Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بخوان به نام پروردگارت

بچه ها دیشب یک خوابی دیدم کرک و پر خودم هم ریخت!

فردی هست که تازه مُرده. مرگ که دیگه قدیمی و تکراری نمی شه نه؟ :)))

داخل جمعی بودیم، همه از دوستان نزدیکش. و می گفتند جمع شدیم و می خواهیم برایش ختم قرآن بخوانیم.

به من که رسید گفتم نمی خوانم! نمی خواهم برایش قرآن بخوانم. این قرآن را به زور جلوی من گرفته بودند و می گفتند بخوان... برایش قرآن بخوان. 

و من حاضر نبودم. سرم را به زور به اطراف می چرخاندم، گویی طفلی باشم که دوایی تلخ خوراندندش!

کم کم آدم ها از روی صندلی هاشان بلند شدند، امدند دور و بر من، دست و پای مرا گرفتند، کتاب را مستقیم جلوی چشم هام نگاه داشتند.

چشم هام را روی هم فشار می دادم که کلمه ای نبینم. هوار می زدم که نمی خواهم بخوانم! نمی خوانم....


تا لحظه ی آخر که از خواب پریدم، نگذاشتم  چشمانم کلمه ای از قرآن کذایی را ببیند. نصف شب بود که بیدار شدم، در سرمای سگ لرز اردیبهشتی، بدجور عرق کرده بودم. دست هایم چنگ شده بود. مثل اسپاسم کارپوپدال در بیماران هایپو کلسمی. چنگم به اختیار باز نمی شد. به سقف خیره شدم تا رفته رفته انگشتانم باز شد.


شما هم موافقید؟ این طور به نظر می رسد که دلم عمرا با مرحوم صاف نیست...

پ.ن. جدیدا دلم با خیلی ها صاف نیست. رسمش را نمی دانند. پس می توانند سرشان را بگذارند بروند بمیرند، چون دل پمبه ای ترین انترن جهان دلش با شما صاف نیست. شنیدید؟

قتل در آپارتمان

حاجی هولییییییییی شعت! :))))))

من الان وسط یه ماجرای بسیار جنایی هستم و خیلی برایم عجیبه.

همسایه مون به طرز فجیعی به قتل رسیده (داستانش خیلی ترسناک و رعب اوره). بله یکی از خبر های قتلی که این روز ها داخل روزنامه و رسانه می خونید یا توی شبکه ی مجازی اسکرول می کنید دقیقا همسایه ی طبقه پایین ماست! اسمش همه جا هست. ایران اینترنشنال و همشهری و... 

خیلی همه چیز عجیبه.

و یک درصد ناراحت نیستم، چون خانوادگی به شدت ادم های کثیفی بودند و خیلی ما رو اذیت کردند. تو ساختمون کل طبقه ها از دست رفتار هاشون شاکی اند و یک نفر خاطره ی خوش نداره از این ها. برای همین هم هست این همه مدت کسی خبر نداره پسرشون به قتل رسیده. جمع کرده بودند رفته بودند چند ماهی از دستشون نفس راحت می کشیدیم.

یه بار مامانم به شوخی گفت معلوم نیست  سرشون رو کدوم گوری گذاشتند مردند که خبری ازشون نیست.

دنیا دار مکافاته، این قدر خون به جیگر همه ی ما کردند تا تهش اینجور فرزندشون به قتل رسید. جزئیات قتل هنوز مشخص نیست ولی یک تیوری پرداخته شده و مضنون هست. البته که نصیب نشه مرگ همیشه تلخ و قابل ترحم هست، منتها ته دلم هیچ ناراحت نیستم. نه بویی از شعور برده بودند نه انسانیت.

حالا مادرم که بسیاری باهاشون چلنج داشت الان به شدت ناراحت و مغموم هست و کلافه از شنیدن خبر قتل. 

این خانواده بار ها با ما دعواشون شده بود و یک بار هم کار به دادگاه کشید. چه قدر پدر مادرم رو حرص دادند. لندهور های خاک بر سر چه قدر تهدید می کردند.  برای هیچ کاری توی ساختمون همکاری نمی کردند. همیشه سنگ جلوی پا بودند. دو ساله نه شارژ دادند نه هیچی. کل ساختمون همیشه هزینه ی این خانواده رو می پرداختند. خیلی نفهم وار می گفتند ما حساب نمی کنیم پول سرویس اسانسور پول نقاشی ساختمان پول ایزوگام پول نگهبان.حالا چی کار می کنید؟ ما زورمون می رسه و پول نمی دیم. واقعا یک جمعیتی از دستشون خسته بودند. پدر مادر پیر خرفت نفهم و بچه ها هم لندهور هایی با مغز خالی. همه شون هم چاق و هیکلی و زور گو. دقیقا خانواده ی دورسلی به همراه دادلی هاشون!

فرض کن تابستون می رفتند شلنگ کولر ها رو از پشت بام می بستند. به بار ما رو مجبور کردند کل خونه شون رو باز سازی کنیم به بهانه ی اینکه نم پس داده! خونه شون این قدرررر کثیف کثیف پر از دوده.

یه بار ماشین ما رو که مامانم رسما قلبش به این ماشین وابسته هست و این یک ماشین رو حتی از ترس درش نمی آریم ، شیرین با دست فرمون تخمی شون مالونده بودن (پارکینگ هامون کنار همه) و وقتی گفتیم کلی خسارت زدین به این ماشین چون این نو بوده، اصلا زیر بار نرفتند. ماشین به اون عروسکی الان یه خط روش هست و کلی از قیمتش افتاده!


حالا دیشب من خیلی بسیار زیاد خسته بودم و مغزم داشت خاموش می شد. یه حالتی که تا مرز بیهوشی پیش می رفتم و بابام طناب می نداخت و با حرفاش دوباره هشیارم می کرد.یهو گفت کیلگ کیلگ... از خواب پریدم گفتم چیه؟ گفت پسر همسایه پایینی اسمش  فلان بود؟ گفتم پدر من چه می دونم اسم احمقشون چی بود؟ دوباره خوابم برده بود بابام گفت، کیلگ کیلگ؟ گفتم بله بابا جان؟ گفت اسمش فلان بود دیگه؟ این قدر سالش بود؟ گفتم اره فکر کنم. گفت اینجا یه خبر هست درباره اش تو اینترنت.. البته نگفت خبر قتله. منم دیگه چون داشتم از خواب پاره می شدم همین جور پروندم و گفتم بابای من  این فامیلی روتینه فکر نکنم اینی که می گی باشه و بلافاصله بیهوش شدم.

گذشت تا امروز به اتفاق خانواده عکسش رو داخل شبکه های اجتماعی کشف کردیم. خودش بود. لندهور طبقه پایینی به قتل رسیده! البته ما اینقدر رفت و امد نداریم که قیافه اش یادم رفته ولی فکر کنم خودشه.


جالب اینه الان همه تو توییتر ریختند، کلی از مرحوم تعریف می کنند که بسیار مهربان بود بسیار فلان بسیار بهمان. آزارش به کسی نمی رسید! تاکسی درمی نکنید ما رو با این حرفا پشت سر مرحوم. آزارش به کسی نمی رسید؟ ساختمون ما کلا پشم بود؟ جالبه  اکثرا هم دخترن. یحتمل مرحوم لندهور توجه خوبی روی دختر ها هم داشتند.  و با سن دو برابر من کماکان بیکار مملکت تشریف داشتند و بلد بودند صداشون رو روی همسایه بلند کنند فقط. 

یعنی فقط برم بزنم زیر همه شون بگم ما هفت ساله تحمل می کردیم اینا رو، شمایی که زندگی نمی کردی با این عجایب لطفا زر مفت نزن. 

خلاصه لندهور، خیلی کرک و پر ریزونه داستانت، منتها جهنم خوش بگذره عزیزم. 

امیدوارم همسایه های جهنمی ات رو هم دق ندی یه وقت پست بفرستن.

پ.ن. به مامانم می گم حالا خوبه برن پرونده ی شکایت ما رو از سال ها پیش دربیارن بیان تو که شاکی اصلی هستی رو برای بازجویی ببرند. :))))

پ.ن. خیلی واسم جالبه که از بیخ گوشم خبر داره در سطح کشور نمود پیدا می کنه. 

پ.ن. فکر کنم هنوز تو ساختمون کسی خبر نداره!



زمزمه ی مرگ، در گوش زم

فکر نکنید درباره اش هیچی نمی نویسم یعنی چیزی نشده یا برام مهم نیست!

خشک شدم به واقع که حرفی نزدم تا الان.

هنوز دارم هضم می کنم قتل روح الله زم رو.

هیچ آن لاین نیستم این روز ها. ظهر که از بیمارستان برگشتم، ایزوفاگوس بهم گفت. و حتی دلم نمی خواهد تاییدیه خبر  یا پست های مرتبط را ببینم.

به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. راستش اصلا حالشو ندارم برم جایی را چک کنم و ببینم مردم همه دارند مثل قبل کبک وار به زندگی شون ادامه می دهند وقتی اینقدر راحت جلوی چشمشون... کشتن... سلاخی... قتل... عادی شده. حس تناقض بهم می ده، که یکی این جوری واضحا به قتل می رسه و ما داریم چه غلطی می کنیم؟ بودجه بندی ازمون اطفال رو مشخص می کنیم؟ خب خاک هر هفت عالم بر سر من خاک بر سر!

راستش وقتی فکر کردم بهش باورم نشد حدود یک ساله که گرفته بودنش. تو ذهن من نهایتا سه چهار ماه گذشته باشه.

یادتونه؟ یادتونه همیشه هر چی می شد می رفتیم قدم اول امدنیوز چک می کردیم؟ اصلا الان امد نیوز هستش هنوز؟

شایدم راحت شد! وقتی فکر می کنم این مدت چی کارش می کردند این بی شرفا، به خودم می لرزم... شاید که راحت شد. 


دارم فکر می کنم علامت لمس مرگ چه جوری بود؟ یادش به خیر... دبیرستان این علامت رو روی صورتمون می گرفتیم.

حتی در مرگ، کاش پیروز باشی...!


ای در وطن خویش غریب ها.

چقدر تو مظلوم بودی. چه قدر. کاش من... کاش من می تونستم کاری کنم.

یعنی حتی هزار سال بعد، اگه این وضع درست بشه، این قتل ها رو چه جور می شه که پاکش کنند؟ این خونی که فرش ایران رو سرخ می کنه هر بار، این خون رو با چی می خواهند بشورند؟ اثرش رو با چی از بین می برند؟ بچه ی همین انقلاب بود و کشتنش.. خیلی مظلومانه! 

خیلی مظلوم بود. 

حتی الان مطمین نیستیم وضع چیه، این نشخوار فکری هایی که بهمون می دن واقعیه نیست چیه. عجب وضع اکازیونی داریم به مولا!



پ.ن. علاقه ی من به روح الله زم، علاوه بر پس زمینه ی سیاسی اش، اینه که شبیه یکی از دوستامه. یادم نیست نمی دونم اونو به خاطر این دوست دارم یا اینو به خاطر اون بیشتر دوست دارم.  یکی از دوستام هست که پشت سرش حرف زیاده ولی حرفشو می زنه هیچ خری هم براش مهم نیست یه نقطه ی ایزوله است توی گراف قویا همبند دانشگا... و خدا می دونه منم همیشه واسه دوستی دست می ذارم روی عجیب غریب ها. نمی دونم شاید وقتی ببینمش، اگر یه روزی هم لاین باشیم، فکر کنه دیوانه تر از قبل شدم چون از همین الان می دونم چه قدر قراره مثل جغد خیره خیره نگاهش کنم. البته زم رو زود تر از این دوستم می شناختم. شبیه یه استاده ی روان پزشکی مونم هست. گفته بودم فکر کنم.

پ.ن. به مسیح علی نژاد فکر می کنم. این دو تا... مسیح علی نژاد و روح الله زم، طی چند سال گذشته برام نماد بسیار بزرگی بودند. مثل.. مثل گردن بند یادگاران. انگار هر کدومشون، یکی از اون نماد ها باشند. و از همین الان اخطار می دهم، اگه کسی، انگشت کوچیکه اش، بره سمت مسیح، انصافا منم می رم تو انقلابی جایی دیگه به اتش می کشم خودمو. یا هرچه. 

پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت می کنیم" و بعد دو دقیقه به چشمای همه زل بزنم. ساکت ساکت.

پ.ن. با اختلاف، گند ترین قتل سیاسی امسال. پشت سرش هم نوید افکاری واستاده.


پ.ن. و می دونی چیه، یه درد فیزیکی مسخره ای توی دست غالبم دارم از امروز، که الان این قدر شدیده به خاطرش حتی می تونم ادم بکشم. من از نظر خودم یه کیس روان تنی تیپیکم! هیچ چیزی را نمی تونم به دستم بگیرم. یه قاشق چیه؟ ادم نباید بتونه قاشق دستش بگیره؟ 


شعر شاملو، 

تقدیم به روح الله زم،

که در چشم من، 

که به شناخت من،

یک گریفندوری تمام عیار بود.

و امید دارم، 

تا به اخر زندگانی خویش، 

تکه ای کوچک از شجاعت و سرسختی بی مثالش را

به یادگار از او

همراه داشته باشم:


به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،

در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد.

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟


جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
_که خواهر مرگ است._

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!

نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-

 و ما دوره می کنیم،

دی روز را...

ام روز را...

شب را و روز را...

هنوز را.

این آواز در حال پایان است، اما داستان هیچ گاه به پایان نمی رسد

گفته ی اود سیگما است، درست چند لحظه قبل از متلاشی شدن تننت در ابشاری از نور.

"ما برای تو آواز می خوانیم، دنیا برایت اواز می خواند تا به خواب بروی."

و تننت، دکتر دهم، اواز اود ها را داشت. اود ها برایش می خواندند تا دل کندن راحت تر بشود. او زیبا ترین، امن ترین، روحانی ترین و ارامش بخش ترین اواز جهان را در گوش خود داشت،

با این حال، کلمات اخر... اخرین کلمات، هیچ گاه از او یک مبارز شجاع که رو به روی مرگ می ایستد و مثل دوستی قدیمی دست در گردن او می اندازد، نساخت. او خودش بود. سرا پا تنها. بعد از نهصد و اندی سال، هنوز ترس و حسرتی امیخته با اشک غلطیده روی گونه ی چپ داشت:

:"من نمی خواهم بروم."


آبشار نور،

اخر زمان.


پ.ن. ولی خوب گند خورد به پستم. با یه احساس فرای بی نهایت توی یه فضای روحانی با چشم اشکی نوشته بودمش. عاشق این پستم بودم. الآن اصلا دیگه دوستش ندارم. شرح ما وقع، انچه زندگی به سر ما اورد. 

اسیر غرق

تو اونقدری درگیر مردن و غرق شدن توی مردابت بودی، که هیچ وقت نفهمیدی هر لحظه چند تا دست و طناب و پیچک  داوطلبانه دراز شده سمتت تا فقط به محض اینکه دستت رو دراز کنی  از مرداب بیرون کشیده بشی.


تو اونقدری درگیر فریاد "من نمی تونم نفس بکشم" های خودت بودی که اصلا نفهمیدی خیلی ها بودند به دست و طناب رضایت ندادند و فقط به خاطر تو لباس هاشون رو کندن و لخت زدند به مرداب سمی و زهراگینی که تو داخلش فکر می کردی تنهای تنهایی.


هنوزم اونقدری ادای مرده ها رو در می آری که نمی فهمی هر لحظه چند نفر دهنشون رو گذاشتن رو دهنت، از روحشون، از وجودشون از نفس خودشون در وجودت می دمند و بهت می گن :"نفس بکش لعنتی."


این همه مردن بس نیست؟ لابد فکرش هم می کردی تحملت خیلی بالاست که تا الان غرق نشدی.

تو تک تک لحظه های مرداب رو بدهکاری. به قطعه قطعه، به ذره ذره ی روح هایی که در وجودت دمیدند.

کی می خواهی قبول کنی؟ قبولش کن. مردن خیلی وقته تموم شده. زنده نگهت داشتند. 

مرداب خیلی وقته یه خاطره ی دوره!


اینم در نوع خودش جالب بود

که می گن افشین یداللّهی دقیقا امروز یک ساله که مرده.

می دونی... من حس می کنم... قرن هاست... قرن هاست که مرده!


پشت خروار ها اتفاق دیگه... که هی موقع افتادن هر کدومشون به خودت می گی آره افشین یداللّهی هم که خیلی وقته مُرده.

حالا این از نظر دیدگاهم نسبت به گذر زمان خوبه یا نه شو نمی دونم.


آهان آقا این خیلی تو دل من مونده. افشین یداللّهی از وقتی مُرد افشین یداللّهی شد. می دونی چی می گم؟ تو اطراف من، جمع هایی که من بودم... قشنگ همین بود.

این جمع شاعر ها رو که نگاه می کنی دور هم اند... این قدر فوکوس می کنند رو این قضیه که وای افشین مرد افشین مرد! می دونی. خب اون مُرد؛ اکی؛ حیف شد؛ خیلی داغون شد... ولی بقیه چی؟ زنده ها چی؟ خود همینا که الآن به اصطلاح متاثّر مرگ افشین ید الّلهی اند، اگه فردا پس فردا شفیعی کدکنی یا نمی دونم محمّد علی بهمنی بزنه بمیرن  که خوب بعیدم نیست با توجّه به سن هاشون، باز جامه به هم نمی درند که ای وای شفیعی مرد... بهمنی مرد؟

تمام حسّم اینه که کسی رو نمی بینم افشین یداللّهی رو به خاطر خودش دوست داشته باشه و واقعا دل تنگش باشه. خیلی بیش از حدّی که لازمه دارن گنده ش می کنن، که نه بگم نبود... من غلط بکنم. قطعا بود. ولی ما الآن قدر شاخ تر از اوناش رو نمی دونیم حتّی. نمی بینم! چه برسه به شاعر هایی که اگه بالاتر از افشین یداللّهی نباشن، چیزی کم ندارن ازش. و فرقش اینه... اونا زنده اند... افشین یداللّهی دیگه مُرده و گریبان عدم و دست خلقت و دریدگی و این حرفا!


حالا تو خودت رو پاره کن... هزار تا شعر بنویس واسه افشین... هزار تا مراسم درست کن به یادش... اون نیست اینا رو ببینه. ولی یداللّهی هایی هستن که می تونن با دیدن همچین چیزایی در زمان زنده بودنشون به خودشون امیدوار بشن و قوی تر کار کنند و حس کنن که مخاطب دارند نه این که رها شدن و کتاباشون نفروشه!


خلاصه زیاد خوشم نمی آد ازین جو. خودمم نهایتا ده تا ترانه بیشتر ازش نخونده بودما. اینم  همچین بد نیست که بت بشن بعد مرگشون. حداقل  یادشون تو ذهن می مونه. ولی  ازین دلم می سوزه که یه سری ها اون پتانسیل بت شدن بعد مرگ رو ندارن. تو مقایسه س که دلم می گیره از این نوع رفتار...

اینکه یکی به مرگ طبیعی ش می میره ولی حداقل به واسطه ی این جو همه گیری که حالا توسّط رسانه به وجود می آد مردم یه جور می فهمن وجود داشت، در عوض یکی به فجیع ترین حالت می میره و تهش هیشکی نمی فهمه این دسته ی خر اصلا بود یه زمانی تو این دنیا. 

حالا نه در مورد خود افشین یداللهی... اونم خیلی داغون بود مرگش و له کننده.


کلا... ازین جور اظهار نظرات. 


ولی واقعا ها افشین یداللّهی یه سال نیست که مرده، یه دنیاست که مرده... واسه من یکی... قشنگ یه دنیا گذشته از اون زمان تا حالا که گفتن یک ساله مُرده. 


اندوه بزرگی هست، وقتی که نباشی تو

ما برکه و تو ماهی، افشین یداللّهی...


روزگار غریبی ست نازنین

استفن هاوکینگ هم مرد.

الآن هم زمان چهار پنش تا خاطره ی پر رنگ تو ذهنم وول می خورن. دلم می خواد بنویسم، که نمی نویسم.

آدم غمش می گیره خب.

جالبه اوّلین خبری که دیدم رو عاشور آپ کرده بود... زیرشو خوندم دیدم نوشته تا ۲۰۱۸. این شکلی بودم عه این بشر چقد خنگه نمی دونه استفن هاوکینگ هنوز زنده س!


 خوبه ک  ادی ریمن (همونی که نقشش رو تو فیلم بازی کرد و الآنم نقش اوّل جانوران شگفت انگیزه) زنده س هنوز. خیلی ها استفن هاوکینگ رو با همون فیلم شناختن. 


یه بار با یکی داشتم در مورد هاوکینگ حرف می زدم، بهم گفت تو یکی از مصاحبه هاش، از هاوکینگ پرسیدن اگه یه زندگی دوباره می داشتی، چه رشته ای رو به جای نجوم انتخاب می کردی؟ 

جواب داده که من تو این زندگیم رفتم دنبال بزرگ ترین های جهان، ماکرو ها... رفتم دنبال ستاره ها... پس تو اون یکی زندگیم... می رفتم دنبال کوچک ترین های جهان... میکرو ها... می رفتم سراغ علم ژنتیک و باور کنید بیشتر از اینی که از تو ستاره ها و کیهان کشیدم بیرون، اونور از تو سلول ها می کشیدم بیرون.

و این مکالمه یه جرقه ای بود که خودم با خودم فکر کنم...  به جای هاوکینگ من می رم ژنتیک می خونم. حالا تا ببینیم تهش چی می شه. ولی تو سرمه. تو این کتاب زیست چندش دبیرستانم دو سه تا فصلو بیشتر نمی فهمیدم. یکیش همین ژنتیک بود که همه دماغشونو می گرفتن سمتش می گفتن پیف پیف بو می ده! سر همین یکی از استادام به من یه شرط رو باخت و هیچ وقتم بهم نداد و دبه کرد.


شرطش چی بود؟ مثلا من درصد زیستم اون موقع با پاره کردن خودم، روی بیست تا سی متغیر بود اون زمان...  بعد جو رقابت هم وحشت ناک بود تو مدرسه مون! وحشت ناک پشم ریزون. یهو نمی دونم استاده یه مسئله ی ژنتیک پا تخته نوشت و گفت، اینو هیچ کدومتون نمی تونید حل کنید، اگه کسی حل کنه نابغه ست و فلان و من شام مهمونش می کنم و کنکور دو رقمی میاره و ازین جور مزخرفات. بعد این بچه هامون همه جو گیر شدن سر ها در گریبان واسه حل اون مسئله ی ژنتیک. کلاس سکوت مزخرف وحشت ناک، همه با دماغ رو برگه ها!

من قبل از اینکه سوال رو کامل بنویسه حلّش کرده بودم. :))) با توجّه به حرفایی که قبلش می زد و مبحثی که روش بودیم، دستشو خونده بودم و می دونستم کجاشو می خواد بپیچونه. خلاصه معلّم رو صدا زدم گفتم بیا ببین حلّش کردم. به اون سرعت که یکّه خورده بود...

 اینقدر مطمئن بود غلطه راه حلّم که هنوز روند راه رفتنش به سمت میز سوم ردیف وسط کلاس رو یادمه. انگار که صرفا می خوای بری زیر غذا رو خاموش کنی. :)))  لحنی که با خودکارش ضرب و تقسیم هامو رو کاغذ چرک نویس دنبال می کرد حتّی! برداشتن عینکش حتّی واسه دقّت بیشتر.


بعدش که دید درسته اون قدر خورد تو پرش... اون قدر خورد تو پرش... فقط با یه لحن مغموم از من پرسید تو کی هستی؟ اسمت چی بود؟ یعنی من اون قدر اوت بودم که معلم زیست منو جزو بچّه زرنگا نمی شناخت.

و بعد گفت خب بچّه ها زمان تمومه. دوستتون حل کرد. یهو همه سرا اومد بالا که کی؟ کی حلّش کرده؟ حتما فلانی که یک مدرسه س؟ یا اون یکی که بیست کشوری قلم چیه؟ خلاصه بعدش که معلمه اشاره رفت سمت ما، باز همه خورد تو پرشون. شاگرد یکمونم که تقریبا از من متنفر شد چون سابقه نداشت کسی ازش سوال بقاپه و زود تر حل کنه.


حالا نمی دونم، من اون روز خیلی شگفتی آفرین شدم. هیچ کس تحویلم نگرفتا. ولی خودم حال کردم با وجود خودم. گفتم شاید تجربی هم بتونه یه روز رشته ی من بشه حتّی. البتّه همون یه روز بود. دیگه هیچ وقت ازین احساسا نداشتم...


یادش به خیر تو سرم هم بود، بعد اینکه رتبه دو رقمی شدم تو کنکور (!!) برم یه کتاب بنویسم واسه تجربیا با مضمون "پیچ و خم مسائل ژنتیک به زبان یک ریاضوی برای تجربی های نفهم" و بفروشه و پولدار بشم و همه ستایشم کنن! ها ها.


به هر حال. استفن هاوکینگ. هی.

واو طرفدارمه

- کیلگ. می گم اممم. می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- چی؟

- می گم می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- هه مگه دست منه؟

- آره. نمیر.

- یادته چقد منو اذیت کردی؟ اصن می خوام بمیرم.

- اذیتت کردم چون دوستت داشتم. نمیر...

- منم می میرم چون دوستت دارم. هاه.

- کیلگ بهت گفتم نمیر.

- برو بابا هیچ وقت به فکر من نیستی همش داری رو اعصابم اسکی می کنی الآن تازه یادت افتاده... می خوام بمیرم.

- کیلگ...!

- می میرم.

- آخه کیلگ...!

- بابا دست من نیس ک یهو دیدی دیواری چیزی رو سرم خراب شد مُردم. به هر حال تو وقتی ک می تونستی  قدر منو ندونستی ایزوفاگوس!

- آخه... من... نمی خوام... تو... بمیری...


و بچّه ها باورتون نمی شه. وسط همین مسخره بازیا،

سرشو گذاشت گوشه ی در زد زیر گریه!!! پشمام ریخت. یه دیقه داشتم فقط نگاش می کردم ببینم این دیگه چه سناریویی ه و حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ک درست شه؟

بعد وسط هق هق زدناش بهم می گفت: بهت می گم نمیر نمیر نمی فهمی.. عرررررر. 


بعد دیگه دیدم خطری شد، اتو اینا رو ول کردم رفتم دیدم، اوه شت. واقعنی داره گریه می کنه. آقا صورتش از بالا تا پایین پر اشک شده بود و عین لبو رنگش قرمز شده بود! وضعی بود نمی دونستم بخندم گریه کنم چی کنم. گیجم کرد قشنگ. من ک فک نمی کردم جدّی باشه زیاده روی شد اینگار. والّا من حقیقتش اصن نمی دونستم این قدر عاشقمه. حالا همه ش زر مفته ها، پنجاه درصد اعصاب خوردی های من مسبّبش همین خره، الآن رگ محبّتش قلمبه شده بود فقط. :)))


بش گفتم اُه اُه. بابا جون هرکی دوست داری. نمی میرم. قول می دم. بس کن جون مادرت. نمی میرم. من رویین تنم. ققنوسم. ژن برترم. بهت نگفته بودم فقط حسودی ت نشه. بسه. از زیر آوار هم شده به خاطر تو خودمو می کشم بیرون. گریه نکن تو رو خدا. 


تهشم با حوله ی حموم مفش رو پاک کرد و فکر کنم الآن رفته رو مامانم داره سناریوی مشابه رو پیاده می کنه.


استراتژی بحران صفر

خب دیگه مادرم داره کاملا موفّق می شه اعصاب منو ...

ینی دلم می خواد طوری دهن دریده پست بنویسم الآن که با وایتکسم نشه حجم کلمات زردمو جمع کرد ازینجا.


می دونی کیلگ،

جدیدا از صبح تا شب هر وقت می بینمش داره درباره ی زلزله به من اطّلاعات می ده. چه جور پناه بگیرم، کجا برم، کجا نرم،  اگه تو ماشین بودم چی کنم، اگه رو تخت بودم چه خاکی تو گورم کنم، اگه تو دانشگاه بودم چی کنم، کجای خونه ستونه، کجای خونه ستون نیس، چارچوب در دیگه منسوخه، چی بردارم، چی برندارم، متکا بذارم رو سرم، کنار کدوم مبل بهتره، لوستر خطرناکه، کتاب خونه داغونه، راه پلّه نباید رفت، فلان، بی سار، کوفت، زهر مار، حالم به هم می خوره دیگه. ینی فقط همین مونده بهم بگه بیا کیلگ هورا برات الگوریتم نجات از زلزله درآوردم، اپیزود هزار و یکم اگر در دستشویی بودیم و شلوارمان پایین بود و چمباتمه زده بودیم....!



