Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هدر های اسکای

خب این یه پروژه ی یک ماهه بود که چند روز پیش بالاخره تموم شد و هیچ ادّعایی رو ثابت نمی کنه مگر جنون بیش از حد بنده ی حقیر رو.

عکس هدر های صفحه ی اوّل بلاگ اسکای اند.

قضیه از اون جا شروع شد که یه روز به خودم اومدم و دیدم به جای لاگین کردن تو وبلاگم، به هدر صفحه ی اصلی خیره شدم و دارم به تصویرش تنفّر می ورزم.


(ناموسا چند تاتون به اون عکسای هدر دقّت می کنین؟ نه که بخوام بگم آره من خیلی خفنم و دقّت می کنم به هر چیزی که کسی به کفشش نیست و این عمل ارضام می کنه. مقصودم بیشتر اینه که می خوام بدونم آیا من وسواس دارم؟ 

واسه همین قبل اینکه ادامه ش رو بخونین می خوام چند تا سوال بپرسم ازتون تا که بهش فکر کنین.

شما واستون مهمه دیدن اون عکس ها موقع لاگین کردن؟

شده به خودتون بیایین و چند ثانیه صرفا به عکس نگاه کرده باشید یا همیشه از زیر دستتون در می ره؟

الآن بدون اینکه ادامه ی پستم رو بخونین می تونین پنج تاشو بیارین پشت پرده ی چشماتون و تصوّرشون کنین؟

فکر می کنین تعدادش، اردر عکس ها چند تاست؟ بلاگ اسکای چند تا عکس مختلف اون بالا برامون به نمایش در می آره؟

این عکس های چه زمانی عوض می شن؟ زمان مشخّصی داره؟

آیا عوض شدنشون وابسته به دیوایسی هست که لاگین می کنین روش؟

اینو بگم که الآن خودم جواب همه ی سوال هایی که طرح کردم رو می دونم. بیشتر یه جور مقدمه چینی و خودشناسی قبل از پست بود.)


به هر حال اون روز کذایی، من نمی دونستم تنفّرم از کجا می آد... خواستم کشفش کنم. یه پروژه ی روان شناسی شخصی درست کردم واس خودم. به خدا که من دیوونه ی همچین پروژه هایی هستم. هر چقد بگم بازم نمی تونید علاقه ی زاید الوصفم رو نسبت به همچین ژانگولر بازی هایی درک کنید...

من سی و یک روز تمامه که دارم از هدر ها اسکرین شات می گیرم و دسته بندی شون می کنم.

دسته ی عشق می ورزم ها + دسته ی تنفّر دارم ها

یه چیزی تو مایه های جدول خوب ها و بد های تخته ی نماینده ی  کلاس دوم ابتدایی قبل اینکه معلّم وارد کلاس شه.


روز سی و یکم پروژه م، چند رو پیش به سر اومد و تصویر هام تکراری شدن و افتادن روی یک دور ثابت.

و من هنوزم نمی دونم چی باعث می شه که از یکی شون خوشم بیاد و به یکی شون تنفّر بورزم.


منتها الآن دارم با خودم فکر می کنم خیلی از تیکّه های زندگی هم همین شکلیه. تا همین حد حسّی ه. راستش حتّی  نماینده ی کلاسم همیشه خیلی حسّی اسم ها رو می نداخت تو سبد خوب ها و بد ها. هیچ وقت حضور من که مثل ابله ها دقیقه ها ساکت می نشستم، به چشمای لعنتی ش نمی اومد. :)))))) چون من واقعا ساکت ترین بودم و همین بود که به چشم نمی اومدم. اون قدر ساکت که اسمم حتّی برای وارد شدن روی تخته به چشم نیاد. اون قدر که حضورم حس نشه...


می دونی کیلگ  می خوام ازین به بعد اجازه ش رو به خودم بدم که خیلی راحت به آدم های دور و برم برچسب خوب ها و بد ها بزنم و نخوام به این فکر کنم که چرا از فلان کس نا خودآگاه در اوّلین نگاه خوشم می آد یا حالم از بیسار کس به هم می خوره.

یعنی چه دیدگاه روشن فکرانه ای داشتم که به زور به خودم ثابت کنم پیش داوری نداشته باشم راجع به موضاعات مختلف؟ من پیش داوری م رو خواهم داشت، طرف اگه خیلی عشقش می کشه بیاد بهم ثابت کنه که اشتباه می کردم.

این رفتار منشا روان شناسی رو قطعا داره و وقتی من حس خوب نمی گیرم از یه موضوع، مغزم قطعا در لایه های عمیقش یه دلیل لازم و کافی داره برای تنفّر ورزیدن. یه جور انعکاس ستیز و گریزیه برای ادامه ی بقا. یادگیریه یعنی. یه مسیر یادگیریه. منتها من ازین به بعد دیگه وقتش رو ندارم که تو تمام خاطره هام بگردم و ببینم طرف شبیه کدوم یکی از تجربه های قدیمی مه که همچین حسّی بهم می ده.


از این پروژه ای که برای خودم ساختم به خط های بالا رسیدم. همین. هدفش همین بود برام.

حالا هم در ادامه عکسا رو آپلود می کنم.

به ترتیبی که همیشه ظاهر می شن. در سی و یک روز.

و زیرش واس خاطر دل خودم ذکر می کنم که رو تخته سیاه مغزم جزو سبد خوب هام هستن یا بد ها.

خدا رو چی دیدی... یه روزم تو بیست و شیش سالگی هام بر می گردم و نگاشون می کنم و می بینم احساسم به نصفشون عوض شده. همینه که باحالش می کنه.


عکس شماره ی 1 - متنفّرم.


عکس شماره ی 2 - دوست دارم.


عکس شماره ی 3 - متنفّرم.


عکس شماره ی 4 - متنفّرم.


عکس شماره ی 5 - دوست دارم.


عکس شماره ی 6 - دوست دارم.
(امروز هدر اسکای این شکلی بود.)


عکس شماره ی 7 - متنفّرم.


عکس شماره ی 8 - متنفّرم.


عکس شماره ی 9 - متنفّرم.


عکس شماره ی 10 - متنفّرم.


عکس شماره ی 11 - دوست دارم.


عکس شماره ی 12 - دوست دارم.


عکس شماره ی 13 - متنفّرم.


عکس شماره ی 14 - دوست دارم.


عکس شماره ی 15 - متنفّرم.


عکس شماره ی 16 - دوست دارم.


عکس شماره ی 17 - دوست دارم.


عکس شماره ی 18 - دوست دارم.


عکس شماره ی 19 - دوست دارم.


عکس شماره ی 20 - دوست دارم.


عکس شماره ی 21 - دوست دارم.


عکس شماره ی 22 - متنفّرم.


عکس شماره ی 23 - دوست دارم.


عکس شماره ی 24 - دوست دارم.


عکس شماره ی 25 - متنفّرم.


عکس شماره ی 26 - متنفّرم.


عکس شماره ی 27 - دوست دارم.


عکس شماره ی 28 - متنفّرم.


عکس شماره ی 29 - متنفّرم.


عکس شماره ی 30 - دوست دارم.


عکس شماره ی 31 - دوست دارم.

و هیچ پروژه ای بدون تحلیل آماری تهش معنی نداره.
سی و یک تا عکس بود.
هیفده تاشو دوست داشتم. که این یعنی اکی. مثبت گرا. بیشتر از نصفه دیگه.
علاقه ی ماکزم رو عکس شماره ی سی عه. لیمو سبزه.
تنفّر ماکزم رو عکس شماره ی 29 و 25 با همه. نمی تونم انتخاب کنم کدومو می بینم بیشتر کهیر می زنم. ولی می تونید انتظار داشته باشید روزایی که هدر این شکلی باشن پستای جالبی نمی تونم به خوردتون بدم ناخودآگاه.

# اتمام_پروژه
# پست هفت صد و هفت (707) در روز هفدهم دی ماه.
# کامنت سه هزار و سی صد و سی و سه در روز هفدهم دی ماه.
# برف در روز هفدهم دی ماه.

این میشه اولین پست نود و پنج!

هرچند ما یه هفته زود تر دانشگاه رو پیچوندیم... ولی عملیات مرتب سازی تا بیست و نهم تموم نشد!

سال 95 من وقتی تحویل شد که همچنان کتابای کنکورم کپه کپه در گوشه های مختلف اتاق پخش و پلا بودن.

ولی به عنوان یک دانشجو که دیگه کنکوری نیست مفتخرم اعلام کنم بالاخره در تاریخ اوّل فروردین موفق شدم کتابای کنکورم رو با شش ماه تاخیر نسبت به بقیه ی کنکوری ها جمع کنم.اونم چه جمع کردنی. صرفا چپوندمشون تو کمد که دیگه بیش تر از این زیر دست و پا لگد نشن!


در این لحظه ی زمانی ما با چندین عمق فاجعه ی نوروزی رو به رو هستیم:


فقط یک کنکوری عمق فاجعه ی اوّل یعنی جمع نشدن کتاب کنکور های مرا می فهمد! :)) شش ماه بیشتر بخواهی ریخت نحس کتاب هایی که هر کدامشان پر از خاطره ها ی تلخ و شیرین  اند را تحمل کنی. از یک طرف دلم نمی آمد جمعشان کنم. با جمع نکردنشان سعی می کردم به خودم بقبولانم که هنوز مدرسه نمرده. سعی می کردم وانمود کنم هنوز دبیرستانی ام و وارد دوران چرت و مزخرف دانشگاهی بودن نشدم!!! نمی دانم شاید هم پای انتقام در میان است. به هر حال در این شش ماه به قدری لگد مالشون کردم که دلم تا حدی خنک شد. من هنوزم وقتی دفتر آقای جونور رو تو دستام گرفتم دقیقا همون حس روز قبل از کنکور ریخته شد تو رگ هام. هنوزم وقتی جزوه های سیمی سیمپل رو بلند کردم تا بذارمشون داخل کمد گریه م گرفت. من هنوزم سعی می کردم بوی عطر مسخره ی گیج کننده ی شوکوپارس رو  لا به لای جزوه هاش احساس کنم. لعنت به من. لعنت به این آدمایی که اینقدر خوب بودن و الآن همه شون غیب شدن.

می دونی کیلگ به نظرم خوب بودن بیش از حد هم ضرره. هیچ وقت تا این حد خوب نباشیم/ نباشید.


# فاجعه ی دوم  رو وقتی سال کنکورتون تموم بشه می فهمید. عید شاید مهم ترین روز سال برای منه. ارزش خیلی زیادی واسش قائلم. چون به طور نا خودآگاه پرم از حس های باحال و هیجان انگیز تو اون روز خاص. برای همین همیشه علی رغم خجالتی بودن های خیلی زیادم باید هر طوری هست به همه تبریک بگمش. به شیوه ی خاص خودم و با متنی که هرسال خودم می نویسمش.. مثلا پارسال یه متن درباره ی تبریک عید به کنکوری ها نوشته بودم و برای همه پیامکش کردم.


امسال ولی... سرم به قدری شلوغ بود که نتونستم زود تر از تحویل سال اس ام اس ها رو ارسال کنم. چون هنوز متن خوبی ننوشته بودم. می دونی جالبیش کجاست؟ این که همه ی به اصطلاح رفیق هام هم یادشون رفت برای من تبریک بفرستن! و بعدش من با کل دنیا لج کردم و یک روز تمام به انتظار نشستم تا ببینم کی یادش هست که کیلگی هم تو این دنیا ی لعنتی وجود داره. و تهش فقط یک نفر! یه آدم نورانی طور که قبلا ها هم ازش نوشته بودم تو این بلاگ. فقط همین یک نفر یادش بود که من هرسال به این همه آدم عید رو تبریک می گفتم و برام تبریک فرستاد بدون اینکه چشم داشتی به تبریک من داشته باشه. در صورتی که من هیچ سالی انتظار تبریک متقابل نداشتم از بقیه. صرفا دلم می خواست احساس خوبم رو با بقیه قسمت کنم. همین.

نمی دونم اینترنت چه بلایی سر ما ها آورده. هر بلایی هست خیلی مزخرفه و پلیده. یه پست بذاریم تو اینستا... خیال کنیم به همه تبریک گفتیم این عید باحال رو. تهش هم چون اینستا محدودیت تگ کردن داره نصف بیشتر دوستامون رو روی پست گل و سنبل طوری مون تگ نکنیم و تهش بنویسیم: ببخشید! جا نشد همه رو تگ کنم!


من ولی بعدش به قدری باز هم پر انرژی بودم که نشستم یه متن نوشتم و با یک روز تاخیر برای همه ی کانتکت لیست های موبایلم فرستادمش.

و این جا بود که عمق فاجعه ی عمق فاجعه اتفاق افتاد!

فکر می کنین از چند نفر جواب گرفتم که:سلام؛ مرسی. شرمنده شما؟

این چی رو ثابت می کنه؟ به محض اینکه پاتون رو از دبیرستان بیرون بذارین اکثر دوستای دبیرستانتون شما رو از کانتکت لیست هاشون پاک می کنن و براشون می شین یه ناشناس. گویی که از قبل هم وجود نداشتین.

و سریع ترین جواب ها رو از بچه های دانشگاه گرفتم.

این  یکی چی رو ثابت می کنه؟ اینکه شما به محض اینکه پاتون رو بذارین تو دانشگاه یه سری آدم به کانتکت لیست هاتون اضافه می شن که جای کانتکت لیست های پاک شده رو می گیرن. همون نو که می آد به بازار کهنه می شه دل آزار خودمون!


# فاجعه ی  سوم رو اونایی مثل من درک می کنن که توی یه خانواده با هرم سنی با میانگین سنی بالا به دنیا اومدن. خودمونیش می شه اونایی که عموما تا پنج سال قبل و بعدشون هیچ هم سنی تو فامیل ندارن. تو اینستا خوندم نوشته بود اوج تنهایی رو زمانی می فهمی که تو عید دیدنی ها یه نفر می آد سراغت و می گه:" خب... شما چه خبر؟" :| ما هم دقیقا همون.


# و فاجعه ی آخر.  فاجعه ی فاجعه ها! تو عید دیدنی های بعد از سال کنکور کسی اسمتون رو یادش نمی آد. همه به شغلی که مثلا قراره در آینده بهش دست پیدا کنین صداتون می کنن. آقای دکتر... خانوم دکتر. همه شما رو به شغلتون می بینن. نمی دونم باید چی کار کنم که به همه ثابت بشه من هم یه آدم هستم. فرای از شغل کوفتی ای که قراره مثلا در آینده داشته باشم. آقا جان! من کیلگم!!! کیلگ.


+میبینین؟ کنکور تموم شده. ولی هنوزم فاجعه آفرینه! هی من بش می گم تو ی لعنتی وقتشه که بری و دست کثیفتو از رو سر من برداری. نمی فهمه که نمی فهمه! :))


+انتشار رو که کلیک کنم، توی آرشیوم یه سال جدید اضافه می شه به اسم نود و پنج، یه ماه جدید به اسم فروردین! عید همه چیش هیجان انگیزه. حتی اینتر زدن هاش! :)))


راستی میمونتون میمون. خیلی خیلی خیلی میمون!

به قول عمو پورنگ: {اگه یک درصد بلد نیستین با چه لحنی شعر زیر رو بخونید سریعا به داد کودک درونتون برسید.}


"شکر خدا که عیده...

شادی به ما رسیده...

شکر خدای خوبی که

دنیا رو آفریده."


*پ.ن اوّل اوّلین پست سال:

هر چند من از زمانی که مژده رو حذف کردن استیج رو دنبال نکردم. :| خوشحالم هستم بابتش. به اعصاب خوردی هاش نمی ارزید. ولی دیدید؟ از همون روز اوّل مسابقه گفتم امیر حسین اوّل می شه :)))

کلا این مسابقه های موسیقی طور من و تو این مدلی هستن که یه نفرشون به قدری از بقیه ده سر و گردن بالا تر هست که از همون اوّل می تونی برنده رو حدس بزنی. بقیه بی خودکی با هم جدل می کنن واقعا! حالا چه ارمیا باشه چه امیر حسین.


*پ.ن آخر اوّلین پست سال:

یه خیالاتی در سر داشتم. می خواستم بیام روز اول سال جدید رو وبلاگم بنویسم:

"سال جدید اومد، بهار اومد، شکوفه اومد، ولی نمره های روان ما نیومد!!!"

باورتون می شه استاد روان دستم رو خوند؟ نمره های روان شناسی ما 28 اسفند رفت رو سایت بالاخره! حاظرم شرط ببندم  هیچ دانشگاهی به قاز قلنگی دانشگاه ما نیست! شرط! یه حس باحالیه در نوع خودش و خاصه حتی. اون قدر همه چی در هم باشه تو دانشگاتون که نمره ی یه درس از ترم پیش با سه ماه تاخیر اعلام بشه.

یه حالت عیدی طور داشت برای من. چون گویا من بالاترین نمره ی روان شناسی رو گرفتم از گوگولی ترین استاد دنیا! ولی این عیدی استاد روان رید به اعصاب و روان ما! معدل هفده ممیز هفده صدم من بالا کشیده شد. من ولی اولین باریه که ناراحتم از این که معدلم زیاد تر شد. من اعتراض دارم و همون معدل قبلیم رو می خوام. من هفده ممیز هفده صدم خودمو می خوام روان روانی!!!!! :|

به سای می گم چرا مهلت اعتراض نداده این یارو؟ بهم تکست داده که: نه دیگه تو رو خدا! اون طوری لابد می خواست تا ده سال آینده اعتراضامون رو بررسی کنه خبر مرگش.

من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!