Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مادر سبزی آش می خورد

"You see? Even death has a heart."


باید می پرسیدم. منتها جرئتش را نداشتم.

نیم رخش را نگاه کردم. بالای قابلمه ی آش ایستاده بود و هم می زد.

هر ازچند گاهی سبزی های آش را می خورد و امتحان می کرد که پخته باشند.

با خودم گفتم:"همه چیز خوب است. ببین! او دارد سبزی آش را امتحان می کند. مطمئنا همه چیز خوب است. امن و امان."


ولی هیچ چیز خوب نبود. 

سبزی های آش مرا گول زدند. تنها طنابی بودند که در آن لحظه می شد در دستم بگیرم. طنابی از سبزی های آش.

چیزی نمی گوید، ولی "آخ" ها، و "ای خدا" ها و "ای وای" هایش... همان قاشقی ست که با آن ته دلم را می کنند.


کاش آدمیزاد زاده نمی شد. هیچ وقت.

دلم اشک هایم را می خواهد،

به یاد برگ های منظم بافته شده ی قابلمه ی دلمه.

به یاد دست ها.