Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پنج سال دیگه، همچین روزی احتمالا

   و من همین چند دقیقه پیش کنار دوستم بوت نشسته بودم و داشتیم فارغ التحصیل می شدیم از این رشته ی کوفتی که سر و صداهای بقیه نذاشت و بیدارم کردن.

حالا باید پنج سال دیگه بخونم تا برسم به اون روز. اگه گذاشتید آدم راه صد ساله رو یه شبه بره. نمی ذارید دیگه وگرنه من بلدم. الآن یعنی جدا پنج سال دیگه باید به این وضعم ادامه بدم؟ دو نقطه چشم های دلسرد.


   اتفاقا دیر هم رسیدم چون اصلا آدرس بلد نبودم و مراسم شروع شده بود ولی به هر حال کنار بوت صندلی خالی مونده بود. کاری به اینش ندارم که بوت هم دانشگاهی م نیست و کلا هدف مغزم از القای همچین خوابی چی بوده چون قطعا خیلی آدم های شاخ تر از من وجود دارن که بخوان کنارش بشینن تو اون روز. ولی سر همین دیر رسیدن کلی پوزخند خوردم از هم کلاسی هام! آقا اصلا خواب خودمه، جشن فارغ التحصیلی خودمه، عشقم می کشه دیر برسم.  شما ها حتّی تو خوابی که خودم آفریدمش هم باید اون لبخند تمسخر وار گوشه ی لبتون باشه؟ از این لباس های شکیل کلاه بر سر هم گیرم نیومد هر چی گشتم متاسّفانه چون دیر شده بود و همه رو پوشیده بودند. جالبه اون وسط اعصابم هم خورد شده بود که سی صد هزار تومان پول جشن گرفتین ازم که حالا لباس نداشته باشم؟ و همون لحظه تصمیم گرفتم هرگز به خانواده منتقل نکنم این اتّفاق رو چون احتمالا تا آخر عمرم سرکوفتش رو می خوردم.


   سالنی که توش جشن برگزار می شد، یه شهر روباتی تمام عیار بود که هیچ جشن فارغ التحصیلی ای به خودش ندیده تو این دنیا. فوق العاده بزرگ بود به اندازه ی فضای پنج تا کلیسا ی بزرگ رو هم ولی بازم به پای سرسرای ورودی هاگوارتز نمی رسید. دیوارهاش چوبی بودن و بوی چوب خیس رو از توی فضا حس می کردم. صندلی های چوبی پرواز می کردن، خود به خود تمیز می شدن و نمی دونم چرا ولی بعد از یه مدّت انگار که صندلی ها میخ داشته باشه، بچّه های ردیف ما  وسط سخن رانی شروع کردند به تکنو رقصیدن روی صندلی شون و ازون ور هم روبات ها اومده بودن که آروممون کنن تا طبیعی رفتار کنیم و جشن رو بهم نریزیم.


   یک درصد ایده ندارم از کجا در آوردم این خوابم رو. ولی خوش گذشت. اوّلین بار بود که خودم رو تو لباس فارغ التحصیلی می دیدم البتّه به غیر از جشن خداحافظی ای که تو پیش دانشگاهی برامون گرفتن. بسیارحسّ خوبی داشتم. همه ش داشتم با خودم می گفتم : "دیدی تموم شد بالاخره کیلگ؟ تموم شد."


* و یه دنیایی وجود داره اون بیرون... که من بلدم توش تکنو برقصم. وسوسه کننده ست...

خودم رو می تونم تصور کنم تا حدّی. ولی بوت. بچّه مثبت کلاس، خرخون همه چی تموم. وجدانا بهش نمی آد که با من تکنو برقصه. :))))) یکم زیادی درجه تبش به این کارا نمی خوره.

سرطان مرغابی

   بیایید براتون تعریف کنم دیشب چه خواب مزخرفی دیدم.

