Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لال

از توانایی های بارزم.

اینجانب کیلگارا آدم بسیار بسیار بی دست و پایی هستم در زمینه ی حرف زدن.

گویی که لال آفریده شده باشم.

من می تونم به مدت چندین ساعت تمام  تو چشمای مردم زل بزنم و هیچ حرفی از ته گلوم در نیاد.

نمی تونه در بیاد در واقع. سایلنت می شه گفت بهش.

یکی از دلایل رو آوردن من به نوشتن شاید همین باشه. انتقال بسی راحت تر منظورم.

بعد حالا این آدم پخمه رو تصور کنین بهش اضافه کنین که مجبور بشه حرف بزنه علی رغم میل باطنی ش.

نتیجه ش می شه این که معمولا بعد از اون همه سکوت، با یه لحن خیلی احمقانه می زنه تو ذوق مخاطبش و مخاطب مذکور تا عمر داره دیگه از اِن هزار متری کیلگ رد نمی شه.

بعد کیلگ می ره تو فاز سردرد وحشت ناک پس از گند بالا آوردن، به مدت یک روز و اندی افسرده س که چرا نمی تونه عین یه آدم معمولی حرف بزنه، میاد اینجا خودش رو خالی می کنه و این بار می ره تو یه سکوت خیلی طولانی تر از قبلی.

یه دوستی داشتم می گفت آرزوی لحن مناسب داشتن رو به گور می بره. من به گور هم نمی تونم ببرمش.

در طی 24 ساعت گذشته بس که نا پخته و چرت و پرت صحبت کردم با این و اون الآن خودم هم حالم از خودم به هم می خوره.

ای کاش می شد واقعا در دهنم رو گل بگیرم.

مغز من واقعا گند می زنه تو حرف زدن. کاری هم نمی تونم براش بکنم.


تو یه روز گذشته:

در باره ی قضیه ی حمار با مادر حرف زدم و فکر کرد بهش فحش دادم و خر خطابش کردم و الآن اصلا باهام حرف نمی زنه؛

به یکی از دوستان زنگ زدم و چون نتونست صدام رو شناسایی کنه خاک تو سر خطابش کردم و الآن نمی دونم فهمید که هیچ منظوری نداشتم یا جدی گرفت؛

حتی الآن که اومدم اینجا می بینم حال سرو آزاد رو شدیدا دیروز گرفتم و در حالی که واقعا هدف اینی نبود که برداشت کرده.


وعده ی ما:

احتمالا در یک هفته ی  آتی کل دانش کده رو هم از خودم متنفر می کنم.


هم زمان با برنامه گند بالاآوردن خودم یاد دو تیکه ی خاص از انیمیشن ها میفتم:


الف) انیمیشن شهر اشباح؛ اون یارو روحه که از کف دستاش طلا بیرون می زد و اونا رو می گرفت به سمت بقیه ولی کسی طلاهاش رو نمی گرفت. بیشتر زور می زد و طلای بیشتری از کف دستش بیرون می زد ولی بازم کسی تحویلش نمی گرفت!


ب) انیمیشن ابری با احتمال بارش کوفته قل قلی؛ اون یارو بابای فلینت؛ که هر بار می خواست حرف بزنه کلا شوت می زد و تهش به غیر از ماهی و دریا و تور نمی تونست واژه ای برای ارتباط بر قرار کردن پیدا کنه.


+به شدت محتاجم به یکی از اون دستگاه های مترجم که دادنش به بابای فلینت. خعلی. شاید هیچ کی درکش نکنه اصلا، ولی واقعا زجر آوره برام!