از اون ور دو دیقه می رم دانشگا باز همه دارن درباره ی زلزله حرف می زنن یکی در میون. امروز دغدغه ی یکی از دوستام که خونه داره و خانواده ش کرجن این بود که حالا اگه من موندم زیر آوار اصن کی می آد جمعم کنه با این حجم ترافیکی که پس از زلزله اتّفاق می افته؟ هار هار می خندید می گفت فرض کن من از زیر آوار خودمو خزنده طوری به گوشی برسونم زنگ بزنم بگم سلام مامانم بابام من موندم زیر آوار، بعد اونا جواب بدن عیزم ترافیکه خودت یه خاکی تو گورت کن ما نمی تونیم بیاییم. می گفت خیلی داغونه که بدونن زنده ای ولی نتونن بیان نجاتت بدن بخوای شاهد مرگ تدریجی خودت باشی.

اون یکی می گفت ببین پلاسکو رو دیدی؟ یه ساختمون ریخت تا یک ماه داشتن دور خودشون می چرخیدن سوت می زدن فقط، زلزله بیاد که کلا رله س دیگه غمت نباشه. 

ازین ور اون یکی می گفت ببین خوبیش اینه که می دونیم تهران به درک بره، کل کشورم باهاش به درک می ره خیالمون راحته ایرانی باقی نمی مونه بعد ما، کلا سقوط می کنیم.

بعد نمی دونم یکی دیگه داشت ثابت می کرد دانشگا بین دو تا گسل قرار داره که قشنگ فرو می ره تو دره. خوابگاشونم که رو گسله انگاری.

خلاصه هر کس یه چیزی می گف.

شهرستانی ها هم که این دور بودن از خانواده زجر کش شون می کنه قشنگ.


از اون ور دانشگاه دوستم رو به خاطر زلزله تعطیل کردن گفتن برید خونه هاتون این هفته رو!


خب والّا من خسته ام. راستش اصلا مدیریت استرسم خوب نیست. 

چرا اینا نمی فهمن استراتژی عملکردی من همیشه این بوده که "بهش فکر نکن پس وجود نداره."

به قول لمونی اسنیکت که دائما از زبون یکی از کاراکتر هاش می گفت، "بی خبری خوش خبری."

خب دارن روانی م می کنن. جم کن دیگه ناموسا. عح.


ببین من اصلا نمی خوام زیر آوار مونده باشم. یا همون اوّل موفق بشم بکشم بیرون، یا مستقم یه چیزی بخوره تو پس کلّه م بصل النخاعم کنده شه بمیرم نفهمم دیگه هیچی!

راستش من نمی خوام بمیرم. 

نه وایسا عوضش کنم، نمی خوام "بدونم" که قراره بمیرم.


بچّه ها من واقعا نمی خوام بمیرم راستش. :[]



این تعطیلات باید یه سری کارهای مهم انجام بدم که اگه مُردم حسرت به دل نمونم. باید با چند نفر ارتباط بگیرم، باید هارد اکسترنالم رو پر از خاطره کنم، باید یه کیف زلزله درست کنم از چیزای مورد علاقه م که مثلا چی می تونه باشه؟ قطعا چیزایی که انتخاب آخر هر فردی هستن واسه وسائل ضروری. باید به خیلی ها بگم که دوستشون داشتم...


هر وقت مادر هی باز شروع می کنه باهام درباره ی زلزله حرف بزنه گوشامو می گیرم دلقک بازی در می آرم. بم می گه تو خیلی بی منطقی، گوش بده این مسخره بازیا چیه.


ببین من می گم تو تهش غلظت هورمون هات تو لحظه ی زلزله تعیین می کنه چی بشی. خیلی خنده دارین والّا، اون زمان آدم اینقدر خودش نیست و حالت ستیز و گریز می گیره که اصلا همه ش غریزی می شه. باید شانس بیاری غریزه ی خوبی داشته بوده باشی صرفا!


مثلا من طبق غریزه ای که از خودم سراغ دارم، احتمالا مثلا از هول خودم رو از بالکن پرت کنم پایین تو حیاط چون کلا غریزه م تو اوته.

دیگه خیلی آرام و متین باشم، در اوّلین لحظه سعی می کنم پرنده هام رو نجات بدم فقط. نه هیشکی. پرنده هام فقط. 

آهان این احتمالم می دم که شاید یکم زود تر از اون، ایزوفاگوس رو بغل بزنم، از راه پله پرتش کنم پایین سقوط آزاد که بعدش برم سراغ پرنده ها.

یعنی قشنگ قیمه و ماست خونه رو می ریزم تو هم تو اون لحظه. شانس بیارن موقع زلزله من بی هوش شم، تلفات کمتر می شه واقعا!!!

من اصلا هیچ وقت منطق حالیم نبوده هی تو چشام منطق منطق می کنین ک...

من احساسی ام، هر چی هم ذهنم تو اون لحظه بهم بگه انجام می دم. خوبیش اینه که الآن اصلا نمی دونم ذهنم چی می گه بهم . صرفا حدسه همش. شاید در اون لحظه حس کنم کیلگ الآن دیگه وقته مرگه و تام کروز وار ریخته شدن آوار رو خودم رو به تماشا بنشینم.


هی مثل این رمّال ها و کارآگاه ها رد زلزله رو تو شهرای مختلف می زنه و تاکید میکنه مطمئنّم شهر بعدی تهرانه. من واقعا دوس ندارم درباره ش حرف بزنم خوب. مثل همه ی بدبختی های دیگه ای که اون قدر چشمامو روشون بستم که الآن واقعا باورم شده جدّی جدّی وجود ندارن!


پ.ن. آهان، اگه مُردم بدونید. شما ها رم خیلی دوس داشتم. خیلی زیاد، همه تونو. قطعا اینجا یکی از هیجان انگیز ترین حرکاتی بوده که تو کل عمرم زدم.


پ.ن بعدی. آقا الآن یک شبه، تو تختم واسه خودم لش کردم وبلاگ می خونم عکس لایک می کنم... یهو می بینم از پشت سرم صدای نفس زدن های گرم و منقطع می آد! بر می گردم می بینم اومده مثل جن بالا سر من وایساده تو تاریکی نگا می کنه... حالا ما بیشتر هول اینو می زنیم که چیزی از تو اسکرین تبلت ندیده باشه. گلومو صاف می کنم بش می گم مادر من این چه وضعشه؟ چی شده اومدی پشت سر من؟

می گه کیلگ... داشتم وضعیت خوابیدنت رو بررسی می کردم، اگه زلزله اومد با توجّه به زاویه ی پنجره ی بالا سرت تیکه می شی، واسه همین خودتو پرت کن پایین کنار تخت ...! و ندوی بیای وسط راهرو. همون پایین با متکّا پناه بگیر تا زلزله تموم شه من نمی تونم حواسم به هر دوتاتون باشه، ایزوفاگوس رو جمع می کنم فقط.

آقا به نظرتون چی خورده تو کلّه ش؟ سکته مکته نکنه امشب؟ بش گفتم بابا خیالت تخت برو بخواب، من خودم بلدم زنده بمونم. ولی اینم بش گفتم که امشب موفّق شد کاری کنه که دیگه خوابم نبره! :دی

 لعنتی حس هاشم همیشه درسته. یک انرژی ذهنی ای داره ک من تقریبا مطمئنّم وقتی اینجوری کلید می کنه یعنی امشبو زلزله می آد قطعا.

حلال کنید خلاصه. ببخشید.

و آتش زد...





یه بارم یکی از استادای عزیز (استاد دانشگاهی م نه) برگشت گفت: ببینین اگه می بینید اخبار این قدر آشفته تون می کنه خب دنبال نکنید. اصلا مگه شما ها کاری از دستتون بر می آد؟ وقتی می بینید زندگی تونو کوفتتون می کنه... خب مگه مرض دارید؟ دنبال نکنید. زندگی ارزشمند تر از این حرفاس.

