Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خیلی نامرد

   خب البتّه کاریشم نمی شه کرد چون واقعا مرد نیست، ولی می تونست حداقل یکم شرف داشته باشه.

   چند وقت پیش توی یکی از بلاگایی که داشتم می خوندم، نویسنده ش درباره ی بچّه ش نوشته بود و اینکه یواشکی می ره چک می کنه که بچّه ش به چه سایت هایی سر می زنه و آیا مطالب مناسبی دارن یا نه. رفتم خیلی محترمانه نظرم رو گفتم که آقا این کارو با بچّه ت نکن، یه بار نفهمه، دو بار نفهمه... بار سوم قطعا می فهمه و اون موقع تو اون قدری از چشمش افتادی که حتّی زحمت تذکر دادن هم بهت نمی ده و می گیره رمز دارش می کنه و خودش و خودت رو راحت می کنه واسه همیشه. برگشت جواب داد که نه خیر، باید بدونم وگرنه بچّه م از دستم باز می شه و این حرفا! این از این.

   خوب شما فرض کنید یه مامان بودید (حتّی اگه زن نیستید این یه بار رو برید تو حس که من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم با توجّه به نظرات تون) و دقیقا صبح روز مادر که عموما بنا بر اینه که سخنان گل و بلبل بشنوید ، خیلی اتفاقی پستی که بچّه تون توی بلاگ شخصی ش درباره ی شما آپلود کرده و مقادیر نسبتا زیادی شررررر و وررررر محض توش داره رو می خونید که البتّه هیچ جوره قرار نبوده بخونید و به علّت کنجکاوی(بخوانید فضولی) بیش از حد خودتون بوده. حالا تکلیف چیه؟ وانمود می کنید پست رو نخوندید و به زندگی شیرین تون ادامه می دین؟ بچّه تون رو از زندگی تون خط می زنید و بازم به زندگی تون ادامه می دین؟ یا اینکه سعی می کنید از این به بعد یکم مامان بهتری باشید با توجّه به این که یکی از صادقانه ترین رگه های حقیقی فرزندتون رو اتفاقی کشف کردین؟

   صبح فهمیدم. از ساعت پنج سحر بی خوابی زده به سرش، پا شده تبلت منو برداشته درباره ی مکان های دیدنی محل سفرمون تحقیق کنه به خیال خودش، و من احمق تیکه پاره شده دیشب یادم رفته بود تب بلاگم رو ببندم و خیلی شیک اوّلین چیزی که توی مرورگرم دیده همین کسشعرای محض من بوده در رابطه با خودش. دیگه هیچی، رسما امروز نفهمیدم چی کار کردم. همین جوری عصا قورت داده باهاشون این ور اون ور رفتم و هر لحظه یا دلم می خواست یکی رو کتک بزنم، یا دلم می خواست هوار بکشم، یا دلم می خواست گریه کنم یا بالا بیارم که هیچ کدومش رو هم انجام ندادم و فقط موهوم و محوی طور هی نگاه کردم و نفس عمیق کشیدم که بیشتر از این خراب نشه. اصلا حس می کنم مورد تجاوز قرار گرفتم. خیلی حس مزخرفیه.

   مشکل اینه که متاسفانه تقریبا مطمئنم خوندتش، چون خوب روان شناسی هم می گه خانوما همینن و عمرا نمی ریزن تو خودشون و خیلی راحت می شه تشخیص داد تغییر رفتارشون رو ولی تفسیرش با خودته. و آره اینقدرررر شیک منو از زندگیش ایگنور کرده که هیچ ایده ای ندارم چه گلی بگیرم به سرم. یعنی باهام حرف می زنه، کارای عادی روزانه رو انجام می ده و هیچ خرده ای نمی شه گرفت، ولی کاملا حس می کنم که اون ته ته ها یه چیزی عوض شده و درست شدنی هم نیست و نقطه ی مثبتی هم نداریم تو داستان امروز چون ما روابط مون همین جوریش خیلیییییی وحشت ناک تر از چیزی بود که تصورش رو بکنین... و حالا با این گند عظیم خدا به من رحم کنه. حتّی جرئت نمی کردم تو چشماش نگاه کنم...

