Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اوزون برونی که اوزون برون نباشد، اوزون برون نیست

   از صبح تا حالا از توی کتاب اجتماعی ش اسم یه ماهی یاد گرفته داااااااااااره خفه مون می کنه.

دور خونه می چرخه می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

غذا می خوره می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

می آد به من می گه: اوزون برون چه طوری؟

تو دست شویی با اوزون برون ها حرف می زنه.

ریتم آهنگ های مختلف رو با کلمه ی اوزون برون پیاده کرده واسه مون. یعنی حتّی اون آهنگ اسپانیایی ه که دوستش داشتم و غلط کردم بهش نشون دادم (همون ویدیو کلیپ باند دیویسیو) رو خز کرده این قدر که با لفظ اوزون برون خوندتش!

یا مثلا وقتایی که تایم استراحت از درس خوندنشه، می آد سر می کنه تو جونم که:

- اوزون برون؟

- آره! اوزون برون. جون مادرت ولم کن.

- باشه خداحافظ اوزون برون. راستی من فهمیدم داری با تبلتت بازی می کنی اوزون برون. می رم به مامان می گم اوزون برون. مامان اوزون برونی کجایی؟ بیا ببین این کیلگارای اوزون برون داره با تبلتش اوزون برون بازی می کنه.


 و مدیونید اگه فکر کنید جمله ی بالا رو از خودم نوشتم. رسما تبدیل به خانواده ی اوزون برون ها شدیم. :)))) جالب اینه که این قدری این کلمه رو از صبح تا حالا شنیدم که حس می کنم اگه تکرارش نکنم بلایی چیزی به سرم نازل می شه. و الآن دیگه نمی تونم خنده م رو کنترل کنم. دارم می ترکم.

یکی بیاد مغزم رو بچکونه همه ی ازون برونا ازش بزنن بیرون. بعدش هم ایزوفاگوس رو قرض می دم بهتون یه روزه از خونه تون استخر پرورش ماهی اوزون برون درست کنه. مجانی. صد در صد تضمینی. خدا به معلّم شون صبر بده.


و می دونی کیلگ. دردناکه واسم. متاسفانه من کسی ام که از ماهی اوزون برون هم برای خودم شکنجه ی روحی درست می کنم... الآن دارم به این فکر می کنم که خیلی از کلمه ها رو کی یاد گرفتم و کم کم برام عادی شدن؟ ای کاش از همون روزی که به دنیا اومدم یه دوربین بود که تک تک اتفاقات زندگیم رو بدون کم و کسر ضبط کنه. دوست دارم یادم بیاد که اوّلین بار کی یاد گرفتم بگم اوزون برون. دوست دارم بدونم اون روزی که فهمیدم واژه ی اوزون برون معنی مشخصّی می ده چه حسّی بهش داشتم. مثل ایزوفاگوس بودم؟ دوست دارم یادم بیاد که چی شد که کم کم برام عادی شد این واژه. چه قدر طول کشید که بهش عادت کنم و وقتی یه نفر می گه اوزون برون مثل دلقک ها ادا و اطوار در نیارم.



   عادی شدن خیلی بده. روز به روز مجبوری بیشتر تقلّا کنی که چیز های غیر عادی جدید پیدا کنی و باهاشون حال کنی. من دلم می خواد تا آخر عمرم مثل یه بچه های هفت هشت ساله نسبت به همه چیز ذوق داشته باشم. دلم نمی خواد این همه زور بزنم که از تو زندگیم یه چیز جالب و هیجان انگیز در بیارم و به خودم بقبولونم زندگی م تکراری نیست... دلم نمی خواد به خاطر تکراری بودن، ایده های مزخرف بزنن به سرم که مثلا برم کلّه م رو از ته بتراشم (که البتّه اینو در اوّلین فرصتی که دستم بیاد انجام می دم تا ببینم اسکافیلد چه حسّی داره تمام مدّت). دلم می خواد با ایزوفاگوس تو طرح اوزون برون همکاری کنم و دقیقا با همون شوق ریسه برم از خنده. دلم می خواد مثل هفت هشت ساله ها بشم و وقتایی که دارم دست هام رو می شورم بیست دقیقه زل بزنم به حباب های ریز روی دستم و از تلالو نورش به وجد بیام و خسته نشم. دلم می خواد هنوزم روی حاشیه های فرش کج کج راه برم و نفسم رو حبس کنم و ببینم چند دور می تونم بدون نفس گرفتن دور فرش راه برم. دلم می خواد حتّی یه کاسه ی ماست هم برام جدید و خارق العاده باشه... دلم می خواد احساساتم در مورد هر آدم، حیوون ، موجود یا پدیده ای به همون غلظت لحظه ی اوّل باقی بمونن.

چرا ما می ذاریم اینا برامون عادی شن؟ چرا می ذاریم زندگی مون یک نواخت شه؟ چرا بعد از بیست سال به صرافت می افتیم از تکرار مکررات؟ نمی شه هر روز صبح حافظه ی حداقل من یه نفر فرمت می شد؟

چه چیزای غریبی دلم میخواد امشب. دیشب که حالم خوب بود، کلّی خواب چرت و پرت دیدم تازه سه تا آزمون هم دادم. تیزهوشان و کنکور تجربی و امتحان زبان تخصّصی یک. بین هر کدومش هم از خواب می پریدم یا آب می خوردم یا می رفتم دست شویی، دوباره به آزمون بعدی وارد می شدم. وای به حال امشب که خودم هم نمی فهمم چه حال غریبی دارم. :))) بد نیستم ها. ولی خوبم نیستم. قاطی پاتی ام. یوهاهاهاها. عین دیوونه ها.


اگه چیزیم شد، به آیندگان منتقل کنید که تکرار بیش از حد واژه ی اوزون برون جنون می آره، در جریان باشن چه جور استفاده ش کنن.


فعلا خداحافظتون اوزون برون ها.