Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ابر خلّاق هزاره ی سوم

آره یه دو سالی هست آقای خسرو انجم نامی که امشب دعوت شده به خندوانه رو می شناسم و کاریکاتور هاش رو دنبال می کنم. فقط فرقش این بود که فامیلی ش رو می خوندم خسرو انجَم در صورتی که خسرو انجُمه. 

این آدم یکی از آدم هایی ه که وقتی شناختمش اینجوری بودم که آره، من یه تیکه از هزار قطعه ای که پازل شخصیتم رو کامل می کنه برای همیشه پیدا کردم. به سرعت شخصیتش و اخلاق هاش  رو دزدیدم برای خودم. متاسفانه اینقدر تو این کار واردم که خودم هم گاهی بدم می آد از این حجم از شکل پذیر بودن شخصیتم.

روز راه می افتم تو خیابون، بر حسب اتّفاق یکی رو می بینم که از یکی از ویژگی هاش خوشم می آد و روم اثر می ذاره، و از روز بعدش خودم تبدیل می شم به اون آدم. حتّی بهتر از خودش اداش رو در می آرم. سر همین قضیه الآن شخصیتم شده یه میش مش (آش شعله قلم کار!!!) تمام عیار که کاملا کپی ه از صد ها آدم مختلف ولی اوریژینال نیست متاسفانه. یعنی خوب گاهی حس می کنم قابلیت هام خیلی کمه چون فقط می تونم تقلید کنم. عقلش رو ندارم اخلاق های جالب و مطلوب مخصوص به خودم رو داشته باشم. فکرش رو که می کنم حتّی ساده ترین ویژگی های شخصیتی م از یه آدمی که توی یه برهه ی زمانی منو به خودش جذب کرده منشا می گیره.

به هر حال بگذریم، هدفم واکاوی ویژگی های شخصیت خمیری م نبود هر چند امیدوارم حالا که مغز اوریژینال بودن رو ندارم، یه کپی بی عیب و نقص باشم که نتونن از اوریژینال تشخیصش بدن.

هدفم این بود که یکی از اتفّاق هایی که امروز سر برنامه شون افتاد رو براتون (و شاید برای خودم) بنویسم اینجا. 

طرف یه آدم از نظر من شاخیه که طراحی صنعتی خونده الآنم گرافیسته و کارتون می کشه. بعد به واسطه ی دو ویژگی قبلی ش که نام بردم، نذاشته کودک درونش خشک بشه و از طرفی هم خیلی روی مسئله ی خلاقیت تاکید داره و سعی می کنه ذهن های تنبل رو کمک کنه که به خلاقیت ماکسیمم خودشون برگردن. هر آخر هفته با دوستان تمرین خلاقیت مجازی برگزار می کنن حتّی که روحشون نخشکه ولی خب هیچ وقت فرصت نشده شخصا شرکت کنم توش ببینم چه خبره.

امروز که اومده بود توی برنامه، چند تا از تکنیک های خلّاق کننده ش رو زد. یکی ش این بود که بین چهار نفر مسابقه برگزار کرد. مسابقه شون اینجوری بود که جلوی هر کدوم از شرکت کننده ها یه کیسه ی سیاه (از همین کیسه های زباله) پر از برنج قرار داده بودن و به طرف می گفتن یه دونه مروارید بین برنج هایی که تو کیسه هست، وجود داره. پیداش کن! و هر کس که مروارید کیسه ی خودش رو سریع تر از بین برنج ها پیدا می کرد برنده می شد.

طی زمانی که مسابقه داشت برگزار می شد، من آدم هایی رو می دیدم که کلّه شون رو کردن تو کیسه زباله ای که نور ازش رد نمی شه و سعی می کنن با چشماشون مروارید رو بین برنج ها پیدا کنن. بماند که یکی از خانم ها بسی فرز بود و به سرعت با چشمای تیزش مروارید کیسه ش رو پیدا کرد و برنده شد...

من تمام مدّت... تمام مدّتی که اینا داشتن کاوش می کردن اون تو، داشتم به خودم نهیب می زدم و می گفتم خب چرا کیسه رو خالی نمی کنین رو میزی که جلوتونه که نخوایید این طوری کورمال کورمال تو تاریکی دنبال مروارید بگردید؟ همه ش دلم می خواست کیسه ها جلوی خودم بود می زدم چپه شون می کردم روی میز که اینا واسه پیدا کردن یه مروارید اینقدر زجر نکشن و راحت بشن سریع تر.

بعد از اینکه مسابقه تموم شد، خسرو انجم اومد جلو. گفت آره راه های مختلفی هست برای پیدا کردن اون مروارید. ولی راه راحت ترش این بود: و یکی از کیسه ها رو برداشت و چپه کرد روی میز و راحت تو سه سوت مرواریدش رو کشید بیرون. 

و خب با این حرکت فک همه ی آدمای تو استودیو به علاوه ی فک منی که پشت تلویزیون مثل موش کور چسبیده بودم (از ترس اینکه کسی بیدار نشه)، دو متر افتاد.

آدما ی دیگه فک شون افتاد به خاطر اینکه باورشون نمی شد این قدر راه حلّش بدیهی بوده باشه! حتّی یکی از شرکت کننده ها داشت اعتراض می کرد که شما نگفتید می تونیم کیسه رو خالیش کنیم رو میز. و خسرو انجم هم جواب داد من فقط گفتم مروارید رو پیدا کنید... نگفتم چه جوری و قانونی هم نگذاشتم!!!

ولی فک منم افتاد. خوب شما هم اگه نصف شبی می فهمیدید یه گلوله ی خلاقیتید و در همچین شبی خودتون رو کشف می کردین، فک تون می افتاد. در اون لحظه داشتم دست می کشیدم رو چونه م و با خودم حرف می زدم: "خلّاق کی بودی تو کیلگ؟"


برای شما هم از این احساس ها خواستاریم. بخیل که نیستیم، نا سلامتی خلّاقیم! اینکه نصفه ی شب استعداد خدادادی خود را کشف کنید و بدانید فقط خودتان از آن خبر دارید و بیایید روی وبلاگتان دو ساعت تمام بنویسید تا حداقل به چند نفر دیگر هم بفهمانید که آره ما هم فلان... 

وات د فاز واقعا...؟!

این مدلی ش رو جدا تا حالا ندیده بودم. :))))

هوراااااا.

معروف شدم!!!

اینجا یه صفحه ست ،کپی طور، از وبلاگ من! رواست من از ذوق بمیرم الآن ؟

هر چه قدر فکر می کنم دلیلی برای این کار نمی بینم. ولی دمش گرم. باحال بود...


پی نوشت:

الآن که دقیق تر نگاه می کنم وضع جالب تر از اون چیزیه که تصورش رو می کردم! خیلی از پست هام اون جا هست. در واقع الآن بی هیچ زحمتی یه نسخه ی پشتیبان دارم از وبلاگم بی هیچ زحمتی! یوهووووو...

البته می شه رفت تو این مملکت بی در و پیکر فریادی سر داد که آی آدم ها دارد مطالب من را کپی می کند ها!!! تهش هم خودت می فهمی که بهتر بود همون اوّل خفه می شدی. در نتیجه نیمه ی پر لیوان را می نگریم. و لذت می بریم که ارزش سرمشق شدن داشته ایم!


#کیلگاراسک! :{