Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کاف کاف - ۴

"غرور آدمیزاد را، بایستی کند، برد، انداخت جلوی سگ هار پوزه چکشی."

کاف کاف - ۳

- می دونی وقتی من یکی نیمه ی خالی لیوان رو ببینم یعنی چی؟

- یعنی چی؟

- یعنی دیگه رسما آبی داخل لیوان باقی نمونده.

کاف کاف - ۲


" اینکه از یک احساس حرف نمی زنم، دلیل نمی شه که وجود نداشته باشه."

کاف کاف - ۱

خب معرفی:

کاف کاف معادل دو نقطه دو نقطه :: kilgh's qoutes

"کوتیشن های کیلگ."

(البتّه قدیم تر ها یه قسمتی هم داشتیم با همین نام کاف کاف که معادل کیلک کچل بود. عنوان این  قسمت و اون قسمت با هم دیگه همپوشانی کامل دارن و هر بار خودتون باید تشخیص بدید کدام یک، مقصود و هدف نگارنده س.)


این دقیقا همون بخشی از وبلاگه،

که وقتی مُردم، 

با دارایی نداشته م، کتابچه می کنید۱ و 

می ذارید تو ویترین کتاب فروشی ها و 

مردم می خرن و 

تو تلگرام و اینستاگرام و توئیتر جمله هامو می نویسن و

 زیرش می نویسن منسوب به اژدهای باستانی، کیلگارای کبیر. بر وزن گوته. بر وزن نیچه. بر وزن آنتونی رابینز.

خلاصه اون تیکه ی توئیت نویس وجودمو دارم رو نمایی می کنم این روز ها... ولی چون ساقی فیلتر شکنم، مغازه ش رو جمع کرده رفته۲، مجبوریم هم چنان در این فضا در خدمتتون باشیم. نکنه خدای نکرده زبانم لال لذّت نمی برید از توئیت نوشتن در وبلاگ؟ خب ببرید دیگه. سنگ  و گنجیشک و مفتکی و اینا...

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-



# کوتیشین اوّل:

" کسی که تنش می خاره رو، باس خاروند."


..............................

پا نویس:

۱. صفحات کتابچه لطف می کنید کاهی باشه؛ ارزون تر،  سبک تر، خوش رنگ تر، خوشبو تر...

۲. آره، امروز یه ربع جلوی مغازه ی خالی از کامپیوترش وایستاده بودم و دست می کردم تو موهام که چه بد شد دلم واسه شون تنگ می شه، نامردا بدون خداحافظی رفتن!! 

این شعت نداره؟ به پیر به پیغمبر این وضعیت روان من، شعت داره. شعتم نه، شععععععت! من دلم واسه یاروی مغازه کامپیوتری هم تنگ می شه. 

طرف مهندس شیمی بود و یه بار که داشت ویندوزم رو عوض می کرد، بین حرفاش گفت کار کو واسه رشته ی خودم؟ 

مغازه ش که همیشه پر از پرینتر و کیس و سیم و اینجور چیزا بود، امروز سفید شده بود، و خالی.

خالی بودنش، یا بهتر بگم... خالی دیدنش... خالی دیدن کف مغازه ش که با یه غبار سفیدی از گچ پوشیده شده بود، امروز اذیتم کرد. مثل این بود که حس کنم تمام خاطره هایی که ازون مغازه داشتم، الآن سفید شده. انگار که از اوّل وجود نداشته. سعی می کردم به خودم ثابت کنم که من از این مغازه خاطره دارم. در صورتی که نداشتم. خاطره هام پوچ شده بودن. به همون سرعت. من دیگه مدرکی نداشتم...