Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

I'm in love with a fairytale

ببینید تولد کیه! یاه یاه یاه.

می دونستید بنده و کورونا در ایران متولد یک روز هستیم؟ اگر یادتون باشه، دوم اسفند پارسال جمعه بود -انتخابات- و دقیقا از شنبه اش کشور برای اولین بار به قرنطینه ای طولانی فرو رفت.


# اول، بیایید بغلم.


# دوم، عاشق بیست و سه سالگی ام بودم. عاشق زندگی ام در سال کورونا. واقعا از بهترین سال های عمرم بود (حتی شاید بهترین به تنهایی) و عجیب زندگی قرنطینه ای بهم چسبید ضمن در نظر گرفتن این حقیقت که می دونم متاسفانه برای اکثریت افراد سال دوست داشتنی ای نبود. پارسال شب تولدم آرزوی عجیبی کردم. گرینچی تمام عیار بودم، خسته ی زندگی... خسته ی همه چیز. دلم می خواست سرم رو بگذارم و یک مدت همه ولم کنند تا وقتی که خودم دوباره دلم بخواد بگم منم هستم. و از یک روز بعدش بوووومب زندگی همه مون در همه ی ابعاد دگرگون شد. گاهی به طرز عجیبی حس می کنم این تغییر روند زندگی به دنبال کورونا ویروس به نوعی پاسخ فرشته ی آرزو ها به اون آرزوی من بود و کرک و پرم می ریزه. من جهان رو کنترل می کنم؟ اره. من داشتم از جهان و نامردی هاش انتقام می گرفتم؟ هل یس! اخرین سال قرنم رو (البته فهمیدم که آخرین سال قرن نیست، ولی به چشم من آخرینه چون نود و نه داره!) واقعا فابریک گذروندم. فابریک ترین. تنهایی و خودم ترین. منیت رو صرف کردم. در واقع خودم رو کوبیدم از نو ساختم. باورتون نمی شه عادت هایی رو کنار گذاشتم که شاید ده سال بهشون وفادار بودم. از همه چیز و همه کس کنده شدم. یکی بعد از دیگری! پا گذاشتم روی خط قرمز هام. زدم به در بیخیالی.. امسال واقعا زدم به سیم آخر. و انصافا سیم آخر عجب سیم خفنی بود! به دل هیچ احدی راه نرفتم. حتی برای اولین بار تو عمرم موفق شدم اتاقم رو اون جور که مورد علاقه ام هست مرتب کنم. هر کار که عشقم کشید کردم نه به خاطر حفظ ظاهر یا خوشامد بقیه.. و هنوز هم خسته نیستم از این روند. زیرپوستی حس می کنم هر وقت من بهش بگم :"کورونا برو" می ره ولی هنوز بهش نگفتم. خوشحالم وقتی بخوام برگردم و به یکی از باحال ترین سال های جوونی ام فکر کنم، زیاد غمی به ذهنم نمی آد. 


# سوم، از همین لحظه پارتی رو اعلام رسمی می فرمایم، امروز من الکساندر ریباکم، و شما هم یکی از ادم های خیلی خوشحال داخل کلیپم هستید:

از اینجا دانلودش کنید. برقصیم، یک دو سه.

می دونید، اعداد فرد رو بی نهایت بیشتر از زوج ها دوست دارم. و خب بیست و چهار سالگی زوجه.. بیست و سه عدد فرد و اولی بود. این وسط خیلی عدد ها هستند که بیست و چهار رو عاد می کنند. ندانم چه خواهد شد ولی ارزو می کنم  این شکلی باشم در بیست و چهارسالگی ام. مثل الکساندر ریباک با چین ظریف دور چشماش و دیوانگی منحصر به فردش که احتمالا نشان از ژن مشترکمون با سهراب سپهری داره.


پ.ن. روشن گری طوری. مراد خان، به من می گفت وقتی روی سقف دنیا می ایستی تو تاریکی و به چراغ های سوسوزن نگاه می کنی،  با چی پاهات رو شازده کوچولو وار تکون می دی؟ بفرما! با این. نگهش داشته بودم واسه یک مناسبت خاص اپلود کنم. 


پ.ن.کوت تولد طوری. مثلا از یک جا به بعد قبول می کنی که هیچ وقت قرار نیست موهات شبیه دیوید تننت بشه و زندگی ت صرفا باید بگذره و بره. حس می کنم بیست و سه سالگی برای من دقیقا این نقطه بود. دیگه زندگی اونجوریا به چشمم مهم نیست. برای همین هم سخت نمی گیرم. می گذره صرفا. 


پ.ن. مفلوک طوری. اگر درست یادم باشه من امسال اصلا مریض نشدم، الا روز تولدم. با کلداکس و انتی بیوتیک سرپام.


وی وی

گفتم - یه عکس ازم بگیر که دو تا دستم وی باشه،

گفتن - که یعنی خیلی ویکتوری؟ خیلی پیروز؟

گفتم - نه، که یعنی دوعا دوعا! یه دو اینور، یه دو اونور. بیست و دو.


خب ما هم بالاخره "واقعا" به بیست و دو سالگی مون رسیدیم. هاه.


راستش فکر نمی کنم لازم باشه که ادای بیست و دو ساله ها رو دربیارم... یادتونه چه قدر بار ها پست گذاشتم برای شما به مضمون اینکه هر کی ما رو دید زرت بهمون گفت "خجالت بکش نا سلامتی بیست و دو سالته". یعنی این عدد بیست و دو رو من نفهمیدم چیه که این قدر همه کلید می کنن روش. خلاصه ما که خیلی وقته بیست و دو سالگی رو فیک کردیم، بخون از نوزده سالگی حتی همه به بنده می گفتن بیست و دو ساله، طبق یک قانون نا نوشته...

ولی حالا این بار واقعیه. هر کی ازین به بعد بکوبونه تو سرم که "نا سلامتی بیست و دو سالته، خجالت بکش" می شه با افتخار سینه سپر کرد و پذیرفتش که اکی. بیا جلو. آره. من بیست و دو سالمه. خجالتم نمی کشم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


از تلاقی هاش بخوام براتون بنویسم، یه عالمه عدد ۲  امروز تلاقی داشتن. دو اسفند. بیست و دو سالگی. خودمونیم بیست و دو سالم شد ها، ولی هنوز اون خل گری های مخصوص خودم رو در زمینه ی اعداد دارم، با وجودی که سعی کردم کمش کنم. مثلا الآن که اینو می نویسم بازم دارم به اینش فکر می کنم که دیگه هیچ وقت عدد سنم این قدر باحال نمی شه در کنار تاریخ تولدم. دو ی دوازده در کنار بیست و دو در کنار روزی که توش به دنیا اومدم. پنج شنبه. باورم نمی شه باز باید هفت سال صبر کنم تا دوم اسفند بیفته تو پنج شنبه. چه زجری می کشم من واقعا با این وسواس های جذاب ذهنی م! مثلا فرض کن یه روز من ۵۴ سالم بشه. خب این هیچ سنخیتی نداره و اصلا نمی دونم چنین عدد بی رحمانه ی بی مناسبت بی تلاقی ای رو کجای دلم می تونم بذارم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!  ۱۲.۲. ۲۲. پنج شنبه.


