Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من سبک بال تر از هر روز دیگه ای

عموم مرده.

کسی بهم نگفت.

و از همین نگفتن ها فهمیدم.

انگار همه می دونن که منم می دونم ولی هیچ کس به روم نمیاره.

حتی انگار خودم هم به روی خودم نمیارم!

زندگی خیلی ساده _مثل قبل _ جریان داره و فقط فرقش اینه که همه رفتن و تماس هم نمی گیرن. اگه هم می گیرن هیچ کسی درباره ی مرگ با من حرف نمی زنه و فقط از حال خودم خبر می گیره. انگار که یه مسافرت کاری ساده باشه واسشون نه سفری برای تشییع جنازه.

می شه گفت اون قدر این موضوع رو در گوشه ی ذهنم نگه داشتم که باورم شده راستی راستی هیچ اتفاقی نیفتاده و برام خیلی عادیه که بعد کنکور برم خونه عمو اینا و براش شعر های اخیرم رو بخونم. همون شعر هایی که دست دست کردم و هی گفتم بعد کنکور ... بعد کنکور... عموم همیشه شعر های من رو نقد می کرد.

احتمالا من به بعد کنکور می رسم. ولی عموم نرسید.


ولی الان که دارم اینا رو می نویسم واقعی تر جلوه می کنه. احساس می کنم باید گریه کنم. نمی تونم ولی. دلیلش رو هم نمی دونم.


جالب اون جاست که اون قدر بزدل و ترسو هستم که اصلا از کسی درباره ی این موضوع نمی پرسم. مغزم هم اینو می دونست... واسه همین موقعی که همه با عجله داشتن می رفتن برگشتم به مادر گفتم: "می شه وقتی فهمیدی واقعا زنگ بزنی بهم بگی که واقعا مرده یا نه؟" و اون هم قول داد که زنگ می زنه. زنگ هم زد ولی هیچ چیزی نگفت!!!

من واقعا نیاز دارم که یکی بیاد بهم بگه:" لعنتی بفهم! مُرده. یعنی تو دیگه نمی بینیش. یعنی اولین کسی که مرگش رو می بینی. یعنی دیگه عمو احمدی وجود نداره."


واقعا نمی دونم چه مرگم شده.

من کسی بودم و هستم که هنوز برای مردن ماهی سر سفره ی هفت سین گریه می کنم.جدی. هنوز که هنوزه برای جوجه های رنگی دوران کودکیم روز عزاداری دارم و تاریخ مرگ اکثرشون رو یادم هست. هنوز با فکر کردن به این که یه وقت مینا ی خونه مون بمیره ، حتی یه زمان شاید خیلی دور، دلم می گیره . بغض می کنم. همیشه وقتی آدمای پیر رو می بینم دوست دارم بیشتر پیش اونا بمونم تا جوونا. چون همش حس می کنم دارن می میرن و من فرصت کمی دارم که در کنارشون باشم.


و خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی! الان که دوست داشتنی ترین عموم مرده نه گریه کردم، نه دلم گرفته، نه بغض کردم و نه حتی تو روال عادی زندگیم کوچیک ترین تغییری ایجاد شده. تهی م! تهی. خالی.

امروز سر امتحان شیمی به قدری خندیدم که تقریبا به هرکسی می خورد یه نفرش مرده باشه جز من. حتی خیلی بیشتر از قبل خندیدم. به هر موضوع غیر خنده داری...

حتی یکی از بچه ها اومد بهم گفت:"کیلگ! چته؟! شاد می زنی اینقدر!!!"


دیده بودم بچه ها وقتی یکی شون می میره حلوا میارن! من اگه حلوا بیارم فکر می کنن واسه نمره گرفتن از معلم هاست که بهم ترحم کنن! حتی صمیمی ترین دوستم هم تغییری احساس نکرده تو من... من دوست دارم همه بدونن که من چنین بلایی سرم اومده! ولی واقعا وقتی ظاهرم مثل خوش خیالاست بقیه از کجا می خوان بفهمن؟!

