Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جشن برگزار کنِ گروپ

داشتیم با ها در مورد پول گذاشتن روی هم و خانه مجردی گرفتن صحبت می کردیم.

و بیش از حدی که بتوانم وصف کنم علاقه مند به خانه ی مجردیه.

بهش گفتم برای من فرقی نداره چون همین الانش هم من خانه ام مجردیه و پرنده پر نمی زنه با این تفاوت که چون زیاد پول نداریم یا به عبارتی خانه های تهران خیلی گرانه، خیلی کوچیک میشه و روح من در خانه ی کوچک بد مسیر نخواهد گنجید و فغان.


بعد به این فکر کردم که فقط یک فاکتور هست که من را علاقه مند می کنه به این پیشنهاد..

که مثل مانیکا پارتی بگیر باشم.

جوی

هه! راستی جوی پیدا شد.

خیلی ساده.

امروز بعد امتحان کلاس داشتیم. و من طبق معمول به عنوان نفر آخری که همیشه وقت کم میاره برگه امتحانم رو تحویل دادم. آخرین امتحان  شیمی دوران دبیرستانم و دوران دانش آموزیم.

بعدش کلاس رفع اشکال داشتیم.

توی همون کلاسی که جوی توش گم شده بود.

و وقتی رفتم همه ی نیمکت ها پر بود به علت فس فس کاری و آخرین نفر بودن من.

فقط یه نیمکت در اول اول کلاس خالی بود. تو حلق استاد کبیر.

رفتم به سمتش و وقتی بهش رسیدم دیدم جوی روی میز منتظر من وایساده تا بیام و برش دارم و بریم بازم با هم کنکور بخونیم.

و من از این حرص می خورم که کلیییی کلاس مزبور رو گشتم و جوی پیدا نشده بود. و حالا خیلی راحت اینجا انتظارم رو می کشید. دقیقا روی تنها جایی که برام باقی مونده بود.




+جالب میشه چند روز دیگه بیام بگم:

هه! راستی عموم هم زنده شد.