Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

علم اندوزان مجازی

از فردا شاهد هجوم بی سابقه ی دانشجویان تهرانی به دانشگاه هستیم.

تاریخ، این روز پر از علم و دانش را از یاد نخواهد برد.


.:. بعد من می گم معتاد شدید قبول نمی کنید. :)))

یعنی مورد می شناسم وسیله جمع کرده از فردا بیاد کلا تو دانشگاه زیست کنه.

ولی آره حتی منم دیگه کم کم نبود گوگل داره اذیتم می کنه. 

من دیگه خیلی بیش از حد گوگل باز بودم. به نظرم روزی صد تا سرچ رو داشتم.(که البته بیستاش کلمه ی سلام بود همیشه!)

منتها می دونی چیش بهم می چسبه. با وجودی که گنده، ولی یه مدت می شه اجباری نفس کشید!

دارم فکر می کنم که شاید چه قدر تحت فشار بودم از سمت و سو های مختلف، که الان چنین حسی دارم.

حس می کنم واقعا کم آورده بودم زیر بار انتظاراتی که ازم می رفت و الان می تونم همه ی همه شان رو قایم کنم پشت نقاب‌ "اینترنت قطعه باشه بعدن".

این اتفاق ها یک درس تو مسیر شخصی زندگی به من می ده. که من هم بر خلاف ذهنیتم، مثل بقیه درگیر یک سری بند ها و زنجیر ها هستم. که آزادی رو زندگی نمی کردم. که برده ی روتین و روزمرگی شده بودم در صورتی که جهان بینی ام این بود که موجود آزاد و رهایی باشم.



.:. دانشگا بودیم، یکی از بچه ها با هیجان وصف ناپذیری  اومد گفت اینترنت آزاد شد!

یک لحظه حس نوستالژیک تیتر"خرمشهر آزاد شد" رو داشتم و زیر لب گفتم:"ممد نبودی ببینی.."


پ.ن. ولی مدیونیم گوگل برگرده باز بهش بگیم خنگ! می بینی؟ خنگی گوگل سگش شرف داره به... 

من کیلگارا، در نیمه ی شب سومین ماه از پاییز سال نود و هشت، سوگند یاد می کنم که با نثار خون خود از دفاع از هم رزم قدیمی ام گوگل فروگزار نکنم و دیگر هرگز در طی زندگانی ام واژه ی خنگ را به آن یکتا ریونکلایی دوران نسبت ندهم چرا که لایق تر از گوگل هست و ما نمی توانیم وقتی به آن ها می گوییم خنگ به این هم بگوییم خنگ!

خدا رو شکککککر کلش رو ترک کردم. وگرنه فرض کن الآن پدر پدر بابام زده بود بیرون از استرس.






نفس

می آیید با هم بخونیم؟

دستمو بگیرید. من می خواهم بخونمش. اینجا.

دانلودش کنید و پلی کنید و بعد ادامه بدید.

اره. شمام حسش می کنید؟ حس اینکه دور یک مشعل گرم تو تالار عمومی گریفندور ایستادیم و دستامون  رو حلقه کردیم و با هم می چرخیم و یک صدا می خونیمش؟

من تو حلقه خیلی ها رو می بینم... چهره ها موقع چرخش در ذهنم روشن خاموش می شند. 

گاهی بر می گردم و به کسی که دست راستم تو دستشه نگاه می کنم. شبیه خسروئه. خسرو گل سرخی.

ظاهرا اون قدری تو چهار پنج سالگی آهنگ نوستالژیک شنیدم و در ضمیر ناخودآگاهم سیو کردم که برای  کل دوران عمرم، در هر برهه ی حساس یک آهنگ خیلی ارزشمند واپاشی دهنده داشته باشم، فکر کنم چیزی یادم نیست هیچکی نیستم، بعد از شنیدن پرت بشم به تالار عمومی گریفندور، هجوم احساس زندگی قبلی ام.


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن


چو شقایق از دل سنگ بر آر رایت خون

به جنون، صلابت صخره ی کوهسار بشکن

تو که ترجُمان صبحی به ترنُم و ترانه

لبِ زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن


شب غارت تَتاران همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سا /یه ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید، جویباری تو این جا

تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشتِ این دیار بشکن


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن...


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن...



چه جور می تونید به من بگید ننویسم. چه جور. می تونید.

چه جور دلتون اومد اینو بگید وقتی این حجم از تفاوت رو تو روند اینجا می بینید؟

وقتی این حجم از تفاوت رو تو من می بینید.