   تازه نمی تونم برم درباره ش باهاش حرف بزنم، چون اون جوری عملا قبول کردم که من این متن رو نوشتم... البتّه احتمالش هم هست که کلا نخونده باشش و اینا ساخته و پرداخته ذهن ترسوی مخفی گر من باشه، چون خیلی وارد نیست به مجازی جات و خیلی هم وقت نداشته برای سر کشی...

   خدایا، نمی شه یه روز بزنیم عقب؟ چرا این قدر این روز آخر سال گند شد آخه؟ غلط کردم.مثل این می مونه که کابوس هات واقعی شن و نتونی خودت رو از خواب بیدار کنی...

   بعد مثلا اگه این مشکلم حل شه، تازه می رسیم به مشکلات مینور مثل اینکه الآن آدرس وبلاگم رو حفظ کرده یا نه... مثل اینکه الآن تا چه حد از مطلب هام رو خونده... و تا چه حد این شخصیت مزخرف اندر مزخرف م رو کشف کرده.


   خیلی بی انصافی مامان. خیلی. اگه می خواستم می اومدم اینا رو به خودت می گفتم... چه جوری به خودت اجازه دادی بخونیشون؟ تو که می دونی من چه قدر برام مهمه این مسئله، تو که می دونی سرک کشیدن تو کارم چه قدر عصبیم می کنه... با این حال بازم چشمات رو بستی و... چرا فکر می کنی هنوز بچّه ام؟ چرا حرفام رو هیچ وقت خدا جدی نمی گیری؟ یعنی اینقدر بدبختم که قدر سر قاشق نمی تونم واسه دل خودم باشم؟ یه ذره حریم خصوصی داشته باشم؟ چرا؟ حق نداشتی. حق، نداشتی بخونیشون! نمی بخشمت. و تازه می دونی چیه؟ حالا که فهمیدی نظرت چیه؟ از خود صبح تا حالا که دارم بهش فکر می کنم می بینم اگه خودم مادر بودم، بعد از اینکه همچین چیزی رو می فهمیدم اولش می گرخیدم. خیلی ناراحت می شدم و با خودم می گفتم مگه من چه بلایی سر این موجود آوردم که باید بره تو روز مادر در مورد من پیش غریبه ترین آدم ها همچین اراجیفی بنویسه؟ و بعدش سعی می کردم گزینه ی سوم رو پیش بگیرم و سعی کنم اون قدری با بچّه م صمیمی باشم که در وهله ی اوّل اصلا نیازی نداشته باشه بره اینا رو یه گوری برای خودش بنویسه تا تخلیه ی روحی شه و اگر هم رفت بنویسه، بره در خفا بنویسه که چه قدر عاشقمه و چه قدر می پرسته منو... نه اینکه اینجوری. نمی بخشمت. تو هم خواستی نبخش... ما خیلی وقته از هم فرسخ ها فاصله گرفتیم و درکی از هم دیگه نداریم. و اینم می نویسم که یکم آروم شم، چون تقریبا به مرز جنون رسیدم امروز. من قدرنشناس نیستم، چیزهایی که تو ارزش حسابشون می کنی متاسفانه ارزش ارج نهادن نداشتن و ندارن و نمی تونی اینو بفهمی.

* دارم دق مرگ می شم.

نظرات 9 + ارسال نظر
استامینوفن یکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت 20:32

اگر چنین اتفاقی برام می افتاد میرفتم از مامانم میپرسیدم ،وبلاگی ک دیشب داشتم میخوندم رو خونده یا نه و اصن نظرش چی بوده؟(انگار ک وبلاگ من نبوده اصن)اگر خونده بود ک بیخیال هدیه ی روز مادر میشدم و چند روز بعد هم برای محکم کاری ادرس بلاگم رو عوض میکردم اگر نخونده بود هم ک هیچ..
+اگر یه روزی ببینم ک بچه ام تو بلاگش چنین چیزایی در مورد نوشته خونه رو سرش قطعاااااااااا خراااااب میکنم:)))

من وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و هدیه رو تقدیم کرده بودم چون دقیقا اولین کاری بود که به محض بیدار شدنم انجامش دادم و اتفاقا همون موقع هم رگه هایی از بهت رو تو چشماش می دیدم هم زمان که سعی می کرد عادی برخورد کنه و جلو گشاد شدن چشماش رو بگیره. وای خدای من عاخه چرا این قدر ترس ناک؟ :(