بحث اینه که من نهایتا خودم دنبال نکنم، اطرافیانم رو چه کار کنم؟ ببین شما ها عادت کردین به خوندن خبر، جلب توجّه کردن باهاش در حین خوندن از روش، اسکرول کردن و شاید یه آه آنی کشیدن. 

برای من اینجوری نیست خب. من حتّی برای پیدا کردن این کتاب به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشتم. بدیهتا برای کسی که تو گذشته زندگی می کنه و  از ترس لوزر بودن همه چی رو اینجوری آرشیو می کنه،  شنیدن اینا در حد یه لیوان آب خوردن نیست.


مثلا چی می شد اگر من تا آخر عمرم با خیال اینکه ریزعلی خواجوی هنوز زنده س زندگی می کردم؟ اصلا می خوام ببینم به چه کسی بر می خورد؟


همین چهار پنج روز پیش، خبر مریض شدنش رو شنیدم. یهو دلم درس فداکارانو خواست. 

درس هشت. همیشه و در همه جا انسان های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات جان دیگران و کمک به هم نوعان... 

سه تا اسم تو ذهنم بود. فهمیده، خواجوی، امید زاده. به همین ترتیب تو درس اومده بودن.

شخم زدم اینترنت رو. نبود متنش. متن کتاب ما هیچ جا نبود. آخه من متن رو جسته گسیخته حفظ بودم. می دونستم حرف بعدی هر جمله چی باید باشه. دیگه تو هیچ کدوم از متن های کتاب درسی های جدید ننوشته : "نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد..." حذف شده، جمله بندی ش عوض شده... هرچی.

ولی خب من که می دونم نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد... 

من اصلا از کل درسه فقط همینو مطمئن بودم روش.  همین یه جمله رو مثل کف دستم یادم مونده بود. که نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد.

تصویرشو یادمه هنوز. با مشعل روشن تو دستاش تو تاریکی، پایین صفحه در حالی که قطار داره می آد جلو تا ببلعدش.


یه فعّالیت داشت درسه. یا شایدم فعّالیت اختراعی معلّم خودمون بود، یادم نیست. می گفت شما دوست داشتید جای کدوم یکی از این سه تا فداکار باشید؟ ما بچّه هامون اکثرا می خواستن فهمیده باشن، یه چند تایی هم امید زاده. تعداد ریزعلی ها کم بود. خب انگاری خیلی برای کسی جالب نبود که لخت بشه و لباسش رو بزنه سر مشعل و لبه ی ریل قطار وایسه. 


من از سوختن که خوشم نمی اومد. فکر اینکه پوستم اون شکلی شه حالمو بد می کرد.

از منفجر شدنم همین طور. تیکه پاره دوست نداشتم بشم. درد داشت. اصلا فکر کمربند نارنجک وحشت زده م می کرد.


ولی همیشه به خودم می گفتم اکی. آره  من فکر کنم بتونم ریزعلی خواجوی بشم. فوقش اگه دیدم قطار نمی ایسته لحظه ی آخر از جلوی ریل می رم کنار. مگه چقد فرصت می خواد که از روی  یه ریل قطار بپّری اونور؟ 


و آره بین اون همه فهمیده و امید زاده ی کلاس، با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و به خانوم معلّم می گفتم من می خوام ریزعلی باشم ولی اعتراف نمی کردم که حس می کنم نوع مرگش کمتر درد داره. اعتراف نمی کردم که خانوم اصن از بین این سه تا فقط ریزعلی زنده مونده و من از اینکه ته داستان بمیرم خوشم نمی آد راستش. نمی گفتم که حس می کنم به نظرم فقط ریزعلی برنده شده بین اون سه تا. من بهش نمی گفتم که آخه لعنتی من می خوام مثل ریزعلی زنده بمونم تهش و خوش حال بشم از فداکاری م. 


من خودمو تصوّر می کردم... تو تاریکی، مشعل به دست، لخت روی ریل قطار، و همیشه هم این تصوّر رو داشتم که کفش پام نیست. خودمم نمی دونم چرا ولی همیشه سردی ریل قطار رو زیر پاهام تصوّر می کردم. سردی آهن و گل و لای وسط ریل رو. 

گاهی به اینم فکر می کردم اگه هیچ وقت نتونستم تو باد آتیش بزنم پیرهنم رو چی؟ اگه بارون زد روی مشعلی که درست کرده بودم چی؟ اگه لباسی که تنم بود واسه یه دقیقه سوختن هم کافی نبود و سریع آتیش گرفت و پودر شد چی؟ ولی خب با همه ی اینا، هیچ وقت به ریز علی نبودن فکر نکردم. چون ریزعلی بود... و تهش همیشه زنده می موند. برنده می شد.


چون "ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود آویخت، نفت فانوس خود را بر آن ریخت... و آتش زد."


و از امروز به بعد...

دیگه،

نیس. 

و من دیگه فداکاری رو نمی شناسم که زنده مونده باشه.

امروز آخرین فداکار درس فداکاران مرد.

و این منو زجر می ده. سعی کردم یکم شرح بدم که چرا. کاش تونسته باشم. که قطعا نتونستم. 

چه انتظار بی خودیه از قلم داریم؟ من صرفا با چند تا کلمه چه جوری چیزی که تو سرم هستو منتقل کنم. داغون شدم وقتی شنیدم.

حالا فهمیدی چرا هیچ وقت دوست ندارم اخبارو دنبال کنم؟ استاد راست می گه...


پ.ن: اسمش قشنگ بود، نه...؟ ریزعلی.... علی کوچک. خیلی تک و قشنگه راستش.

غذا

وای خودم باورم نمی شه.  داشتم محاسبه می کردم دیدم از دیشب  ک شام خوردم، تا الآن که شیش عصره به غیر از  یک دونه سیب و مقادیری آب چیز دیگه ای نخوردم.

حالا اگه ماه رمضون بود و می خواستم روزه بگیرم، دقیقا جیک ثانیه بعد سحری اینقد گشنه م می شد که دلم می خواست کل یخچالو با محتویات بچپونم تو شیکمم. 

مامانم هر وقت این وضعو می بینه خیلی فحش کش م می کنه. بعد می ره به هر کی دم دستش میاد هم می گه که از اونم فحش بخورم. مثلا می ره می گه: "بیا ببین این احمقو! از صبح تا حالا هیچی نخورده. باورت می شه همچین ابله نفهمی هم تو دنیا داشته باشیم؟ بیچاره ی فلک زده یه روز یاد این حرفای من بیفت..." و خلاصه  تا یک ساعت سخن رانی های پروداکتیو خواهیم داشت. 


یه بار برگشت بهم گفت تو آخر مشکلات گوارشی پیدا می کنی، می میری.

ولی راستش خودم حس می کنم اوّلین عضوی م که بالاخره یه روز رد می ده، ریه هامه. یه حسّی ه از بچگی های خیلی خیلی دورم باهام بوده. اصلا هم نمی دونم چرا، ولی هی هست. حس می کنم از ناحیه ی ریه گل می خورم و بالاخره می بازم.


اون روزی که بشر اون قدر پیشرفت کنه که بتونه این نیاز غذا خوردن رو حذف کنه قطعا عیده. فرض کن همه مون سوپر من می شیم. یه لشکر سوپر من غیر قابل شکست.

دیگه هیشکی عکس غذا های رنگی رنگی نمی ذاره تو اینستا، 

مردم سر پول خیلی کمتر با هم رقابت می کنن چون نصف پول ها الآن هزینه ی خورد و خوراک می شه،

رستورانا نابود می شن،

دیگه علاقه ی خط یک جوون ها رستوران گردی و کافه گردی نمی شه،

خلاصه موجود عمیق تری می شیم کلا.


وای یه سری از نیاز هامون واقعا وجودش اضافه س. این غذا خوردن ک واقعا دیگه خیلی زورکیه وجودش. بعد مثلا توجیه هم نمی شه کرد که اگه خدا آفرید این نقصان رو، چرا و به چه علّت آفرید؟ که چی شه؟ تو دینی دبیرستانم یه چیزایی می گفتن، ما ک فقط حفظ کردیم تو کتمون نرفت.مثلا که چی که بعدا بتونه باهاش وعده ی بهشت و میوه های بهشتی و نهر های شیرموز دار و شیرکاکائو دار بده؟ طرف حال می کرد کم و کاستی بیافرینه؟ چی بود دغدغه ش؟ اصلا مهندس تو خودت آپشن داشته باشی ماشین خورشیدی بسازی می ری سراغ ماشین بنزینی؟ چ م دانم والا. راستش اینم قبول ندارم که مثلا می گن آره اینجوری کرد که تو با غذا خوردن لذّت ببری. که چی واقعا؟ 


خب اصلا چرا ما ربات هایی با کلّه های مکعبی نیستیم

.

.

.

؟

سوییشرت آبیه

سرش جیغ می کنه که: بچّه تو چقد بی خیالی، هر روز یه چیز جا می ذاری...اصلا  امروز رفتی دنبال سوییشرتی که دیروز گم کرده بودی؟

جواب می شنوه: آره، ناظم مون گفت تو کشو رو بگرد، اگه اون تو نبود یعنی متاسفّم دزدیدنش.

ازش پرسید: خب چی شد گشتی؟

جواب داد: آره نبود متاسّفم فک کنم دزدیدنش.  

و رفت که دستاشو بشوره.


از این اتاق با صدای گرفته م می پرسم: راستی...مامان این سوییشرتی که سرش دعوا می کنید... همونیه که... عمو... احمد... خریده بود؟ همونی که... جفتِ مال منه؟


بهم می توپه که: کیلگ هیش آروم تر می شنوه. این چرت و پرت ها رو دیگه جلوی داداشت تکرار نمی کنی، حالا که گم هم شده. این بچّه این چیزا اصلا براش مهم نیست، تو مدام افکار مریض و بچّه گونه ی خودت رو تو گوشش می خونی  اونم ازت کپی می کنه این اخلاقای گند رو، بعد دیگه ول نمی کنه پدرمونو در می آره بابت یه سوییشرت مسخره.


الآن دارم فکر می کنم که،

افکار مریض...

افکار مریض...

افکار مریض...

راستش آره. افکار من مریضه...

خیلی خیلی... مریضه.

خیلی وقته... مریضه.

چند تا آدم بعد مرگ عموم اون آدم قبلی نشدن...


یکی پسر کوچیکه ش،

یکی بابام،

و یکی من.


واسه اون دو تا نمودش بیرونی  بود. 


پسر عمو کوچیکه م نابود شد. هر وقت می بینمش کلّی  باهام می گه و می خنده و مسخره بازی در می آره، ولی در اصل یه تبر تیز گرفته دستش و داره زندگی ش رو نابود می کنه. از بیخ و بن. کسی حریفش نمی شه دیگه.


بابام. بابامم نابود شد. هنوز هر چند وقت یک بار شب ها یا صبح های زود صدای گریه کردن و نفس زدن های سنگینش رو می شنوم.  و نمی تونم کاریش کنم. فقط می رم و می بینم گوشه ی عینکش رو گرفته و با یه آهنگ، مچاله شده تو مبل تک نفره هه ی گوشه ی پذیرایی. وانمود می کنم ندیدم چون می دونم علم پدرم به اینکه من از شرایطش خبر دارم چیزی رو تو ذهنش خراب تر نکنه، عوض هم نمی کنه. از طرفی من هیچ وقت دلداری دهنده ی خوبی نبودم و نیستم.


ولی برای من، نمودش درونیه.


من...  یعنی خب بیا رو راست باشیم کیلگ. شاید اگه الآن هنوز زنده بود و نفس می کشید سالی یک بار هم فرصتش رو پیدا نمی کردم ببینمش. بحث اینه که، این همه گذشته... سه سال؟ چار سال؟ ولی من می دونم بعد از مرگ عموم هیچ وقت هیچ چی برام مثل قبل نشد. من هیچ وقت اون آدم شاد و شنگولی که بودم نشدم دیگه. من اصلا بعدش آدم نشدم دیگه.

مرگ عموم همون نقطه ای بود که منو از دنیا کند.

همون نقطه ای بود که مفهوم امید و شادی رو برام پوچ کرد.

مرگ عموم... همون نقطه ای بود... 

که روح من...

تموم شد.

کمتر کسی از این احساسات من خبر داره. چون من کاملا عادّی برخورد کردم. از همون صبح روزی که خبر "شاید مرده باشه" ش به گوشم رسید عادی برخورد کردم. انگار که صبح یه روز مثل همیشه بهم گفته باشن  در خونه رو دو قفله کن وقتی می ری بیرون... انگار که مثل هر روز ظهر مامانم زنگ بزنه و بگه منتظر من نباش خودت غذا بخور و منم خیلی عادی تو جوابش بگم اکی باشه.  انگار که گفته باشن برو از سوپر سر خیابون لیمو امانی بخر واسه خورشت امشب. در همین حد عادّی. من آدم توداری ام. خیلی خیلی تودار. احساس هامو به هیشکی نمی گم. فقط برای خودمن. گویی اتفاقی نیفتاده. گویی همه چیز...همیشه در ایده آل ترین حالت ممکن خودش قرار داره. 

حتّی از دوستام هیشکی نمی دونه که عموی من... سه هفته به کنکورم مُرد... وای خدا. عمو احمد من... جدی جدی... مُرد. تموم شد. نیست دیگه.

آخه لعنتی... من باید با درد نداشتنش چی کار کنم؟

هنوز همه جام می سوزه. تا عمق جیگرم می سوزه. تا پشت کاسه ی چشمام گر می گیره.

دلم می خواد خودم رو به هم بدَرم. خودمو تیکّه تیکّه کنم.

ای کاش می شد اون قدر خودمو بزنم... اون قدر گریه کنم... که تموم شم.

ای کاش من می مردم و این روزا رو تجربه نمی کردم. 

ای کاش به جاش می مردم و نمی دیدم.


می دونی کیلگ درکش خیلی سخته... ولی من برای لباسی که حتّی متعلّق به خودم نبوده، احساس دارم الآن. 

د آخه لعنتی...

شما ها چه جور می تونید؟

اون یه زمانی دستاش به سوییشرته خورده بود.

دستاش...

به سویی شرته...

خورده بود.


باور نمی کند،
 دل من مرگ خویش را
نه،
 نه من این یقین را باور نمی کنم...
تا همدم من است نفس های زندگی،
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم...
آخر چگونه گل،
 خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال،
نگشوده گُل هنوز،
ننشسته در بهار،
می پژمرد به جان من و
 خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست...
در من چه هجرهاست...
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب...
این ها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار،
آواره از دیار،
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بام ها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار،
 سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور،
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک!
باور کنم که دل،
روزی نمی تپد؟
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک...
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند.
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند...
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند...
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی،
بر لوحه زمان
جاوید می شود.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و
 خورشید می شود.

تا دوست داری ام...
تا دوست دارمت...

تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر...
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار...
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد،
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم...!

من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم...!

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است...

باور نمی کنم،
باور نمی کنم،
باور نمی کنم.

پ.ن: هی کسرایی... کسرایی... بازم بگم؟ 

اعترافگاه

اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.

خیلی.

حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟ 

و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم. 

جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.

و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.

از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.

بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟

خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.

و گذشت تا الآن.

.

.

.

الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.

و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.

احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.

 حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...

مامانم  که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.

من ولی...

برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.

این داره خفه م می کنه ک...

من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.

اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.


پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟

نکنه واقعا خودش بود؟

می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.

فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.

واکنش دفاعیه به جدّم

با بغض می گه:


- آره فلان و بهمان و اینا.

.

.

.

- زود بود واسش.

- بود؟ طرف زنده س !!!

- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.

- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟

- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...

- شانسش که هست به هر حال!!!

- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.


صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.


- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...

- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟

- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.

.

.

.

- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.


می زنه بیرون سیگار بکشه. 

- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...


قبل اینکه درو ببنده می گم: 

- منم جدّی خندیدم.


و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...

الآن که تنها شدم...  می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.

اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟


 

می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟

با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.

به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.

سفر من. مسیر من. 

طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.

انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.

جواب چی گرفته؟

تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!

یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.

یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.

اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.

یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد. 

اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.

یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.


انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.



اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.

و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟

الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟

اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟

دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.


من بهت می گم آقای فامیل:

سوسل ترینی.

 ترسو ترینی.

 بزدل ترینی.

 ضعیف النّفس.

 Coward.

 بدبخت.


این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.

و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.

فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.


اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.

و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت.  یو ها ها ها ها.

گلچینی نادر

حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم...  از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم  حتّی.


فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند  فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.


همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.


وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.



اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم. 

ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.



مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره.  ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.


روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.


یعنی ببین پدیده ی مرگ...  تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.

دورهمی تمام شد!

   خوب من واقعا خوش حالم که نمی دونستم و حدودا یک ساعت بیشتر نیست که فهمیدم. خوبه که اصلا حس بدی ندارم الآن. عین خیالم هم نیست حتّی بعدش هم می خوام برم سر وقت کتابی که امروز وسط مهمونی شروعش کردم و تمومش کنم. ولی قبلا ها وقتی پاورچین یا نقطه چین تموم می شد وضعی که برای خونه درست می کردم رو باید می دیدین. مدام حس می کردم یکی از دوستای نزدیکم داره می میره. خصوصا که خیلی روابط خانوادگی قوی ای نداریم، من سرم خیلی بیش از حد با تلویزیون گرم بود.


به هر حال فقط چند تا دغدغه و ثبت لحظه:


# از روز اوّلی که نگاه کردم، منتظر بودم ببینم موزه ی دورهمی چی قراره از توش در بیاد!  تش که چی؟ واقعا تش چی شد؟


# از وسطای برنامه مدیری یک چیز سیخکی مانند تی شکل دستش داشت. یا شایدم من از وسط برنامه بهش توجّه کردم. هی ازین دست به اون دست می چرخوندش. چیه اون؟


# چرا امشب هر کی رفت اون بالا، اعلام کرد که بار N ام شه که داره می آد به برنامه، بعد من هنوز  هیچ ایده ای ندارم که راه ورود به برنامه شون چی بود؟


# به عنوان یک آدم که سطح انتظارش از مدیری بالاست، هر لحظه دوست داشتم یک جمله توضیح درباره ی رامبد جوان و خندوانه بشنوم. که نشنیدم. یا نکنه بوده و من از دستش دادم؟ اگه بوده بگید. راستش تقریبا مطمئن بودم کسی که این چرخه رو می شکنه و از رقیبش صحبت می کنه و خودش رو نمی زنه به در بی خیالی، مدیریه نه جوان! ولی اشتباه کردم. هیچ کدومشون جرئتش رو ندارن. باید یا رامبد به دورهمی دعوت می شد یا مدیری به خندوانه. باید یکی شون توضیح می داد که این حجم از رد و بدل شدن عوامل بین این دو برنامه چه معنی ای داره؟ آیا رامبد زخم خورده از مدیری ها رو می آره تو برنامه ش؟ آیا به نظر مهران برنامه ی رامبد سطح پایینه؟ من منتظر بودم جواب این سوالام رو بگیرم و تقریبا با شخصیتی که از رامبد می شناسم امیدم بیشتر به مدیری بود. که اینم از این.


# خوشحالم که دورهمی زود تر از خندوانه تموم شد.


# ای کاش تاریخ آخرین ضبط رو اعلام می کردن! نصف دغدغه م کاپشن مدیری بود در زیر باد خنک کولر. در حالی که حس می کردم خودم دارم به جاش نفس کم می آرم تو اون کاپشن.


# هنوز اون قدری حافظه م خوبه که یادم بمونه اوّلین اسپانسری که واسش تبلیغ کردن تو برنامه شون، اوّل مارکت بود و آخرین اسپانسر اپلیکیشن تاپ. بنویسید تو کتاب تاریخ ها.


# گل من... مدیری... چرخش سر با لبخند دندان نما از "چپ" به راست... شانه ی یکی بالا یکی پایین قیمت. اینا رو هم حتما ثبت کنید، باید باید به آیندگان برسه این چند تا حرکت.


# از روز اوّلش تو تیتراژ خوند ما ز یاران چشم یاری داشتیم. چرا این غزل؟ چرا؟


# اسمش... دورهمی. خیلی ببخشید که نمیدونم به علّت کدامین سیم کشی مغزم ولی اسمش عصبی م می کنه. خود واژه ی دورهمی عصبی م می کنه. از اسم برنامه متنفرم.


# اون انتظاری که از دکور داشتم به هیچ وجه برآورده نشد. یعنی منظورم اینه که کام آن اون همه فضا حروم کردن که هر چند تا اپیزود یکی از تو اون در های بالا بیاد و بره؟ کاملا بی فایده و هزینه ی اضافی بود. چه فرقی می کرد از در پایین می رفتن خوب؟ هیچ وقت فلسفه ی وجود اون دکور رو نفهمیدم.


# زیرکانه جمش کرد این برنامه ی آخر رو. جالبه. تو خودت می دونی گوشی تو گوشت دغدغه ی یه جماعته، عنوانش هم می کنی... ولی می ذاری تو خماری بمونن. بازم تش که چی؟


# سخن آخر اینکه سیامک انصاری بشم، مهران مدیری شدن بلدید؟ خیلی بیش از حد به عنوان دو تا رفیق ایده آل اند. خیلی. آره دیگه این فرم جمله ها مد شده این روزا. فلان چی بشم، بیسار چی شدن بلدی؟ نمی دونم این یه رقمی که نوشتم رو تا حالا کسی گفته یا نه، ولی باید حتما اضافه بشه به مجموعه ش اگه به ذهن کسی نرسیده تا الآن.