خاطره بخوام تعریف کنم، یه بنده خدایی اشک ما رو اصل تو روز تولدمون در آورد. یعنی واقعا جدی می گم ها، اشکم در اومد. و کلا حالا ما که داریم به دست فراموشی می سپاریم به همین سرعت، ولی بیایید با هم عهد کنیم که برخورد روزانه مون با هم یه طور باشه که انگار هرکی رو می بینیم روز تولدشه. خب شما چه می دونید، شاید واقعا تولدش باشه!!!

خب این خیلی وجه بی رحمانه ای از دنیا بود، که یه آدم تو روز تولدش اشکش در بیاد. و من با همین بزرگ تر شدم و تجربه کسب کردم. که دنیا کلا وفا نداره. حتّی تو زادروز خود آدم. یعنی دیدید آدم هم تو روز تولدش منتظره که همه چی ایده آل باشه و فلان دیگه. حالا هر چه قدر هم زور بزنه که از ایده آل گرایی فاصله بگیره ولی باز ته دلش یه حس هایی داره که امروز روز منه. خلاصه ما تو اولین روز بیست و دو سالگی اشکمون در اومد و نا سلامتی بیست و دو سالته! 

تنها راهی که تونستم توجیهش کنم اینجوری بود که به خودم گفتم من الآن قهرمان تو فیلمم و این یه سکانس احساساتیه پس اشکالی نداره. چون مدیریت احساس زیر خط فقر هم چنان.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


یک خاطره ی دیگه هم می خوام تعریف کنم. یکی رو دیدم امشب، اسمش حامد بود، گرافیک می خوند. جادو جمبل می کرد. باورم کن به جان خودم جادو جمبل می کرد! رمز موبایل حدس می زد، چه می دونم ذهن خوانی می کرد و این ها. 

من هر چه قدر سعی کردم یه چیزی به یک نحوی از توش بکشم بیرون نشد، یعنی من خودم هم کم ندارم تو سرکار گذاشتن ملت، ولی این یارو اصلا توی هیچ قانون و  قاعده ای نگنجید. می گفت این یه علمه، و من به واسطه ی همین علمم مشهور می شم و واقعا هیچ دوز و دغلی در کار نیست. یکم از روند کارش رو توضیح داد به جمع. با مسیر ذهنی من یکی بود. یعنی دیدم من خودم هم خیلی وقت ها از این قواعدی که داره می گه استفاده می کنم چون طبق قاعده های روان شناسی ذهن خوانی می کرد.

خلاصه آره ما با اصل وجودش خیلی حال کردیم و فک مون افتاد. اینم نوشتم که اگه مشهور شد و رفت رو آنتن صدا سیما و کسب و کارش گرفت، بدونید من زود تر از همه کشفش کردم. 


# در وصف بیست و یک سالگی و اینکه چه جور بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم که یادگاری بمونه، یکی از جمله های  یکی از باحال ترین دوستام رو می نویسم و کافیه. جمله ی "ها". یهو بی مقدمه چند هفته پیش زیر تابلوی ایستگاه متروی به سمت کلاهدوز، برگشت بهم گفت:

"شت خودت اصلا حواست نیست چه جوری ذره ذره داری خفن می شی، کیلگ. من از بیرون دارم می بینم. اصلا حواست نیست..." و این تعریفش حس می کنم کافی بود واسه بیست و یک سالگی م. کیف کردما،  و نا سلامتی بیست و دو سالته!

من بیست و یک سالگیم رو، بیست سال جوون تر زندگی کردم، مثل یک ساله ها. و بی خیال زر زر های دنیا. هدفم این بود اون قدر خُل و غیرقابل پیش بینی باشم که یک عدد نی نی یک ساله هم نتونه. سعی کردم بهش اینجوری نگاه کنم که یک سالگی رو دوباره به من پس دادند...


# در وصف  بیست و دو سالگی و اینکه احتمالا چه جور خواهد بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم، یکی از جمله های خودمو می گم؛ وقتی داشتم چند وقت پیش فلانی روتهدید می کردم. اعصابم خورد شد، برگشتم گفتم:

" ببین فقط تا دوی اسفند وقت داری انجامش بدی. من بیست و دو سالگی م تمام و کمال مال خودمه. همه ش."

که برگشت گفت مگه بیست و یک سالگی ت مال کی بود حالا؟  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


حالا ما این همه بیست و دو بیست و دو می کنیم، فکر نکنید چه آش دهن سوزیه ها. یه روز به غایت غریبی بود که تو نود درصدش اصلا حس نداشتم و مدام فراموش می کردم دوم اسفنده و هی به خودم باز-یادآوری می کردم. الآن اقلا با نوشتن این ها خیلی بیشتر بهم حسش القا شد. یعنی بهم گفتن برو شمع بخر. سه ساعت داشتم فکر می کردم شمع؟ شمععع؟ از برای چه؟ مگر برق رفته؟ 


تبریک هاتون رو هنوز نخوندم. گفتم اول اینو بنویسم که روی احساساتم تاثیر نگذاره. الآن خیلی خوشحالم. چون قراره برم کلی پیغام تبریک بخونم و حس کنم چه موجود بیست و دو ساله ی مهمی هستم، و بین این همه آدم روی کره ی زمین برای لختی هم که شده حس تمایز بکنم و این ها.

پیش پیش مرسی. از سه نفر هم تبریک پیامکی گرفتم که آمار بسی شگفت آوریه. مادر بزرگم نمی دونم چی شده که بر خلاف هر سال یادش رفت زنگ بزنه بهم. ای بابا. می بینی دنیا رو؟


خلاصه آره دیگه ملت، ما بالاخره بیست و دو ساله شدیم ولی آدم نشدیم. :))))


پ.ن. بیست و دو سالگی شاید قراره همین جوری باشه، شلوغ، بی رحمانه و قانون شکن. دیشب خوابم برد وسط نوشتن این. ما نمی دونستیم چی باید بنویسیم واسه این پست که به چشم تلخ نشه. شیرین ببینید. و شکیل. و فاخر.

کشفیات همین الآن یهویی

   از سری یافته های امروزم اینه که فهمیدم روز تولد بازیگر نقش مایکل اسکافیلد (که اسم اصلیش ونتورث میلر باشه) با روز تولد بازیگر نقش سارا اسکافیلد (که اسم اصلی ش سارا واین کالیس باشه) یک روز اختلاف داره. این دو بازیگر که دو نقش اصلی فیلم فرار از زندان هستن، تو دنیای واقعی در دو روز متوالی به دنیا اومدن. یکیشون اوّل ژوئن به دنیا اومده، اون یکی دوم ژوئن. 

   می دونم خیلی جالب نیست چندان، ولی به هر حال جالب تر از اطلاعات دیگه ای هست که امروز فرو کردم تو کلّه م. یه مشت ناچ و توبرکل و کانال و پروتوبرنس و پراسس و لاین و کوفت و زهرماری روی استخوان های جمجمه ی سر. عضله هاشم هست. شریان هاشم هست. کلی هم باکتری با اسم های عجیب غریب هست. با ویژگی های افتراقی شون. دیگه اگه می خواید ازینا واستون بنویسم، اگه هم نه که به همون کشف رابطه بین تاریخ تولد بازیگر های فرار از زندان در وبلاگ ادامه می دیم. میل خودتونه.

چاکر ماکریم.

امضا یک له شده بین جزوه ها که وانمود می کند له نشده است. 

ای اردی بهشت کسینوسی

   واقعا گاهی با خودم فکر می کنم اگه نمایشگاه کتاب تو اردی بهشت نبود، من حتّی کفنم هم به خرداد نمی رسید. 

   امروز زادروز مادرم بود، خونه مون پر از دسته گل و کیک شده رسما. کلمه هایی که دارم تایپ می کنم الآن، ممکنه بوی مریم و لیلیوم گرفته باشن حتّی. شایدم بتونن شکل این گل هایی رو براتون تداعی کنن که من اسمشون رو تازه یاد گرفتم (ژلمیرا بر وزن المیرا)! خلاصه نمی دونم امسال چی شده بود که همه با هم رگ محبتشون قلمبیده شد و هرکی از راه رسید یه کیک آورد و یه گلی زد به سرمون، انصافا هیچ سالی اینجوری نبود. بعد من ازون جا که خیلی هفته ی نابی داشتم، نهایت حرکتی که می تونستم برای امروز بزنم یه شاخه گل بود، که دیگه سبد گل های بقیه رو دیدم کفم برید بی خیال همونم شدم. وقتی هم که مادر خونه رسید و بهش تبریک گفتم برگشت بهم گفت از روی این گل و شیرینی هام فهمیدی که امروز تولّدم بود، نه؟ حالا تو هرچی بیای خودت رو پاره کنی که نه به خدا من خودم از قبل حواسم بود،،، دیگه هیچی سکوت کردیم. همون طور که تو روز تولد خودمون سکوت کردیم و کیک را تحریم نمودیم.


   حالا می خوام فردا با پول های خودش براش یه کتاب از موضوع مورد علاقه ش بخرم شاید فهمید منم می تونم یکم احساسات داشته باشم. سر ما رو خورد اینقدر از تبریک ها و کادو های امروزش تعریف کرد، خوب اعصابم خورد می شه. هر وقت من چیزی تدارک دیدم، با یه مرسی خشک و خالی تموم شد... حالا یه سال اینجوری شد و نتونستم و علاوه بر تیکه خوردن، باید اینم بشنوم که یکی از خاطره انگیز ترین ها بوده واسش، واقعا اعصابم خورد می شه! 

   طبیعتا خودم هم که از خودم پشیزی پول ندارم. تنها دلیلی که الآن سریع تر دلم می خواد دکتر شم همین پولشه، یعنی واقعا خسته ام ازینکه یه سناریوی مشابه رو هر سال یک بار باید تکرار کنم تا بهم پول بدن برم کتاب بخرم. واقعا دیگه درد داره هرسال باید جواب بدم که چه لزومی داره برم نمایشگاه... چه لزومی داره کتاب بخرم... چه لزومی داره پول خرج کنم... نمی دونم والا شایدم این شیوه ی تربیتی هست، الکی مثلا دارم رو پای خودم وایمیستم. خیلی عالیه از من انتظار دارن با صد تومن بن کتاب سر و تهش هم بیاد، بعد تو اصلا یه کتاب بیس علوم پایه ی پزشکی رو نگاه کنی زیر پنجاه نیست تو بازار اصن. باز من اینقد آدم ماهی ام کتاب درسی  نمی خرم هیچ وقت، اونا رو از کتاب خونه ی دانشگاه می گیرم همیشه! عیدی و نمی دونم حساب جداگانه و این حرفا رو هم نداشتم هیچ وقت. کادوی تولد هم که خدا بیامرزتش آخریش هفت هشت سال پیش بود. ولی باز همیشه این جنگ روانی رو داریم ما سر نمایشگاه کتاب. کلیییی از دوستام هستن با سطح پایین مالی خانواده شون  ولی کلی هم خرج می کنن همیشه. ماییم که همیشه مثل این گدا گشنه هاییم. به هر حال یه روزی انتقام همه ی کتابایی که می خواستم بخرم و پول نداشتم رو از نمایشگاه کتاب می گیرم و اگه هم شهردار شدم تاریخ نمایشگاه رو می ندازمش تو اسفند.


پ.ن: بهش می گم برای هر کس تو کل عمرش فقط یه بار پیش می آد که عدد سال تولدش با عدد سنّش برابر شه که امروز همون یک بار تو بود. از این جمله ی عدد گونه م استقبال خوبی شده... هر چند من خودم فکر نمی کنم تا هفتاد و پنج ساگی  عمر کنم که به این اوّلینم برسم. ولی خوش به حال اونایی که می بیننش... 

پ.ن دیر تر: خودم باورم نمی شه، ولی این پست رو تو خواب نوشتم. :))) پنج دقیقه می خوابیدم، یک کلمه تایپ می کردم. اون آخراش رو هم واقعا با یه حالت خماری و مستی ناشی از خواب تایپ کردم. یادمه دیگه معنای واژه ها رو نمی تونستم تشخیص بدم... یعنی هر حرکتی که بگی من سر این بی همه چیز در آودم.

:))))

چقد خوبه عید شده ولی هنوز توی سی امیم.

چقد خووووبه عیده ولی هنوز سی امه.

چقد خوووووووووووبه عید شده ولی امروز یکم نیست! :))))

می خواستم به عنوان عیدی کامنت هاتون رو تایید کنم! به قول استامینوفن یه سری هاشون الآن عمر دو ساله دارن دیگه و هنوز تایید نشدن. ولی فعلا نشد دیگه چون من هیچ وقت خدا عرضه ش رو نداشتم و نرسیدم همه ی کار هایی که دوست دارم رو قبل سال تحویل انجام بدم.به هر حال در اسرع وقت عملی ش می کنم.

مبارک مبارک مبارک. یوهوووو.

حس عید بیاد لطفا بیاد لطفا بیاد لطفا! :)))

اینجا الآن همه خوابیدن حتّی با وجودی که سال خروسه و سحر خیزی و قدر شناسی از وقت و اینا. سال تحویل هم هیچ چیز خاصی نبود. فرض کن کیلگ با پیژامه ی بابام تحویل شد، بدون هیچ اختصاصیتی! ولی راضی ام که حداقل کنار هم بودیم پخش و پلا نبودیم و زنده موندیم همه مون. :)))) جای جقل دون خالی. اعتراض دارم به اینکه چقد پفمون می خوابه بعد  چند سال زندگی. چقد همههههه چی عادی می شه و چقد زود عادت می کنیم. من هنوز عادت نکردم، یا شایدم دارم ادا در می آرم که برام عادی نشده... 