بعد تازه همچین مکالمه ای بین ما اصلا عادی نیست. :))) یعنی که باورتون نمی شه تو چه جهنمی گیر کردم الآن. مامان من حتّی نمی دونه وبلاگ چیه! شاید فکر کنه یه جور ایمیله... حتّی نمی دونه من بلاگرم! حتّی نمی دونه یه راه ارتباطی اینجوری دارم با دنیای مجازی! بعد من یهو خیلی غیر عادی برم بگم نظرت در مورد بلاگی که دیشب خوندم چی بود؟ :| راستش اینقدر سرش تو کارشه که همین باز کردن مرورگر اینترنت رو خودم بهش یاد دادم! :))

دیگه اینکه من آدرس وبلاگم رو دوست دارم. یعنی اون قدری بهش وابسته شدم که اصلا نمی دونم چی کارش کنم. پیش بینی کرده بودم لو رفتن رو ولی فکر نمی کردم روزش این قدر زود برسه برای همین هیچ برنامه ای ندارم که چی کار کنم الآن.

حالا انصافا یعنی اینقدر داغووون نوشتم؟ پستای قبلی رو نیگا نکن ها. همین آخری صرفا! :|تورو خدا با بچّه هاتون مهربون باشین یکم و رژه نکنین رو اعصابشون که تهش با همچین چیزی رو به رو بشین! تازه خیلی هم بیخ نداره این پست آخریه. فقط توی یه تیکه ش حرف از تنفر و اینا زدم... :| خیلی بده؟ (بغض)

استامینوفن یکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت 20:48

اگر یه جوری فهمیدی مامانت اینجا رو خونده یا نه بیا بگو(هر چند از ته ته ته ته ته ته ته ته ته ته قلبم امیدوارم نخونده باشه و اخرین روز سال نود و پنجش خراب نشده باشه)

ببین این آخرین روز که به فنا رفت چه فهمیده باشه چه نفهمیده باشه، چون من کی تو کل عمرم مدیریت استرس بلد بودم که الآن؟ ناخونام تموم شدن امروز، یه چند تا زخم هم روی دست و پام درست کردم.
گفتم دیگه، فقط خیلی سعی کردم از هم نپاشم و تو مسافرت همراهی شون کنم. بد بختی مسافرتم هست، نمی تونم برم یه گوشه تو تنهایی خودم اینقدر بالشت رو روی کله م فشار بدم که خوابم ببره و ازفکرش بیام بیرون مثل همیشه!
فکر نمی کنم بتونم بفهمم هیچ جوره، ولی آره دیگه طبق معمول می آم روده درازی هامو می کنم رو بلاگ حداقل خالی شم یکم. وای. :(
(دق می مرگد...)
پ.ن: الآن فهمیدم که نوشتی آخرین "روزش" خراب نشده باشه. مرسی که چه قدر من طرف دار دارم. :)))) که آخرین روز من به لجن کشیده بشه موردی نداره، نه؟

شن های ساحل دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 00:03

من اگه به سن تو بودم یعنی اگه اون زمان برام این موضوع اتفاق می افتاد اول دسترسی وبلاگ می گرفتم رمز گذاری می کردم بعد بک آپ می گرفتم بعد تغییر آدرس می دادم...ولی با تجربه الانم می دونم این مدل فرار فقط باعث میشه زخم عمیق تربشه هیچوقت راه حل نیست فقط باعث گره خوردن موضوع میشه با آستامینوفن موافقم باید بری غیر مستقیم ازش بپرسی...بعدم یعنی انقدر طاقت داره که هیچی نگه؟

آقا هکر که نیست وبلاگمو بفرسته رو هوا که بک آپ بگیرم. مامااانه، مامان. :))) بعدم بلاگ اسکای می تونه بک آپ بگیره اصلا؟ تا جایی که می دونم نداره همچین سرویسی! باید خودم دستی سیوشون کنم که الآن نمی شه.

بعد اینجور که بوش می آد خیلی باید وحشت ناک باشه اینگار نوشته هام. خب قبول بی رحمانه مینویسم، ولی دیگه در این حد انتظار بدی باید داشته باشم از واکنشش؟با این کامنتا دارم کم کم متقاعدمی شم که فرار کنم از خونه. :/ یعنی هیچ کدومتون اگه بودین نمی تونستین تحمّلش کنین؟ وای فقط وای. :(
البته از یه ورم دارم متقاعد می شم که شاید نخوندش. این جوری که شما گفتید باید انتظار یه بمب ساعتی در حال خنثی رو می داشتم ولی بیش از حد آرامش داشتند و به کفششان هم نبود. البتّه اینم هست که علی رغم دهه هفتادی نبودن، ناجووور خوب فیلم بازی می کنه اینگار که هیچی به هیچی. نمی تونم بفهمم الآن تو کدوم حالتشه.

نارنجی دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 01:11

اصولا مادرا این جور مواقع خیلی به روی خودشون نمیارن
عکس العملی هم نشون نمیدن که بشه فهمید
مادر من یکسال تمام کارنامه آزمونامو یواشکی چک میکرد
بعد میومد ازخودم میپرسید آزمون نتیجه ش چی بود
منم یخورده بالاتر میگفتم
بعد از مدت ها اتفاقی زیر صفحه کلید میز کارش کارنامه چاپ شده آزمونا رو دیدم
اولش کپ کردم
اما بعدش مطابق سیاست های زنانه خودش عمل کردم
کارنامه هارو برداشتم که بفهمه
چیزی هم نگفتم که چرا اینکارو کرده تا تو دلش بمونه و نتونه توجیح کنه ومثل مواقعی که خودم گند میزنم و اون میفهمه بال بال بزنه و نتونه ماسمالیش کنه
الان اگه مادرت خونده باشه که هیچی بروز نمیده
چون نمیخواد تو بفهمی که خونده
هیچ مادری طوری با بچش رفتار نمیکنه که بچه بفهمه داره چک میشه
واینکه اگه تو ذره ای شک کنی به اینکه مادرت اینجا رو خونده
این اصلا واسه مادرت خوب نیست چون ممکنه آدرس رو عوض کنی و دیگه نتونه به کنترل کردن بچه ش ادامه بده
جا داره به پست ثابتت هم اشاره کنم
خودت اونجا نوشتی اگه کسی آشنا اومد به روی خودش نیاره
خب این از این که مطمئن شی هیچ جوره مادرت نم پس نمیده
البته استثنا هم وجود داره اگه خیلی احساسی باشه شاید
اما اگه خیلی سیاستمدار باشه نه
حالا راه حلت اینه که تو هم مثل خودش عمل کنی

سپاس گزارم یه دنیا. چقد حس خوبی دارم الآن. :{

نارنجی دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 01:49

اصلا به روی خودت نیار
و از این فرصت به دست اومده استفاده کن
و تمام حرفات رو همین جا بهش بزن
و خوشحال باش از اینکه نمیتونه جوابی بهت بده
تمام حرفایی که میخوای بهش بگی اما اجازه و فرصت گفتنش رو بهت نداده ...
میتونی حرفایی بزنی که ناخود آگاه واکنشش رو در پی داشته باشه و مطمئن بشی که اینجا رو میخونه یا نه
البته نمیدونم اینکه میگی به مجازی جات وارد نیست در چه حده؟
مثلا طوری هست که هیستوری رو پاک نکنه؟
هیستوری گوشی یا هر وسیله ای که داره رو چک کن ببین میاد تو وبت یا نه
اگه می اومد که میتونی آدرست رو عوض کنی
اگه نه که چه بهتر
اون که بری باهاش حرف بزنی هم راه خوبیه اما فکر میکنم واسه تو نباشه
چون روابطت با مادرت رو خودم هم با خانوادم دارم میگم
به نظرم خیلی مسخره میاد که مثلا من برم با پدرم راجع ب وبی که دیشب خونده حرف بزنم
اینطوری شاید بدتر حساس شه که حالا مثلا چه وبی بوده
این راه حل بیشتر به درد کسایی میخوره که رابطه خوبی با پدر و مادرشون دارن
و خب البته یادت باشه که اگه مادرت وبت رو بخونه احتمالا کامنت هارو هم میخونه دیگه

چه کامنت خوبی. :)
آره مادر ما هم خیلی سیاست مدار تشریف دارن و اتفاقا بارها با همین سیاست خودش بهش جواب دادم و آره درست می گی شدیدا جواب می ده. کلا حس می کنم امروز یه جوری بود دیگه خصوصا ته چشماش، ولی همون به شدت بروز نمی داد اصلا. یعنی خوب اینگار خیلی دل سرد شده بود و همون سر شاخک مورچه مهری که نسبت به من داشت از دلش رفته بود ولی سعی می کرد عادی باشه که الآن با توجه به کامنتت می تونم آنالیز و توجیح کنم رفتارش رو.

و آره اینکه به مجازی جات وارد نیست در حد خیلی زیادیه و این یه امتیاز محسوب می شه برام. من خودم از توی همون هیستوری مرورگرم فهمیدم که سر زده به بلاگم. حتّی امکانش هست که صرفا تب ها رو لود کرده باشه و بدون خوندن عوضشون کرده باشه. :))) خیلی در مرحله ی ابتدایی تری هست تازه، هیستوری رو که نصف بچّه های نسل خودمونم بلد نیستن. گوشیش هم ازین عهد بوقیاست. اسمارت فون نیست! بقیه ی راه های ارتباطی خونه هم از زیر دست خودم رد می شن و می تونم چک شون کنم. :))))

اسمت نارنجیه، ولی یه رنگ سفید پاشیدی روی سیاهی های ذهنم.
انصافا دمت گرم، خیلی کارشناسی شده نوشتی و واقعا حظ بردم.
خودم اینقدر هول کردم که اصلا کور شده همه ی قوّه هام و نمی تونم فکر کنم.
انصافا حقیقتا واقعا دستت درد نکنه، ما رو توی آخرین روز سال کبیسه دم عیدی از یه حجم عظیمی از استرس رهاندی. همین رو عملیش می کنم قطعا. بازم سپاس، کارت درسته. طی می کنیم بی خیالی محض را. هر کی خواند، خواند. :)))

شن های ساحل دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 08:33

حرف های نارنجی خیلی خوب بود .ببخشید نتونستم کمکت بکنم و من نسبت به تجربه خودم نوشتم چون هر کسی بهتر از بقیه مدل اخلاق مادرش دستشه و مادر من با خیلی کمتر از این حرفایی که تو نوشتی کله من کنده تبدیل به جنگ جهانی شده..خیلی خوبه انقدر مادرت سیاست داره مادر من اگه بود که هیچی ..من فقط از روی تجربه ام گفتم به خودت نگیر...یادم از اول دبستان تا سوم امضای مادرو پدرم جعل می کردم وقتی مادرم فهمید خب یه بحث حسابی داشتیم اصلا اینکه پیش خودش نگه داره توی کارش نیست و یا سیزده سالم بود توی یه برگه ای وقتی عصبانی بودم خیلی غر زده بودم و خب این برگه رو پیدا کردن و دقیقا تا ده سال بعد بخاطرش داشتن مسخرم می کردن.همین الان مادر من سنش از سن مادرت خیلی بیشتر ولی اسمارت فن داره و با سرچ گوگل خیلی راحته برای همین من نسبت به اطلاعات خودم گفتم
یه جوری اگه تا الان حرفی نزده حس می کنم مادر قابل اعتمادی باشه :)...

استامینوفن دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 09:09

همین راه حلای نارنجی بدردت میخوره فک کنم..هر چند اگر من بودم و هدیه ی روز مادر رو نداده بودم میرفتم از خودش میپرسیدم و اینقدر استرس برای خودم درست نمیکردم..
خیلیم مسخره نیست که آدم بیاد در مورد فلان بلاگ نظر مامانش رو بپرسه:|حالا نه اینکه بری بگی نظرتون در مورد فلان بلاگ چیه..اما برام پیش اومده ک یه اتفاقی مامانم یکی از وبلاگایی ک مرتبا چکش میکنم رو خونده و خوشش اومده و نظرش رو گفته و اینجور صوبتا..
+رک بخام بگم خیلی بد نوشتی.فک کن بچه ی خودت اینا رو در موردت بنویسه..هر چند اینکه نوشتی با گریه اش گریه ات میگیره و..یکم بهتر میکنه قضیه رو

لیمو دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 15:12

واییییی://
اصلا موقعیت قابل تصوری نیستا
من احساس میکنم اگه خونده باشه بد هم نیست.چون بهت نزدیکتر میشه

Elsa دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت 15:45

میدونی نظرم درمورد این اتفاق چیه؟
بنظرم بعد از نوشتن اون پست در ناخودآگاه ذهنت احساس گناه میکردی...برای همینم بوده که روز بعدش احساس کردی رفتار مامانت تغییر کرده درصورتی که این طور نبوده...
خب با توصیفاتی که از آشنایی شون با تکنولوژی گفتی ۹۹ ٪ مطمئنم که نخونده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد