Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نکنه واقعا خودش بود؟

می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.

فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.

همیشه همین بوده ها...

همیشه اون قدر تو زندگی م به جزئیات پرداختم که کلیات از دستم می ره!

حتی تو همین کنکور خودمون! اون قدر به فکر زیست و شیمی م هستم که از به اصطلاح نقطه ی قوتم غافل می شم یهو ریاضیم می شه 2 %! هه. معرفی می کنم:

کیلگ هستم. از ریاضی تغییر رشته دادم به تجربی... تو این درس ادعام میشه تا سقف آسمون! می زنمش دو درصد.


یا حتی یه مثال دیگه اینکه اون قدری به این و اون دفترچه خاطرات دادم این روزا که simple از زیر دستم در رفت!!! لعنتی! اونقدر هی دست دست کردم و  گفتم بازم می بینمش الان لازم نیست بهش بدم برام یادگاری بنویسه (!!!!) تا اینکه امروز بهمون اعلام شد دیگه باهاش کلاس نداریم دیگه و آخرین جلسه مون به فنا رفت! { البته علت اصلی این کار امروز به فردا فردا فکنی ها به نظرم توانایی عدم رو به رویی با جلسه ی آخر و تموم شدن کلاس فیزیک و قبول کردن حقیقت لعنتی ندیدن سیمپل تا آخر عمر بود بیشتر}

و نتیجه ش اینکه من الان دست خط عزیز ترین معلم پیش دانشگاهی م رو ندارم!!! و در عوض دست خط هر کور و کچل دیگه ای رو دارم. آخه جوزف! چرا باید اینقدر احمق و احساساتی و وسواسی باشی؟!


+آقا من از سیمپل دست خط می گیرم! باشه بعد کنکور میرم مدرسه ازش دست خط رو می گیرم. قول×