خیلی راحت با همه میگم و حرف میزنیم از در و دیوار.

حتی میشه گفت به نظرم مسخره ست اگه یه نفر بهم تسلیت بگه. حتی شاید با یه لبخند جوابش رو بدم!


   احتمالا عموم الان داره من رو می بینه. من همیشه همین حس رو داشتم که وقتی کسی مُرد می تونه در هر لحظه ای تو رو ببینه و حست کنه! یه چیزی تو همون مایه های خدا. واسه همین سعی می کنم کار هایی یا فکر هایی که رو در روشون نمی کردم و پشت سرشون انجام می دادم رو دیگه انجام ندم. چون حس می کنم از همه ی افکارم با خبر می شن. یه چیزی تو مایه های ادوارد در توالایت!


اگه فرض های بالا درست باشن {فرض استقرا}، با دیدن الان من و چیزایی که تو ذهنم می گذره توسط عموی مُرده م { پایه استقرا} عموم زود تر از همه می فهمه که من تقریبا دیووووونه شدم. {حکم استقرا}


+راستی خیلی رُنده نه؟ صدمین پست! پست مرگ.


نظرات 6 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 23:41

چقدر شباهت!
منم تا چند سال واسه کشته شدن ناخواسته ی یه جنین پرنده به دست خودم گریه کردم!این اتفاق توی 5 سالگیم افتاده بود و من تا 11 سالگی هر وقت یادش می افتادم گریه میکردم!
به اینم فکر کردم تا بحال که اگه مرگ یه عزیزی خدایی نکرده واسم اتفاق بیوفته عکس العملم چیه!
توی خیالاتمم ریلکس بودم و گریه نمیکردم!
به نطر خودم که تو شوک واقعه بودم!
یا شایدم میخواستم به بقیه بفهمونم چیزی نشده هنوز!
هع نمیدونم واقعا!
من یه مخ ردی ام!

ما یه مخ ردی ایم.
امیدوارم به این زودیا سر تو یکی از این بلا ها نیاد که بخوای عکس العملی نشون بدی.

پیرامید پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 02:39 http://lifeformyself.blogsky.com

متاسفم برای عموت... و فکر می کنم شاید بتونم درکت کنم... روزی که داشتم آزمون تیزهوشان رو می دادم (پنجم دبستان) مادربزرگم روی تخت بیمارستان بود.... و سوم دبیرستان ساعت 4 صبح روزی که امتحان ریاضی داشتم، پدربزرگم فوت کرد... ساعت 5 بیدار شدم که ریاضی بخونم، جاش نشستم سر جنازه اش و قرآن خوندم... رفتم امتحانم رو دادم و برگشتم ساعت 11 تشییع جنازه اش بود...

می دونی بدترین نوع عزاداری و واکنش به غم و اندوه، خندیدنه؟ ای کاش این جا بودی، بغلت می کردم، اینقدر می خندیدی که نقاب خنده ات کنار می رفت و بعدش می تونستی اشک هاتو رو شونه هام جا بذاری و بری با خیال راحت درست رو بخونی...

مواظب خودت باش دختر...

ممنون.
شایدم مغزم داره من رو فریب می ده نمی دونم.
"نقاب"...
ای کاش نقاب باشه واقعا.
از درونم بی خبرم حقیقتا.

مهسا پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 17:05

مرسی!
خعلی هم ابراز تچکر! :)

عبور جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 17:56

سلام کیلگارا. ازمون خوب بود؟!

برای عموت.. راستش من هم زیاد عزاداری رو نمیفهمم!
خب اونا که هستن کنارمون! مگه نه؟ مگه تو کتاب دینی نگفته حداقل جمعه ها میان؟...

آزمون از همه ی آزمون های سنجشی که دادم بهتر بود. البته هنوز به خفنی رتبه های قلمچیم نشده... سر سنجش مغزم قفل می شه. و واقعا نمی دونم چرا هول برم می داره... تازه اینم از این هفته با اتفاق های عجیبش.

ولی تخمین رتبه م 1000 تا اومد پایین تر با وجود اینکه 30000 نفر به جامعه ی آماریش اضافه شده بودن.

راستش در مورد دینی اظهار نظر نمی کنم.
چون مسخره ترین درس عمومیه واسه من و واقعا هر وقت می خونمش هنگ می کنم و دیوانه ی فرزانه می شم...
ولی خب. هنوزم نمی فهمم که واقعا عموم مرده یعنی چی.
یعنی اصلا هنوز حس کسی رو که عموش رو از دست داده ندارم واقعا :|
چون عموم همیشه بوده. از بچگیام. نبودن برام بی معنیه. واقعا حس میکنم اینا همه ش چرت و پرته و در آینده ی نزدیک می رم عموم رو میبینم!

پیرامید یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 00:51 http://lifeformyself.blogsky.com

الان که فکر می کنم می بینم پدربزرگ سال اول دبیرستان فوت کرد... مادربزرگم هم هیچ وقت از روی تخت اون بیمارستان بلند نشد... پنجم دبستان بودم... می گفتن بچه ها رو بیمارستان راه نمی دن!

اینی که نمی ذارن آدم خداحافظی کنه از همه چی مسخره تره.
می ترسم قیافه ی عموم یادم بره!

عربگری دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 11:45 http://www.500sal.blogfa.com

خانم کیلگارا! تسلیت عرض می کنم و برای عموی مرحوم تان آمرزش طلب می کنم، بالاخره روزی هم ما می رویم و خدا کند کسی پیدا بشود که باورش برای او سخت باشد.
بالاخره یک حالت افسردگی در اثر عزا که طبیعی هم هست این است که آدم ضمن انکار و ناباوری در ناخودآگاه خودش، به دلیل وابستگی عاطفی به فرد از دست رفته نمی تواند فقدان عزیزی را بپذیرد و این امر ممکن است از جند روز تا چند ماه طول بکشد که بنده بر اثر تجربه بهتر می دانم سعی کنید آن را برای خود حل کرده و به خودآگاه خود آورده و قبولانده و در موردش با اطرافیان اظهار همدردی و تبادل نظر بکنید تا خدای نکرده با شرایط حساس تان تبدیل به عقده روانی ناشناخته در آینده نشود که نیاز به روانکاوی پیدا کنید.
باید بپذیرید که هیچ چیز به حالت سابق باز نمی گردد هرچند که ممکن است جایگزین پیدا کند.
چون انسان فهمیده و علمیی هستید این مطلب را چنین عریان بیان کردم.
اما مرگ دقیقا قطع ارتباط همکاری بین روح و جسم است که البته چون روح مربوط به قوای عالی یا همین فکر خودمان است طبعا نمی توانیم بطور کامل در موردش فکر کنیم.
اما سرورهای اصلی بلاگفا(همچنین وبلاگ بنده) از کنترل خارج شده و فعلا ما هم در تعطیلات اجباری هستیم.

من هم نهایت تشکر رو به جا میارم.
هر چند وقتی این پیام ها رو می خونم هیچ احساسی بهم دست نمی ده.نه احساس قدر دانی و هم دردی و نه احساس تاسف. در واقع انگار که یه پیام ساده باشه. ولی باز هم به رسم همیشگی سپاس.
در واقع اصلش اینه که اطرافیان من اصلا در رابطه با این موضوع حرفی نمی زنن. چون فکر می کنن کنکورم خراب می شه.
و نمی دونن که من بین حالتی از جنون و فرزانگی گیر کردم و نه راه پس دارم و نه راه پیش.
هر چند به نظر خودم باور کرده ام ولی فقط احساسی ندارم براش. این اذیتم می کنه کمی.
در جریان خرابی سرور بلاگفا هستم. کلا سرورش ضعیفه به نظرم. هم راحت تر هک می شه هم این جور مشکلاتش به مراتب بیشتره.

+راستی خیلی قشنگ بود: خدا کند کسی پیدا شود که وقتی ما رفتیم باورش برای او سخت باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد