Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چه کسی توییتی مرا مسکوت کرد؟

سر. کانال. توییت. فارسی. آندرلاین. هایپر. چه. بلایی.اومده؟

یالا.

یکی. به. من. کانال. جدیدشون.را. معرفی. کنه.

وگرنه. الان. سنکوپ. می کنم.





دیر است گالیا

اما درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...


هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست،

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان!


شیرینی نگاه تو بر من حرام باد...

بر من حرام باد زین پس شراب و عشق...

بر من حرام باد، طپش های قلب شاد.

کاغذ پرینتر

خیلی وقت بود براتان از افکار خل گرانه ام ننوشته بودم گفتم نکنه فکر کرده باشید مغزم به امید خدا درست شده.


آقا پرینتر کاغذ کم داشت (دو برگ مانده بود فقط) و با یک بغل اچار امد پرش کنه. داشت کاغذ ها را می گذاشت داخل که گفتم نه نع نعععع!

گفت چیه مشکلت؟ 

توضیح دادم که کاغذ ها را باید بذاره زیر کاغذ قبلی ها (همان دو برگ).

پرسید چه فرقی می کنه؟

گفتم می دونی این دو برگ کاغذ چه قدر انتظار کشیدند تا نوبتشون بشه و برند داخل پرینتر؟ و حالا ما کاغذ جدید ها رو بگذاریم روی این دو تا؟ عدالت کجا رفته!

زیاد از حد عدالت خواهم. می دونم.

منجلاب siasat

ولی بازم بین این همه، بیانیه میرحسین موسوی یه دمش گرم نداره؟

بیانیه ش دلم رو خنک کرد تا حدی، بین اون همه ترسو. خاتمی که واقعا بره تو اتاق در رو هم پشت سرش ببنده به بیانیه ش فکر کنه.

دو ساعت گذشته فقط دربست فک زدم و داشتم اوضاع سیاست مملکت رو با اسکاج، آباد می کردم. 

ساکن جنوب تهران هست. داشت از احوال در و همسایه شان می گفت.

سرم درد گرفته انقدر آرواره ام حرکت کرده.


می گفت واقعیه پول می گیرند واسه جنازه ها. گفت به خانواده شان می گند این ها ضد اسلام بودند و باید پول بدید چون ضد اسلام بودند.

بحثمان کشید به اهدای خون. حاضر نبود بره خون  اهدا کنه چون می گفت ج.ا زده کشته من برم خون بدم گند کارشون در نیاد؟ می گفت فکر کردی واسه چی بحران خون اومده. و دیدم منطقه ای صحبت می کنه و احتمالا از اثر های همین کشتار باشه.

خیلی شاکی بود واسه هم شهری هاش.

می گفت تو همسایگی شان یکی بوده، کشته شده. خانواده اش رفتند جنازه اش را بگیرند، دیدند که ارگان های اصلی بدنش را بدون اجازه تخلیه کرده بودند! من عمرا باورم نشد! خیلیههههه! جنایته یا پیغمبر! بهشان گفتند همین که جنازه دادیم خدا را شکر کنید و ببرید سریع خاک کنید صداش رو در نیارید. نظرش این بود که این مملکت وقتی بی قانون باشه هر غلط ضد بشری که دلشان بخواهد انجام می دند و سازمان حقوق بشر خاک بر سر فقط نشسته و نگاه می کنه و زرت زرت می کشه رو عدد کشته ها که اونم عمرا به تعداد اصلی نخواهد رسید.


منم نخ دستش دادم گفتم ببین پویا. برو دنبال پرونده و مستند پویا باستانی. بنده خدا الآن می ره دیگه نمی شه کشیدش بیرون چون تعجبم برد خبر نداشت..


بچه چاقال خوبیه. (فحش نیست تعریفه و ابدا چاق هم نیست) یعنی خب اممممم واقعیتش بین این همه بچه درسخون، یه معدل چهارده ای پیدا کردم که یکم میشه باهاش حرف زد. نه اینکه لزوما هم نظر باشیم. همین تفاوت دیدگاه ها هم خوش می گذره خودش. ولی خیلیه که می تونه نظر بده رو موضوعی که بقیه اصلا دغدغه شان نیست. سر همین جریان شلوغی ها با هم دمخور شدیم. 

خلاصه اره... معرفی می کنم..

اسکاج، بچه ها!

بچه ها، اسکاج!

اصلا هم مهم نیست سنش. که چی. سن مهم نیست. چون الان باز می زنید تو سر من. نمی گم سن دوست جدیدم رو. 

فیلم ها هم همین ایشون چند تا آورده بود برام. چند تا هم منابع دیگر.

خلاصه آره. آلودگی هوا دوستت داریم. تو مایه ی تحکیم روابط، عمیق شدن خط اتو، و کپک نزدن/پدیکولوس هومنوس کورپوریس نگرفتن مایی. 

حالا باز بیایید بزنیم تو سرمان. که کی فردا می ره سر کار. آه.


پ.ن. خبر برف پاک کن لیزری را دیدم. باحاله نه؟ حس می کنم دنیای سایبر من و اینجور چیزا می شه. با لیزر پاک شه شیشه ی پراید. فرض کن.

بفرمایید شیرینی

-بفرما

-آقا بفرما

-جا نمونی بدو بدو

-دو تا بردار  شیرینیه!

-نترس چاق نمی شی

-چایی بدم بزنی تنگش؟

-شیرینی تعطیلی فرداست

-مخلص همه تونم از دمممم

-کامتون شیرین


ولی تا تایید رسمی بشه این تعطیلی ما، 

منم رسما فهمیدم چرا انقلاب نمی شه.

مشکل دقیقا بچه های نسل ما هستند.

دهه هفتاد به بعد.

هفتاد و پنج به بعد بیشتر!

بعله شصتی ها رو خوب خبر دارم و  واقعا عشقن حرفی توشون نیست.

من خوشحال و خندان و فارغ از غم دنیاها رو می گم... هفتادیا. هشتادیا. نودیا.

همین ترسو بزدل هایی که دل سرپیچی از قوانین رو ندارند و اینقدر خیال راحت خودشون براشون مهمه که از غم هیچ کس به تنگ نیایند.

و وقتی از اول قانون گذار زور گفته، اینا از همون اولین روز مستقیم گفتند به چشم قربان. اطاعت می کنیم.

برای همینه انقلاب نشد و پا نگرفت. 

تقصیر خودشونم نیست...

تربیت شون جوری بوده که روح گودریک گریفندور رو مستقیم تو وجودشون سلاخی کرده.

فردیت براشون مهمه. خودشون. وجود مقدس خودشون. منم منم کردنشون. و نه کس دیگری. 

ازاتحاد... از هم دلی... از هیچ چیز بویی نبردند. 

اگه بدونید تو همین چهل و پنج دقیقه چه جوک بازاری بود! چه مسخره بازاری بود! چه خودخواه بازیایی که نشد!

آدم هنگ می کنه. 

بعد به خودشون می گند آدم بزرگ!

من تعجبم می بره، بچه شهرستانیا از تهرانیا سوسول تر! تهرنیا از اونا فوفول تر!

من از نسل آینده ی ایران می ترسم. واقعا می ترسم.

دل گنده شون من و جکیم. خنده داره. ببین دیگه چه جمعی بشه که دل گنده ش من خاک بر سر باشم.

ولی دممممممم جک گرم. عاشقشم یعنی. دمش گرم.


به شخصه یه پاکت تهوع گرفته بودم تو دستم،

پیام های رد و بدل شده را می خواندم،

عق می زدم.

البته من که تصمیمم رو گرفته بودم نرم، و سر لج بازی و اینکه هیچ کس حق ندارد حق دانشجو را بخورد هم عمرا نمی رفتم. ولی بچه هامون... شاهکارند. دقیقا فقط به درد تاکسیدرمی شدن و رفتن تو موزه ی لوور و هرمیتاژ می خورند.



دلم می خواد دفعه بعد هر کدومشون ادا آدم گنده گوزهای فهیم رو در اوردند با قلم پر امبریج تو صورتشون حرفای امروزشون بازنویسی شه.

تهش اتند با اون همه ابهتش خودش اومد تعطیلمون کرد.

بلیو می؟ یعنی خاک هفت عالم بر سر نماینده و نوچه هاش. 

من بودم قبر نمایندگی مو می کندم توش با خیال راحت می خوابیدم. اینم همین جامعه ی شارلاطان بازار ماست.

با مقیاس کوچیک.

که ایشالا در چند سال آینده همینا می رند جای امروزی ها. 



پ.ن. اگه بدونی با هر روز رفتن به بیمارستان و سر و کله زدن با ادمای خل و چل اون تو چند تا از جونام کم می شه حق می دادین بهم که اینقدر به صورت هیستریک خوشحال بشم. من واقعا به تعطیلات نیاز دارم. هرچه بیشتر بهتر.

بقیه رو نمی دونم ولی من واقعا حالم خوب نیست و تحمل ندارم بیش از این از نظر روحی. 

از همه بیشتر هم بچه هامون. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومشونو ندارم. از بیخ.

تازه یه کتاب شروع کردم هلوووو. کی همچین شاهکاری رو ول می کنه می ره بیمارستان.

کاغذ هامو مرتب می کنم... اتو پارتی برگزار می کنم و یک خطی بندازم روی روپوش و لباس ها که بیا و ببین اصلا!

کفشامو واکس می زنم.

لعنت بهش آقا حموم می رم.

چایی بدون قند می خورم...

خیلی عالییی. تعطیلات همیشه عالیه.


جوجو استاژر ها هم ریه دارند

بخدا من کیلگ نیستم اگه فردا به خاطر کسخل بازیای این بچه هامون پاشم برم بیمارستان.

خب استااااد! فنی! شاگرد اول کلاس! مغز متفکر! تو که باید قوه ی تحلیلت از همه قوی تر باشه.

چه جوری موضوع به این بدیهیت رو نمی تونی تو مغز متفکرت بالا پایین کنی بچرخونی؟

از نظر واژگانی...

می فهمی تعطیل یعنی چی؟

می فهمی آلودگی هوا یعنی چی؟

می فهمی دانشجو یعنی چی؟

یا بیام حالیت کنم.

این اسکل بازیا چیه در می آرند الله علم.


"وای ما هم تعطیلیم یا نه؟"

خب چلغوز معلومه که تعطیلیم این سواله می پرسی؟

وای خدا واقعا به ستوه امدم.

یه روز می تونیم نریم گند و گه بیمارستان فرو نره تو پاچه مون،

بعد این انیشتین ها فرضیه سازی می کنند.

خب تو که درس و مرض و کوفت دوست داری بشین خونه اینقد خرتو بزن که چشات از حدقه بزنه بیرون دیگه. اه. 

اعصاب مصاب نذاشتن واسه ما.


بعد خیلی ترسو اند. یعنی الان یکی شایعه کنه غیبت می زنند عینهو کبک (باز فحش حیوانی دادم با وجودی که قرار گذاشته بودم این عادت حذف بشه) پا می شن می رن بیمارستان. 

خداااااایاااااااا

شفاااااااا بده

خواهش می کنم

استدعا می کنم

التماس می کنم

شفااااااااا بده

شفا نمی دی منو سریع تر بزن بکش راحت کن.



پیشویی در بیمارستان

تو فرض کن سوریه ای یا فلسطینی، با بدن خونین می روی اورژانس بیمارستان.

می بینی یکی ساق و سالم نشسته روی صندلی. او ایران است... 

چهره ی خونین ات را می بیند، دلش می سوزد. می گوید : امیدوارم زود خوب شوی.

و تو از او می پرسی: شما که سالمی، چرا اینجایی؟

و ایران به تو می گوید: "سرطان دارم!"


_علی رضا روشن_


پ.ن. ساق در زبان ترکی یعنی سلامت. من بار اول که خواندمش فکر کردم اصل عبارت صاف و سالم بوده و تایپیست اشتباه کرده (چون ف و قاف روی کیبورد مجاورند). بعد فهمیدم نه، معنا داره.

پ.ن.۲. داشتیم فکر می کردیم به جای سرطان، یه طوری تمام بشه که ‌این مفهوم رو برسونه که ایران می گه:"من مریض نیستم، اشتباه آوردنم تو بیمارستان" ولی وای همینش هم خیلی شاهکار بود. حظ بردم.

پ.ب

مستند و فیلم های داخل گوشی پویا بختیاری رو دیدم.

چقد غم بار بود.

به جز حسرت و افسوس واسه آدم چیزی مونده؟ نمونده.


هرس

امروز توی دو تا از اتوبان هایی که مسیرم بود، مامور های شهرداری رفته بودند بالای درخت ها و داشتند قیچی می کردند می ریختند پایین.

حتی یک جاهایی لاین سرعت رو بسته بودند که درخت های وسط بلوار رو قیچی کنند.

می دونم که این کار واسه خوبی خودشونه و داره بهشون لطف می شه و اگر نچینیمشون زیر برف له می شن. ولی دلم گرفت. نا خوداگاه با خودم می گفتم: "گیرم که می کشید، با رویش نا گزیر جوانه چه می کنید.......؟"


فرض کن اون همه تاج طلایی و آتشین رو قیچی می کردند می ریختند پایین تو کیسه زباله. حس کردم درخت ها ناراحتند. بیزارند که کی براشون تصمیم بگیره. شاید یک درخت بود که از عمد اون قدری محکم ریشه زده بود و شاخه هاش رو جوری رشد داده بود، که هیچ برفی نتونه خمش کنه. به چه حقی باید بیان برگ های دلبرش رو بچینند؟  شاید هم دردشان بیاد. فرض کن یک عمر منتظر برگ های طلایی باشی، بعد بیاند بچینند بگند نه تو نمی فهمی ما خوبتو می خواهیم ما می دونیم چی برات خوبه.  ن م دانم.

لولوخورخوره ی کاسه به دست

از رویارویی با انسان ها واهمه داشتم. این در زندگی من، یک اصل ثابت بود و تغییر نمی کرد. پس به اجبار به عنوان یک ضعف پذیرفته بودمش. 

که قرار نیست وقتی آدم جدیدی می بینم راحت برخورد کنم.

همیشه سعی می کردم در لاک خودم باشم و این از لاک در آمدن آن قدری طول می کشید که هر که منتظر بود هم، بفهمد مالی نیست و برود سراغ کارش.

این بار اما زنگ خانه را زدند. می دانستم هر که باشد از اهل خانه نیست.

بی سر و صدا بدون اینکه صدای قدم برداشتنم شنیده شود، به در نزدیک شدم. کفش هایم پشت درب جا مانده بود و این یعنی هر که پشت درب بود می فهمید یک نفر در این خانه هست.

یواشکی از چشمی نگاه کردم. کودک هفت هشت ساله با دندان های موش خورده ای بود و انتظار می کشید. با خودم یکی به دو کردم. مثل همیشه نتوانستم. مثل همیشه دلم نمی خواست درب را باز کنم و با انسان جدیدی که نمی شناسم ارتباط برقرار کنم. در جایم خزیدم... با خیال اینکه دوست ایزوفاگوس است و وقتی جواب نگیرد کم کم خواهد رفت.

جمله ای روانم را به هم ریخت: "بزدل تو حتی از یک بچه ی هشت ساله هم می ترسی"

بهایش ندادم و به تلویزیون نگاه کردنم مشغول شدم.

یک بار دیگر صدای زنگ درب آمد. صدای تلویزیون را بلند تر کردم. مغزم نهیب زد که استاد...! صدایش از درب می گذرد می فهمد خانه ای قصدی درب را باز نمی کنی ها!

جوابش را این طور دادم که بچه ی کوچک به این چیز ها دقت نمی کند.

سه دقیقه ای گذشت. با خودم گفتم لابد رفته، که دوباره صدای زنگ درب آمد.

یک خاک بر سرت کره خر نفهم نثار خودم کردم و با آخرین ذره ای که در وجودم بود، لشم را کشیدم و رفتم که با هیولا کوچولوی پشت درب رو در رو شوم. 

درب را باز کردم. گل آفتابگردان خندید و گفت:"بفرمایید"

یک سینی سنگین دو برابر جثه ی خودش در دست داشت و تعجب کردم چگونه با در دست داشتن همچون چیزی توانسته زنگ درب را بزند.

کاسه ی آش رشته را از او گرفتم و گفتم: "مرسی."


درب را بستم. یک ربع به تزئینات روی آش با پیاز داغ و نعنا و سیر های حلقه شده نگاه کردم و گریستم.

پنج دقیقه یک گل آفتابگردان موش خرما را پشت درب نگه داشتم، آن هم با آن وضعیتش، و او باز هم نرفت.


در این دنیا هیولایی نیست.

مگر من.




مستقیم، به هیچ

هی کیلگ. می تونی اون حجم از بی پناهیی رو متصور بشی، وقتی پشت فرمونی و افتادی داخل یک خیابون یک طرفه ی شلوغ...

می بینی همه ی ماشین های اطراف می دونند که درست پیچیدند داخل خیابون و مسیرشونه... با صبر ترافیک رو تحمل می کنند.  ولی تو تمام مسیر... فاکینگ تمام مسیر.... داری به این فکر می کنی که نه تنها مسیر تو نیست و داری هر لحظه از مقصدت دور و دور تر می شی، بلکه دیگه دور هم نمی تونی بزنی چون یک طرفه ست و محکومی به تحمل ترافیکی که تهش یه هیچی بزرگه!


پ.ن. هر لحظه دوست داری بکوبونی به شیشه های ماشین... جلب توجه کنی. آهای! کمک! من اشتباه پیچیدم... و هیشکی نمی ره عقب تا از خیابون یک طرفه خارج بشی.

نفهمیدی؟ اونا تو مسیر دلخواهشون هستند.و همینه که مهمه.



 

T peak

شما هم وقتی دوستاتون یک جنس مخالف می بینند، خنده هاشون گوش عالم رو کر می کنه؟

خب نکبت بیست و چهار ساعته کنارتم مثل بخت النصر نشستی، تا یکی غیر خودمون رد شد گل از گلت می شکفه می شی الهه ی هر هر کر کر یونان باستان؟

ای تف به اون عقلت. 

یک سری رفتار ها خیلی برام بی معنیه. درک نمی کنم. نه که درک نکنم. دقیقا می دونم چه مرگشونه. ولی حالم به هم می خوره. یعنی خودشون نمی بینند چه حال به هم زنند؟

حسش... نمی کنند؟ چه ترسناک.

وقتی اتوپایلوته

هفته ی پیش کم بود، الآن باز فردا می ریم رو هوا. راند دو. 

کسخلی چیزی هستن رهبری اینا؟

خوب عقل کل یک هفته ست داری سعی می کنی به مردم حناق اجباری بدی خفه شون کنی، حالا مرگت کرده واسه فردا فراخوان راهپیمایی می دی؟

به نظرم به جای اینکه انرژی بفرستم انقلاب بشه، واسه شفا یافتن این یارو یوگا مدیتیشن کنم، سریع تر به نتیجه برسیم.


پ.ن. ایشالا با این وضع برای بار دوم این امتحان لغو میشه. الهی آمین. 

کذب محض، راست ماست

و بعله لینک هم پیدا کردیم.

شایعات حقیقت دارند. من فکر نمی کردم واقعا تا این حد پست و حقیر باشند،

ولی گفت جنازه رو تحویلمون ندادند و گفتند حق ندارید عزاداری کنید. 

گفتند شاید بعد ها که جو خوابید،  اگر پول بدید بهتون بدیم جنازه رو. (حق تیر!!!)

البته چه بهتر. مگه ما مرده پرستیم. مال خودشون جنازه. به چه درد می خوره وقتی زدی کشتیش.  دیگه واسه خانواده ش که بر نمی گرده.  اینقدر جسد و جنازه نگه دارند که داخل گند و تعفن جنازه ها خفه بشند.


یکی از مریض ها هم گفته لباس شخصی ها امروز ریختند خونه شون، داداشش رو گرفتند بردند گفتند شما تو دوربین بودی.

همسرش هم میوه فروش میادین اصلی شهر بوده، یک هفته ست از ترس بازداشت تو خونه قایم شده.

سلامم را تو پاسخ گوی

وقتی اشک امانت نمی دهد

سلاااام عزیز دلم! سلام... سلااام.!





اینترنت آزاد شد.

ممّد، نبودی ببینی...


پ.ن. غیر بلاگ اسکایی ها، خدافس! مرسی خوش گذشت این مدت. دور هم بودیم. به تل و واتس و شکوفه و باران برسانید سلام ما را. ما هم اینور یادتون را سبز می داریم. دیدارمون ایشالا تا انقلاب بعدی. 

پ.ن. تا وقتی اینترنت همراه وصل نشده، من هم صداش رو در نمی آرم که دسترسی دارم. گوگل واسم مهم بود که برگشت. :{


Apnea

نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن.