Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پنگوئنی در پایتخت

   مثل این می مونه که دیفتری حاد و فلج اطفال رو با هم گرفته باشم. تمامی ماهیچه های دست و پام با هم قفل کردن. حتّی یه پله رو نمی تونم بالا پایین کنم. حقیقتا که وضع مزخرفی ست... (چشمت کور و دندت نرم؛ می خواستی جو گیر نشی و ادای رونالدو رو در نیاری!)

پنگوئن ها چه جوری راه می رن؟ همون.

حالا ما هر روز چهار ستون بدنمون سالم باید تو خونه بمونیم غاز بچرونیم... یه امروز که وضعم این بود، فقط کمبود دیدار با جناب دکتر روحانی رو حس می کنم تو کارنامه م.


به قول مهدی موسوی:

مامان تمام زندگی ام درد می کند /  دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟

- ورزش می کند خود را به درک واصل کند. از این جور غلط های زیادی برای بدن پیر من.

ورزش

   راستش اینه که برای مدّت خیلی مدیدی یعنی حدود شش ساله که سر تیپ و قیافه م هیچ سختی ای به خودم ندادم. همیشه خیلی راحت به خودم گفتم خوب همینه که هستم به هیچ کسی هم مربوط نیست اندام خودمه. هر وقت دلم خواسته پر خوری کردم در حد انفجار، هر وقت عشقم کشیده به خودم گشنگی چهل و هشت ساعته دادم واسه ی تنبیه. هر وقت رو مودش بودم سر کلاس ورزش های دانشگاه که جزو اخیر ترین تجربیاتم از ورزش بوده و به یک سال و اندی پیش بر می گرده یکّه تازی کردم و به بدنم فشار بیش از حد آوردم در حدّی که بعدش رسیدم خونه و تا دوازده شبش بیهوش شدم، هر وقت هم خسته بودم، خودم رو از دست و پای مربّی ورزش گم و گور کردم و رفتم یه گوشه دویدن های بقیه ی بچّه ها رو نگاه کردم و به ریششون خندیدم.  


   یه مدّتی هم به صورت کاملا انتخابی دلم خواست بعد از ظهر ها توی کلاس فوتسال دانشگاه شرکت کنم که خوب فکر کنم بقیه خیلی خسته بودن و نهایتا پنج نفر جمع می شدیم. الآن که همونم ول شد با وجودی که خیلی به من کیف می داد و کاملا از نظر جسمی و روانی تخلیه م می کرد. ولش کردم چون دیگه هیچ سالن فوتسالی که نزدیک و ارزون باشه حول و هوش خونمون پیدا نمی کنم و دانشگاهم رو هم که عوض کردم و اینجا دیگه رسما همه مثل خمیر نونوایی می مونن و حال ندارن اکثرا و ترجیح می دن مثل مرده ها دو تا سیخک هندزفری بکنن تو گوششون به جای اینکه ورزش کنن. دانشگاه هم هزینه نمی کنه ازین کلاس ها بذاره واسشون چون متقاضی چندانی نیست. 


   در مورد منم که واقعا به وقت و هزینه ش نمی صرفه که برم تا اون سر تهران. البتّه این جمله حرف مامانمه که باید پولش رو بده، حرف من نیست. :))) به من باشه می گم به خاطر علاقه م به یه رشته ی ورزشی خاص حاضرم برم اون سر تهران ولی خب شرایطم اینه در حال حاضر و چه بخوام چه نخوام باید باهاش کنار بیام چون کسی بهم پول نمی ده. دو تا رشته ی دیگه رو هم فوق العاده دوست دارم  و تا حدّی دنبال کردم و حالا دوست دارم فوق تخصصّی دنبالشون کنم که مثلا نمی دونم بعدش برم تیم بشم تو این رشته ها و مدال بگیرم و مسابقه بدم و  این جورخیال بافی های خام. یکی شون هندباله و دیگری هم شنا. هندبال اصلا کلاس آموزشی ش پیدا نمی شه، اون یکی هم که قیمت استخرتفریحی روزی پنجاه تومن! آدم حیفش می آد.


   مشکل اینه که کلاس های رشته های ورزشی رو بر اساس متقاضی برگزار می کنن که خلاصه ش عموما می شه بدن سازی، والیبال، بسکتبال. راستش من با هیچ کدوم ازینا مشکلی ندارم و می تونم با توجّه به هزینه ای که می تونم خرج کنم برم توی یکی از همینا که قدم به قدم نزدیک خونه مون پره عضو بشم. یه مدّتی تو سوم دبیرستان حتّی  سر اینکه من یار کدوم تیم والیبال مدرسه مون باشم دعوا می شد. :))) ولی خوب به اون صورت علاقه ای ندارم به این ورزش های روتین. اینقدر از پیش دبستانی یه توپ بسکتبال دادن زیر بغلمون و هی هرچی می شد می گفتن برید پشت تور والیبال بازی کنید که واقعا انگیزه ای برای دنبال کردنشون ندارم دیگه. 


   این چند تا پاراگراف بالا، توجیه و علّت آوری مختصری بود مبنی بر این اخلاق من که به خودم بگم: "به درک حالا انگار می خوام با تیپ و قیافه ی خوش فرم به کجا برسم!" گور پدر ورزش و تغذیه...

   

   من هنوزم این عقیده م رو دارم ولی نمی تونم منکر این بشم که صبح های زود که پیاده می رفتم دانشگاه تو این یک سال، وقتی مردم رو می دیدم که به صورت انتخابی از خواب شش صبحی شون می زنن (در صورتی که ما به خاطر کلاسا مجبور بودیم بیدار باشیم.) و همراه هم ورزش می کنن، ته دلم همیشه تحسینشون می کردم. اوّل دو سه تا فحش می دادم که آخه مگه کلّه تون بوی قرمه سبزی می ده بگیرید جای من بخوابید تو رو خدا من دارم از بی خوابی می میرم! ولی ته ته ته ته دلم با خودم می گفتم آفرین به این اراده تون.


مثلا یه زوج نسبتا جوونی بودن که هر روز صبح توی یه نقطه ی مشخصی از مسیر من، بدمینتون بازی می کردن. یعنی توی روزی هم که باد می اومد اینا مصرّانه ادامه می دادن به تکون دادن راکت هاشون تو ساعت هفت صبح. متاسفانه خانومه اصلا وارد نبود و توپشون یکی در میون می افتاد رو زمین. یک بار نزدیک بود با راکتش که عین دیوونه ها برای گرفتن توپ توی هوا تکونش می داد، صورت منو رنده کنه و جان سالم به در بردم.  ولی الآن دارم آخرین روزی که دیدمشون روبا اوّلین روزی که دیدمشون مقایسه می کنم. خیلی پیشرفت کردن تو همین مدّت نه چندان بلند. 


یا مثلا یه پیر مردی بود همیشه توی یه تیکه ی مشخّص از چمن ها تشک پهن می کرد با صدای بلنننند آهنگ می ذاشت و ورزش می کرد. 


چند تا خانوم بودن بی خیال حجاب و همه چی در می اومدن بیرون و می دویدن با هم و کلّی می گفتن و می خندیدند و فاز دنیا رو می بردن چون اون وقت صبح کسی نبود سیخ کنه تو جونشون.

دوچرخه سوار ها هم که فاز مخصوص خودشون رو داشتن همیشه.

خیلی ها بودند خلاصه. با تیپ و قیافه های مختلف ولی هدف مشترک ورزش.


منتها هیچ جوونی توشون نبود. این بود که منو اذیّت می کرد. چرا یدونه جوون تو رنج سنّی زیر سی سال نباید توی این قشر آدم هایی که برای سلامتی شون ارزش قائل هستن باشه؟ چرا تا پیر شدیم باید یادمون بیفته آخ ورزش هم خوبه؟ چرا اوّل باید خیالمون از همه چی راحت شه و بعد بیفتیم دنبال روش زندگی درست؟ چرا باید زمانی که جوونیم این قدر بی اهمیت باشیم و از بدنمون کار بکشیم و به کفشمون نباشه و بعد که پیر شدیم بخواییم دغدغه ی شش صبح تو پارک بودن رو داشته باشیم؟


   من ازهمون زمان که اینا رو می دیدم با خودم عهد کردم در اوّلین فرصتی که دم دستم اومد این عقده رو شده لااقل از ذهن خودم باز کنم و نشم مصداق یکی از همین آدم های پیری که می بینم  انگاری از ترس مرگ می آن ورزش می کنن! من دوست دارم تو اوج جوونی م ورزش کنم چون روش درست زندگی همینه. چون بهش نیاز دارم که تخلیه بشم. چون بر خلاف خیلی ها از ورجه وورجه کردن و بالا پایین پریدن و پرانرژی بودن و شر بازی در آوردن خوشم می آد و نگرش مثبتی بهش دارم و حتّی وقتایی که دیگه حس کردم هیچ جوره نمی کشم با نیم ساعت بالا پایین پریدن با آهنگ یا دوچرخه سواری تونستم خودم رو آب بندی کنم خیلی راحت. شاید ظاهری که الآن دارم شبیه آدم های ساکت افسرده ی شکست خورده ی انرژی ته کشیده ی باتری تموم کرده باشه ولی نگرش درونم این نبوده هیچ وقت. به این دلیل ها تصمیم گرفتم الآن که سرم خلوت تره استارت این عادت رو توی زندگی م بزنم و تا آخر عمرم هم با خودم داشته باشمش. 

 نه اینکه فکر شکم ورقلمبیده م باشم که هر روز هم ور قلمبیده تر می شه و از ترس قضاوت بقیه یا خوش تیپ نبودن یا پذیرفته نشدن تو جمع به ورزش کردن بیفتم.


   با توجّه به امکاناتی که دارم، می خوام خودم تنهایی هر روز تو خونه ورزش کنم چون خوب محیط بیرون خونه عصبی م می کنه با توجّه به مشکلی که من تو ارتباط بر قرار کردن با بقیه دارم و نمی خوام خودم رو زجر بدم. یه زمانی رو هم در نظر می گیرم که کسی خونه نباشه و نخوام به بقیه توضیح بدم چرا دارم روش زندگی م رو عوض می کنم. 

 یه اپلیکیشن دانلود کردم و توش تمرین های ورزشی خیلی متنوّعی داره و مثلا می تونه برنامه ی روزانه بچینه برای ورزش کردنت با توجّه به توان بدنت. از امروز من به اپلیکیشن دستور دادم که می خوام مثل رونالدو تمرین کنم روزی حدود یک ساعت. 

الآن که دارم اینو می نویسم عرق داره از سر و روم می چکه، چهل دقیقه تمرین کردم و نتونستم تمام تمریناتی که بهم می ده رو تموم کنم و نفسم هم به شماره افتاده و دیگه نمی کشم بیشتر که ادامه بدم. به هر حال من خیلی وقت هست از میادین فاصله گرفتم و یهو نباید این حجم از فشار به قلبم وارد شه یهو می افتم از هول حلیم تو دیگ سکته می کنم. اینم  از همین روز اوّل می خواد از من یه رونالدوی تمام عیار بسازه.


خیلی اعصابم خورد شد.

یعنی اصلا غمم گرفت. یک دونه، تو بگو یک دونه شنا نمی تونم بزنم. قبلا ها قهرمانی بودم نمی دونم چه به سر این بدن اومده.  اپلیکیشن بهم پیام می ده، حالا نوبت شناست. آماده شوید ده عدد شنا بروید. بعد من این طوریم که آخه لامصب من یدونه ش رو هم نمی تونم بزنم، ده تا از کجام دربیارم؟  ولی خوب به غیر از شنا با بقیّه ی تمرین هاش مشکل چندانی ندارم. 

دیگه تو این چهل دقیقه هر وقت چشمام سیاهی می رفت، برا خودم می نشستم آب می خوردم و یه آهنگ گوش می دادم تا نفسم جا بیاد و دوباره ادامه می دادم. دقیقه ی چهل و دو بود حدودا، اپلیکیشن بهم پیام داد که تمرین کننده ی گرامی، قسمت اوّل ورزش ها تمام شده، می توانید حدود یک دقیقه استراحت بنمایید و کمی آب بخورید. اون جا بود که دیگه رسما می خواستم بشینم بزنم تو سرم. من هر چه قدر دلم خواسته بود استراحت کرده بودم و آب ها سر کشیده بودم و اپلیکیشن انتظار داشت مداوم تا همون لحظه به ورزش پرداخته باشم.


خلاصه اینکه هدف جالبی برای خودم پیدا کردم، ولی مثلا دارم فکر می کنم اگه دیگه هیچ وقت نتونم مثل وقتی که ابتدایی بودم شنا بزنم چی؟


اپلیکیشن رو تست می کنم، مفید بود معرفی می شه رو بلاگ اگه منو به کشتن نداد.


*یه روزی هم احتمالا می آد به یه در آمد ثابتی برای خودم رسیدم، بعد اون روز با خودم فکر می کنم آخه الآن دیگه با این ریخت و قیافه منو چه به مسابقه ی هندبال و استخر؟ مگه بچه ی بیست ساله ام؟ و دلم می گیره. از الآن هم دلم واسه ی همون روز گرفته یعنی. روزی که دیگه جوون نباشم و بدنم تباه شده باشه ولی پول داشته باشم. همین جوری ش هم که سنّ تقویمی م بیست ساله، بدنم، قلبم، ریه هام، هیچ کدوم طبق انتظاری که از یه فرد بیست ساله می رن کارایی ندارن. وای به حال اون روز. دردناک.

بوی دماغ سوخته می آد...

بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی استاد ادبیات اوّل ترم بگه فلان کتاب سلف استادی ه ولی ازش سوال می دم؛ پس از همین الآن بخونیدش.

تو هم شروع کنی برا خودت بچرخی تو کتاب مذکور هر چی عشقت می کشه بخونی ازش. هایلات سبز کنی حتی کتابت  رو!

یهو وسط ترم در روزی مثل امروز استاد بیاد بگه: راستی!!! شاعر های معاصر حذفن! سهراب و اخوان و شاملو و فروغ و امثالهم.

و تو ببینی ا... همه ی اینایی که تا امروز خوندی معاصر بودن! :| :| :|


بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی به خاطر واحد تربیت بدنی این همه از تهران بکوبی بری شهرستان،

قرص آدالت کلد خوابت کنه، چهل پنج دقیقه دیر برسی به کلاس و استاد بگه که: من غیبت رو زدم برات. اگه می خوای برو.

و دوباره هلک هلک از حرصت برگردی تهران!!! :|

چون فقط دو تا غیبت داشتی و یکی ش پریده در حالی که به مدت یک ماه قراره همین آش و کاسه بر قرار باشه و شنبه ها فقط تربیت بدنی داشته باشی. :| :| :|

بعد از اتاق فرمان بخوان آرومت کنن، زنگ بزنن بگن بی خیال امروز کاری نکردیم. صرفا یه بازی بود که می شد توش برای امتحان ترم نمره ی اضافه جمع کنیم. :| :| :|

حالا اگه من می رسیدم بهش فقط ان به توان ان دور باید دور زمین می دویدیم ها!!!!

من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!