Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کریسمس vs عید

ولی هر کاری کنید، من واقعا کریسمس و احساس این چند روزه ی کریسمسی رو دوست دارم.

عید خودمون انگاری خیلی وقته که دیگه عید نیست... اون حس قلقلک ته دل رو ندارم نسبت بهش. اصلا حتی بگم گاهی حس بدی هم دارم ته دلم به عید. چون خیلی عادی شده و انگار ابهتش شکسته و ریخته زمین.

ولی حسی که درخت های کریسمس و لباس های پاپانوئلی گوزن دار زنگوله نشان بهم القا می کنند، هم چنان بی نهایته. تازه هیچی هم از رسم و رسومشان نمی دونم، ولی این حس هست.

اخه وقتی حالم رو خیلی خوب می کنه، چرا نباید بهش توجه کنم؟

من کریسمس رو دوست دادم،

و چند روزه تنها سپر مقابله ام با تاریکی ها، دیدن درخت کریسمس های سلبریتی ها و اینکه چی بهش اویزون می کنند و دنبال کردن پست تبریک هاشونه.

حالمو خوب می کنند. به طور ویژه.

مثلا دیدم دیوید تننت از درختش یه تاردیس کوچیک اویزون کرده بود و اخ که چه قدر کیف کردم.

یا سری جدید سریال ها به مناسبت کریسمس. دوره ی همیشگی کارتون پولار اکسپرس و گرینچ. برف. اینا دوپامین و سروتونین زیادی به بنده می بخشند. حتی دنبال کردنشون از فرسنگ ها دور، در حالی که نه اصلا سر پیازشون باشی نه ته پیاز!


چه جور بیان کنم....

عید های بچگی چه جور بود براتون؟

من خیلی عید نوروز های کودکی هایم رو دوست داشتم. عید کلا رو اسمان بودم. دیدن فک و فامیل... بازی کردن... شیرینی های مامان بزرگ... عیدی گرفتن ها... لباس نو! خوابیدن تو خونه ی بقیه.

و این احساس رو الان هنوز نسبت به کریسمس شون دارم ولی دیگه ابدا نسبت به عید خودمون ندارم.

عید برای من تاریک شده، شاید هم خودم عامل این تاریکی باشم.

فکر کنم مفهوم رو توانسته باشم برسانم دیگه. کریسمس هنوز اون حس جادویی بودنش رو داره ولی عید دیگه نه. شدیدا غیر جادویی هست.

شاید امسال باید هفت سین می چیدیم. شاید اینکه دیگه لباس نو نمی خریم، خونه تکونی نمی کنیم، یا دیگه کسی برای سال تحویل بیدار نمی شه تاثیر داشته باشه. شاید اینکه بلافاصله تو روز اول عید بعد سال تحویل دوباره دعوامون می شه همه نفری و سر هم خشن داد می کشیم، کم تاثیر نداشته باشه. یا اینکه روز عید هم فرقی با روز کار نداره و همه می خواهند برند سر کار و بار خودشون...

فکر کنم یک عاملش هم کنار هم بودن مسیحی ها توی ایام کریسمسه که به هر جون کندنی هست اون درخت لامصب رو می کنند می اورند تو خونه و به هر بدبختی ای هست همگی حداقل یک شب پاش می نشینند. خب اینور دیگه اینجوری نیست.

خلاصه که،

نه به عید،

اری به کریسمس، گوزن ها، پاپانوئل، زنگوله ها، الف ها... اری به جادوی باقی مانده در رسوم آن ها و نه به لاشه ی باقی مانده از جادوی عید نوروز.


پ.ن. شعر زیر را تقدیم می دارم، که برنادت توی بیگ بنگ تئوری واقعا قشنگ می خواندش،


Here comes Santa Claus, here comes Santa Claus, right down Santa Claus Lane
Vixen and Blitzen and all his reindeers pulling on the reins
Bells are ringing, children singing, all is merry and bright
So hang your stockings and say your prayers, 'cause Santa Claus comes tonight

بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد!

مامانم اومد رسم خواهر شوهری به جا بیاره زنگ زده به عمّه و شوهر عمه مون. بعد اکثرا عادت هم دارند اگر مکالمه ی مهمی نباشه تلفن رو ول می کنن رو آیفن همراه با حرف زدن به کار های دیگه هم می پردازن و ما هم از جزئیات با خبر می شیم.

خلاصه دیدم داره به شوهر عمه م می گه عیدتون مبارک!

