Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

زمزمه ی مرگ، در گوش زم

فکر نکنید درباره اش هیچی نمی نویسم یعنی چیزی نشده یا برام مهم نیست!

خشک شدم به واقع که حرفی نزدم تا الان.

هنوز دارم هضم می کنم قتل روح الله زم رو.

هیچ آن لاین نیستم این روز ها. ظهر که از بیمارستان برگشتم، ایزوفاگوس بهم گفت. و حتی دلم نمی خواهد تاییدیه خبر  یا پست های مرتبط را ببینم.

به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. راستش اصلا حالشو ندارم برم جایی را چک کنم و ببینم مردم همه دارند مثل قبل کبک وار به زندگی شون ادامه می دهند وقتی اینقدر راحت جلوی چشمشون... کشتن... سلاخی... قتل... عادی شده. حس تناقض بهم می ده، که یکی این جوری واضحا به قتل می رسه و ما داریم چه غلطی می کنیم؟ بودجه بندی ازمون اطفال رو مشخص می کنیم؟ خب خاک هر هفت عالم بر سر من خاک بر سر!

راستش وقتی فکر کردم بهش باورم نشد حدود یک ساله که گرفته بودنش. تو ذهن من نهایتا سه چهار ماه گذشته باشه.

یادتونه؟ یادتونه همیشه هر چی می شد می رفتیم قدم اول امدنیوز چک می کردیم؟ اصلا الان امد نیوز هستش هنوز؟

شایدم راحت شد! وقتی فکر می کنم این مدت چی کارش می کردند این بی شرفا، به خودم می لرزم... شاید که راحت شد. 


دارم فکر می کنم علامت لمس مرگ چه جوری بود؟ یادش به خیر... دبیرستان این علامت رو روی صورتمون می گرفتیم.

حتی در مرگ، کاش پیروز باشی...!


ای در وطن خویش غریب ها.

چقدر تو مظلوم بودی. چه قدر. کاش من... کاش من می تونستم کاری کنم.

یعنی حتی هزار سال بعد، اگه این وضع درست بشه، این قتل ها رو چه جور می شه که پاکش کنند؟ این خونی که فرش ایران رو سرخ می کنه هر بار، این خون رو با چی می خواهند بشورند؟ اثرش رو با چی از بین می برند؟ بچه ی همین انقلاب بود و کشتنش.. خیلی مظلومانه! 

خیلی مظلوم بود. 

حتی الان مطمین نیستیم وضع چیه، این نشخوار فکری هایی که بهمون می دن واقعیه نیست چیه. عجب وضع اکازیونی داریم به مولا!



پ.ن. علاقه ی من به روح الله زم، علاوه بر پس زمینه ی سیاسی اش، اینه که شبیه یکی از دوستامه. یادم نیست نمی دونم اونو به خاطر این دوست دارم یا اینو به خاطر اون بیشتر دوست دارم.  یکی از دوستام هست که پشت سرش حرف زیاده ولی حرفشو می زنه هیچ خری هم براش مهم نیست یه نقطه ی ایزوله است توی گراف قویا همبند دانشگا... و خدا می دونه منم همیشه واسه دوستی دست می ذارم روی عجیب غریب ها. نمی دونم شاید وقتی ببینمش، اگر یه روزی هم لاین باشیم، فکر کنه دیوانه تر از قبل شدم چون از همین الان می دونم چه قدر قراره مثل جغد خیره خیره نگاهش کنم. البته زم رو زود تر از این دوستم می شناختم. شبیه یه استاده ی روان پزشکی مونم هست. گفته بودم فکر کنم.

پ.ن. به مسیح علی نژاد فکر می کنم. این دو تا... مسیح علی نژاد و روح الله زم، طی چند سال گذشته برام نماد بسیار بزرگی بودند. مثل.. مثل گردن بند یادگاران. انگار هر کدومشون، یکی از اون نماد ها باشند. و از همین الان اخطار می دهم، اگه کسی، انگشت کوچیکه اش، بره سمت مسیح، انصافا منم می رم تو انقلابی جایی دیگه به اتش می کشم خودمو. یا هرچه. 

پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت می کنیم" و بعد دو دقیقه به چشمای همه زل بزنم. ساکت ساکت.

پ.ن. با اختلاف، گند ترین قتل سیاسی امسال. پشت سرش هم نوید افکاری واستاده.


پ.ن. و می دونی چیه، یه درد فیزیکی مسخره ای توی دست غالبم دارم از امروز، که الان این قدر شدیده به خاطرش حتی می تونم ادم بکشم. من از نظر خودم یه کیس روان تنی تیپیکم! هیچ چیزی را نمی تونم به دستم بگیرم. یه قاشق چیه؟ ادم نباید بتونه قاشق دستش بگیره؟ 


شعر شاملو، 

تقدیم به روح الله زم،

که در چشم من، 

که به شناخت من،

یک گریفندوری تمام عیار بود.

و امید دارم، 

تا به اخر زندگانی خویش، 

تکه ای کوچک از شجاعت و سرسختی بی مثالش را

به یادگار از او

همراه داشته باشم:


به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،

در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد.

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟


جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
_که خواهر مرگ است._

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!

نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-

 و ما دوره می کنیم،

دی روز را...

ام روز را...

شب را و روز را...

هنوز را.

نظرات 6 + ارسال نظر
morad دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 19:28

کیلگارا خان با مرگ این بچه آخوند چیزی رو از دست ندادی
زمانیکه وزارت فرهنگ و ارشاد دست خاتمی و پدر روح الله زم بود خیلی ها از نون خوردن افتادن! خیلی ها دق مرگ شدن! خیلی ها از ایران آواره شدن! و خیلی ها ورشکست و شاید خودکشی هم کردن
کسانیکه دق مرگ شدن میتونم صدها نفر رو نام ببرم مثلن
فردین ، تقی ظهوری ، رضا بیک ایمانوردی ، علی تابش ، فروزان ...
کسانیکه آواره شدن ستار ، شهرام ، شهره ، لیلافروهر ، پرویز صیاد ... خودت بهتر میدونی
کسانیکه در غربت مردن هایده ، مهستی ، ویگن ، فریدون فرخزاد ، فرزین ، رامش .....
در ضمن لیست هنرمندان و روزنامه نگارانی هم که ترور شدن خب همه بهتر میدونن

راستش من هیچ اعتمادی به روح الله زم نداشتم فکر میکردم او یه نفوذی هست و داره فیلم بازی میکنه و اینا همش فیلمه و خبراش همش خبرای دسته چندمه و اومده که همه رو به دعوا بندازه وقتی خبر اعدامش رو شنیدم ( البته اگه راست باشه )
گفتم طبیعت بر پایه فرمول ریاضیه و اصلن خطا و اشتباه نمیکنه خب قدیمی ها هم گفتن انگشت به در کسی نزن تا مشت به درت نزنن

تقاص جور پدر را پسر خواهد داد؟ اقا منم شاید بچه ی یه اخوند می شدم!
اره راست گفتی وابستگی اش مشخص نشد درست حسابی و تا اخر در هاله ی ابهام بود،
ولی بیا یه درصد فرض کنیم یه روزنامه نگار مستقل بی وابستگی بود که واسه خرده حساب های داخل حکومتی کرده بودنش توپ فوتبال.
کمر وجدان ادمیزاد می شکنه.
نه که بگیم فقط این یه روزنامه نگار، ولی نسبت به باقی روزنامه نگار ها دل و جیگر بیشتری داشت کل زندگی ش رو گذاشت..
اگه این یه فرد نبود، اگه تریبونی که با امد نیوزش ایجاد کرد وجود نداشت،
خیلی ها اگاه نمی شدند... سهمش در اگاه سازی مردم ستودنی بود. برای همین هم جمهوری اسلامی کثافت قاتل می ترسه.
به قول خودت اگه راست باشه. :))

morad دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 21:32

پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت ....

این جملت منو یاد سبزکها در سال 88 انداخت همه یادشونه سبزها در اعتراض میگفتن بیاییم در فلان روز خاص بادکنک سبز هوا کنیم یا در هنگامیکه احمدی نژاد در تی.وی سخنرانی داره همه با هم اتوها و هیترهای برقی رو بزنیم توی برق تا نیروگاهها خاموش و برق همه قطع بشه

اره یادمه اون که می گفتند برق قطع بشه. :))) یادش به خیر من خیلی کوچولو بودم. :))) دسبند سبز دستم بود اون زمانا.

منظورم اینه که از این حرکتی که به احترام کسی سکوت کنیم و بهش فکر کنیم و به چشمای هم زل بزنیم در سکوت خیلی خوشم می اد. از تشییع گرفتن قشنگ تره. انگار که همه ی مولکول های فضا به سمت اون ادم جهت دهی بشن.

morad دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 21:42

کیلگارا خان اما یه نکته مهم بهت بگم
فرض کن 20 سال بعد این پست رو میخونی بعد پیش خودت میگی حداقل وجدانم راحته که 20 سال پیش وقتی شنیدم روح ا. زم اعدام شد یه شب نشستم حداقل 50 سطر واسه این روزنامه نگار ( اگه درست گفته باشم ) نوشتم در صورتی که حتی خیلی ها جرات نکردن زیر این پست یه کامنت بنویسن
از این بابت ازت تشکر میکنم و بهت میگم آفرین خسته نباشی دوست عزیز که بی تفاوت نیستی
دمت گرم