ما خسته ی راه از مسافرت برگشتیم و آمدیم بی دغدغه یک شب را در تخت خواب گرم و نرم و رویایی خود سپری کنیم، ولی تا خود صبح کابوس دردناک دیدیم. از همین هایی که نمی تونی خودت رو بیدار کنی و تا تهش هی از نظر روانی له و له تر می شی و باید تک تک بدبختی ها رو با چشم خودت نظاره کنی و زجر بکشی.


   می دیدم که به یک مرکز آزمایشگاهی برده شدم، و به زور پدر و مادرم تحت یه سری آزمایش قرار گرفتم در حالی که دائما دارم اصرار می کنم ولم کنید حالم خوبه چیزیم نیست. و برای اعلام نتایج آزمایش های انجام گرفته، صورت یک خانم دکتر یا مسئول آزمایشگاه یا هرچی رو می دیدم که هنوزم صورتش واضحا توی ذهنمه ولی نمی دونم کی هست و تو دنیای واقعی کجا دیدمشون. (براتون نوشته بودم طبق تحقیقاتی که در زمینه ی خواب و رویا ها وجود داره، گفته شده که امکان نداره ما آدمی رو توی خواب هامون برای اوّلین بار ببینیم و هر کس که چهره ش به ذهنمون می آد توی خواب، قطعا یک بار (شده حتّی برای یک لحظه)  توی دنیای واقعی ملاقات شده. به عنوان یه عابر از پیاده رو، به عنوان یه فروشنده ی دوره گرد... هر کی. ولی ذهن شما برای یه لحظه اون فرد رو دیده و توی ضمیر نا خودآگاهتون مونده و اینجوری وارد خواب هاتون می شه.)

   از صورت نا آشنای اون خانم دکتر که بگذریم، موقع اعلام نتایج آزمایش ها بود و من خیلی شوخی شوخی و خوشان خوشان رفتم جلو تا ببینم چی می خواد بگه. داشتم مقدار زیادی مسخره بازی در می آوردم چون برام بدیهی بود که همه ی این کار ها چرته و تقریبا اصلا گوش نمی دادم اون خانوم از پشت میزش داره چی می گه و بخوام رو راست باشم اینجوری بودم که ولش کن داره یه وری می زنه واسه خودش. حرف هاش که تموم شد، رفتم جلو تر که نتیجه ی نهایی رو در یک خط بهم گزارش کنه و بهش گفتم: "معذرت می خوام چی فرمودید؟ نشنیدم جمله ی آخرتون رو."

پرت کرد تو صورتم که: "مرغابی! بیماری مرغابی!"

خشک شدم در یک لحظه. خانواده م هم فرسنگ ها با ما فاصله داشتن و زل زده بودن به ترکیب منفعلانه ی من که ایستادم جلوی میز یک روپوش سفید و دارم کلّه م رو می خارونم که این دیگه چه کوفتیه فلذا فقط خودم بودم که اینا رو شنیدم در اون لحظه. هجوم خنده از روی تمسخر به ذهنم رو حس می کردم ولی مونده بودم چی باید جواب بدم که توی ذوق ش نخوره.

اوّلین چیزی که گفتم این بود که: "سرطانه؟"

فرمودن که خیر.

به خودم نهیب زدم  که: "اکی پس خوب می شه..."

بدون دمپایی دویدند وسط فکر های من که : "ایدز هم سرطان نیست ولی خوب نمی شه کیلگارا!"

و بعد از این جمله، خوابم به صورت سرعتی اپیزود به اپیزود تغییر می کرد و هر لحظه بیشتر حالت کابوس به خودش می گرفت.

تحلیل رفتن تدریجی خودم رو می دیدم. اینکه سعی می کردم خودم رو جلوی بقیه قوی نشون بدم که دلگیر نشن و فکر نکنن قضیه جدیه. پچ پچ های آدم های دور و برم رو می شنیدم و به محض اینکه نزدیک شون می شدم موضوع صحبت شون عوض می شد. ترحّم لعنتی آزار دهنده شون رو می دیدم. کم کم تاریخ مرگم رو تعیین کردن. خیلی زهر ماری بود. خیلی. از یک طرف استرس بیماری مرغابی خودم بود که بهم گفته شده بود درمان هم نداره، از یک طرف بار گناهی رو حس می کردم که روی شونه هام بود. تماما این احساس وحشتناک رو داشتم که دارم گند می زنم به زندگی همه ی دور و بری هام. روانی م کرده بود این قضیه.  اینو حس می کردم که جلوی من سعی می کنن خوش حال ترین باشن ولی از درون داشتم داغونشون می کردم. دوست داشتم سریع تر بمیرم که اونا رو راحت کنم، ولی از طرفی بی نهایت از مرگ می ترسیدم. بی نهایت و غیر قابل وصف.

ما هیچ وقت مرگ رو تا این حد بیخ خرخره مون نزدیک حس نکردیم. این یه موهبت واقعیه. اگر حس می کردیم، قطعا همه مون هر لحظه در حال گریه و زاری و آه و فغان بودیم مثل دیشب من. نگید ما از مرگ نمی ترسیم. باور کنید اگه این احساس رو دارید یعنی از نظر ذهنی اصلا مرگ رو نزدیک خودتون نمی بینید.  اصلا نمی فهمیدم همون فرصتی که دارم رو چه جوری دارم زندگی می کنم. آخرین ها رو می شماردم. آخرین بارونی که می دیدم. آخرین باری که اون قدر قدرت داشتم که می تونستم با پاهام بدوم. آخرین باری که دستای چروک پدر بزرگ و مادر بزرگم رو در کنار دستای خودم مجسم کردم. آخرین باری که به دور و وری هام چپ و راست می گفتم دوستتون دارم. آخرین کلمه هایی که می تونستم از تو حنجره م تولید کنم. دونه دونه احساس های مختلفم از دست می رفتن. مثل یه هواپیمای در حال سقوط. اوّل بالش آتیش می گیره، بعد موتورش از کار می افته، بعد دمش می کنه، کم کم چرخ هاش می افتن، بدنه ش از وسط شکاف بر می داره، شیشه هاش خورد می شن و تا ته قصّه. سقوط. انفجار. تلاشی.

یه هیچی نرسیده بودم. به هیچی. و داشتم می مردم بدون اینکه فرصتی برام باقی مونده باشه تا حداقل کارهایی که دوست داشتم رو یک بار و فقط یک بار تجربه کنم. تک تک آمال و ایده هام می اومدن جلوی چشمام و می رفتن. هیچ وقت انتظارش رو نداشتم تو جوونی بمیرم. ازش زیاد حرف می زنم ولی هیچ وقت انتظارش رو نداشتم این قدر زود تموم بشم. هم زمان درد وحشت ناکی می کشیدم. نمی دونم کدوم تیکه ی بدنم بود. ولی درد بود. انگار که هر سلول برای خودش یه ضربان ساز درد داشته باشه و درد تو کل بدنت پخش باشه. طوری که نتونی بگی از کدوم ور داری درد می کشی و خود درد شده باشه ذرّه ذرّه ی وجودت. ولی این رو یادمه که نفس کشیدن برام وحشت ناک بود. آخر هر بازدمم درد به قدری شدید بود که مطمئن بودم به دم بعدی نمی رسم. ولی باز هم به دم بعدی می رسیدم و یه درد با درجه ی بالا تری ریه هام رو می سوزوند.  دوست داشتم راحت شم ولی خودم هم باهاش مقابله می کردم. چون از مردن و نبودن بیشتر از اون درد می ترسیدم. این که دیگه تو این دنیا نباشم آزارم می داد.


همه ی این ها رو ساعت ها و ساعت ها به صورت کش دار دیدم و دیدم و کشیدم و بیدار نشدم. زجر کُش شدم. خوشبختانه لحظه ی مرگم رو ندیدم. چون اگه می دیدم هنوز درگیرش بودم که حالا این دنیا واقعی ه یا اونی که توش مردم؟ وسط همین درد ها بالاخره ساعت ده صبح بیدار شدم.

تهش که بیدار شدم واقعا خوشحال بودم که این دنیا، دنیای واقعیه. بر خلاف اکثر خواب هام که بیدار می شم و با خودم  می گم : "اه! بازم این دنیا؟"  این بار بیدار شدم و گفتم: "وااااای پروردگارا! این دنیا! این دنیا! آخ جون این دنیا!"


   همیشه حس ترحّم زیادی برای بیماران و افراد ناتوان و به خصوص سرطانی ها داشتم. ولی اینکه دیشب خودم شده بودم یکی از اون ها، حالی م کرد که هیچی ش کافی نبوده. دردی می کشند فرای تصور انسانی ما ها. باید حتما خودتون دنیاش رو تجربه کنید که بفهمید چی می گم. من فقط برای چند ساعت اونم توی رویا، دنیاشون رو با چشم هام دیدم و هنوزم که بهش فکر می کنم ذهنم به هم می ریزه. مثل جهنّم بود. خود جهنّم بود. جهنّم تر از اینی که دیدم نمی تونه وجود داشته باشه.

قدر سلامتی تون رو بدونین. قدر چشم هاتون که باهاش بارون رو می بینید. قدر پاهاتون رو که باهاش می تونید بدوید. قدر گوش هاتون رو که صدای پدر مادرتون رو می شنون. خیلی بیشتر از چیزی که بتونیم درکش کنیم ارزش مندن.


*حالا می گم نکنه این قضیه دنیا های موازی راست باشه و من الآن توی یه سر دیگه از دنیا ها دارم یکی از جون هام رو از دست می دم؟

در پس پرده

   می گویند انسان در طول همان شش هفت ساعت خواب شبانه اش صد ها رویا می بیند ولی کمتر کسی قادر است آن ها را بعد از به هوش آمدن به خاطر بیاورد. دیگر طرف خیلی نور علی نور کند، ماژور ترین رویایش را به خاطر می آورد آن هم صرفا در خود لحظه ی بیداری و بعد از اینکه برای چند نفر تعریفشان کرد و دور هم خندیدند که این مزخرفات چیست تو دیدی، کم کم به فراموشی می سپاردش. یا مثلا شما باید خیلی شانس بیاورید که رویایتان کابوس مانند باشد و از فرط ترس، نصفه شب عرق کرده به خود بپیچید و از خواب بپرید و چشمانتان دو دو بزند و هنوز فکر کنید که خواب هستید تا مغز مبارکتان به خاطر بیاورد که چه سناریویی برای شما چیده بود.


   امروز، بی هیچ دلیل معینی یکی از رویاهایی را کشف کردم که تقریبا مطمئنّم هر شب نشده لااقل یک شب در میان دارم می بینمش؛ آن هم برای مدتّی خیلی خیلی طولانی مثلا از شانزده سالگی به اینور و تا حالا روحم حتّی از وجودش  هم خبر نداشت.  


   نشسته ام وسط یک مکان که جزئیاتش را اصلا به خاطر ندارم، فقط می دانم مکان عمومی نیست و باید خانه ای چیزی باشد ولی هیچ نکته ی خاصّی از وسایل آن خانه در خاطرم نیست. انگار که فقط نشستن خودم را ببینم و  دیدن همان مهم باشد و به هیچ ارزن دیگری دقّت نکنم. آن جا تنها هستم. تنها ی تنها. بعد در همان حین که روی زمین نشسته ام یک موضوعی به خاطرم می آید که آن را هم نمی دانم چیست. فقط می دانم موضوع خیلی دیوانه کننده و اسیدی ایست چون بعدش تمام وجودم له می شود. آن قدر له می شوم که از درون تاب نمی آورم و گویی می خواهم منفجر شوم. می دانم باید یک طوری خودم را خالی  کنم وگرنه از هجوم آن همه انرژی قطعا می میرم. دهانم را باز می کنم تا داد بزنم. ریه هایم را پر از هوا می کنم تا بتوانم سوز درونی ام را هر چه بیشتر در هوارم بچپانم و بفرستمش بیرون... مثل یک شیر غرّش می کنم و همه هوای توی ریه هایم را بیرون می دهم. ولی صدایی شنیده نمی شود. فقط یک صدای خیلی کوچک و میرا. با خودم فکر می کنم که احتمالا باید ریه هایم را بیشتر باد کنم تا صدایم بلند تر شود. این کار را می کنم. ولی صدایی که می شنوم، حتّی از قبلی هم پایین تر است. در همین کش مکش و تلاش برای هوار زدن، چند تا سایه را می بینم که دارند رد می شوند. با خودم فکر می کنم که آن ها حتما باید بفهمند که دارم چی می کشم. باید به آن ها بفهمانم که مغزم دارد از فهم آن موضوع به خصوص که نمی دانم چیست شقه شقه و تجزیه می شود. این بار تمام توانم را می چپانم توی ریه هام. عین آرش که همه چیش را انداخت توی تیرش. همه ی خون ها را از دست و پایم جمع می کنم و به سمت ریه هام می فرستم. پف کردن خودم را به وضوح حس می کنم. انگار که هر سلولم را به یک کیسه ی هوایی محض تبدیل کرده باشم و بعدش بخواهم همه ی کیسه ها را با هم بترکانم تا مهیب ترین صدای ممکن را از خودم تولید کنم و بغرّم. وقتی باورم می شود که دیگر انتهای توانم هست، همه ی کیسه های بادکنکی و ریه هایم را با هم می ترکانم و صدایش را به سمت دهانم هدایت می کنم. پاره شدن حنجره ام را از هجوم هوا حس می کنم و منتظر صدا می شوم. به دهانم زل زده ام. هیچ صدایی نمی آید. سکوت محض است و حتّی همان یک فس فس کوچک قبلی هم حذف می شود. سایه ها بی توجّه راه خودشان را می کشند و می روند بدون اینکه بفهمند من وجود داشتم و در عین وجود داشتن داشتم درد غیر قابل وصفی می کشیدم. گلویم وحشت ناک می سوزد. خسته ام. بند بند ماهیچه هایم درد می کنند. انگار که بیست دور برای امتحان تربیت بدنی دور زمین فوتبال دویده باشم. به نفس نفس می افتم. هر نفسی که می کشم گویی که یک تیغ راه تنفسی ام را خراش می دهد و می رود پایین و خون بیرون می زند. مزه ی خون حاصل را در دهانم حس می کنم. شور است و بوی قطره آهن از دهنم می آید. از مزه های شور بدم می آید. مغزم. مغزم خیلی درد می کند. انگار که ده تا بستنی یخی را بی وقفه از یخچال در آورده و بلعیده باشم و یخ کرده باشد. تیر می کشد. از بالا به پایین. از چپ به راست. از این سلول به سلول بغلی. بد جور تیر می کشد. حس می کنم مثل یک تکّه پارچه ی مندرس، ریش ریش شده ام. با خودم فکر می کنم لابد خیلی درد بزرگی نیست که نمی توانم درست حسابی برایش زجه بزنم و صدایم در نمی آید و کسی نمی فهمد. بعدش دوباره با خودم فکر می کنم مگر می شود دردی بزرگ تر از این هم داشت؟ دوباره یاد آن موضوعی که نمی دانم چیست می افتم. همه ی درد هام یادم می رود. روحم به آتش کشیده می شود و دوباره آماده ی داد زدن می شوم کما اینکه می دانم هر چه قدر هم داد بزنم فایده ای نخواهد کرد و کسی نخواهد فهمید...


   امروز که یکهو این صحنه ها آمد توی ذهنم، وحشت زده شدم. انگار که سال های سال این جوری زندگی کرده باشم و یکی حافظه ام را پاک کرده باشد. انگار که این دنیا خواب باشد، و آن یکی بیداری. انگار که سال هاست شب ها در خواب سعی می کنم فریاد بکشم ولی خودم هم مثل سایه ها از کنار خودم بی تفاوت می گذشتم. مرگیم نیست. فقط... چرا صدایم در نمی آید؟ 


# بعدا نوشت:

بیا. عکس خوابم رو هم پیدا کردم از توی اینستا، یکم فضا دراماتیک شه:


ستاره ها رو بشمار و بمیر

کوچک تر که بودم در دوران ابتدایی یک بار آرتیکلی را در کلاس زبان خواندیم که درباره ی خواب ها بود.

در باره ی خواب ها مختلف و سوال های روتین ولی ممتنع چرا خواب  می بینیم و مغز ما موقع خواب چگونه عمل می کند و ...

اتفاقا در اون آرتیکل گفته شده بود که انسان ها معمولا خواب چیزی رو می بینن که  ذهنشون بیشتر از همه در طول روز روی اون موضوع خاص مشغولیت داره و یا اینکه موقع خوابیدن بیشتر از همه چی بهش فکر می کنن.

و همین یک جمله برای من یکی کافی بود. مدتی بعد از اون زمان تصمیم گرفتم این فرضیه رو امتحان کنم و هر شب موقع خواب سعی می کردم روی یک موضوع کلید کنم و اونقدری بهش فکر کنم تا خوابم ببره. کار جالبی بود ولی سخت. مثل یک جور تمرین خالی کردن حافظه ی کوتاه مدت.

اول ها به نتیجه ی به خصوصی نرسیدم. و خیلی نزدیک بودم به این که بی خیال این فرضیه بشم و بذارم به حساب یه چرت و پرت دیگه ای که فقط تو کتاب می شه دیدش.


ولی بعد از یه مدّت نسبتا بلند...

موفق شدم! و از اون به بعد تقریبا می تونستم اختیار خواب هام رو به دست بگیرم. حس می کردم خیلی آدم خاصی هستم که می تونم چنین کاری انجام بدم.

مثلا تو مدرسه با یکی دعوام می شد و شب تو خواب طرف رو به فحش می کشیدم و کلی مشت می زدم بهش. تلویزیونمون برفکی می شد و من سریال مورد علاقه م رو تو خواب می دیدم. حتی سوال المپیادم حل نمی شد و وقتی از خواب بیدار می شدم جوابش رو می نوشتم. 

دیگه برام روتین شده بود این کار. بدون هیچ تلاشی. مثل یه کار خیلی عادی که همیشه انجامش میدی و دیگه دست خودت نیست. مثل چک کردن اسکرین اسمارت فون به صورت ناخوآگاه.


یادمه سال سوم دبیرستان بودیم که امتحان نهایی داشتیم و من به دلیل المپیادی بودن هیچ چی از درس های حفظی نمی دونستم. شب تا صبح نمی خوابیدم بدون اغراق و سعی می کردم چرت و پرت های کتاب دینی رو یکی بعد از دیگری به خورد مغزم بدم. و فقط در فاصله ی ساعت شش صبح تا شش و ربع صبح که سرویس مدرسه می آمد دنبالم فرصت خوابیدن پیدا می کردم. به قدری تبحر پیدا کرده بودم که در اون یک ربع به اندازه ی کل شب رویا می دیدم. و سعی می کردم رویا هام رو طوری بسازم که هیچ ربطی به امتحان نداشته باشن و استرسم رو کم کنن. اون زمان از شبکه ی پی ام سی سریال مرلین پخش می شد و من در خواب های یک ربعه ی صبحم مرلین می دیدم. خیلی هم زیاد. به طوری که وقتی بیدار می شدم باورم نمی شد فقط یک ربع گذشته. من با مرلین کل دشت ها رو اسب سواری می کردم و کلی جادوگر رو ملاقات می کردم و شکستشون هم می دادیم و باز هم فقط یک ربع گذشته بود. وقتی بیدار می شدم از خواب اصلا استرسی رو احساس نمی کردم و این بهترین اتفاق ممکن بود برای آدمی به شدت استرس من.


 زمان در دنیای رویا ها مفهومی نداره. یا حداقل مفهومش متفاوت با مفهومیه که ما ازش می شناسیم. دقیقا مثل یک دنیای موازی با دنیای ما. که اتفاقا قابلیت هاش خیلی بیشتر از قابلیت های این دنیاست و خودت خیلی بیشتر از اونچه که بخوای می تونی روش تاثیر بذاری.


 یه مدتی بود که وارد یه فاز جدید از خواب هام شده بودم. خواب چیز هایی رو می دیدم که تقریبا نمی دونستم از کجا اومدن. معنی کلماتی رو که می شنیدم نمی فهمیدم. موضوع اصلیش رو خودم نمی ساختم. نمی دونستم از کجا میان و با چه هدفی این خواب ها رو می بینم. موضوعاتی که هیچ درگیری ذهنی ای روی اون ها حس نمی کردم و حتی نمی دونستم خیلی هاشون چی هستن...

اولین خواب این مدلی م درباره ی بیماری ای بود به اسم سیاه زخم. یه بیماری که نمی دونم بچه ی دوم راهنمایی از کجا باید اسمش رو شنیده باشه. مضمونش این بود که مدام چاه آشپزخونه رو می دیدم و یه موجود سیاه عامل بیماری که سعی داشت از چاه بیاد بالا. اطرافیانم تو رویا اشاره کردن که این موجود عامل بیماری سیاه زخمه. بماند که وقتی بیدار شدم فهمیدم که سیاه زخم واقعی هیچ ربطی به خواب من نداره و حتی راه انتقالش هم از طریق چاه آشپز خونه نیست. ولی این خودش موضوع جدیدی بود که تا حالا به گوشم هم نخورده بود و همینه که برای من عجیبش می کنه!

حس می کنم این واژه های جدید حتما باید قبلا به گوشم خورده باشن. مثلا در زیر نویس تلویزیونی یا تکه روز نامه ای در مطب دندان پزشکی. یا حتی روزنامه ی زیر بسته ی سبزی خوردن ها. یک جایی که من یادم نمونه که دیدمشون و وقتی تو خواب می بینم این موضوعات رو برام جدید باشن و فکر کنم که یه چیز تازه می شنوم. این که ضمیر خود آگاهم گول بخوره که برای اولین بار این موضوعات رو تو خواب شنیده. این حدسیه که خودم در باره ش می زنم. چون قبلا هم برام پیش اومده که داستانی نوشته باشم یا شعری که موضوعش نا خواسته تکراری در می آد و خودم خبر ندارم که از روی فلانی تقلید کردم. ولی بحث پیش میاد وقتی اصلا به این چیز ها فکر نمی کنم چرا باید تو خواب این اتفاق های عجیب و غریب رو کشف کنم؟


و خب. چرا این همه این ها رو تا اینجا به هم بافتم؟ می خواستم خاطره تعریف کنم آیا؟ خیر! هدف این بود که غُر بزنم!

حدودا سه هفته ای می شه که اصلا نمی تونم هیچ کنترلی روی خواب هام داشته باشم. برگشتم به همون دوران اول... تلاش می کنم ولی تهش هیچی به هیچی. حتی محتمل ترین خوابم که درباره ی هری پاتر بود رو نمی تونم ری لود کنم. خوابی که از شدت علاقه، بسیار متبحر شده بودم تو دیدنش و هر وقت اراده می کردم چوب دستی خودم رو داشتم و شنل دراز پشت سرم رو. من حتی دیگه نمی تونم این خواب رو ببینم. و این بیشتر از همیشه عصبی م می کنه. حس می کنم یه توانایی ای داشتم و حالا دیگه ندارمش. حس می کنم از قابلیت هام کم شده. قابلیت های یک شکست خورده ی محکوم به شکست. من آدم به درد بخوری نبودم تا الآن. یا حداقل حسم اینو بهم می گه. ولی توی این یه مورد به شدت احساس غرور می کردم. فکر می کردم خارق العاده هستم. نمی تونم به کسی ثابت کنم که چنین قابلیتی قبلا بوده و حالا نیست. چون با کسی درباره ش حرف نزدم و یحتمل فکر می کنن من روانی شدم که الان این حرف ها رو می زنم. یه مشت حرف چرت از نظر بقیه. خرافاتی طور و خیال بافانه... ولی من مطمئنم که این حالت وجود داشت و الآن دیگه وجود نداره.


می شه گفت تقریبا سه چهارم روز رو در خواب به سر می برم این روز ها. برای اینکه سعی کنم این حالت درست شه. برای این که بتونم دوباره خواب چیزی رو ببینم که دوست دارم. همه فکر می کنن که :عه چه خوب! بذار بخوابه. خستگیش در می ره. روحیه ش درست می شه. انتظار دارن اون یک چهارم روزی رو که بیدارم فوق العاده خوش اخلاق باشم و با روی خیلی خوش با بقیه برخورد کنم. و مشکل اینجاس که اون یک چهارم روز اون قدری پاچه ی این و اون رو می گیرم و بحث می کنم با این و اون که همه حالشون به هم می خوره. می گن مگه تو نخوابیدی این همه؟ چرا این قدددددددددددر بد اخلاق؟ و من هم دست خودم نیست اصلا. خیلی سعی می کنم لال بشم و دعوا نکنم با کسی. ولی به محض کوچیک ترین جرقه یا فریاد می کشم سر این و اون یا گریه می کنم! مثل یه بچه ی دو ساله ی دیوونه!

خیلی وقته دیگه کنکور برام مهم نیست دیگه. خیلی وقته که قبول کردم که گند بالا آوردم توش و با حسرت خوردن نمی شه کاری کرد. خیلی وقته...

ولی هنوز خواب هام درباره ی کنکورن. و این به علاوه ی دلیل بالا می شه بی اعصابی تمام عیار. نه می تونم بخوابم نه می تونم بیدار باشم. تو بیداری که با همه دعوامون می شه، تو خواب هم که رویا ی کنکور و دانشگاه می آد سراغمون. قبلا ها دلمون خوش بود که اگه این دنیا رو نداریم دنیای رویا رو داریم. می رفتیم اون جا آرامش می گرفتیم و با روحیه ای مضاعف بر می گشتیم به این دنیای جهنم وار. حالا هر دوتاش شده جهنم! یکی از یکی سوزنده تر.


چه جوری می تونم برم به اینایی که از اخلاقم گله می کنن بگم که تمام اون مدتی که خوابم دارم کابوس می بینم؟ و هر بار یه کابوس کاملا جدید؟ جیغ هم نمی زنیم تو خواب که بفهمن راست می گیم. فکر می کنن ادا اصوله و لوس می کنیم خودمون رو! فقط این که وقتی بیدار می شم گویی اصلا نخوابیدم. خیلی خسته تر هم هستم.


خواب امروزم چی بود؟ بوت رو می دیدم که دفترچه ی آزمون قلمچی دستش بود و می گفت باید برای دانشگاه توی قلمچی حتما ثبت نام کنی که مثل کنکورت خراب نشه. بعد من با خجالت تمام می گفتم به خدا برای کنکورم ثبت نام کردم توش! کلی هم چک کردم همه ی آزموناش رو. اوشون هم جواب می داد نه خیر. دیر ثبت نام کردی. همه هفت سالی قلم چی می رن کنکور قبول می شن. تو چی؟ می خواستی با یک سال چی کار کنی؟ و من هی زیر لب بهترین دوستم رو فحش کش می کردم و می گفتم تو اصلا نمی فهمی المپیادی بی درد مرفّه!


+یادم باشه از اطلاعات جدیدی که تو خواب امروز کسب کردم اینجا بنویسم. برای امروز تایپ کردن کافی ست...