و جواب می شنوه: مرسی عید شما هم مبارک انشااللّه سال خوبی برای شما و خانواده باشه. :|

حالا نمی دونم جوابش واقعا خنده دار بود یا من مریضم از اون موقع تا حالا دارم کر کر می خندم. :))))

داد می زنم ازین ور خونه:" حالا جدی نمی خوای بهش بگی  از خواب زمستونی یکم دیر بیدار شده؟"

سال یک هزار و سی صد و نود و جقل دون

   خب راستش به زور و خیلی کشون کشون طور و عروس وار، دارن می برنمون مسافرت. :|

من اصلا از مسافرت خوشم نمی آد. حداقل از این مدلیش... نمی دونم از اوّل اوّلش تا آخر آخرش حس های متعدد گند مزخرفی دارم ولی یکم دارم سعی می کنم گند نزنم به حال ذوق زده ی بقیه. به هر حال... حس کردم شاید دیگه فرصتش پیش نیاد غزل آخر امسال رو تو بلاگم بخونم.  :)) نمی دونم تا چه حد اون جا به اینترنت دسترسی دارم چون خوب زیاد برنامه های سفر رو به من لو نمی دن که غر و لند های کمتر هم بشنون. برای همین فرض می کنم که دسترسی ندارم...

   می گن امسال سال خروسه! من می خواستم لحظه ی تحویل سال جقل دون رو بذارم سر سفره ی هفت سین یا حداقل بگیرمش بغلم با هم ازین دعاهای روحانی دم سفره ی هفت سین بخونیم! جقل دون خروس نیست، ولی از صد تا خروس با حال تره. این نامردا هم گرفتن اصل دم عیدی من رو از مرغم جدا کردن. اصلا از این وضع قاراشمیش خوشم نمی آد. اصلا لحظه ی تحویل سال معلوم نیست کجاییم. از اینم بدم می آد. چی می شد عین آدم تو خونه می بودیم لحظه ی تحویل سال؟ به هر حال از موقعی که بیست سالم شده دیگه خیلی این چرخش زمان و دور گردون رو جدی نمی گیرم همچین. احتمالا از سوغات خیرات بالا رفتن عدد سنّه این بی حسّی مزخرفم! یعنی خوب واقعا دارم به خودم می گم به درک که نیستیم حالا انگار با عوض شدن عدد سال قراره چی عوض شه که این همه واسش ذوق نشون بدم. به هر حال  اگه کوچک ترین بلایی سر جقل دون یا مینا بیاد به خاطر این مسافرت کوفتی نه خودم رو می بخشم نه اینا رو! دیشب بردم گذاشتمشون تو مطب بابام قرار شد یکی از همکاراش بیاد بهشون آب و دونه بده تو این یک هفته. اگه مردم این دوتا رو پیدا کنید مواظبشون باشید به عنوان وصیت. :)

دیگه چی بنویسم؟ اینکه همه ی کارام نا تمومن. اتاقم هم چنان مثل سر جنّه و می خواستم مرتبش کنم که حسّش نبود. مامانم الآن هی داره به جونم غر می زنه بجنب بجنب... اه که چقد الآن پر از انرژی منفی ام. متنفرم از اسباب جمع کردن، متنفرم از بدو بدو دیر شد... متنفرم از این که الآن می ریم فرودگاه و احتمالا دوباره کوله ی منو باز می کنن و تمام سوراخ سنبه هاش رو می گردن و نصف وسیله هام رو می ریزن دور! تف به همه چی که حوصله ی هیچ کدومشون رو ندارم.

    نهایتا صرفا دوست دارم خیلی ساده سال نو رو به همه تون تبریک بگم و از  این آرزو های خوشگل خوشگل رنگی رنگی کنم واستون. چون خوب همیشه به اکثر دوستام یا زنگ می زنم یا پیامکی چیزی می دم و به هر حال شما هم دوستای خیلی خفنی هستید. امیدوارم که تو این سال جدید جقل دون ترین باشید.

   اصلا هم نفهمیدم چی نوشتم اینقد که هولم می کنن از این ور. هر لحظه یه نفر داره اسمم رو جیغ می کشه. به خدا ما دیوونه ایم. لذّت ببرین از تعطیلاتتون. این چه مدل آب و هوا عوض کردنه؟ دلتون درد می کنه برید مسافرت؟ بشینین خونه استراحت کنین! نه اینکه همین دو روز آف تون رو هم با استرس مسافرت پر کنین.

این میشه اولین پست نود و پنج!

هرچند ما یه هفته زود تر دانشگاه رو پیچوندیم... ولی عملیات مرتب سازی تا بیست و نهم تموم نشد!

سال 95 من وقتی تحویل شد که همچنان کتابای کنکورم کپه کپه در گوشه های مختلف اتاق پخش و پلا بودن.

ولی به عنوان یک دانشجو که دیگه کنکوری نیست مفتخرم اعلام کنم بالاخره در تاریخ اوّل فروردین موفق شدم کتابای کنکورم رو با شش ماه تاخیر نسبت به بقیه ی کنکوری ها جمع کنم.اونم چه جمع کردنی. صرفا چپوندمشون تو کمد که دیگه بیش تر از این زیر دست و پا لگد نشن!


در این لحظه ی زمانی ما با چندین عمق فاجعه ی نوروزی رو به رو هستیم:


فقط یک کنکوری عمق فاجعه ی اوّل یعنی جمع نشدن کتاب کنکور های مرا می فهمد! :)) شش ماه بیشتر بخواهی ریخت نحس کتاب هایی که هر کدامشان پر از خاطره ها ی تلخ و شیرین  اند را تحمل کنی. از یک طرف دلم نمی آمد جمعشان کنم. با جمع نکردنشان سعی می کردم به خودم بقبولانم که هنوز مدرسه نمرده. سعی می کردم وانمود کنم هنوز دبیرستانی ام و وارد دوران چرت و مزخرف دانشگاهی بودن نشدم!!! نمی دانم شاید هم پای انتقام در میان است. به هر حال در این شش ماه به قدری لگد مالشون کردم که دلم تا حدی خنک شد. من هنوزم وقتی دفتر آقای جونور رو تو دستام گرفتم دقیقا همون حس روز قبل از کنکور ریخته شد تو رگ هام. هنوزم وقتی جزوه های سیمی سیمپل رو بلند کردم تا بذارمشون داخل کمد گریه م گرفت. من هنوزم سعی می کردم بوی عطر مسخره ی گیج کننده ی شوکوپارس رو  لا به لای جزوه هاش احساس کنم. لعنت به من. لعنت به این آدمایی که اینقدر خوب بودن و الآن همه شون غیب شدن.

می دونی کیلگ به نظرم خوب بودن بیش از حد هم ضرره. هیچ وقت تا این حد خوب نباشیم/ نباشید.


# فاجعه ی دوم  رو وقتی سال کنکورتون تموم بشه می فهمید. عید شاید مهم ترین روز سال برای منه. ارزش خیلی زیادی واسش قائلم. چون به طور نا خودآگاه پرم از حس های باحال و هیجان انگیز تو اون روز خاص. برای همین همیشه علی رغم خجالتی بودن های خیلی زیادم باید هر طوری هست به همه تبریک بگمش. به شیوه ی خاص خودم و با متنی که هرسال خودم می نویسمش.. مثلا پارسال یه متن درباره ی تبریک عید به کنکوری ها نوشته بودم و برای همه پیامکش کردم.


امسال ولی... سرم به قدری شلوغ بود که نتونستم زود تر از تحویل سال اس ام اس ها رو ارسال کنم. چون هنوز متن خوبی ننوشته بودم. می دونی جالبیش کجاست؟ این که همه ی به اصطلاح رفیق هام هم یادشون رفت برای من تبریک بفرستن! و بعدش من با کل دنیا لج کردم و یک روز تمام به انتظار نشستم تا ببینم کی یادش هست که کیلگی هم تو این دنیا ی لعنتی وجود داره. و تهش فقط یک نفر! یه آدم نورانی طور که قبلا ها هم ازش نوشته بودم تو این بلاگ. فقط همین یک نفر یادش بود که من هرسال به این همه آدم عید رو تبریک می گفتم و برام تبریک فرستاد بدون اینکه چشم داشتی به تبریک من داشته باشه. در صورتی که من هیچ سالی انتظار تبریک متقابل نداشتم از بقیه. صرفا دلم می خواست احساس خوبم رو با بقیه قسمت کنم. همین.

نمی دونم اینترنت چه بلایی سر ما ها آورده. هر بلایی هست خیلی مزخرفه و پلیده. یه پست بذاریم تو اینستا... خیال کنیم به همه تبریک گفتیم این عید باحال رو. تهش هم چون اینستا محدودیت تگ کردن داره نصف بیشتر دوستامون رو روی پست گل و سنبل طوری مون تگ نکنیم و تهش بنویسیم: ببخشید! جا نشد همه رو تگ کنم!


من ولی بعدش به قدری باز هم پر انرژی بودم که نشستم یه متن نوشتم و با یک روز تاخیر برای همه ی کانتکت لیست های موبایلم فرستادمش.

و این جا بود که عمق فاجعه ی عمق فاجعه اتفاق افتاد!

فکر می کنین از چند نفر جواب گرفتم که:سلام؛ مرسی. شرمنده شما؟

این چی رو ثابت می کنه؟ به محض اینکه پاتون رو از دبیرستان بیرون بذارین اکثر دوستای دبیرستانتون شما رو از کانتکت لیست هاشون پاک می کنن و براشون می شین یه ناشناس. گویی که از قبل هم وجود نداشتین.

و سریع ترین جواب ها رو از بچه های دانشگاه گرفتم.

این  یکی چی رو ثابت می کنه؟ اینکه شما به محض اینکه پاتون رو بذارین تو دانشگاه یه سری آدم به کانتکت لیست هاتون اضافه می شن که جای کانتکت لیست های پاک شده رو می گیرن. همون نو که می آد به بازار کهنه می شه دل آزار خودمون!


# فاجعه ی  سوم رو اونایی مثل من درک می کنن که توی یه خانواده با هرم سنی با میانگین سنی بالا به دنیا اومدن. خودمونیش می شه اونایی که عموما تا پنج سال قبل و بعدشون هیچ هم سنی تو فامیل ندارن. تو اینستا خوندم نوشته بود اوج تنهایی رو زمانی می فهمی که تو عید دیدنی ها یه نفر می آد سراغت و می گه:" خب... شما چه خبر؟" :| ما هم دقیقا همون.


# و فاجعه ی آخر.  فاجعه ی فاجعه ها! تو عید دیدنی های بعد از سال کنکور کسی اسمتون رو یادش نمی آد. همه به شغلی که مثلا قراره در آینده بهش دست پیدا کنین صداتون می کنن. آقای دکتر... خانوم دکتر. همه شما رو به شغلتون می بینن. نمی دونم باید چی کار کنم که به همه ثابت بشه من هم یه آدم هستم. فرای از شغل کوفتی ای که قراره مثلا در آینده داشته باشم. آقا جان! من کیلگم!!! کیلگ.


+میبینین؟ کنکور تموم شده. ولی هنوزم فاجعه آفرینه! هی من بش می گم تو ی لعنتی وقتشه که بری و دست کثیفتو از رو سر من برداری. نمی فهمه که نمی فهمه! :))


+انتشار رو که کلیک کنم، توی آرشیوم یه سال جدید اضافه می شه به اسم نود و پنج، یه ماه جدید به اسم فروردین! عید همه چیش هیجان انگیزه. حتی اینتر زدن هاش! :)))


راستی میمونتون میمون. خیلی خیلی خیلی میمون!

به قول عمو پورنگ: {اگه یک درصد بلد نیستین با چه لحنی شعر زیر رو بخونید سریعا به داد کودک درونتون برسید.}


"شکر خدا که عیده...

شادی به ما رسیده...

شکر خدای خوبی که

دنیا رو آفریده."


*پ.ن اوّل اوّلین پست سال:

هر چند من از زمانی که مژده رو حذف کردن استیج رو دنبال نکردم. :| خوشحالم هستم بابتش. به اعصاب خوردی هاش نمی ارزید. ولی دیدید؟ از همون روز اوّل مسابقه گفتم امیر حسین اوّل می شه :)))

کلا این مسابقه های موسیقی طور من و تو این مدلی هستن که یه نفرشون به قدری از بقیه ده سر و گردن بالا تر هست که از همون اوّل می تونی برنده رو حدس بزنی. بقیه بی خودکی با هم جدل می کنن واقعا! حالا چه ارمیا باشه چه امیر حسین.


*پ.ن آخر اوّلین پست سال:

یه خیالاتی در سر داشتم. می خواستم بیام روز اول سال جدید رو وبلاگم بنویسم:

"سال جدید اومد، بهار اومد، شکوفه اومد، ولی نمره های روان ما نیومد!!!"

باورتون می شه استاد روان دستم رو خوند؟ نمره های روان شناسی ما 28 اسفند رفت رو سایت بالاخره! حاظرم شرط ببندم  هیچ دانشگاهی به قاز قلنگی دانشگاه ما نیست! شرط! یه حس باحالیه در نوع خودش و خاصه حتی. اون قدر همه چی در هم باشه تو دانشگاتون که نمره ی یه درس از ترم پیش با سه ماه تاخیر اعلام بشه.

یه حالت عیدی طور داشت برای من. چون گویا من بالاترین نمره ی روان شناسی رو گرفتم از گوگولی ترین استاد دنیا! ولی این عیدی استاد روان رید به اعصاب و روان ما! معدل هفده ممیز هفده صدم من بالا کشیده شد. من ولی اولین باریه که ناراحتم از این که معدلم زیاد تر شد. من اعتراض دارم و همون معدل قبلیم رو می خوام. من هفده ممیز هفده صدم خودمو می خوام روان روانی!!!!! :|

به سای می گم چرا مهلت اعتراض نداده این یارو؟ بهم تکست داده که: نه دیگه تو رو خدا! اون طوری لابد می خواست تا ده سال آینده اعتراضامون رو بررسی کنه خبر مرگش.