چاکرم بابا دم خودت که گرم تره.
نمی دونم شاید برای کسی جالب نیست، حالشو ندارن مهم نمی دونند هر چی. همین بی تفاوتیه که ما رو به اینجا کشوند.
این روزا درباره ی این مسائل هم صحبت پیدا کردن سخت شده، خیلی باید بگذره تا بتونی هم عقیده پیدا کنی و حرف بزنی.
یادمه پارسال که گرفتنش یه رزیدنت پیدا کرده بودم حضوری حرف می زدیم جلو بقیه. اون خیلی نترس تر بود.
منم تنها منبعم وبلاگه. بقیه جاها که اشنا ها هستند و اکثرا اوت اند. اونایی هم که هم عقیده هستیم جریت نمی کنند که به زبون بیان.

+ بیست سال بعد. فکرشو کن. من دو سال بعدم هم بلد نیستم تصور کنم این قدر قاراشمیشه وضعم. بیست سال.

morad سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 14:55

کیلگارا خان
بعضی وقتها بسیاری از واژه هایی که بکار می بری اصلن متوجه نمیشم! اگه حوصله کنم فورن اون واژه رو های لایت میکنم سپس واگذارش میکنم به گوگل ببینم منظورت چی هست. اگرم حوصله نداشته باشم خودم یه واژه ای می سازم و میگم شاید منظورت این بوده بهرحال کیلگارخان یا من یه دهاتی دور از پایتختم یا سن و سال من با شما زیاد فاصله داره که شماها رو درک نمیکنم
اما یه چیز جالبی بگم توی این پست اشاره کرده بودی که:
( به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. )

در این پست اشاره کردی که وقتی این بلوز می پوشی احساس میکنی در غار زندگی میکنی ( یعنی احساس امنیت میکنی )

جالبه بگم بیشتر آدمها همین احساس تو رو دارن شایدم چون ما بعد از بیرون انداخته شدن از بهشت ( فرض میگیریم راست باشه ) از ترس حیوانات وحشی در غارها زندگی میکردیم و احساس امنیت بیشتری داشتیم

اگه دقت کنی اگه به چندتا کودک چندتا بالش و متکا و پتو بدی فورن میخوان با این وسایل غار یا خونه درست کنن و برن داخلش قایم بشن
شاید باورت نشه منم پارسال قصد داشتم البته هنوزم دارم که توی حیاط خونه یک غار درست کنم البته نه غار کاغذی یا مقوایی بلکه یه غار واقعی که با سنگ و سیمان و آجر درست کنم یعنی یه غار واقعی باشه و داخل غار هم پر از کاه و علف بریزم و برم داخلش زندگی کنم البته با نور شمع و کوزه آب
کیلگاراخان بسیاری از احساسات آدمها چقد شبیه هم هست و شما اگه جرات نمیکردی و این احساستت را بروز نمیدادی شاید منم هرگز چنین کامنتی نمیگذاشتم اونم سر پیری

morad چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 00:37

راستی کیلگارا خان یه نکته مهم فراموش کرده بودم و اونم اینکه تیترت خیلی زیبا و شاعرانه بود
زمزمه ی مرگ، در گوش زم
آرزو میکنم که هردو جناح چه چپ و چه راست به درک اسفل و السافلین گرفتار بشن و این سیاهه 42 ساله از تاریخ کشورمون رو که بزرگترین کابوس بود از تاریخ حذف بشن

ژنرال جمعه 28 آذر 1399 ساعت 06:35

‌۱. من که زم رو گناهکار بزرگی نمیبینم؛ ولی حتی اگر گناهاکارترین هم باشه، با اعدامش مخالف ام.
۲. من حتی زم رو گناهکار هم نمی بینم؛ آیا در این دنیا آزادی اطلاعات و بیان جرمه؟!
۳. من همواره به زم بدبین بودم. نه به خاطر خودش؛ به خاطر نسبش و جنس نسبش که از جنس همین نامردهاست.
۴. اینها خیلی نامردند. کاش حداقل به اصول اخلاقی مذهب خودشون پایبند بودند. نیستند. ماکیاولیستی توجیه می کنند. به اسم یک فرد بزرگ مذهبی زم را کشاندند کشور همسایه و بعد او را گرفتار کردند. حالا هم زدند زیرش که ما نبودیم و نگفتیم و نکردیم!
۵. شروع تمام جنبش ها از فرط خستگی هاست؛ متاسفانه هنوز از اینها به کفایت خسته نشده ایم و سوالم این است که قبل از سال ۵۷ مردم دقیقا از چه چیزی خسته شده بودند؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد