Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سوییشرت آبیه

سرش جیغ می کنه که: بچّه تو چقد بی خیالی، هر روز یه چیز جا می ذاری...اصلا  امروز رفتی دنبال سوییشرتی که دیروز گم کرده بودی؟

جواب می شنوه: آره، ناظم مون گفت تو کشو رو بگرد، اگه اون تو نبود یعنی متاسفّم دزدیدنش.

ازش پرسید: خب چی شد گشتی؟

جواب داد: آره نبود متاسّفم فک کنم دزدیدنش.  

و رفت که دستاشو بشوره.


از این اتاق با صدای گرفته م می پرسم: راستی...مامان این سوییشرتی که سرش دعوا می کنید... همونیه که... عمو... احمد... خریده بود؟ همونی که... جفتِ مال منه؟


بهم می توپه که: کیلگ هیش آروم تر می شنوه. این چرت و پرت ها رو دیگه جلوی داداشت تکرار نمی کنی، حالا که گم هم شده. این بچّه این چیزا اصلا براش مهم نیست، تو مدام افکار مریض و بچّه گونه ی خودت رو تو گوشش می خونی  اونم ازت کپی می کنه این اخلاقای گند رو، بعد دیگه ول نمی کنه پدرمونو در می آره بابت یه سوییشرت مسخره.


الآن دارم فکر می کنم که،

افکار مریض...

افکار مریض...

افکار مریض...

راستش آره. افکار من مریضه...

خیلی خیلی... مریضه.

خیلی وقته... مریضه.

چند تا آدم بعد مرگ عموم اون آدم قبلی نشدن...


یکی پسر کوچیکه ش،

یکی بابام،

و یکی من.


واسه اون دو تا نمودش بیرونی  بود. 


پسر عمو کوچیکه م نابود شد. هر وقت می بینمش کلّی  باهام می گه و می خنده و مسخره بازی در می آره، ولی در اصل یه تبر تیز گرفته دستش و داره زندگی ش رو نابود می کنه. از بیخ و بن. کسی حریفش نمی شه دیگه.


بابام. بابامم نابود شد. هنوز هر چند وقت یک بار شب ها یا صبح های زود صدای گریه کردن و نفس زدن های سنگینش رو می شنوم.  و نمی تونم کاریش کنم. فقط می رم و می بینم گوشه ی عینکش رو گرفته و با یه آهنگ، مچاله شده تو مبل تک نفره هه ی گوشه ی پذیرایی. وانمود می کنم ندیدم چون می دونم علم پدرم به اینکه من از شرایطش خبر دارم چیزی رو تو ذهنش خراب تر نکنه، عوض هم نمی کنه. از طرفی من هیچ وقت دلداری دهنده ی خوبی نبودم و نیستم.


ولی برای من، نمودش درونیه.


من...  یعنی خب بیا رو راست باشیم کیلگ. شاید اگه الآن هنوز زنده بود و نفس می کشید سالی یک بار هم فرصتش رو پیدا نمی کردم ببینمش. بحث اینه که، این همه گذشته... سه سال؟ چار سال؟ ولی من می دونم بعد از مرگ عموم هیچ وقت هیچ چی برام مثل قبل نشد. من هیچ وقت اون آدم شاد و شنگولی که بودم نشدم دیگه. من اصلا بعدش آدم نشدم دیگه.

مرگ عموم همون نقطه ای بود که منو از دنیا کند.

همون نقطه ای بود که مفهوم امید و شادی رو برام پوچ کرد.

مرگ عموم... همون نقطه ای بود... 

که روح من...

تموم شد.

کمتر کسی از این احساسات من خبر داره. چون من کاملا عادّی برخورد کردم. از همون صبح روزی که خبر "شاید مرده باشه" ش به گوشم رسید عادی برخورد کردم. انگار که صبح یه روز مثل همیشه بهم گفته باشن  در خونه رو دو قفله کن وقتی می ری بیرون... انگار که مثل هر روز ظهر مامانم زنگ بزنه و بگه منتظر من نباش خودت غذا بخور و منم خیلی عادی تو جوابش بگم اکی باشه.  انگار که گفته باشن برو از سوپر سر خیابون لیمو امانی بخر واسه خورشت امشب. در همین حد عادّی. من آدم توداری ام. خیلی خیلی تودار. احساس هامو به هیشکی نمی گم. فقط برای خودمن. گویی اتفاقی نیفتاده. گویی همه چیز...همیشه در ایده آل ترین حالت ممکن خودش قرار داره. 

حتّی از دوستام هیشکی نمی دونه که عموی من... سه هفته به کنکورم مُرد... وای خدا. عمو احمد من... جدی جدی... مُرد. تموم شد. نیست دیگه.

آخه لعنتی... من باید با درد نداشتنش چی کار کنم؟

هنوز همه جام می سوزه. تا عمق جیگرم می سوزه. تا پشت کاسه ی چشمام گر می گیره.

دلم می خواد خودم رو به هم بدَرم. خودمو تیکّه تیکّه کنم.

ای کاش می شد اون قدر خودمو بزنم... اون قدر گریه کنم... که تموم شم.

ای کاش من می مردم و این روزا رو تجربه نمی کردم. 

ای کاش به جاش می مردم و نمی دیدم.


می دونی کیلگ درکش خیلی سخته... ولی من برای لباسی که حتّی متعلّق به خودم نبوده، احساس دارم الآن. 

د آخه لعنتی...

شما ها چه جور می تونید؟

اون یه زمانی دستاش به سوییشرته خورده بود.

دستاش...

به سویی شرته...

خورده بود.


باور نمی کند،
 دل من مرگ خویش را
نه،
 نه من این یقین را باور نمی کنم...
تا همدم من است نفس های زندگی،
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم...
آخر چگونه گل،
 خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال،
نگشوده گُل هنوز،
ننشسته در بهار،
می پژمرد به جان من و
 خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست...
در من چه هجرهاست...
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب...
این ها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار،
آواره از دیار،
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بام ها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار،
 سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور،
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک!
باور کنم که دل،
روزی نمی تپد؟
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک...
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند.
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند...
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند...
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی،
بر لوحه زمان
جاوید می شود.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و
 خورشید می شود.

تا دوست داری ام...
تا دوست دارمت...

تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر...
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار...
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد،
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم...!

من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم...!

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است...

باور نمی کنم،
باور نمی کنم،
باور نمی کنم.

پ.ن: هی کسرایی... کسرایی... بازم بگم؟ 

نظرات 12 + ارسال نظر
شایان دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 17:48

از وقتی زن داییم مرد من رفتم روستا پیش پدر بزرگ مادر بزرگم که تنها بودن. اشک پدر بزرگمو دیدم..مادر بزرگ همیشه انرژیکمو دیدم که بی حال شد. گریه شو دیدم و سعی کردم نبینم. فشار خون ۲۰شو گرفتم. مرگ واسه کسی که می میره ی لحظه ست ولی واسه بقیه امتداد داده..
پارسال ۱۶ آذر بود که با یه پلاستیک کرفس برگشتم خونه دیدم مامانم تو بهته. گفتم سایان چیه؟...گفت کتی مرد. شوکه شدم ..درک مردنشو نداشتم..یعنی چی واقعا؟... نفهمیدم اون لحظه
جمعه که با دایی م و دختر دایی هام خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم و رفتیم وقتی از شیشه عقب نگاه شون کردم فهمیدم مرگ سایه سنگینی داره..تنهایی و غم کمترین جلوه و نمودشه.

شایان ممنون بابت اشتراک گذاری احساس های مشترک.

سمیه دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 19:06 http://dreams22.blogsky.com

خدا بیامرزدشون

سپاس گزارم.

شن های ساحل دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 20:08

کیلگ خیلی خوبه بیان میکنی مادرت جدی نگیر وقتی دیدی یه نفر سریع و شدید برات جبهه گیری می کن یا عصبانی میشه بخاطر تو نیست مشکل از خودشه با خودش مشکل داره حالا این مادر شما با درک احساس خودش مشکل داره مجبوره که به خودش بگه افراد احساساتی ضعیف هستن مجبور فکر کن احساس کردن نقطه ضعف می دونی چرا چون اگه اینو نگه مجبور درد احساس کردن تحمل کن مجبور میشه بفهمه چقدر زیاد به احساسات خودش خیانت کرده چقدر خودش ندیده قدرت تحمل این نداره پس انکار میکن انکار همیشه راحت تره مادرت ادم بدی نیست فقط ضعیف اینم یه مقداریش برای بچگیش یا بچگی سختی داشته یا به زور توی مغزش کردن نباید احساس کن خیلی از خانوم های هم سن مادرت اینجوری هستن به بچه ها و جوانان زمان جنگ همین هارو میگفتن....
و گیلک کدوم افکار مریض افکارت اصلا مریض نیست فقط خیلی خیلی نرماله معلوم که از دست دادن درد داره خیلی خوبه در موردش حرف بزنی فکر میکنی چرا موقع ختم گریه می کنن اون بنده خدا که مرده همه برای دلتنگی خودشون گریه می کنن.دلت تنگ شده می دونم گریه هم که نمی کنی هر چقدر میخوای حرف بزن تا سبک بشی...هرکسی یه جور همه که مثل هم نیستن یکی دعا می خونه یکی خیرات میده یکی می ره سر قبر باهاش حرف میزن سبک میشه میخوای اینارو امتحان کنی برای ارامشش دعا کنی براش خیرات بدی احتیاج نیست گرون باشه خودت اروم میشی ...اون بنده خدا زنده بود راضی نمیشد انقدر خودت اذیت کنی...اصلا راه زندگی همین میخوای یکم به خدا گله کنی سبک میشی:)...
و پدرت نمیگم برو دلداریش بده ولی وقتی گریه میکن کافی بری دستش بگیری نمیخواد هیچی بگی هیچی فقط ساکت کنارش بشینی کافیه خودش میفهمه باور کن پشیمون نمیشی اونم خوشحال میشه...
و اما برادرت شاید فقط شاید اونم مثل من باشه من بچه دوم بودم برادرم بزرگتر بود و فامیل مزخرفی داشتیم جدی من می دیدم بخاطر احساسی بودنش اذیتش می کنن باعث شد من هیچکدوم از احساسام به اونا نگم هیچکدوم یه جور سیستم دفاعی بود فکر می کردن من اصلا احساسی نیستم با اینکه من حتی شدیدتر بودم ولی اعتماد نداشتم حالا شاید برادرتم مثل تو فقط خیلی بیشتر برای خودش نگه میداره.....

جواب نوشتن درخور و به اشتراک گذاشتن افکارم برای این کامنت حوصله می خواد. اونو الآن ندارمش و نمی تونم بنویسم اصلا، یه جاهایی ش برای شخصیت من در حد عمل نیست، ولی خوندمشون. ممنونم از تو شن های ساحل که در مقابل من مهربونی رو با کامنت های این شکلی ت همیشه به حدّ اعلای خودش رسوندی.

:) سه‌شنبه 2 آبان 1396 ساعت 00:22

پسره ی کله مکعبیِ دیوانه....
بش فک نکن
:)

امان از روزی که تنها داروی تجویزی ت همین جمله باشه.
دیگه نمی تونم راستش.

سالادفصل سه‌شنبه 2 آبان 1396 ساعت 02:28

عه مث اینکه یه خواننده ی دیگه هم ب اسم [:)] داری.برای اینکه قاطی نشیم با هم من ب همون سالادفصل برمیگردم.

این کامنت اخریه هم ک معلومه من نیستم

بله اکی، هر طور عشق هر دوتاتون می کشه و راحت ترید. کلا گویا اکثرا به این شکلکه علاقه ی وافری دارن برای همینه فکر کنم.
هر چند من خودم همیشه اگه بخوام شناس باشم هندل هام رو به قدر کافی تو چش انتخاب کردم که کسی گیج نشه. فرض کن طرف باید یه وقتی بذاره خود کامنت رو بفهمه، یه وقت مازادی هم باید بذاره واکاوی کنه الآن این کدوم یکی شون بود.

آرام چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 10:56 http://peace-road.blog.ir

هی.

شن های ساحل چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 12:09

نمی دونم چطوری می تونم کمکت کنم:).خودت اگه راه حلی به ذهنت می رسه بگو باشه؟
الان بهتری؟
جوک بزارم بخندی خوبه؟
میخوای دستت بده بگیرم شاید بهتر شدی:))))

دست من از خلال فیبر های نوری به سمت تو درازه. :)))

راستش دیگه فکر نمی کنم کسی بتونه بیشتر از این کمکم کنه. یعنی مثلا یک زمان هایی احساس کمک خواستن می کردم. تو این مایه ها که کمک من واقعا افسار افکارم رو در دست ندارم دیگه اوضاع داره بیخ پیدا می کنه! دلم می خواست از صبح تا شب بشینم مغز یک موجود دارای شعور رو بخورم و باهاش بحث کنم و اعصاب همو به هم بریزیم این قدر که به قول یکی از دوستان ادای فیلسوفای یونان باستان رو در می آریم. :))))

ولی الآن به نظرم حتّی اون دوره رو رد کردم جدیدا، دیگه حرفای کسی برام مهم نیست. نه که مهم نباشه، دیگه نمی تونم تاثیر بپذیرم. سعی می کنم ولی همیشه یه لایه اون عمق ها وجود داره که غیر قابل نفوذه و همیشه به قوت خودش هم باقی می مونه.
گویی ذهنم غیر قابل نفوذ شده، حتّی برای خودم. راستش حرفای خودم هم مهم نیست برام دیگه حتّی. دیگه حتّی این احساس رو ندارم که باید افکارم رو ثبت کنم... تو وبلاگ، رو کاغذ، تو ویس ها.
دیشب خواب دیدم تمام نوت های گوشیم که گاه و بی گاه می نویسمشون، ریموو شده و همین جور به صفحه ی خالی ش نگاه کردم و تو خواب با خودم گفتم ولش کن که چی حالا. مثلا می خواستی چی کار کنی با اون همه شر و وری که نوشته بودی؟

چند وقت پیش مامانم بعد از مدّت ها بهم گفت آره خب بیا درباره ش بحث کنیم. درباره ی این فکر هات و دیدگاهت به زندگی، انسان، بشریت... چون طبق معمول داشتم بلند بلند افکارم رو به زبون می آوردم و یه لحظه هول کرد وقتی یه جمله ای رو گفتم. برای همین دعوتم کرد به بحث، گفت شایدبتونم قانعت کنم. منتها من دیگه دلم نخواست. یه زمانی دلم می خواست ولی الآن نه دیگه. دیگه دلم نخواست در مورد هیچی بحث کنم. گفتم ولم کن حوصله ندارم.

یک حالت شقایق دریایی طور پیدا کردم که شاخک هاش با جریان آب اینور اونور می ره و هیچی تش. هی اینور اونور می ره فقط. هی اینور. هی اونور.
کسی هم بخواد کمکم کنه فقط خودمم.... که اونم اینجور.
چی بگم والّا. بقیه تجربه ش نکنن امیدوارم هیچ وقت.

شن های ساحل چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 12:50

کاش میشد کمکت کنم:)...می تونم دعا کنم بهتر بشی و توی پیدا کردن خودت موفق باشی...هروقت کاری داشتی هستم بهم بگو....و برای نوشتن هم می دونم هروقت دارم یه موضوع مهم میفهمم دقیقا میگم دیگه نمی خوام بنویسم یا به چه دردی میخوره. مقاومت میکنیم:).
حوصله کتاب داری؟از این کتابای فلسفی عرفانی شاید حالت عوض کرد؟

شن های ساحل چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 12:55

http://uupload.ir/filelink/KI4Fa3wzoB8e/bjwv_3756.pdf

لیمو چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 18:22

پوووف :'(
حسهایی که به نبود عموت داری رو من به نبود پدربزرگم دارم
این مرگ لعنتی ترین حقیقت زندگیه که هیچ کاری نمیشه واسش کرد
وقتی یکی عزیزه و نباشه امید داری به برگشتنش ولی اگه مرگ مانع باشه دیگه هیچ امیدی نیست...فاجعه ست
هیچی نمیتونم واسه تسکین بگم.فقط باید زمان بگذره کیلگ...بلکه یکم کمرنگ شه ته ذهنت
روحشون شاد

می دونستی که من یه پدربزرگ دارم که عشقمه تو این دنیا؟
با این کامنت به فکر فرو رفتم، دیدم نه واقعا بیش تر از این دیگه نمی تونم این حجم از بی کسی رو تحمّل کنم.

میزان علاقه ی من به عموم در مقابل میزان علاقه م به بابابزرگم مثل قطره در مقابل دریاست.
جدّی الآن فقط با فکر اینکه یه روز اونم بشه مثل عموم، داره گریه م می گیره.
کاش هرچی سریع تر تموم بشم دیگه هیچی رو نخوام ببینم.
زمان خوبش نمی کنه. درمانش همینیه که گفتم. من باید تموم بشم زود تر. این رنج تمومی و التیام نداره اینگاری. کاش می شد...
ممنون بابت ابراز هم دردیت،
و متقابلا آرزوی شادی روح برای پدربزرگ.
هر چند برای خودمون آرزوی شادی روح کنیم مفید تره انگار...
اونا ک...

لیمو پنج‌شنبه 4 آبان 1396 ساعت 17:53

کیلگ یاد روزهایی بیفت که عادی زندگی میکردی ! اونا همون گذشت زمانه ست که یکم کمرنگش میکنه.اره میدونم چقدرررر مهمه برات و این فکر که یه روز بدون اون خوشحال زندگی کنی بی رحمانه ست ولی حقیقته,همین دنیای لعنتیه که ادمها میان و میرن و این فقط با دور تند میگذره

تقریبا.. یه مادربزرگ دوست داشتنی هم داری کنارشون..قدرشونو بدون و از ثانیه ثانیه بودنشون لذت ببر
خداحفظشون کنه برات

واقعا!

لیمو پنج‌شنبه 4 آبان 1396 ساعت 17:54

اینم میدونم که بعد از رفتن عموت کیلگ سابق نشدی ولی به هرحال هرروزت این مدلی نگذشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد