Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگه خودم نخوام دیازپام هم دردی از من دوا نمی کنه!

_خب شب ها قبل آزمون ها بهش دیازپام بده!!! این طوری که پیش میره گند می زنه به همه چی!

_منم خیلی وقته به این فکر افتادم... ولی همکاری نمی کنه.

_چرا؟

_باید قبلش روش امتحان کنیم که یهو یه نتیجه ی معکوسی نده!

_خب چرا امتحان نمیکنی؟

_نمی ذاره! می گه مشکلی نداره که بخواد با آرام بخش حل شه!!!


اینا گوشه ای از خرده نظر های مثلا یواشکی مادر و پدر هستن به دنبال گاف بزرگ امروز من در جلسه ی آزمون آزمایشی سنجش!

نمی دونم که کدوم گناهم باعث شده خدا این طوری بزنه تو کمرم!!!

تنها چیزی که امروز فهمیدم این بود که در برهه ای از زمان حس کردم دیگه هیچ چیزی نمی فهمم!

من نمی تونستم عدد 137 رو در 5 ضرب کنم و این احمقانه ترین چیز ممکن بود. به مدت 45 دقیقه مغزم قفل کرده بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم!!! تو این 45 دقیقه فقط 7 تا سوال حل کردم. و همه ی اینا احمقانه ست... خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی خیلی.


خیلی راحت بعد از اون 45 دقیقه ی برزخی زدم بیرون! رفتم کنار گل و گیاه های باغچه ی مدرسه مون نشستم. به سال دومی بودن تو کنکور فکر کردم. به این که من هدفم جبران زحمات معلمام بود ولی نتونستم انجامش بدم. به اینکه به مادربزرگم که هر روز داره واسم دعا می کنه چی بگم؟ به اونایی که فکر میکنن من خیلی خفنم؟ به اونایی که می خواستم ضایعشون کنم؟ و بعدش برگشتم و تو چهل و پنج دقیقه ی باقی مونده فیزیکم رو 70 زدم... ریاضی و شیمی رو هم 20 درصد.

نمی دونم چی شده که به این روز افتادم. تنها چیزی که می دونم اینه که من کیلگارا نیستم. من اصلا نمی تونم کیلگارایی که واقعا هستم باشم سر این آزمون های لعنتی.

اصلا نمی دونم این اتفاق های احمقانه از کی شروع کردن به رخ دادن؟!

و برای همین امروز زدم زیر همه چیز!
زدم زیر قول به ظاهر بزرگانه ای که قرار بود دیگر از 18 سالگی ام گریه نکنم!!! بدجور زدم. برای سومین بار.

امروز اونقدر گریه کردم که روده هام از تو دهنم داشت می زد بیرون. تمومش رو بالا آوردم. تموم این چیز های احمقانه رو. با وجودی که از شعار های همیشگی خودم بود که هیچ امتحان کوفتی ای ارزش گریه نداره!!!


نمی دونم این چه حس لعنتی ای ه؟! فقط میدونم همه ی سوالا رو بلدم و سر جلسه ی آزمون گند می خوره به همه چی.

استادی داشتم که می گفت:

"تو هر کجا که باشی هم استرس تهش تا یه جایی پایین میارتت!

باید تا می تونی بالا تر بری که وقتی استرسه آوردت پایین از حد قابل قبول بازم بالاتر باشی."


استاد کجایی که ببینی من هر چقدرم بالا برم تهش استرسه صفرم میکنه. 

صفر ِصفر ِصفر!

+گور باباش. بمب روحیه ی منو کسی نمی تونه بترکونه!

من همیشه دقیقه نودی بودم و همیشه همه تعجب می کردن که من چه جوری شاگرد اول می شدم. نشونتون میدم که به هیچ دیازپامی نیاز ندارم. اونقدری میرم بالا که هیچ چیزی نتونه بیارم پایین. حتی استرس مسخره.




نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 11 اردیبهشت 1394 ساعت 19:48 http://acetaminophen2.blogsky.com

ب جای دیازپام خوردن سعی کن هر 3 روز ی ازمون (شرلیط ازمون رو برا خودت حتما فضا سازی کن)از خودت بگیری تاثیر زیازدی داره

من دقیقا مشکلم همینه!
این که تو خونه خیلی راحت درس ها رو فول مارک می کنم و توی یه محیط دیگه گند می خوره به همه چی!
و اصلنم این گند خوردن حدی نداره. استرسی که میاد سراغم سر آزمون رو نمی تونم تو خونه به خودم بدم.
البته من که گفتم... عمرا دیازپام بخورم! عمرا.
مگه مریضم؟!!!

مهر یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 15:39 http://acetaminophen2.blogsky.com

برو کتابخونه از خودت ازمون بگیر یا چیزی شبیه این..کبلگارا ینی چییییی؟؟

احتمالا تو مدرسه امتحانش کنم این روش رو. به ذهن خودم هم رسیده بود. ولی مشکل کلا اینه که من استرس نمی گیرم. بیش از حدی که لازمه آرومم. و نهایت سر آزمون همه ی اون استرسی رو که باید می گرفتم به صورت ناگهانی آزاد می شه تو وجودم. اون قدری که 137 رو نمی تونم در 5 ضرب کنم. حتی انگشت کم میارم واسش. و متنفرم از این حالت!

کیلگارا هست البته!
هرچند ترجیح می دادم نگم و گم نام بمونه علتش. :دی ولی خب. کیلگارا نام یه اژدهاست. توی افسانه ی مرلین. یه اژدهای خیلی باهوش و تنها اژدهایی که از نوع خودش باقی مونده.

مهر یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 18:30 http://acetaminophen2.blogsky.com

اشتباه تایپی بوداگه بتونی تو سالن مدرسه این کارو کنی ک عالیی میشه

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 11:08

به نظر منم کار شایسته ای انجام میدی
همیشه گریه کرن بد نیس!
البته اگه توی تنهاییت باشه!
در بقیه موارد باهاش به شدت مخالفم!
دیازپام هم اثری نداره روت تا وقتی که خودت نتونی خودتو جم و جور کنی!
من مثه تو این اتفاقارو تجربه کردم البته کم!
ولی یه جوری که نمیدونم چجوری به خودم مسلط شدم!
سعی کن خودتو هر چه سریعتر از اون فاز نجات بدی!
و در آخر مطمئنم بهترینی!
dont worry asan! :)))

من از گریه کردن متنفرم. خیلی. خیلی. خیلی. ولی خیلی هم اعصابم خورد بود اون سری. در نتیجه پا گذاشتم رو خط قرمز های خودم.
راستی خیلی حس خوبیه که یه آدم ناشناس میاد و این همه بهت امید میده.
هر چند من خودم سلطان اعتماد به نفسم. ولی باز هم تچکر میکنم.
زیــــــاد.
توی این یه ماه باید یه فرجی بشه واقعا.
باید حالم رو درست کنم سر جلسه. چون می دونم که درس ها رو بلدم. فقط بلد نیستم عین یه دانش آموز آزمون بدم. آی هوپ. جاست هوپ!

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 11:20

اون که خدای اعتماد به نفسی شایدم عرش!کاملا مشهوده!
حس عالیه واقعا من عاشق اینم که این حسو به بقیه منتقل کنم.
اووووووووووووووووم
خواهش موکونم دوست عزیز
خط قرمزای من تازه دارن واسم پررنگ میشن!

بله بله.
ساه ترین چیز ها هم می تونن سفید باشن از نظر من! :دی
البته شاید مثبت گرایی تا این حد هم خوب نباشه. ولی چه کنیم.

مهسا یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 11:24

سفید خالی! :|

[ بدون نام ] یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 00:56

اخی اولین پستی که از وبلاگت خوندم.چقدر همه چیز نسبت به اون موقع فرق کرده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد