Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مرض خنده

اینو به لیست بیماری هام اضافه کنید، تا من برم ببینم دیگه چی می جورم از تو خودم.


حدود یه هفته پیش بود که گرفتمش. اون شب سر میز شام سه نفری یه دعوایی تو خونه راه انداختیم و یَک کلید واژه هایی استفاده کردیم طی دعوا، یکی از یکی داغون تر  و زننده تر. هر گونه مدرک دال بر وجود اون شب کذا می تونست باعث بشه دیگه نتونیم کنار هم حتّی یک روز بیشتر زندگی کنیم. اصلاح می کنم، من نتونم بیشتر تو این خونه زندگی کنم... اون دو تا برن هر چه قدر می خوان بکوبن تو سر هم بازم.


برای همین صبح که شد هر سه نفر، وانمود کردیم که هیچ اتّفاقی نیفتاده. بیدار شدیم، به هم سلام کردیم و زندگی رو از سر گرفتیم. بدون هیچ گونه مدرکی از چیزی که شب قبل اتفّاق افتاده بینمون.

گاهی آدم تنها کاری که از دستش می آد همینه خب، کر بشی، کور بشی و لال بشی. یه ورد آبلیوی ایت هم بخونی رو مغزت که همه ی حافظه ت رو بشوره ببره. وگرنه زندگی غیر ممکن می شه.


و دقیقا از همون روز بود که این بیماری من شروع شد... از همون جایی که قرار شد به روی خودمون نیاریم اون شب چی گذشت سر میز شام.


گاه گاه تو چشماشون زل می زنم، به این فکر می کنم که: " وای فرض کن کیلگ بعد اون همه، الآن انگار هیچی به هیچی. انگار فقط یه کابوس زشت بوده اون شب. چه خوب نقش بازی می کنیم واسه هم. فقط یه لبخند کم داره ها. یه درصد فرض کن بعد اون همه حرف الآن تو روی هم بخندید یهو..."

و دقیقا همیجاست.

دقیقا دقیقا همین جاست که...

یهو تیک.

تصوّر مسخرگی اینکه بعد اون همه حرف سر باز کرده، باز بتونیم تو روی هم دیگه بخندیم، خودش یه لبخند گشااااد مسخره می آره رو لبام. سعی می کنم با دستام جلوی لبخنده رو بگیرم که نیاد ولی موفّق نمی شم و یهو در عین سکوتی که به چشماشون زل زدم، می زنم زیر خنده.


به عقلم شک بردن در حال حاضر، هی ازم می پرسن خوبی حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا می خندی؟ 

غریبه س براشون این نوع از عکس العمل.

والّا منم هیچ چی ندارم جواب بدم صرفا می گم مگه خندیدن جرمه؟ و از تصوّر این حجم از مسخرگی بازم بیشتر می خندم و بیشتر و بیشتر.

و همین داره دیوونه شون می کنه.

که نمی دونن چرا می خندم.


بعد اگه بگم این رفتارم رو به جامعه دارم منتقل می کنم، اونجاست که شما هم به عقلم شک می کنید.

دو سه روز پیش داشتم از روی پل هوایی رد می شدم، یه آقای خیلی شیک و پیک جدّی داشت از رو به روم رد می شد. باز داشتم با خودم فکر می کردم که فرض کن یه درصد تو الآن تو روی این آقای بسیار متشخّص خنده ت بگیره.

و چشمتون روز بد نبینه از تصوّر همین فکر، همون لحظه که چشم تو چشم شدیم خنده م گرفت. 

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که سریع تر رد شه بره.

در عوض طرف عصبی تر شد و می خواست بذاره دنبال سرم چون فکر می کرد دارم مسخره ش می کنم. به چند تا فحش بسنده کرد تهش ولی.

ولی یکی بیاد کمک، نفر بعدی قطعا می گیره می کشه منو.


به هر حال هر کسی شانس تجربه ی عینی و عملی بیت:"کارم از گریه گذشته ست، از آن می خندم رو نداره." سوز به دل و این حرف ها...

اینجا دنیایی ه که حتّی واسه خنده هاتم باید جواب پس بدی به مردمش. 

واکنش دفاعیه به جدّم

با بغض می گه:


- آره فلان و بهمان و اینا.

.

.

.

- زود بود واسش.

- بود؟ طرف زنده س !!!

- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.

- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟

- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...

- شانسش که هست به هر حال!!!

- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.


صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.


- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...

- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟

- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.

.

.

.

- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.


می زنه بیرون سیگار بکشه. 

- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...


قبل اینکه درو ببنده می گم: 

- منم جدّی خندیدم.


و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...

الآن که تنها شدم...  می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.

اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟


 

می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟

با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.

به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.

سفر من. مسیر من. 

طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.

انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.

جواب چی گرفته؟

تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!

یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.

یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.

اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.

یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد. 

اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.

یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.


انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.



اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.

و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟

الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟

اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟

دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.


من بهت می گم آقای فامیل:

سوسل ترینی.

 ترسو ترینی.

 بزدل ترینی.

 ضعیف النّفس.

 Coward.

 بدبخت.


این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.

و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.

فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.


اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.

و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت.  یو ها ها ها ها.

مذاکرات هسته ای سری ششم

برادرم داشت گریه می کرد.هه.

چون دیگه تا آخر عمرش معلم زبان انگلیسی سال چهارم دبستانش رو نمی بینه!

من باید چی کار کنم دقیقا؟

تا یک ماه دیگه می شه گفت تقریبا همه ی معلم ها از زندگی من میرن بیرون و دیگه هم بر نمی گردن.

به جاش یه چیزی خواهد بود به اسم استاد که اون طوری که فهمیدم اصلا مثل معلم دوست داشتنی نیست. صرفا یه کلاس N نفره ست که استاد میاد  و یه چیزی می گه و میره. یه استاد خیلی پیر تر از خودت که یحتمل اصن درکت نمی کنه.

هر چند همیشه به منفور ترین معلم های مدرسه و سگ اخلاق ترینشون هم عشق می ورزیدم ولی فکر نمی کنم بتونم با متد جدیدی که به زور داره میاد تو روال آموزشم کنار بیام. من زیاد با بچه ها و دوستان مدرسه هم حال نمی کردم. البته اونا بیشتر با من حال نمی کردن شاید. می شه گفت بیشتر اشتیاق من از مدرسه رفتن فقط و فقط معلم هام بود.

شاید باورتون نشه ولی الان به زور اشک هام رو نگه داشتم تا همون قانون مسخره ی "من عمرا گریه کنم" شکسته نشه!


آدما وقتی یکی می میره براش گریه می کنن. چرا؟ نه به خاطر اینکه طرف مُرده. بلکه به خاطر اینکه دیگه هیچ وقت نمی تونن ببینن فرد مذکور رو! خب چه فرقی داره... مثل این می مونه که امسال همه ی معلم ها برای من و امثال من می میرن. چرا نباید به اندازه ی مرگ واقعی شون ناراحت باشیم؟ ما دیگه تا آخر عمر نخواهیم دیدشون. و این خود رابطه ای ست که تحت عنوان مرگ تعریفش می کنن.


می دونی کیلگ؟! تو که رشته ی دانشگاهت رو دوست نخواهی داشت... چون بهت تحمیلش کردن. با استادا هم که حال نمی کنی! چون پیر و خرفت و دور از نسل تو هستن. از قضای روزگار هم خداوند یه جوری آفریدتت که اکثر دور بری هات یه حس دور شدن از شعاع N کیلومتری نسبت بهت دارن. خب فکر نکنم مشکلی داشته باشه یه چهار پنج سال پشت کنکوری بمونی.


+جدا با پشت کنکوری شدن مشکلی ندارم اگه معلم هام همینا باشن دوباره. چه فرقی می کنه؟ من که عجله ای برای دانشگاه رفتن ندارم. اشتیاقی هم. یه سال بشه دو سال... دو سال بشه سه سال... چه فرقی می کنه برای من؟ مهم دانش آموزیه که توی هر دو راه هست. فقط اینکه قرار بود به خاطر معلم هام کنکور رو قبول شم،نه؟ برای جبران زحماتشون. و این جاست که بین عقلم و قلبم یه مشکلاتی پیش میاد و یه حالت عجیب غریبی بهم دست می ده! تناقض.


+احساس می کنم معلم ها هم همین احساس ها رو دارن. هی خودم رو برای جلسه آخر فیزیک و شیمی و زیست و ... آماده می کنم، می ریم سر کلاس، معلم می گه:"دلتون می خواد یه جلسه ی دیگه قبل کنکور با هم داشته باشیم؟!"

و باز میفتیم روی یه حلقه. البته یه روز نزدیک از این لوپ خارج می شیم. ولی هنوز نرسیده روزش گویا!

دقیقا دیروز یکی از بچه ها برگشت گفت:" دیگه هیچ وقت سر کلاس فیزیک نمی شینیم..." و 5 دقیقه بعد simple تصمیم گرفت یه جلسه ی دیگه هم برامون کلاس بذاره!