Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگر الان یک سال پیش بود...

اگر الان یک سال پیش بود،باز هم سه شنبه بود.

اگر الان یک سال پیش بود،امروز روز تستی مرحله دوم المپیاد کامپیوتر بود.

و من در این لحظه امتحان را ترکانده بودم و تا یک ماه دیگرش می فهمیدم که جزو سی نفر اول کشور شده ام.

اگر الان یک سال پیش بود تا حدود چند ساعت دیگر یکی از سفیه ترین معلم های عمرم  به من زنگ می زد و با حرف های صد من یه غازش طوری روحیه ام رو می خورد گویا نفر آخر کشور شده ام و من آماده می شدم تا با استرس و اشک هایم راهی روز دوم این رقابت بشوم. استرس و اشک هایی که با توجه به نتیجه ای که چند ماه دیگر می گرفتم کاملا بی خود بود!

اگر الان یک سال پیش بود من ساعت ها در خانه تنها بودم و از استرسی که می کشیدم، به آینه ها می نگریستم و برای خودم شعر می خوانم. سهراب. بلکه کمی آرام شوم. و بعدش می رفتم شاززز و کتاب امکان را می خواندم و به نویسنده شدن فکر می کردم و به اینکه المپیاد قبول نشوم و به اینکه کنکوری باشم.


ولی الان یک سال پیش نیست.


الان یک سال بعد است...

 من المپیاد قبول نشدم و با کنکور آبمان تا حدی توی یک جوی می رود. پول می دهم تا آشم را بخورم. آشی را که همه ی معلم هایم به من وعده داده اند...

الان دوست های پارسالم سال سومی اند و آخرین مرحله ی دوی کل عمرشان را امروز و فردا  می دهند و من در گوشه ی دیگری از دنیا برای موفقیتشان امیدوارم. امید وارم که در فاصله ی این دو روز دیوانه سازی قصد خوردن امیدشان را نکند و همه شان بروند دوره و ناکامی های مرا به عنوان یک دوست جبران کنند.

الان یک سال پیش نیست و دیروز روز سمپادی بود که هیچ کدام از پیش ها به یادش نداشتند و اگر هم داشتند چندان برایشان مهم نبود و خلاصه آخرین روز سمپادمان را در گم نامی و در خانه سر کردیم و به مسیر و افق هایی اندیشیدیم که در این 7 سال سمپادی بودن پیمودیم. ( به راستی سمپاد می دانست من یک هفت پرستم!) و فراز ها و فرود ها...


الان یک سال پیش نیست و من معلمی یافتم به نام simple که شاید خیلی مسخره باشد ولی علی رغم اکثر بچه ها می پرستمش و تمام این یک سال اندک آذوقه ی امید را به وجودم تزریق می کرد. حتی امروز که یک سال پیش نیست:



-خب بچه ها درصد های سنجش هاتون رو بگید ببینم!!!

-90... 80... 82... 85...

-تو چی کیلگ؟

-باید بگم حتما؟! 70%...!


و شروع می کند به خفن مفن ها می گوید که ایول و باریک الله و شما ها تا کنکور به 100% می رسید...

و بعد از آن که همه می روند، با صبر سوال های فلسفانه ی فیزیکی من را پاسخ می گوید و مثل خیلی از معلم ها شکوه نمی کند که اینها چیست می پرسی... اگر هم بلد نباشد خیلی راحت می گوید:


-کیلگ. منم بلد نیستم!

یا مثلا:

-تو این سوال ها را از کجا در می آوری؟


و وقتی معلم حسابانی که اگر الان یک سال پیش بود، شاگردش بودم و سوگولی به تمام معنایش(!) وارد دفتر معلم ها می شود simple (ی که معلمم است در امروزی که یک سال پیش نیست!) او را سوال می کند که:


-استاد! ایشون شاگرد شما هم بودن؟

-ببببببببببله!

-زمان شمام از این سوالا می پرسیدن که مغزتون سوت کنه؟!


و معلم حسابان می خندد و می خندد.

و من اعصابم خورد و خورد تر می شود که چرا در چنین موقعیتی باید با معلم حسابان رو در رو بشوم. معلمی که این یک سال هر وقت دیدمش یا سلامم را از غم خوردم و مثل ابله ها نگاهش کردم... یا از او فرار کردم... یا او سلام های مرا نشنید و به احتساب بی ادبی گذاشت... یا شنید و نخواست جواب بدهد!

خلاصه اینکه خیلی درد داشت.

ای کاش آقای قد بلند بداند که هیچ در دل ندارم و نداشته ام و او را نیز مثل simple می پرستیده ام. ای کاش بداند فقط...


و نهایتا وقتی سوال های من تمام می شود، simple چیزی را می گوید که به یقین می رسم که امروز هرگز یک سال پیش نیست...:

-کیلگ به ما هم سر بزن بعد کنکورت.

-حتماااااااا....!

(من خیلی حرف های دیگری داشتم که می توانستم بگویم. ولی فقط همین حتما کشیده از گلویم خارج شد. خیلی ساده در جواب معلمی ساده.)


-راستی کیلگ!

-بله؟

-تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر می دی.

{خنده ی تلخ من...}

-جدی می گم. به هیچ آزمون سنجش و قلم چی و چیز دیگه ای اهمیت نده. تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر میدی.

من آزمون سنجش اول رو که دادم رتبه م شد 2000.

دومی رو که دادم رتبه م شد 4000.

سومی رو ندادم...! گفتم آزمونی که رتبه ی من توش این بشه استاندارد نیست. و رتبه ی کنکورم شد 45.

و من با لبخندی احمقانه اینبار می گویم:

-متشکرم!


و با خود فکر میکنم امروز قطعا یک سال پیش نیست.


و می دانم که تا آخر عمر مدیون سیمپل هستم. کسی که نه تنها امسالی که یک سال پیش نیست روحیه ام را نخورد... که بر آن افزود. هوار هوار.

نظرات 12 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 20:23

.

.

عبور چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 15:35 http://roof-of-the-heaven.blogfa.com/

گیلگارا جان سلام...

از حالا به بعد همینجا ها هستم گفتم فعلا فقط یه اعلام حضوری کرده باشم!
اخه الان باید برم جوابایزیستمو چک کنم!

خوشوقتم :)

