Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بابک خرمدین

جدا از این که من عاااااااااااااااشق منظومه ی بابک خرمدین سیاوشم،

و کسرایی بعد از اون شعر همیشه یک دست به سمتم دراز می کنه تا به اتفاق پرواز کنیم،


خواستم بگم... خدایا! خدای مهربون...

می شه تا پدر بابک خرمدین افتاده روی دور اعتراف کردن، 

به قتل خامنه ای و علم الهدی هم اعتراف کنه؟ 

خرشم من می میرم خامنه ای صاف صاف به خوبی خوشی به زندگی پرفلاکتش ادامه می ده کماکان!)


دست هاش،

بسته بود از پشت،

اما مشت...

جامه اش از جنس خون و

جامش از خُمخانه ی زرتشت...

...

و بابک، آه بابک، باز هم بابک
تا نبیند اهرمن سرخی او را زرد،
تا نخواند از نگاهش درد،
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانی کرد.


پ.ن. باورتون نمی شه. اصلا حس بدی ندارم به این قضیه ی ریز ریز شدن بابک توسط پدر مادرش. :)))) یعنی اصلا خبرش روی من اثر نگذاشته و کمترین احساس خاصی ندارم . مثلا سر قضیه ی رومینا اشرفی به شدت عصبانی بودم و می خواستم یکی رو هر کی رو دم دستم می آد بزنم له کنم اعصابم برگرده سر جاش، یا سر  علیرضا فاضلی فقط دلم می خواست سرم رو بگذارم روی بالشت تا حداقل یک هفته زیر باد کولر بخوابم، ولی این هیچی. خلاصه بیشتر از پدر مادر بابک خرمدین فعلا از خودم نگرانم که چرا دلم اصلا نسوخته.

ولی فارغ از هر چیزی،

این اسم بابک رو همین پدر و مادر به روی این فرزند گذاشتند درسته؟ که اینجور قشنگ  روی فامیل خرمدین بنشینه و هر لحظه یادآور وطن پرستی و ازاد خواهی باشه.

 فارغ از هر چیزی این پدر و مادر، بی شرفای به شددددت خوش سلیقه ای هستند.

 و البته بر همه واضحه که بنده در مقابل سالمندان نقطه ضعف دارم.

سوییشرت آبیه

سرش جیغ می کنه که: بچّه تو چقد بی خیالی، هر روز یه چیز جا می ذاری...اصلا  امروز رفتی دنبال سوییشرتی که دیروز گم کرده بودی؟

جواب می شنوه: آره، ناظم مون گفت تو کشو رو بگرد، اگه اون تو نبود یعنی متاسفّم دزدیدنش.

ازش پرسید: خب چی شد گشتی؟

جواب داد: آره نبود متاسّفم فک کنم دزدیدنش.  

و رفت که دستاشو بشوره.


از این اتاق با صدای گرفته م می پرسم: راستی...مامان این سوییشرتی که سرش دعوا می کنید... همونیه که... عمو... احمد... خریده بود؟ همونی که... جفتِ مال منه؟


بهم می توپه که: کیلگ هیش آروم تر می شنوه. این چرت و پرت ها رو دیگه جلوی داداشت تکرار نمی کنی، حالا که گم هم شده. این بچّه این چیزا اصلا براش مهم نیست، تو مدام افکار مریض و بچّه گونه ی خودت رو تو گوشش می خونی  اونم ازت کپی می کنه این اخلاقای گند رو، بعد دیگه ول نمی کنه پدرمونو در می آره بابت یه سوییشرت مسخره.


الآن دارم فکر می کنم که،

افکار مریض...

افکار مریض...

افکار مریض...

راستش آره. افکار من مریضه...

خیلی خیلی... مریضه.

خیلی وقته... مریضه.

چند تا آدم بعد مرگ عموم اون آدم قبلی نشدن...


یکی پسر کوچیکه ش،

یکی بابام،

و یکی من.


واسه اون دو تا نمودش بیرونی  بود. 


پسر عمو کوچیکه م نابود شد. هر وقت می بینمش کلّی  باهام می گه و می خنده و مسخره بازی در می آره، ولی در اصل یه تبر تیز گرفته دستش و داره زندگی ش رو نابود می کنه. از بیخ و بن. کسی حریفش نمی شه دیگه.


بابام. بابامم نابود شد. هنوز هر چند وقت یک بار شب ها یا صبح های زود صدای گریه کردن و نفس زدن های سنگینش رو می شنوم.  و نمی تونم کاریش کنم. فقط می رم و می بینم گوشه ی عینکش رو گرفته و با یه آهنگ، مچاله شده تو مبل تک نفره هه ی گوشه ی پذیرایی. وانمود می کنم ندیدم چون می دونم علم پدرم به اینکه من از شرایطش خبر دارم چیزی رو تو ذهنش خراب تر نکنه، عوض هم نمی کنه. از طرفی من هیچ وقت دلداری دهنده ی خوبی نبودم و نیستم.


ولی برای من، نمودش درونیه.


من...  یعنی خب بیا رو راست باشیم کیلگ. شاید اگه الآن هنوز زنده بود و نفس می کشید سالی یک بار هم فرصتش رو پیدا نمی کردم ببینمش. بحث اینه که، این همه گذشته... سه سال؟ چار سال؟ ولی من می دونم بعد از مرگ عموم هیچ وقت هیچ چی برام مثل قبل نشد. من هیچ وقت اون آدم شاد و شنگولی که بودم نشدم دیگه. من اصلا بعدش آدم نشدم دیگه.

مرگ عموم همون نقطه ای بود که منو از دنیا کند.

همون نقطه ای بود که مفهوم امید و شادی رو برام پوچ کرد.

مرگ عموم... همون نقطه ای بود... 

که روح من...

تموم شد.

کمتر کسی از این احساسات من خبر داره. چون من کاملا عادّی برخورد کردم. از همون صبح روزی که خبر "شاید مرده باشه" ش به گوشم رسید عادی برخورد کردم. انگار که صبح یه روز مثل همیشه بهم گفته باشن  در خونه رو دو قفله کن وقتی می ری بیرون... انگار که مثل هر روز ظهر مامانم زنگ بزنه و بگه منتظر من نباش خودت غذا بخور و منم خیلی عادی تو جوابش بگم اکی باشه.  انگار که گفته باشن برو از سوپر سر خیابون لیمو امانی بخر واسه خورشت امشب. در همین حد عادّی. من آدم توداری ام. خیلی خیلی تودار. احساس هامو به هیشکی نمی گم. فقط برای خودمن. گویی اتفاقی نیفتاده. گویی همه چیز...همیشه در ایده آل ترین حالت ممکن خودش قرار داره. 

حتّی از دوستام هیشکی نمی دونه که عموی من... سه هفته به کنکورم مُرد... وای خدا. عمو احمد من... جدی جدی... مُرد. تموم شد. نیست دیگه.

آخه لعنتی... من باید با درد نداشتنش چی کار کنم؟

هنوز همه جام می سوزه. تا عمق جیگرم می سوزه. تا پشت کاسه ی چشمام گر می گیره.

دلم می خواد خودم رو به هم بدَرم. خودمو تیکّه تیکّه کنم.

ای کاش می شد اون قدر خودمو بزنم... اون قدر گریه کنم... که تموم شم.

ای کاش من می مردم و این روزا رو تجربه نمی کردم. 

ای کاش به جاش می مردم و نمی دیدم.


می دونی کیلگ درکش خیلی سخته... ولی من برای لباسی که حتّی متعلّق به خودم نبوده، احساس دارم الآن. 

د آخه لعنتی...

شما ها چه جور می تونید؟

اون یه زمانی دستاش به سوییشرته خورده بود.

دستاش...

به سویی شرته...

خورده بود.


باور نمی کند،
 دل من مرگ خویش را
نه،
 نه من این یقین را باور نمی کنم...
تا همدم من است نفس های زندگی،
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم...
آخر چگونه گل،
 خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال،
نگشوده گُل هنوز،
ننشسته در بهار،
می پژمرد به جان من و
 خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست...
در من چه هجرهاست...
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب...
این ها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار،
آواره از دیار،
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بام ها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار،
 سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور،
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک!
باور کنم که دل،
روزی نمی تپد؟
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک...
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند.
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند...
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند...
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی،
بر لوحه زمان
جاوید می شود.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و
 خورشید می شود.

تا دوست داری ام...
تا دوست دارمت...

تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر...
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار...
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد،
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم...!

من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم...!

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است...

باور نمی کنم،
باور نمی کنم،
باور نمی کنم.

پ.ن: هی کسرایی... کسرایی... بازم بگم؟ 

چهار صبحی ها

خب حالا کی می آد این وقت شب... یا شاید هم این وقت صبح... منو از پریز بکشه؟

کی می آد منو بخوابونه دوباره؟

حقیقتا که شاهکاره.

یعنی الآن داری می گی به برنامه ی فردام هم گند خورده و تمام روز باید مثل خرس های قطبی سردرگریبان دهن درّه کنم و  چرت بزنم؟

خیلی شاهکاره. خیلی خیلی شاهکاره!!!


ولی عجب چیزیه ها، جنس نوشته هاشون جداست بلاگ اسکایی هایی که چهار صبح لاگین می کنند. گفتم منم اعلام وجودی کرده باشم بعد این همه لولش و تقلّا جهت به خواب رفتن.


پ.ن. کسرایی میگه:


امان ز شبرو خیال،

امان!

چه ها با من این شکسته خواب می کند...

...

و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها،

دلم هوای آفتاب می کند.

دلم هوای...

دلم هوای...

آفتاب....

دلم هوای آفتاب می کند.

کسرایی کسرایی بیا بریم بمیریم؛ سپهری رو که هر چی گفتم نیومد...

نه آشنا، نه همدمی...

نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی...

تویی و رنج و بیم تو،

تویی و بی پناهی عظیم تو...

نه شهر و باغ و رود و منظرش،

نه خانه ها و کوچه ها،

نه راه آشناست؛

نه این زبان گفت و گو زبان دل پذیر ماست...

تو و هزار درد بی دوا...

تو و هزار حرف بی جواب...

کجا روی؟

به هر که رو کنی تو را جواب می کند!



.:. من نمی دانم عمو خسرو تا به حال این قطعه را خوانده یا نه، گمان نمی کنم راستش. ولی اکنون کاملا در ذهنم صدایش زنگ می زند وقتی که می گوید: " تو را جواب می کند..."

تو را جواب می کند...

تو را...

جواب می کند...

جواب می کند...

جواب...

جواب می کند...