الکی هم پشت سر نود و پنج بد نگید. نمی دونم این آخر سالی مد شده بود هی میگفتن تو سال ۹۵ هی همه می میرن و هی فحش می دادن که تموم شه و این حرفا. به نظرم به مقادیر زیادی بچّه بازیه این حرفا. یعنی حتّی تو بدبختی مطلق هم که باشی نباید آرزو کنی عمرت بره جلو و تند تند بگذره... این که چیزی نبود یه چند تا بازیگر و هنرمند و سیاست مدار مردن که اونم از صدقه سر شبکه های اجتماعی با خبر می شدیم همه مون وگرنه سال های پیش هم مرگ و میر در همین حد بوده، صرفا ماها خبر نداشتیم. یا مثلا نکنه برای شما خیلی فرق می کنه رفسنجانی بمیره یا فلان ماهیگیر پیر لب رود کنگو؟یا نکنه خیلی واستون فرق می کنه فلان بازیگر از سرطان بمیره یا یه بچّه ی شش ساله ی آفریقایی از گشنگی؟ نکنه فکر می کنین افشین یداللهی خیلی شاعر تر از چوپون پیریه که هر روز شتر هاشو می بره بیابون ولی الآن دیگه نیستش؟ یا نکنه خیال کردین آتش نشان های پلاسکو خیلی فداکار تر از اون کسی اند که هر شب تا صبح تو خیابونا آشغال جمع می کنه تا خانواده ش یکم بیشتر شبیه خانواده شن؟ زندگی کردن خیلی ارزش مند تر از چیزیه که بدون تجربه فقط به امید گذشتنش بشینیم. هیچم شعار نمی دم، با وجودی که خودم هم مقادیر زیادی بی هدف و پوچ زندگی کردم این چند سال آخر، ولی بازم موافق نیستم که آرزو کنیم عمرمون بگذره یا ۹۵ تموم شه یا هرچی... این سلول هایی که زنده ان واقعا یه حالت معجزه طور دارن فرای از هرچی که فکرش رو بکنیم. هیچ وقت نباید ساده بگیریمشون. معجزه خود اینان، الکی گند نزنیم بهشون به قول استادم. 

بازم خوشحالم. چقدر نوشتن حالم رو خوب می کنه. فکر کنم حس عیده داره کم کم میآدش!

میگم 19 سالگی هم خوبه ها... :-"

هیچ وقت سعی نکنید زندگیتون رو پیش بینی کنید.

هیچ وقت هم سعی نکنید پست هایی مثل پست قبلی من داشته باشین!

از بچگی که یادم می آد هر وقت استرس می گرفتم (که عموما به خاطر درسای مدرسه بود:-") مامانم یه دیالوگ یکتا داشت که واسم تکرارش می کرد:

"فردای تو یه سکه ست. تا برسی بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!"

الآنم من دوست دارم به شما اینو بگم:

"فردا ی شما، یه سکه ست. تا برسین بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!هیچ وقت نگران فرداتون نباشین."

من نگران روز تولدم نبودم. ولی سعی کردم تا حدی پیش بینی ش کنم. و خب این سکه هه به قدری چرخ خورد که من خودم هم باور نمی کردم بتونه اینقدر چرخ بخوره تو هوا!!!


هنوز م با خودم فکر می کنم نکنه یادم رفته از بلاگ ساین آوت کنم و آدمای این ور کامپیوتر فهمیدن و خواستن تمام پیش بینی های من رو نقش بر آب کنن... :|


من یه روز قبل تولدم هزار بار از ایزوفاگوس تبریک شنیدم. با وجودی که اصلا پیشم نبود... ولی هر ساعت یک بار و هر بار به یه بهانه  به من زنگ زد و می گفت راستی من یادم نرفته که تو فردا تولدته ها!!! اولین نفر هم بهت تبریک میگم!

به بهانه ی ایزوفاگوس از مادر هم پنج باری تبریک تولد شنیدم. چون هر بار گوشی رو می داد دست مادر و تاکید می کرد: نمی خوای تبریک بگی بهش؟ :|

من یه روز قبل تولدم از پدر هم تبریک تولد شنیدم. پدری که برگشته بود تهران و می خواست روز بعد پاشه بیاد پیش من که تنها نباشم!

و وقتی من اصرار کردم که واقعا لازم نیست مصمم تر شد و گفت اصلا همه مون می خوایم فردا بیاییم پیشت. دوست نداریم شب تولدت رو تنها باشی اونجا. ولی من که هر لحظه بیشتر داشت به پیش بینی ها و برنامه ریزی های روز تولدم گند خورده می شد به هر بد بختی ای که بود راضی شون کردم که نیان.واقعا زمانی که داشتم این خیال بافی رو می کردم اپسیلون درصد احتمال برآورده شدنش رو در نظر نگرفتم و ترجیح می دادم یه شب تولد تنها تنها رو برای اولین بار در عمرم تجربه کنم. به هر حال خیلی وقت بود که باش کنار اومده بودم که تو این روز به خصوص باید تنها باشم...

حتی تیکه ای خوردم بر مضمون اینکه: نکنه می خوای پارتی بگیری اونجا که نمی ذاری ما بیاییم؟! :| پارتی بر قرار بود البته. من و خودم و نوزده سالگی م. :{



من شب قبل تولدم از آیس بدون اینکه خودش بدونه یکی از جالب ترین تبریک های تولدم رو گرفتم! از یه آدم همیشه عصبی که کمتر کسی به غیر از من تونسته تحملش کنه تا حالا! و این آدم همیشه مغرور و  قاطی پاتی نمی دونم کدوم پاره آجری تو سرش خورده بود که همون شب دلش خواسته بود قربون صدقه ی من بره. :)))



من روز تولدم با صدای زنگ تلفن مادر از خواب بیدار شدم که می گفت: " الآن حدودا دو ساعتته! من شیش صبح که چشمام رو باز کردم تو ده دقیقه قبلش به دنیا اومده بودی. راستی زنگ زدم مطمئن شم خواب نمونی..." و من دیالوگ از قبل حفظ شده ی خودم رو جواب دادم: آهان. آره. باشه. مرسی... چون آمادگی دیالوگی به غیر از دیالوگ از پیش تعیین شده ی خودم رو نداشتم...! :|


 من روز تولدم لاشه ی اون پرنده ی تیکه پاره رو ندیدم!!! باورتون می شه؟ اون قدری منتظر بودم ببینمش که یادم رفت همیشه از کدوم قسمت پل رد می شدم!!!  هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که از کجای جوب باید رد بشم که ببینمش یادم نیومد... و خب زود تر یا دیر تر (نمی دونم! :-")  از روی پل پریدم و هیچ لاشه ای به چشمام نخورد!!!!


من به جای سلام توی روز تولدم از بغل دستیم یه تولدت مبارک گنده شنیدم. تولدت مبارک بلندی که باعث شد بغل دستی بغل دستیم هم بشنوش و نهایتا رسید به گوش بلند گوی کلاس. و خب... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خیلی سخت بود که هر لحظه از روز یکی از بچه های دانشگاه تبریک می گفت و من هیچ دیالوگ از پیش تعیین شده ای نداشتم که جواب بدم. عموما رنگ به رنگ می شدم فقط ( در طیف های قرمز و نارنجی ) با یه مرسی خشک و خالی.

حتی متهم شدم به اینکه از قصد به کسی خبر ندادم که نخوام شیرینی بدم! :-" و حتی برای دفاعیه از خودم گفتم:

" آخه می دونید... تجربه به من ثابت کرده روز های تولد اصلا خوب نیستن. تو یه قدم به مرگت نزدیک تر می شی. این اصلا چیز جالبی نیست که بخوای با بقیه در باره ش حرف بزنی. هر چقدر آدمای کمتری بدونن بهتره. چون کمتر پیر شدنت رو بهت یادآوری می کنن..."

و جوابیه ای شنیدم که نتونستم با استدلال های همیشگی م ردش کنم:

"یه آدم پیر همون قدری به مرگ نزدیکه که یه نوزاد. تو نمی دونی یه لحظه ی بعد کدوم یکی شون مرده تر از اون یکیه کیلگ!"

حتی در برهه ای از زمان بلند گو رو دعوا کردم به خاطر جار زدن هاش. و اون جواب داد:" آدم روز تولدش باید جار بزنه که تولدشه... تو بلد نیستی. من به جات جار می زنم... :-" "

من حتی تو روز تولدم از اون دوتا اسفندی پس و پیش خودم هم تبریک شنیدم! و یکیشون بهم گفت خیلی حال می کنه با این تصاعد حسابی با قدر نسبت یک روزی که بین تاریخ تولد هامون وجود داره!


من حتی تو آزمایشگاه بیو هم سورپرایز شدم! چون استاد عوض شده بود. هیچ کس هم اهمیتی به پیپت پر کن نابود شده ی لبه ی میز نداد. شاید من تنها کسی بودم که می دونستم خراب شده و اگه فشارش بدی آب به جای بالا رفتن ازش شره می کنه به پایین...


من توی شب تولدم خفن ترین شعر نوی خودم رو روی کاغذ نوشتم (با پانویس: کیلگ / یک شهرستان کوچک/ دوم اسفند ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار) و  با خودم فکر کردم زمانی که سهراب هم پای صدای پای آبش می نوشت: روستای قریه چنار کاشان همین حس ناب اون موقع من رو داشت؟ برای اولین بار حس کردم سهراب بودن اون قدر ها هم نمی تونه سخت باشه!


من توی شب تولدم نتونستم به گفته ی خودم جامه عمل بپوشونم. :))) بازم با خودم شرط بستم که هر شب مسواک بزنم!!!


من یه روز بعد از تولدم، تو "خونه" ی خودمون بودم.

با بابایی که برگشته بود خونه و سرخود به مناسبت تولد من یه جعبه شیرینی خامه ای خریده بود (که اصلا طرفدار نداره این ورا:-") و همه ش رو هم تا امروز خودش خورده.

با مامانی که علی رغم حال بدش رفت بیرون و به خیال خودش یه کیک خریده بود. کیکی که شمع های نوزده سالگی هیچ جوره روش نایستاد و  وقتی اومدیم ببریمش کاشف به عمل اومد که کیک نیست و ژله ست! :-"

با یه بغل گل نرگس که همون روز تو راه رسیدن به خونه با تاکسی، در حد یه کلیک ثانیه دلم خواسته بود از پیرمرد لب چهار راه بخرمشون و بعد با خودم فکر کرده بودم به قول مامان و بابا حیف پول...

من یه روز بعد تولدم از بوی نرگس ها مست بودم. شمع لرزون روی ژله رو فوت کردم و هیچ آرزویی به ذهنم نیومد موقع فوت کردنش. بعد از کلی تعلل فقط فوتش کردم. جغل دون و مینا کنارم بودن. و وقتی حساب کردم دیدم که از تمام کسایی که انتظار داشتم (مگر یه دوست پشت کنکوری درگیر) تبریک گرفتم  و حتی با احتساب تبریک های این بلاگ و اینستا و امثالهم چه بسا خیلی خیلی بیشتر!


من یه روز بعد از تولدم فهمیدم که تمام این مدت پدر جان با مسواک من در خواب و بیداری هاش مسواک می زده.و برای همین حتی نتونستم روی شرطی که یک روز پیش با خودم بسته بودم بمونم چون چندشم می شد با مسواک دهنی یه آدم دیگه مسواک بزنم. :|

صرفا بعد از کمی دعوا نمودن با پدر زیر لب با خودم گفتم: بی خیال. شد،شد... نشد به درک!!! :))


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که موضوع دو تا پست اینستاگرام شدم. و می دونی کیلگ!  این حد مجازی جات برای آدمی که معمولا تو دنیای مجازی خودش رو گم و گور کرده غیر قابل انتظاره.


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که حتی  موضوع پست دو تا بلاگ شدم!

دو تا نویسنده که هیچ جوره نمی تونستم خیال بافی این چنینی در موردشون داشته باشم! :-"


یکی شون بوت بود. بغل دستی قدیمام. همون مدال طلا هه که کلی بهش می نازم... :-" بوت طلای بی معرفتی  که سه روز از من کوچیک تره و  اصلا ازش انتظار این جور ابراز احساسات رو نداشتم. بوت در واقع قسمت احساسات مغزش تخریب شده، اصلا بلد نیست بنویسه و از من هم کم حرف تره... ولی این یه بار روی تمام  محدودیت هاش پا گذاشته بود! اولین پست بوت بعد از مدت ها در بلاگ گروهی نصیب من خوش شانس شد. و هیشکی نمی دونه من چه قدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دیگه این حس دلتنگی مزخرفم صرفا یک طرفه نیست!!!


دومی شون! واااااو. یکی از خواننده های همین جا بود. همین وب همه چی ولی هیچ چی من که اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه روزی بتونه باعث این حجم تعجب زدگی من بشه! غیر قابل انتظار ترین تبریکی که امسال گرفتم مال بلو بود!!!  از بلویی که فقط در خلال نوشته هاش تونستم یه شناخت نسبی ازش داشته باشم. ولی الآن دارم فکر می کنم که با همین یکسال و اندی تق تق کردن من روی کیبورد خاک گرفته م چقدر باحال تونستم قسمتی هر چند کوچک از سلول های خاکستری مغز یه نفر که هیچ شناخت فیزیکی ای ازش ندارم رو اشغال کنم.

و همین الآن تو ذهنم کلیک می شه که باید نوشته هاش رو برای خودم یادگاری نگه دارم. و این میشه که کپی پست بلو می شه یکی از پست های چرک نویس این بلاگ. کنار مکالمه ی اولیه مون در باره ی کنکور که باهاش داشتم و اون موقع هم با خودم می گفتم سیوش کن... خاطره میشه.


خوبی بلاگ داشتن همینه. خواننده هات شاید هیچ چی از ظاهرت ندونن. شاید زمین تا آسمون با چیزی که در موردت تصور می کنن فرق داشته باشی. ولی در مورد باطن احتمالا یه پرده جلو تر از دور و بری های فیزیکی ت هستن. اینو پست بلو بهم ثابت کرد و نظر های تبریکی که هنوز وقت نکردم اون طوری که دلم می خواد بخونم و جوابشون بدم... همین که تو اکثرشون ذکر شده: می دونیم خوشت نمی آد بهت تبریک بگیم!!! پست بلو  که تک تک کلمه هاش به دلم نشست. انگار که دقیقا بدونه من دوست دارم تو روز تولدم چی بشنوم دقیقا همونا رو برام نوشته باشه.  از عنوانش بگیر... تا هش تگ آخرش.

می دونید این یه خط مال شماهاست. نمی دونم چه جوری می تونم مرسی بودنم رو نشونتون بدم. ولی واقعا ممنونم از همه تون که ارزش خونده شدن رو بهم می دید. این احتمالا یکی از معدود خوش شانسی هامه...



 پ.ن اوّل: اگه هیجان زندگی تون کم شده سعی کنید یه روز از زندگی تون رو پیش بینی کنید.

پ.ن دوم: نوزده شایدم اونقدرا خوب نباشه البته. :{ همین الآن دعوای شدیدی شدم از طرف مادرمریض. چون در خلال نوشتن از پست ازم خواست برم سیب زمینی پوست بکنم  و من گفتم وقتی کارم تموم بشه می رم. در نتیجه خودش رفت و با حال مریضش سیب زمینی ها رو پوست کند و فقط اومد دم درب اتاق و گفت:

"خیلی بی انصافی کیلگ...!"

پ.ن سوم: من هیچ کادوی فیزیکی ای از کسی نگرفتم امسال. ولی فکر کنم کادوهای روحانی م به قدری زیاد بود که می تونم از این یه فاکتور چشم پوشی کنم. :)))

پ.ن آخر: برم به یکی از همین اصلاح طلبایی که بابام دوستشون داره رای بدم؟  :| به هر حال حیفه این رای اولی رای اولی هایی که می گن تو خونه مشغول سیب زمینی پوست کندن باشن عاخه...!


+شاد باشین. مثل الآن من!!! :)))))))


پ.ن ی که می خواهد ثابت کند هیچ وقت از قطعی بودن پ.ن آخری ها اطمینان نداشته باشیم_ در نحسی اسفند ماه که هیچم نحس نیست!!! همون 13 م بگیرید شما_:

پست یه عکس کم داشت تا به تمامیت خودش برسه. و چه عکسی بهتر از این برای کی هَتِر از طرف شن های ساحل؟


سناریوی شوم هجده پایان می یابد.

+طولانی ه! می دونم. :))) چیز مهمی توش ننوشتم. خواستین نخونین ای بازدید کننده های اندک و عزیز. صرفا هرز نویسی قبل از زادروز.


می خوام بنویسم ولی نمی تونم. کیلگ نتونه بنویسه؟ وا عجبا! کیلگ که تو کل زندگیش همین یه کارو بلد بود آخه!!! دقیقا چهل و هفت دقیقا ست به صفحه ی خالی پست جدید بلاگ اسکای خیره شدم، حرف هایی که می خوام بزنم رو مرور می کنم و بازم نمی تونم بنویسم.


دو روز بعد تولّد نوزده سالگی منه. دو روز پیش تولد 113 سالگی صادق هدایت بود. { الآن دارم سعی می کنم که به اینکه 13 عدد نحسیه فکر نکنم.}

راستش بیشتر از خبر تولد خودم ذوق گذاشتن خبر تولد هدایت رو تو بلاگم داشتم. اولین زادروزش بعد از زمانی که من شناختمش. منتها روزی که دقیقا اومده بودم خبر رو پست کنم به یکی از نظرات خواننده هام برخوردم که ابراز خوشحالی کرده بود از اینکه دیگه تو فکر منحرف از راه هایی مثل هدایت نیستم. و خب از اون روز تا به امروز به تناقض رسیدم. قرار بود اینجا فقط متعلق به نوشته های من باشه. جایی برای زدن حرفایی که نمی تونم به زبونشون بیارم. جراتش رو ندارم، شرمم می شه، می ترسم و امثالهم.فکرایی که فقط بلدن تو سرم بچرخن و از درون مثل اسید سرم رو بخورن. ولی بعد از این اتفاق دیدم که به خاطر همین یه نفر خواننده هم که شده دارم بازم سعی می کنم افکارم رو  تو خودم دفن کنم. کاری که یکی از خط قرمز های این بلاگ بود! بگذریم. هر چه قدر با خودم  کلنجار رفتم دیدم دیگه دوست ندارم تا به این حد خویشتن دار باشم. شاید اون خواننده م راست بگه. شاید من یه روزی به حرفاش برسم که نباید می رفتم سمت هدایت. ولی آره. من در این لحظه ی زمانی فقط خوشحالم از اینکه تاریخ تولد هدایت اینقدر نزدیک مال منه. همین!


دو روز بعد در دوم اسفند هزار و سیصد و نود و چهار، هجده سالگی من تموم می شه.

دو روز بعد  من اینترنتی ندارم که بخوام از احساسات خاص اون روزم بنویسم. برای همین دارم سعی می کنم جلو جلو باز سازی کنم احساسات اون روزم رو. که خاطره بشه مثلا! البته بدون شک یه دفتر خاطراتی هست که کاربردش اکثرا  توی همون روز خاصه. ولی اینجا هم نباید خالی بمونه به هر حال.


دو روز بعد من توی یه شهرستان خیلی کوچیکم.


صبحش یحتمل از خواب بیدار می شم و دوباره به همون حس پوچی ای می رسم که اکثر روزا می رسیدم. بازم حوصله م نمی آد چایی درست کنم.

احتمالا مادر مثل هر روز زنگ می زنه. میگه می خواستم مطمئن شم از کلاسات جا نمی مونی. شایدم تازه از خواب بیدار شده باشه و صداش بازم مثل گیج و منگ ها باشه. دقیقا همون لحنی که شنیدنش حال منو به هم می زنه. قبل از کوبوندن گوشی و اعلام اینکه مثل همیشه دیرش شده و ایزوفاگوس هم باهاشه و باید ببرش مدرسه شاید بهم بگه:راستی کیلگ! تولدت مبارک... و من هم شاید جواب بدم: آره. باشه. مرسی. و بازم من مثل هر روز تایمر گوشی رو نگاه می کنم و می بینم مکالمه مون بازم  حتی به یک دقیقه نرسیده.


بازم قبل اینکه از خونه بزنم بیرون استرس جا گذاشتن کلید رو خواهم گرفت. سه بار چک می کنم که کلید یادم نرفته باشه.

در حالی که دارم پام رو از در خونه می ذارم  بیرون بازم  یه جرقه تو ذهنم زده می شه طبق عادت هر روزه. اینکه جنس مخالف کلاس در مورد سر و وضع امروز من چه فکری می کنه. بر می گردم داخل. به گردنم همون عطری رو می زنم که شکوف میگه بوی آلوئه ورا می ده. و دوباره بند کفش هام رو می بندم در حالی بازم دارم خودم رو لعنت می کنم چرا زودتر یادم نیفتاد تا نخوام دوبار بند کفش ببندم.


بازم می رم دانشگا. تو راه دانشگاه بازم سرم رو می گیرم رو به آسمون. بازم به صدای مینا های وحشی تو راه دانشگا گوش می کنم و دلم برای جغل دون و مینای خودم تنگ میشه.

طبق عادت معمول بازم از روی جوب می پرم و دوباره چشمم می افته به لاشه ی پرنده ای که کنار جوب توسط گربه یا حیوان مشابه ای از هم دریده شده. دلم ریش ریش می شه. با خودم دوباره عهد می کنم که فردا مسیرم رو به سمت دانشگاه عوض کنم. ولی ته دلم می دونم که اوّل و آخرش هر کاری بکنم روزی یه بار در تقدیر من نوشته شده این صحنه رو ببینم.

تو راه دانشگاه بازم از کنار اون دیواری که حاج آقای مذکور مزینش کرده بود می گذرم. بازم با خودم می گم مگه قرار نبود دیگه از این جا رد نشم؟!

بازم پرچم اسراییل رو اجبارا  لقد کوب می کنم وقتی دارم از در حراست میام داخل.


تو راه رسیدن به کلاس همه ش به استادای آن تایم لعنت می فرستم. و به جفت چشم های دوستانی که  اگه دوباره مثل همیشه دیر برسم قراره از سر تا پام و بازرسی کنن.بازم استرس می گیرم. وقتی به کلاس می رسم دوباره مثل همیشه با یه حالت آشفته ی همراه با خجالت می دوم ته کلاس. اولش اکثر آدما نا آشنا به نظر می آن. شاید مثل بعضی از روزها فکر کنم کلاس رو اشتباه وارد شدم حتی. ولی می دونم که این حالت ها مثل همیشه با خوردن یه قلپ از بطری آب معدنی ای که صبح زود از آب سرد پرش کردم  درست می شه.


و بقیه ی روز... بازم وسط تمام کلاس هام دارم به این فکر می کنم که تا کی باید دانش اینقدر به گا بره. اجبارا دوباره چیزایی رو که اپسیلون فهمی ازشون ندارم یادداشت می کنم و لعنت می فرستم. و تمام روز رو مثل همیشه به غرق بودن تو خاطره هام ادامه می دم. اکثرا هم دریا و MGH می آن جلوی چشمام. چشمام رو گاهی می بندم و با خودم می گم وقتی چشمام رو باز کنم استاد رو به روم به یه وزغ گنده تبدیل شده و به جاش دریا داره درس می ده. چشمام رو باز می کنم. ولی دیگه استاد رو نگاه نمی کنم. وانمود می کنم که استاد دریاست. به نت برداری ادامه می دم...


زنگ ناهار چون بازم طبق معمول یادم رفته غذا بگیرم می رم توی بوفه ی شلوغ و یه چیزی می خرم که از گشنگی نمیرم. اکثرا هم مثل همیشه شانسم تو زرد از آب در می آد و سس سفید ندارن. اگه سس سفید داشته باشن، حتما تو غذاشون فلفل دارن. فلفل نداشته باشه غذام، دیگه قطعا قطعا روغنش ماسیده خواهد بود. خلاصه به زور می بلعم. در کنار به اصطلاح دوستانی که بازم به خاطر  انگ منزوی نخوردن، مجبورم زر زر های مفتشون رو تحمل کنم و بعد برای سورپرایز روز تولدم آماده شم.



سورپرایز شدن باحال ترین قسمت روز تولده. اکثر آدما هم انتظارش رو دارن. در واقع اگه روز تولدشون سورپرایز نشن می خوره تو برجکشون. منتها من این دفعه سوپرایزم رو جلو جلو می دونم.


می دونی کیلگ... من امسال خیلی با خودم خیال بافی کردم واسه سورپرایز رو تولدم.

تو دانشگاه نمی تونم خیال بافی کنم که کسی بهم تبریک بگه. چون کسی نمی دونه روز تولدم رو. مگر اون دو تا اسفندی کلاس که یکیشون یه روز از من کوچیک تره و یکیشون یه روز از من بزرگ تر. اونا هم یادشون نیست یحتمل.

با خودم خیال بافی کردم شاید این آخر هفته بابام  به خاطر من هم که شده داداش مریضش رو ول کنه و بیاد خونه پیش ما. ولی اون فقط زنگ زد و سفارش کرد که:

"بابا جان خیالم راحت باشه؟ درست رو می خونی؟ من خیلی بد بختی دارم خودما. تو دیگه نگرانم نکنی ها." منم فقط جواب دادم: "آهان. آره. باشه. خیالت تخت..." مثل همیشه.

من با خودم خیال بافی کردم که این آخر هفته که می رسم تهران حتی اگه بابام نباشه، مامانم یه جشن تولد برام می گیره. ولی مامانم قبل از اینکه برسم تهران زنگ زد و بهم گفت: "کیلگ! راستی تولدته هفته ی بعد. کاری باید واست بکنیم ما؟" منم فقط جواب دادم:" نه بابا. چی کار می خواین بکنین مثلا؟ مگه بچه بازیه؟ هه..." مثل چند تا تولد اخیرم.

من حتی با این وجود بازم با خودم خیال بافی کردم وقتی رسیدم تهران و دیدم دستگاه چسب رو روی مبل پذیرایی ه. خیال بافی و ذوق و شوق یه جعبه ی کادوپیچ شده. هر چند خالی... ولی همون روزش مامان هم رفت دنبال کاراش و مسئولیت برگردوندن اون دستگاه چسب به جای اصلیش افتاد روی دوش خودم.

من حتی خیال بافی کردم که شاید  این دو روز  بخوام با ایزو فاگوس خوش بگذرونم. ولی مامان رفت سمینار. من حتی اعتراض کردم. چون داشت به کوچیک ترین خیال بافی هام هم گند خورده می شد. ولی مامان فقط تو صورتم این حرف رو پرت کرد که:" تو برنامه های شخصی من دخالت نکن. به تو مربوط نیست. من که همه ش نباید در اختیار شما ها باشم. این سمینار خیلی مهمی هست برای پزشکایی مثل من." منم فقط جواب دادم:" آهان. آره. باشه. ببخشید... "

من بازم خیال بافی کردم. برای سورپرایزم. به هر حال روز تولد که بدون سورپرایز نمی شه. برای همین به این فکر کردم که وقتی بیام تهران دوستام و خانواده م بهم می گن این دو روز دانشگاه رو قیدش رو بزن. فکر کردم نمی ذارن روز تولدم تو اون شهر غریب بگذره. نمی ذارن برم... ولی الآن جمعه ست و من دارم کم کم ساکم رو جمع می کنم که برگردم به شهر غریبانه ی خودم.

می دونی کیلگ.... خیال بافی من بازم جا داشت. نمی خواست مغلوب بشه. من با خودم خیال بافی کردم که احتمالا یک شنبه شب مامان و ایزوفاگوس از تهران می آن که شب تولدم پیش من باشن. ولی صبح که شنیدم گویا اون روز سر هردوتاشون خیلی شلوغه. مامان با مریضاش... ایزو فاگوس با درساش. کسی قرار نیست بیاد پیشم و سورپرایزی این چنینی برام خلق کنه.


و این جا بود که یادم افتاد سورپرایز روز تولدم قراره چی باشه. پی پت پر کن. بله. اعتراف می کنم که فیلتر پی پت پر کن آز بیوشیمی رو خراب کردم و یکشنبه روزی ه که باید برم و از کلاس پرتم کنن بیرون به خاطر همین کارم. این یکتا سورپریزی ه که می تونست برای من وجود داشته باشه. احتمالا دویست هزار تومنی هم پیاده م می کنه اون مسئول چشم ورقلمبیده ی آز بیوشیمی. بعدش هم یه دو نمره ای از فاینالم کم می کنه. داریم هیجان انگیز تر از این؟ ^-^


دو روز بعد داستان روز تولد من به اینجا ختم نمی شه. فقط دانشگاه تموم می شه. و من باز راه می افتم به یکتا پناهگاه امنم. احتمالا برای خودم یک بسته لواشک کادو می گیرم تو راه. و تمام مدت احساس گناه دارم. چون تو خونه بهم دستور داده شده لواشک نخورم. بعدش که می تونم خودم رو راضی کنم بابت این کارم، یه احساس گناه دیگه میاد سراغم: چه جوری می تونی بدون ایزوفاگوس لواشک بخوری؟ و خب لواشک رو نخورده می چپونم تو زیپ جلویی کیفم. بمونه برای آخر هفته با ایزوفاگوس بخوریمش.

تو راه به این فکر می کنم که مهاجرت روزانه ی کلاغ ها رو ببینم. ولی باز طبق معمول یا خیلی زود رسیدم یا خیلی دیر.

و از این نقطه ی زمانی به بعد در دو روز بعد سکوته و سکوت. منی ام که کل بعد از ظهر رو فکر می کنم به آخرین لحظات هجده سالگیم. دفتر خاطراتی ه که جرات خوندنش رو ندارم امسال بر خلاف سال های پیش. فیلم هایی ه که همشون تو تولد های گذشته م در تنهایی گرفته شدن و تو اکثرشون یا مثل ابله ها می خندم یا مثل احمقا گریه می کنم. و فیلم جدیدی که دو روز بعد بازم قراره پرش کنم و توش بازم یا مثل احمقا بخندم و یا مثل ابله ها گریه کنم.  احتمالا آهنگ هستی چه بود هست و دل تنگی برای سنتوری که در دو روز بعد نمی تونم کنارش باشم. مسائله های کد فورسز هست و کله مکعبی ای که کنارم نیست تا کدش رو بزنم.  1984 جورج اورول هست و تبلتی که اکثرا شارژ نداره. آرزوهایی هست که برای خودم دوباره مثل سال پیش ردیفشون می کنم و آرزوهایی که از لیست سال پیش خط می خورن. میل چکینگ هایی هست که ثابت می کنه حتی تو روز تولد هم اینباکست باید پر از پیام تبلیغاتی باشه.

و نهایتا دقیقا ساعت دوازده شب در دو روز دیگه... منم که از هیجده تا یک می شمارم. و در آخرین لحظه به هیجده م می گم: "لعنتی! مرسی که تموم شدی."

دیگه هم با 19 م شرط نمی بندم که دیگه قرار نیست گریه کنم امسال رو. دیگه شرط نمی بندم که قرار نیست ناخن بجوم امسال. دیگه شرط نمی بندم که پوز همه رو با قبولی تو کنکورم بزنم. دیگه با نوزده سالگی م شرط نمی بندم که هر شب مسواک بزنم. من دیگه هیچ شرطی با هیچ کدوم از عدد های زندگیم نمی بندم. شد شد، نشد به درک!

19 یه عدد اوله. امیدوارم گند نزنه به علاقه ی وافرم به عدد های اوّل. ملتمسانه نوزده جان!!!

19 آخرین سالیه که من توش احساس جوون بودن می کنم. بیست خیلی زیاده. همیشه با خودم فکر می کنم که آدمای بالای بیست سال چه قدر پیرن.


شب دو روز بعد، من توی رخت خواب دارم به این فکر میکنم که آخرین عدد شب تولدم رو چه عددی می ایسته. ناراحت می شم از اینکه خیلی نزدیک تر شدم به اون نقطه. به اون نقطه ی ترس ناک. حتی فکر کردن به اینکه بدترین سال زندگیم تموم شده هم دردی رو دوا نمی کنه... به سرعت آرزوی برگشتن می کنم. برگشتن به همون 18 لعنتی خودم. نمی شه. چشمام رو چند بار باز و بسته می کنم. بازم نمی شه. برای همین آرزو می کنم ای کاش همون لحظه به اون نقطه ی پایان برسم و تموم شه همه چی... راحت شم از این همه دغدغه. بازم نمی شه.  واحتمالا روز تولد من با آرزوی مرگی از طرف خودم تموم می شه. و شاید با این دیالوگ هدایت که من زیر لب زمزمه ش می کنم:

همه از مرگ می ترسند. من از زندگی سمج خودم.



+دیدی کیلگ؟ هیجده تموم شد و تو گواهی نامه نداری! :|


+این هیجده با اون هیجده تا تایید نشده ی بخش نظرات ربطی داره آیا؟ :-"


+پست نظر خوری نیست. چون طویله. خود من هم معمولا تو اکثر وبلاگا از پستای طویل می پرم. ولی اگه هوس کردین  نظر بدین، اگه شد خاطره های خودتون رو بگید از تولد نوزده سالگیتون. تبریک ها رو می دونم که ته دل همه هست. نیازی به بیانش نیست. پیشاپیشم از همه ی همه متشکرم. حتی اگه بازم کسی نخواد تبریک بگه من باز تشکرم رو می کنم. هر چند اکثرا حسودی می کنم به کسایی که ته پستای تولدشون تو شبکه های اجتماعی کلی تبریک و لایک و کامنت می گیرن، ولی بازم ته ته دلم به نظرم حرکات خیلی پوچی هست. پست بذاری. همه بیان بگن اچ بی دی. تو هم هی بخوای بگی مرسی. لطف کردین! خب که چی. هیچ وقت هم همچین کار مسخره ای نمی کنم. شایدم به خاطر ترسم از کم بودن تعداد تبریک هاست. به هر حال هیچ وقت دل و دماغ گذاشتن پست تولد ندارم. هیچ جا. این وبلاگم اگه می بینید وضعش اینه، به خاطر ابراز وجود نیست. مثل هدف مسخره ی اون پستای کذا... صرفا حرفایی ه که کیلگی مثل من حس می کنه باید در چنین روزی ثبت بشن.


+احتمالا آخرین به علاوه ی این پست: اضافه می کنم که از چهار عدد دندان عقل، یک عدد از پارسال دی ماه شروع به در آمدن کرده و اکنون بعد از یک سال و گذر از هجده سالگی من هم چنان بی عقلم ولنگ این دندان نیمه نصفه ام که نه می شود چیزی با آن خورد نه می شود تمیزش کرد!  نصفه نیمه تاجش را به زور از زیر لثه داده بیرون و اعلام حضور می کند. من امّا به این دندان نیمه نصفه در آمده ام و دوستان خفته اش می گویم: عجله ای نیست. نوزده هم مثل هیجده خیلی کم است برای عاقل شدن. یک وقت هوس بی جا نکنید...