من نیییز!
مسبب افتخار...!
:>

عربگری پنج‌شنبه 17 اردیبهشت 1394 ساعت 01:03 http://www.500sal.blogfa.com

سلام
در کشور ما به تیز هوش ها به دید نوعی بیمار سرطانی لاعلاج نگاه می کنند نه کسی که باید حسرتش را بخورند
من دقیقا درکت می کنم
نمی خواهم مأیوست کنم بنده هم در راهنمایی نمونه و هم در دبیرستان تیزهوشان درس خوانده ام ولی یک دیکتاتور در تنظیم برنامه های درسی ام بودم و اجازه نمی دادم معلمی برایم تعیین تکلیف کند آن ایام عشقم رشته جانور شناسی بود ولی دبیر فیزیک سال اول مان پس از حل مساله حرکت-سرعت گفت:«توصیه میشه اونایی که تجربی ادامه می دن ابتدا ریاضی بخونن بعد تغییر رشته بدن» با اینکه قرار نبود دهن بین باشم ولی با وجود تکمیل اقسام نتایج فرضیه داروین، فکر کردم ریاضی باید سرتر از تجربی باشد لذا در خرداد خودم را کشتم که نمراتم از همه سرتر باشد تا مجبور به رفتن به تجربی نشوم در تابستان به معاون مدرسه ام التماس کردم که حتما مرا در کلاس تجربی نیندازد ایشان هم گفت قبلا تو را در ریاضی نوشته ام.
دیگر دست از پا نمی شناختم و کم کم عاشق ریاضی شدم
به دلیل ماشینی بودن کلاسهای کنکور، از آنها دوری می کردم و اصلا دانشگاه آزاد را فراموشگاه می خواندم موضوع مال سالهای 71و72 شمسی است که 1.2 ملیون شرکت کننده کنکور سراسری بود و 30.000 نفر قبول می شدند
می خواستم سواد یاد بگیرم نه اینکه خوب تست بزنم
به دلیل انتخاب رشته اشتباه با رتبه 623 در فوق دیپلم دانشگاه تهران قبول شدم ولی در 7مهر انصراف دادم و سال بعد قرار گذاشتم فقط برای عشقم یعنی معماری بخوانم خواندم و وقتی دفترچه انتخاب رشته را گرفتم از شب همانروز این مردک خرفت توکلی سازمان سنجش، چند شب پشت سر هم به تلویزیون آمد و گفت که امسال رشته معماری منحصرا برای دیپلمه های رشته هنر است اگر کسی جز این معماری را بزند و قبول شود قبولی او کان لم یکن تلقی شده و باید طبق مقررات خسارات وارده را نیز پرداخت کند
مانند اینکه آب سردی بر سرم ریخته باشد دیگر شوکه بودم دلم به هیچ چیز نمی رفت لذا تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل ریاضی، رشته دبیری ریاضی را برگزنم زیرا فکر می کردم یک دبیر خوب ریاضی می تواند با آموزش خوب و پرورش نوابغ، دنیا را تکان دهد.
در دانشگاه با بچه های معماری دوست شدم و از اینکه محاسبات را خوب بلد بودند تعجب کردم پرسیدم شما که هنری هستید ولی انصافا محاسبات ریاضی تان خوب است، گفتند ما کل کلاس مان از رشته ریاضی هستیم و آن توکلی از آن زرها زیاد می زند.
در دانشگاه برای تحصیل ریاضی به مشکل خوردیم من و دو همکلاسی دیگر می خواستیم ریاضی یاد بگیریم ولی 60 نفر دیگر همکلاسی بودند که می خواستند استاد فقط کل کتاب را در 10 صفحه خلاصه کند تا نمره بگیرند لذا دو حزب شدیم یکی سه نفره و دیگری 60 نفره(البته خانمی هم بود که ما به او حزب تک نفره و دیگران مخ مخ مخالف می گفتند زیرا همیشه با هر نظر هر دو طرف مخالف بود)
ما کتاب 300 صفحه ای را می خواندیم و آنها 10 برگ ورق کلاسور را حفظ می کردند و نهایتا سوال از ریشه غلط استاد را نه استاد می فهمید غلط است نه آنها. ولی ما با مثال نقض غلط بودن سوال را می نوشتیم و استاد نیز طبق معمول چون جواب جزوه اش را نمی دید خط می کشید و سر آخر در میان بهت و حیرت همگان ما نیز با حداقل نمره قبول می شدیم و برخی دوستان با آن جزوه می افتادند!
سال آخرم را به دانشگاه شریف منتقل شدم و با تمام کابوسهای خواب و بیداری 4 ساله و مسائلی که خلاصه جواب شان 25 صفحه ورق کلاسور بود مثل قضیه گالوا و سریهای فوریه و ... دانشگاه را تمام کردم ولی کابوس آن دوره برای همیشه عرق بر پیشانیم می آورد که من چه سخت می خواندم و دیگران چه راحت نمره می گرفتند
یادم می آید دیگر کسی حاضر نبود جزوه اش را به من امانت دهد زیرا از هر صفحه اش 25 غلط محاسباتی را در آورده و تصحیح می کردم که باعث خط خطی شدن جزوه دوستان می شد ولی به جای تشکر به من می توپیدند چون نمی شد از روی این کثیف کاری حفظ کنند
بعد از فارغ التحصیلی وقتی وارد مدرسه شدم با التماس های مدیر برای دادن نمره کلان به بچه ها مواجه می شدم ولی دریغ از 0.01 نمره مفت.
لذا در ابتدای سال دوم با وجود درصد قبولی بالایی که دانش آموزان با تدریس در حد تیزهوشان بنده بدست آورده بودند در برابر تقاضای بنده برای تدریس در پیشدانشگاهی، آنرا که ندادند هیچ، حتی می خواستند مرا به مدرسه راهنمایی بفرستند که نتوانستند و مرا 10 روز در دفتر مقطع متوسطه اداره نگه داشتند و انفصال از خدمت خوردم و کسر از حقوق زدند و درج در پرونده. ولی پیش دانشگاهی را به دبیری دادند که جواب سوالات میان ترم ریاضی1 خودش را هم از من می خواست و شب های روزهایی که تدریس داشت کابوس می دید و حتی تعریف ارتفاع مثلث را هم نمی دانست. ولی به بنده هم توصیه می کرد که بعد از امتحان مانند خودش با گرفتن خودکارهای دانش آموزان، برگه های آنها را با جواب پر کرده و نمره خوبی بدهم تا آینده ام تضمین شود، ولی من اینکار را نکرده و بر او توپیدم.
...
اکنون سالها گذشته و در به همان پاشنه می چرخد
پسر تیز هوش من که از 5 سالگی خودش شطرنج را یاد گرفت و نفر 15 تهران شد در کلاس ابتدائی به دلیل اینکه مانند دیگر همکلاسی های عادی خودش نیست مدام از جانب آموزگارش با تابلوی ایست و ورود ممنوع مواجه می شود و به دلیل حاضر جوابی و محاسبه ذهنی توبیخ و تنبیه می گردد و...
اینها را گفتم که بگویم من آینده تو ام به عبارتی فکر کن که یک سال پیش تو ام(و تو پارسال منی) برای تو دیر نشده است اگر می خواهی در آینده میلیاردر باشی الآن وقتش هست که درس ات را خیلی عادی بخوانی تا به زور در رشته ای بیخودی قبول شوی ولی اصل انرژی ات را بگذارد به یادگیری کار در بازار.
در این کشور، یک بی مغز پولدار، بسیار بسیار محترم تر است تا یک نابغه بی پول.

