Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!

اعترافگاه

اعتراف می کنم که همیشه از خالی کردن کوله ی مدرسه م فوبیا دارم.

این خالی کردن که به منظور انجام شست و شوی پاییزه می باشد، از دست کردن در یک سبد زالو هم برای من وحشت ناک تر است...

واقعا پتانسیلش را دارد که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از دل و روده اش بیاوری بیرون.

یاد سوسک دو سال پیش می افتم... یا فسیل نارنگی سال پیش.

مراعات میکنم، ذکر نمی کنم دیگر چه چیز هایی... نمی خواهم همین تعداد اندک بازدید کننده هم دمشان را بر سر و کول شان گذاشته و در حالی که از انزجار دست را بردهان و بینی گرفته فرار نمایند.

# حقیقت؛ من خیلی خیلی خیلی شلخته هستم. خودم که مشکلی ندارم. اطرافیان زجر می کشن صرفا! بیچاره کوله ی سیاهم :-|

# وقتی عمو پورنگ به طرز کاملا فاحشی در کامنت های اینساتگرامش "قلت دیکطه ای " دارد!