Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نکنه واقعا خودش بود؟

می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.

فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.

نظرات 4 + ارسال نظر
شایان دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 13:34

میدونی مزخرف زندگی منم همینه..تا هستن اون طور که باید حسمو نمیگم..رفتن خودم دق (یا دغ) میکنم

خاک هفت عالم تو فرق سر منِ لال که کلا هیچ احساسی رو نمی گم. اون طور که باید و شایدش بمونه حالا.

لولی وش مغموم دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 15:49

عموی بزرگتر من که مرد، سالها بعد فهمیدم توی گوشه و کنار ذهنم چقدر ازش خاطرات ساختم و یادم نیست. من هیچوقت باهاش هم صحبت هم نشدم. ولی الان هروقت بوی سیگار بهمن از لباس کسی میاد یاد اون میفتم. زندگی بدی داشت. میشنم گریه میکنم. بعضی چیزها بودنشون غمه، رفتنشون غمه. نبودنشون هم نا ممکن.

بوی سیگار بهمن با بقیه ی سیگارا فرق می کنه واسه تو؟ چه جالب. چون واسه من همه شون بوی یک نواختی دارند.

ولی چه قدر تلخ و حقیقیه این جمله... بودنش غمه، رفتنش غمه. پس چه غلطی باس کرد با این احساسات مسخره؟ عح.

شن های ساحل دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 16:56

یاد یه خاطره افتادم یه خانومی توی مترو دیدم خیلی شبیه یه دوست قدیمیم بود رفتم با کلی معذرت خواهی بهش گفتم که شبیه دوستمه کنارش نشستم 5 دقیقه فقط نگاهش کردم کلی بهم خندید ولی حس خیلی خوبی داشت می ارزید به اینکه فکر کن دیوونم حس خوبش تا یه مدت طولانی باهام بود نوددرصد مواقع اگه مستقیم وصادقانه بهشون بگی قبول میکنن مخصوصا وقتی حس میکنن نیتت خیره شاید اگه به اون شخص میگفتی شبیه عموت اونم باهات میخندید یا دست میداد ولی نمی گم کارایی که میگم انجام بدی چون بنظر بقیه دیوونگیه

آره به نظرم واکنش خوبیه.
قطعا اگه مثلا توی پارک یا اتوبوس یا حتّی دانشگاه می دیدمش می رفتم دور و برش می چرخیدم یکم که اون حسّم بخوابه حداقل. خب خجالتی تر از این حرفام که برم مثل تو این قدر راحت با فردی که نمی شناسم ارتباط بر قرار کنم، یعنی مثال در مورد بچّه های دانشگاه که دیگه آشنا باید باشن برام هم، اکثرا زجر می کشم تا بتونم یک کلمه حرف بزنم باهاشون. فرد نا آشنا که جای خود داره.

ولی حتّی نشد یکم نا محسوس دور و برش بچرخم و از دور نگاش کنم... بحث اینه که شاید فقط برای سه ثانیه نگاهامون تو هم گره خورد و تو همون سه ثانیه من با چشم های سوراخ شده نگاهش کردم و اون یه لبخند کم رمق تحویلم داد که دلمو سوراخ کرد. همه ش سه ثانیه بود و ثانیه ی چهارم از کنار هم رد شدیم. اون به شمال، من به جنوب.

شن های ساحل دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 17:06

عمو بزرگم 6 ماه نیست فوت کرده دلتنگش نمیشم خوب زندگی کرد نود سالگی فوت کرد عمو کوچیکم قاچاقی زندس پارکنسون حاد داره ولی می دونم چی میگی بعد از فوت پدرم تا یک سال هر کسی توی خیابون شبیه بهش میدیدم قلبم درد می گرفت

هعی... روان همه شون شاد.
آره؛ خیلی آره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد