Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گلچینی نادر

حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم...  از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم  حتّی.


فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند  فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.


همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.


وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.



اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم. 

ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.



مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره.  ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.


روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.


یعنی ببین پدیده ی مرگ...  تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.

من دیگه بچه نمی شم!

نه اشتباه نخوندین.

من  هنوزم دلم می خواد بچه باشم؛ هنوزم حاضرم همه چی م رو(دقت کنید؛ دقیقا همه چی م رو)  بدم و برگردم به بچگی هام. :{

ولی عنوان... بر می گرده به این آهنگ.

حالا چرا این آهنگ؟ چرا الآن؟

همه ش حسی ه. همه ی همه ش.

اوّل از همه شما هم حسی برخورد کنید و اگه حستون کشید همین الآن دانلودش کنید. :))



و خب ادامه ی داستان.

فرض کن کیلگ. ما خانواده ای هستیم که خیلی حسی از وسطای همین عید فهمیدیم برنامه ای به نام خندوانه وجود داره.

دیشب هم  وقتی مادر خیلی حسی  داشت اشاره می کرد که رامبد جوان توی خانه ی سبز خیلی جوان تر از الآنش بود، (ایهام داره ها. دقّت لطفا!) ایزوفاگوس خیلی حسی تر توی تبلتش سرچ داد: "فرید در خانه ی سبز"...

بعد یه پوستر دیدیم از سریالی که تا حالا ندیده بودیمش. لذا تقدیمش کردیم به مادر تا توضیحات اضافه رو بهمون بده.

و مادر شروع کرد:

"آره دیگه. بازیگراش همینا بودن. این رامبد جوان رو نگاه کنین چقدر خوشگل بود قبل از اینکه کچل شه! اونم که خسرو شکیبایی ه. بابای فرید. آخ... این خانوم پیره اسمش چی بود؟ یادم نمی آد. کیلگ برو پیدا کن ببین اسمش چیه. اعصابم خورد شد... همون مادر بزرگه رو می گم. آره. همون."

ما خوندیم:

-"ببین مامان چند تا اسم هست. نمی دونم کدوماشونه. مهرانه مهین ترابی؟"

-" نه بابا! اون که همون زن خسرو شکیبایی بود تو فیلم. یادش به خیر عمو احمد بهش می گفت قالی سلیمون. می گفت مثل قالی سلیمون خوشگله..."


با اومدن اسم عمو احمد؛ یهو همه ساکت می شن... من تو دلم تکرار می کنم :" ولش کن. تو که می دونی نمرده!"

سکوت رو می شکنم-" خب پس کدوماس؟ حمیده خیر آبادی؟"

-"آخیش. آفرین. همونه."

-"ام... مامان اینجا که نوشته مرده...!!"

مادر یک هی وای بلند می کشه- "نههههه! چرااااا! کی مرد؟ اشتباه می کنی...!"

خلاصه ما هدایت می شیم به ویکی پدیا- " مامان ایناها. اینجا نوشته سال 89 مرده."

مادر شروع به آخی آخی می کنه... که یه خط توجه من رو جلب می کنه:

"فرزندان: ثریا قاسمی"

-"مامان این چه ربطی به ثریا قاسمی داره آخه؟"

-"خب بچه ش بوده دیگه!!! فقط باید بری بگردی ببینی چرا در اون زمان این قدر روشن فکر بوده و فقط همین یه بچه رو داشته. اینو ننوشته اون تو؟"

من  حیران از کشف جدید اخیرم در مورد این بازیگر ها-" نه. این چیزا رو نمی نویسه تو ویکی پدیا!!!"

-"شاید طلاق گرفته. آخه خیلی ه اون زمان همچین عقایدی.... ولی خیییییلی حیف شد. ما دیگه از این بازیگرا کم پیدا می کنیم تو ایران. اصن اون تبلت رو بده می خوام خودم بخونم."

-"اه... مگه قرار نبود یه بارم که شده با ما خندوانه نگاه کنی...؟"

دیگه غرق شده. جواب نمی ده.

...

چندی بعد ما داریم جناب خان رو می بینیم که مادر به سخن می آد:

"اینجا نوشته ملقب بوده به نادره خیر آبادی. من همیشه برام سوال بود چرا بهش می گن نادره. کیلگ. وایسا ببینم. پس اگه این نادره خیر آبادی ه، نادر گلچین کی بود؟ وای می ری بگردی؟ اعصابم خورد شد. آه. خیلی شنیدم اسمش رو ولی نمی دونم کجا!!!!"

من باز به دنبال تکلیف نوروزی جدیدم به ویکی پدیا هدایت می شم...

-"مامان اینجا نوشته یه خواننده ست این یارو. آقای نادر گلچین... "

-"آخیش. آره مرسی. می گم چقدر اسمش اشناست. من کلیییییی آهنگ ازش شنیدم تو رادیو. خیلی صداش خوبه. آهنگاش عالی هستن."

-"من که یادم نمی اد آهنگی ازش شنیده باشم...."

-"چرا شنیدی. وایسا... .... وایسا یادم بیاد... ... ... اه یادم نمی آد.... اه. ای کاش الآن آهنگاش رو داشتیم."


در همین لحظه رامبد جوان داره در مورد روز مادر مطلب می بافه به هم. گویا فردا روز مادره. جناب خان داره گریه می کنه... داره می گه دست مادراتون رو ببوسید.

من یکی که اهل این لوس بازیا نیستم... ولی حواسم پرت شده.

من و ایزوفاگوس یه نگاه به هم می کنیم؛ چشمک می زنیم؛ خیلی حسی هدیه ی روز مادری که تا یه لحظه ی پیش نمی دونستیم فرداست رو انتخاب کردیم.



الآنم که فرداست. کیلگ گزارش می دهد از فول آلبوم نادر گلچین. :)))

داریم برنش می کنیم رو سی دی بدیمش دست مادر!

ولی خداییش خیلی زیاد بود. عاخه صد و هفت تا آهنگ؟ {خیلی هم اتفاقی صد و هفت تاست! عرض کرده بودم؛ هفت ها من رو خیلی دوست دارن!}

همون طور که اوّل پست گفتم از اونجایی که ما خانواده ای کلا حسی عمل می کنیم، منم خیلی حسی یکی از صد و هفت تا آهنگ رو باز می کنم و خیلی هم شدید ازش خوشم می آد. اون قدری که بعد از قرن ها می خوام یه آهنگ آپلود کنم اینجا.


+روز مادرهاتون مبارک!

+شما هم بعد از گوش کردن این آهنگ دیگه بچه نشین. بذارین مادر ها هم زندگی شون رو کنن.


پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید ما از خندوانه ی دیشب چیزی نفهمیدیم. :)))  قابلیت ها بالاست. ده تا موضوع هم زمان با هم بررسی می شن. تهشم همه شون به نتیجه می رسن. بله.

پ.ن بعدی: لازمه ذکر کنم رمز رو؟ یعنی شما هنوز به عمق خودشیفتگی کیلگارا پی نبردین؟ با دو تا آر بزنین اسمم رو لطفا! :))