با سلام متقابل و تشکر از این که این تجربه ها رو در اختیارم گذاشتید!
باید اعتراف کنم که بلند ترین و قابل تامل ترین نظر وبلاگم بود.
قول می دم هر چند وقت یک بار بیام و این نظر رو بخونم تا بتونم در موردش درست نتیجه گیری کنم!
این نظر یادآور خیلی چیز ها بود برام. خییییلی چیز ها.
معلم هام که دقیقا بعضی اینگونه ای که توصیف کردید بودن... آدم های به اصطلاح باهوشی که می شناسم و حس می کنم به حقشون نرسیدن... خیلی حرف های دیگه که از این ور و اون ور شنیدم و مثل یه پازل با این حرف هاتون جور درمیان!
اعتراف می کنم که از یه بعد زمانی به بعد اهدافم از علم آموزی به شهرت تغییر کرد و هنوز هم همون رویه رو دنبال می کنم تا مشهور و نامدار بشم. به مرور زمان برداشت های خودم رو از این نظر همین جا اضافه میکنم. نظری ست که تامل زیاد می طلبه و عجولانه قضاوت نمی کنم...!
ولی از همین ابتدا از یک چیز کاملا مطمئنّم: جمله ی آخر یه حقیقت محضه! تلخ و واقعی...

[ بدون نام ] جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 01:30 http://algorithmic.blog.ir/

این لینک‌های دوستان را از کجا پیدا می‌کنی؟ حس بدی داره با یک سری آدم که سرطان/ بیماری‌های لاعلاج دارند یک جا لینک شدم! یکم نگران کننده است.

نه بابا! غمت نباشه! :>
به صورت کاملا اتفاقی...
همیشه وقتی می خوام وارد بلاگ اسکای شم آخرین ده وبلاگ به روز شده رو باز می کنم.
از بعضیاشون خوشم میاد، جالبن...
ولی چون وقت ندارم لینکشون می کنم که بعدا بخونمشون.
خیلی قصد و غرضی پشتی نیست!

فینگیل جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 19:11

سیستم آمار بلاگ اسکای بنده رو آورد اینجا
سلام :)
کنکور اونجوریا ک میگن نیست فقط فضاش شبیه آزموناست نتیجش زیاد شبیه نمیشه مخصوصن ب سنجش البته من فکر میکنم اگر ک سمپادی بودن و المپیادی بودن و چه و چه رو بذاری کنار و فقط ب عنوان یک کیلگ بری امتحان بدی چیز بهتری از آب درمیاد. من مطمئنم ی کیلگ کنکورشو از اون صفتای بالا خیلی عالی تر میده .
آرزوی موفقیت :)
در ضمن اون دو تا فینگیلی ک پیداشون کردی ی نفرن حتی خونشونم یکیه فقط هرچندوقت ی بار یکم آب و جاروش میکنند

آه فینگیل جان! سلام.
بالاخره من و تو با هم آشنا شدیم.
بعضی پست هات خیلی وسوسه انگیز بودن برای نظر دادن...
ولی خب همه شون نظراش بسته ست... آدم حالش گرفته می شه نمی تونه اظهار وجود کنه.
اوه اوه!
من تازه فهمیدم اینا هر دو تا یکی هستن.
نمی دونم چی شد که بعد از لینک شدنت دوباره به وبلاگت بر خوردم. بعد احساس کردم از این یکی فینگیل هم خیلی خوشم میاد!
دوباره لینکش کردم :)))
دیگه کنکوره و گیجی و یه باغ دیگه و آلبالو گیلاس!!!
من واقعا به این نیاز دارم که نتیجش زیاد شبیه نشه...
امیدوارم. سعی خودم رو می کنم. هرچند من با این وضع امسالم دارم هرچی سمپاد و المپیاده به گند می کشم.
هرچی رشته کردم داره پنبه می شه و واقعا علتش رو نمی دونم. :|

پیرامید جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 21:07 http://lifeformyself.blogsky.com

امروز تو = ده سال قبل من... فقط حواست باشه رشته ای رو انتخاب کنی که عاشقشی... هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت رشته ای رو نرو که بورسه و تو عاشقش نیستی... بگرد ببین عاشق چی هستی... حتی اگه رشته ناشناسی مثل طراحی پارچه باشه...
روز سمپاد همیشه واسه سمپادی ها مبارکه... فکر کنم هیچ گروهی خل و چل تر از ما پیدا نمیشن که بعد ده سال باز هم تو گروه وایبری شون دلنگ دلنگ کنن و این روز رو تبریک بگن! روزت با تاخیر مبارک سمپادی...

این واقعا اتفاقی ه که من به صورت کاملا تصادفی سمپادی های وبلاگ نویس رو دیتکت می کنم؟! :))) هرچند اعتقادی به تبریک گفتنش ندارم ولی خب من نیز تبریکات خودم رو عرض می نمایم!
خوش وقتم! زیاد...
کار من از علاقه گذشته! هووووف.
من به زور اومدم رشته ی تجربی که گویا هیچ سنخیتی با من نداره تا یکی به جمعیت روپوش سفید های روی زمین اضافه کنم.
در صورتی که حس می کردم باید به جمع کد نویس های زمین یکی اضافه شه...
پیش من از علاقه حرف نزنین. علاقه ی من هیچ وقت مهم نبوده!

عبور شنبه 19 اردیبهشت 1394 ساعت 11:20 http://roof-of-the-heaven.blogfa.com/

پیرو کامنت ها و جواب کامنتهای قبلی!

اصلا میدونی چیه کیلگ...
من کامنت تو رو تو وب انا دیدم که گفته بودی علاقت نویسندگی و یه چیز دیگه ک یادم نمیاد! بوده ولی اومدی تجربی و این حرفا... بعد احساس همدردی کردم باهات اومدم وبت!
منم دوست دارم نویسنده بشم... روان شناسی هم دوست دارم... رویا ساختم تو ذهنم...
ولی حتی موندم پشت کنکور که برم دکتر شم! :||||||
What The Faz به نظرت؟!

واقعا اگه می دونستم وات د فاز وضعم اینی که الان هست نبود.
آره. اون پست آنا رو که خوندم واقعا حیفم اومد نظر ندم. حرصم گرفته بود یه جورایی...
احساس هم دردی خوبه. واقعا خوبه. ولی کاری رو دوا نمی کنه. صرفا می تونیم حسرت بخوریم.
وقتی دکتر شدن تو ایران یه جور "تابو" شده! من و تو چی کار می تونیم بکنیم؟ وقتی همه ی مامان باباها در نظر دارن از بچه شون یه دکتر در بیاد؟!
من در واقع اصلا برای رشته ی تجربی ساخته نشدم. حال می کنم با زیستش. با معلمش که واقعا برام خیلی عزیزه و تا دنیا دنیاست مدیونشم! ولی خب استعدادم به قدری که تو ریاضی و کامپیوتر هست تو زیست نیست. و مامان بابام نمی خوان که اینو بفهمن!
بعدشم وقتی می بینم این همه دکتر هست... دل سرد می شم خب! دوست دارم یه آدم جدید باشم. نه این که برم دقیقا بشم همونی که مامانم، بابام، خاله هام یا عمه ها و عمو هام هستن!
ولی جدی می گم. پشت کنکوری نمی شم! همین سال اول یه خاکی تو سرم می کنم.

پیرامید یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 00:19 http://lifeformyself.blogsky.com

با خودت این کار رو نکن... یه روزی مثل من مجبور می شی وارد دوربرگردون اتوبانی بشی که توش افتادی... من باید روپوش سفید می شدم و مهندس کامپیوتر شدم... بعد مترجم شدم و هنوز هستم... بعد دوباره دوره افتادم طب سنتی یاد بگیرم که دلم نسوزه! علاقه همیشه مهمه... اگه بهش محل ندی خیلی بد می شه... اون وقته که مجبور می شی روزای سختی رو تحمل کنی... روزای پر از پوچی و این جا کجاست من چی کار می کنم!

من حرفی ندارم اگه کسی زورم نکنه. :|
می شه گفت این سال های آخر تحصیلم کلا به عشق پدر و مادر و فامیل کارها رو وانجام دادم. که فقط راضی باشن و نق نزنن!
منم همین حسی رو که می گی دارم! ولی می گن درست می شه!
می گن یه مدت که بخونی از سرت می پره اینا! تو بچه ای نمی فهمی چی واست خوبه.
هر چند این بحث ها دیگه فایده ای نداره. من دیگه تغییر رشته دادم. تا یک ماه دیگه هم کنکور پزشکی. بعدشم یه دانشکده ی پزشکی...
هوووف.

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 10:59

از بابت کنکور خیالت تخت!
با اینکه تازه دارم نوشته هات رو میخونم ولی مطمئنم گل میکاری!
منم یه سمپادیم و امسال کلا بیخیال درس شدم و سال سرنوشت ساز زندگیمو به شیطنت محححححححححححححححض گذروندم!
تجربه جالبی بود!
کارنامه ترم اولم افتضاح بود!
نگهش داشتم که به نوه هام نشونش بدم!
یه جورایی تجربه محشری بود از شاگرد برتر بودن به تخس ترین شاگرد رسیدن عاولی بود!
البته الان چون از درس فاصله گرفتم برگشتن بهش واسم سخته!

آخه مشکل این جاست که من واقعا تصمیم نگرفتم که درس رو ول کنم.
فکر کنم اونقدر درس خوندم درسه داره منو ول می کنه! :دی
هرچند این راهی که تو رفتی سال های گذشته به صورت یه نیم پرده از ذهنم عبور می کرد. و شاید به همون خاطر امتحان نهایی هام رو به گند کشیدم پارسال!
امیدوارم. واقعا امیدوارم.
ته ته ته ته ته تلاشم رو می کنم ببینم چی میشه!

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 11:16

میترکونی باور کن!

باور
کردم.
فقط تقاضای یکم شانس دارم و یکم حال خوب سر جلسه! اگه می شد تقاضا ی وقت اضافه هم می کردم. ولی این دیگه واقعا نمی شه! :دی
بقیه ش با خودم.

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 11:26

ویدئو چک چی؟

لیمو سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 11:38

مرسی کیلگ
چرا خودتو باور نداری ؟ مشاور فوق العاده ای هستی و من با حرفات انرژی گرفتم واقعا.اون فکرا از سرم پریده و اجازه نمیدم دیگه بیان سراغم
امیدوارم واکنش اولیه واسم اتفاق بیفته و بتونم بهتریتمو ارائه بدم
میدونی خیلی دوست دارم منم از همونا شم که دسته اولن
واقعا عالی بود مرسی بازم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد