Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من و برگا، شما ها همه

حس گربه ای رو دارم که ساعت ها روی فرش پاییز غلت زده و نم کشیده و حالا صاحابش یک کاسه شیر گرم گذاشته جلوش و پشت گردنش را نوازش می کنه.

جدی چی می شه که دیدگاهم به زندگی اینه که گاهی انقدر منزجر گاهی این قدر عاشق. نمی فهمم.

این هم برام جالبه... که چرا پاییز فصل افسردگیه. تماما برگ های با رنگ تند داریم همه جا. مگر می شه قرمز و زرد و نارنجی افسردگی بده. والا دقت که می کنم... تابستان از همه ی فصل ها افسردگی آور تره. تو پاییز دپ باشی پا میشی دقیقا دو تا کله ملق می زنی رو برگ ها حالت جا می اد مست می شی. تو تابستون همچین حرکتی بزنی نه تنها افسردگی ات بهتر نمی شه، که تبخیر می شی در اون گرما!

یک قمی برایم تعریف می کرد می گفت من تا حالا پاییز ندیده بودم. چون فقط درخت کاج و صنوبر داشتیم اونجا. و گفت امسال شهرداری امده درخت های دیگر کاشته تو شهرشون و تازه درک می کرد پاییز پاییزی که ما می گیم چیه!


خلاصه فعلا که... من مستم و نترسم از چوب شهشهانش.

حتی اینش هم قشنگه. تاریکی عصرگاهی خونه. سرمای زیر پوستی. شوفاژ. پاچه های خیس شلوار. 

من از همراهی این المان ها با هم خیلی لذت می برم.

فقط داشتم فکر می کردم که نامردیه این همه انتظار بکشی برای نهایتا دو هفته برگ ریزان درخت ها. کاش حداقل کف خیابون ها تا دو سه ماهی این شکلی بود لذت ببریم.


تازه امروز داشتند برگ های درخت را میچیدند تو بلوار. یعنی شاخه ها و هرس بار قبل کافی نبود، امروز دقیقا داشتند لخت می کردند بی شرافتا. :دی

چرای این یکی را واقعا نفهمستم. دیگه هرس کردید دیگه چرا به زور برگ درخت می ریزونید. یعنی نگاه می کردی تا یک نقطه درخت ها برگ نداشت یهو از یک جا به بعد همه پر از برگ های نارنجی و قرمز.



پ.ن. تخیل. فرض کن رنگ برگ های درخت آبی و بنفش بود کیلگ. وااای.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد