Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اولین روز دانش گا

مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه  ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛

مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛

مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛

مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛

مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛

مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛

مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛

مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛

مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛

مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛

مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا  له شده؛

مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛

مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛

مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛

مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن  این روز اولی؛

مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛

مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا  رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛

مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛

مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛

مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛

مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛

مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛

مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛

مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛

مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛

مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛

مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛

مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛

مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛

مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛

مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛

مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛

مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛

مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛

مهم نیست که الآن عملا  از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...

مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛

مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛

اَه... اصن ولش کن کیلگ....

تو دنیا چی مهمه؟

تهش که قراره همه مون بمیریم!!!

نظرات 5 + ارسال نظر

راجع به پستت!
تهش که قراره همه بمیریم!!!
تو سعی کن قشنگتر بمیری! شیک و مجلسی تر! :/

+ توقع نداشته باش برای اینکه زحمت کشیدی و به وبلاگم آمدی و نظر گذاشتی، باید تشکر کنم!!!! چون اصلا این کار را نمی کنم! و این را هم بگویم که یک مخاطب غد اما دارای شعوری ناچیز دارید که درست است از شما برای پاسخگوییتان تشکر نمی کند اما پاسخگویی شما را هم وظیفه نمی داند:/

در ضمن قانون مسخره ای در کار نیست چون امدنتان به وبلاگم و ثبت یک نظر نسبت به این پست طولانی که ثبت کردی زمان بر نبوده!!!!

+ برای آن درخواستم هم؛ بیخیال! یه جورایی با زبان بی زبانی تا ته ماجرا را خواندم.

+ کمتر غر بزن دکترجان!!!!!!!!!! زندگی را سخت بگیری سخت می گذرد. بزن به در بیخیالی! چرا که خوشتر از این کاری نیست!

+ بعد از خواندن پستهات هربار به این فکر می کنم که اگر تو به جای من و خیلی های دیگر بودی چه کار میکردی؟!!! قطعا 300بار خودکشی میکردی!!!!!!!!!!!

آن آدرس لینک وبلاگ بی صاحب من {من با عینک ص.هدایت} را هم اگر زحمتی نیست ویرایشش کن!!!!! سپاسگزارم :|

تهش همه فراموش میشن. حتی همون شیک و مجلسی ها. حتی هما روستا که خعلی دوسش داشتم چندین ساعتی ست بین ما نیست. یه روز همه ی اینا از ذهن همه ی مردم پاک می شه.
همه می میرن...

یه کروشه ی بزرگ باز می کنم و ارجاع می دم به پست آخرم. قصد کاملا شوخی بود. بیش از حد جدی گرفتی سرو جان. من شرمنده!

اون تیکه ی آخرش رو جدی گفتم ولی. یک عدد کیاسالار و تست زیست کاملا سفید موجود است. مشتری نبود؟ واقعا قصدم این نبود که رگت رو بزنم و بخوام بهونه بیارم! دلایل متعدد رو لیست کردم صرفا! :))

اتفاقا نسبت به پست های اخیرم کمتر حالت غر داشت. :))) صرفا ثبت حال و احوال برای بازگشت در آینده و دریافت حس ناب اون لحظه ی خاص.
شریعتی هم خوب می گه تا وقتی با کفش های کسی راه نرفتیم در مورد راه رفتنش قضاوت نکنیم.

+انجام شد! جدیدا خیلی اون تیکه به چشمم نمی آد. کلی وبلاگ دیگه هستن که سر می زنم بهشون ولی از شدت تنبلی نمی آن اونجا. یه زمانی از اون تیکه استفاده می کردم و به روز می شد مداوم. الآن که با ریدر ها بلاگ می خونم بیچاره این بلا سرش اومده.

سرو آزاد {واو.الف} دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 20:34 http://zaadsarv.blogsky.com

مرسی کیلگ جان. مرسی.
+ دلم گریه میخواهد. آن هم هــــَــــــــوار هوار. {ناامید نشده ام فقط این دل بی صاحب بهانه میگیرد و ....} . مرگ بر هر چه حسرت هست...مرگ
+ دیگر حوصله ای برای تکان دادن این انگشتان بر روی کیبورد زوار در رفته ام نمانده.
بدرود :(

اتفاقا تنها حوصله ای که برای من مانده همان تکان دادن واهی انگشتان بر روی کیبورد زوار در رفته ام است؛
فقط اینکه چرا یکهو اینقدر کامنت منفی طور؟ مثبت گرا بودی زمانی!
خودم هم مثبت گرا بودم زمانی البته. هاه.

ساینا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:29 http://dakeako.blogsky.com

یعنی پشیمونی از این رشته؟!
شاید من یکی از همون احمقایی باشم که بخوام پزشکی یا دندون بخونم!
باید تغییر عقیده بدم ایا؟!

نه نه! ببین پستای پارسالم رو بخون.
من علاقه م اینی نبود که الآن می خونم. نارضایتی م هم عموما به خاطر همونه.
وگرنه این رشته خیلی رشته ی زیبایی می تونه باشه واسه کسی که علاقه ش رو داره. کلی هم جای پیشرفت داره. کلی هم خوشبختی میاره این طور که می گن!
من بد قلقم منتها!

آگول شنبه 21 آذر 1394 ساعت 15:25

اگه من به اندازه شما فسفر داشتم تا الان همه ی بشریتو با نوشته هام در مقابل خودم به سجده افکنده بودم.اما حیف که نه فسفری برای سوزاندن دارم و نه دل شیر.زیرا که از خدا میترسم

اول اینکه من نمی دانم آگول یعنی چی؟ لفظ باحالی ست. اگه دوباره قدم به چشم ما گذاشتید و اومدید اینجا ما را روشن بنمایید.
دوم اینکه من نفهمیدم پست حالت هجوی داشت یا واقعا تعریفی بود.
چون عملا توش چیز خاصی برای تعریف کردن نمی دیدم. پست های خیلی قشنگ تر از اینم دارم به نظرم!
سوم هم اینکه چه ربطی به خدا ترسی دارد آیا؟
چهارم اینکه اون هدفی که گفتی، جدا از هر منظوری یکی از خاص ترین و یکتا ترین هدف های منی ه که مدت خیلی طولانی ایه هیچ هدفی برای خودم ندارم. خیلی وسوسه انگیزه که با نوشته هات بقیه رو به سجده در بیاری. بر انگیختن احساسات. واقعا محشره و تجربه ش کردم و دوست دارم خیلی بیشتر تجربه ش کنم.
پنجم هم اینکه منم فسفری ندارم. صرفا فکر هایی رو اینجا می نویسم که حس می کنم باید تا حدی از شرشون راحت بشم تا بتونم به روال عادی زندگی م برسم.

آگول یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:38

قرنها پیش یک بزرگی یه قصه ای برام تعریف کرد.او گفت یک زمانی یک جنگل به نام آگول وجود داشته که ........مابقیش یادم نیست ولی همیشه میگفت اون جنگل پر از خار بوده .
آگول یادگار مادر بزرگ خدا بیامرزمه.
دوم ؟؟؟؟شاید قرنها بعد جوابتونو بگیرید.شاید......
سوم در مورد خدا ترسی .میدانی من میترسم که خدا نخواهد که جز خودش کسی دیگر لایق سجده بشریت باشد,میترسم که خدا رحمتش را از من بگیرد ,آری من از حسادت خدا میترسم و قرنهاست منتظر رخصت از جانب او هستم ......من کافر نیستم دوست عزیز.......
چهارم .گاهی برای رسیدن به هدف باید کافر شد از این بیشتر نمیتونم توضیح بدم.

پنجم.فسفر سوزاندن شهامت میخواهد همه فسفر برای سوزاندن دارند ولی همه خاموش میسوزانند......ببخشید ذهن شمارو مشغول کردم...موفق باشید...به گمانم اسیر یه مشت افکار پوچ شدم.

آگول جان!
خیلی ویرد و عجیب طور نظر می دی می دونستی آیا؟ :))
خدا بیامرزتش. تا حدی می تونم درک کنم که چه قدر احساسات نسبت به کلمه ها می تونه فرق داشته باشه برای افراد. خصوصا اگه همچین کلمه هایی یادگار باشن. یادگاری که خودت فقط می فهمی شون و اگه بخوای برای بقیه توضیح بدی باید کلیییی تعریف کنی تهش هیچ کس نمی تونه احساس تو رو نسبت به کلمه ی مذکور داشته باشه. منم کلی ازین واژه ها داشتم تو زندگیم...
بگذریم.
قرن ها بعد...!!! این عبارت قرن ها بعد به محض خونده شدن سه تا جرقه داشت تو ذهنم:
اولی معنی بدیهی شه. یعنی هیچ وقت. من قرار نیست تا آخر عمرم جواب اون سوال رو بگیرم. یا شاید هم اگه به معاد اعتقاد داشته باشم باید وایسم تا اون دنیا و تو اون دنیا از طریق کار های ماوراءالطبیعه دنبال شخصی به نام آگول بگردم و ازش بپرسم اون حرفش یعنی چی.
دومی اینکه با توجه به اینکه اول نظرت یه بار دیگه هم واژه ی قرن ها رو در مورد زمانی نه چندان دور به کار بردی می تونم امیدوار باشم که یه روزی که نسبتا نزدیکه قراره خودت برگردی و شفاف سازی کنی...
سومی که بهترین و خوش بینانه ترین و خفن ترین برداشتم بود اینه که من یه روزی قراره یه نویسنده ی بزرگی بشم و اون وقته که قراره جواب این سوالم رو بگیرم؛ با پیشرفت هام.
می دونی... شاید خیلی لوس و چرت و رویا گونه.
ولی قول می دم اگه یه روز تونستم شاخ باشم تو نویسندگی، قطعا توی یکی از کتابام این کامنت ها رو بیارم. زیرش می نویسم که زمانی چه قدر یه نفر عجیب با نام آگول من رو به چالش کشید با همین چند خط.

در مورد خداترسی هم دوست دارم دیدگاهم رو به اشتراک بذارم. اگه خدا واقعا اونیه که به ما گفتن و تو ذهنمون جا انداختن از بچگی، هیچ کس توان همچین کاری رو نداره که با خدا رقابت کنه. چرا خدا باید حسادت کنه وقتی که روح من یه اپسیلونی از روح خودشه؟ و اینکه در معنای لفظی هم من منظورم از سجده، سجده در معنای پرستش نیست. صرفا اینکه بتونی اون قدری مشهور باشی که بشی نهایت و ماکسیمم رشته ی خاصی که از خودت انتظار داری.

چهارمی رو می پریم. چون ترجیحا من افکار مسخره م رو در موردش رو نکنم بهتره در حال حاظر. شاید اگه روزی بزرگ شدم و مطمئن تر....

و اینکه بعضی از آدما (که کم هم ندیدم تو این هجده سال) یه چیزی به غیر از فسفر می سوزونن تو مغزشون... خاکستر از قبل سوخته شده مثلا! یونولیت شاید. چه می دانم. شاید به قول تو همه فسفر برای سوزاندن دارند ولی یک سری ها دلشان نمی آید و انبارش می کنند لابد.
اگه همه همون به صورت خاموش هم می تونستن فسفر بسوزونن دنیا خیلی جای قشنگ تری می شد.:{
چرا ببخشم؟
کامنت خیلی خوبی بود.
نیاز داشتم همین طوری بازم بنویسم. گویا سر این کامنت اجراش کردم نا خودآگاه.
من تشکر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد