Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خوبه نوشتن رو ازمون نمی گیرن!

چند تا quote قابل تامل که هنوز دارن تو ذهنم می چرخن:


" تو که این رو بیشتر از المپیاد دوست نداشتی دیگه! همه ش هم به خاطر ما  اومدی تجربی. چرا داری باخودت اینجوری می کنی؟! ارزشش رو نداره..."


"می دونی با خودت چی کار کردی سر جلسه ی کنکور؟!  مثل یه اسب تو پرش از مانع. همه ی اسبا می پرّن. یکی شون مانع رو رد می کنه. یکی می خوره به مانع و حذف می شه! امّا تو... قبل از پریدن هی با خودت فکر می کنی آیا می تونم بپرم؟ نکنه نتونم ردش کنم؟ نکنه بخورم به مانع؟ نکنه خیلی بلند باشه؟ نکنه دردم بگیره؟ اینقدر خودت رو با امثال این سوالا درگیر می کنی که وقت مسابقه تموم می شه! بدون اینکه تو تلاشی برای پریدن از مانع کرده باشی..."


باورم نمی شه مادری که اون همه قربون صدقه م می رفت و هر جا می خواستم تنهایی برم بهم می گفت: "من بدون تو یه شب هم نمی تونم بخوابم!!! باید همیشه کنارم باشی..."  الان داره بهم پیشنهاد می ده که خب چه اشکالی داره؟! میری شهرستان!  :|

میدونی ایناست که یهو کل سیستمت رو به هم می ریزه. در مورد یه آدم. اینکه حرفی رو که هیچ وقت از یه نفر انتظار نداری (یا اگه داری حداقل از این یه نفر انتظار نداری) دقیقا بر می گرده پرت می کنه تو روت!


به یاد حرف  پشمک میفتم موقع ثبت نام کنکور:

"می دونی چیش زجر آوره کیلگ؟ اینکه تو دفعه ی بعدی که بخوای ثبت نام کنکور رو کنی قطعا نمی تونی گزینه ی پیش دانشگاهی رو انتخاب کنی. باید بزنی فارغ التحصیل. فکر کردن به این می تونه تا مرز جنون بکشوندت!"


به آرزو هام فکر می کنم. آرزو نه البته. چون معتقدم آرزو باید اون چیزی باشه که هیچ وقت نمی تونه اتفاق بیفته. مثلا اینکه من یهو تبدیل به حیوون بشم. این می شه یه آرزو. دست نیافتنی. پس بهتره بگم به خیال پردازی هام فکر می کنم. به اوج شهرت. می دونی کیلگ؟ خیلی مسخره ست که با یه خیال از بچگی بزرگ شده باشی بعد ببینی  همه ش الکی بوده. از زمانی که یادم میاد عشق شهرت بودم. اینکه مشهور بشم. هه. حالا وضعم به جایی رسیده که باید خودم رو از همه قایم کنم که بد نام نشم حد اقل. که حرف در نیارن پشت سرم!!! هر چند واقعا دیگه واسم مهم نیست ولی بنا به عرف...

اولین باری که اسمم رفت رو سر در مدرسه مال زمانی بود که تیزهوشان قبول شدم. پلاکارد و عکس و مخلفات این جور خفن بازیا! کار از کار گذشته. ولی هنوز هم نمی تونم باور کنم که این اولین بار، به نوعی آخرین بار هم بود. من دیگه تا آخر عمرم اسمم رو سر در هیچ مدرسه ای نمی ره. یکی از رویاهایی که از بچگی تو  سرم بود. حالا دیگه میشه اسمش رو گذاشت آرزو...


شنیدم یه دختره از بوکان به خاطر نتایج کنکور خودکشی کرده.  لعنت به من که جرئت اینم ندارم.  واقعا منم دلم می خواد بمیرم. شیرین ترین حالتش اینه که صبح وقتی از خواب بیدار می شم ببینم اصلا من وجود نداشتم. یا اصلا دنیا وجود نداشت. البته در اون صورت دیگه از خواب بیدار شدنی هم وجود نداشت. فقط خودم می دونم که چه قدر مادر و پدرم رو تو ذهنم برای به وجود آوردن خودم سرزنش کردم! من واقعا لیاقت این دنیا رو نداشتم و ندارم. تمام روز بعد دریافت نتایج داشتم فکر می کردم  که دقیقا چه جوری خودم رو بکشم. نه به خاطر نتایج کنکور. من تو زندگی م به پوچی رسیدم. از شانس خوشم این پوچیه مصادف شده با اعلام نتایج کنکور. خیلی قبل تر از اون این فکر ها تو سرم بود. بیانش نمی کردم صرفا! حالا فقط تشدید شده.

امیدوارم هیچ وقت بهش نرسید. ولی یه زمانی می فهمید که زندگی واقعا تو خالیه. پوچ و بی معنی. امیدوارم اون زمان زود نباشه براتون. که حداقل بتونید کیف زندگی رو بکنید. ولی مطمئن باشید از نقطه ای که این جمله رو درک کنید دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارید.

ای کاش جرئت عملی کردن این یه ایده م رو داشتم. منی که همیشه در صدر مثبت نگرای اطرافیانم قرار داشتم، تو هیجده سالگی فهمیدم که ته زندگی پوچه. خیلی زود تر از اینکه بخوام به ته زندگیم رسیده باشم. برای همین دیگه نمی خوام ادامه ش بدم. می خوام حداقل این طوری انتقام این پوچی رو ازش بگیرم. قراره هفتادد سال، صد سال، فوقش صد و بیست سال زندگی کنم تهش هم باز به همین نتیجه برسم. اگه یه دکمه جلوم باشه و بهم بگن با فشار دادن این همه چی تموم میشه انگار از اول وجود نداشته  (کان لم یکن شیئا) ، قطعا فشارش می دم.

یه عالمه راه تو ذهنم هست. ولی کو جرئتش؟!  جرئتش هم باشه می ترسم خودم رو بکشم بعد پشت سرم حرف در بیارن که به خاطر نتایج کنکورش بود! یه چاقوی دسته آبی داریم تو آشپزخونه مون. تیز ترین چاقوی خونه ست. این مدت همیشه در گوشه ای از ذهن من به سر می بره تصویرش. از طرفی راه پله های خونه. که از طبقه ی چهارم یه فراکتال خیلی خوشگل رو القا می کنه تو ذهنم. ( اگه نمی دونید فراکتال چیه یه سرچ بدید به تصاویر گوگل. مبهوت عکس هاش می شید اصن... مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ که تو سال سوم دبیرستان داشتیمش) این که یک ثانیه ی آخر عمرم در حال سقوط باشم نیز جالبه. تازه اگه بتونی خودت رو از یه برج پرت کنی پایین ده ثانیه ی آخر عمرت قطعا خیلی عجیب و جالب خواهد بود.  از طرفی وقتی پدر مادر پزشک باشن انواع و اقسام قرص و دارو پیدا می شه تو خونه تون. یه پارچ از تمام داروهایی که تو خونه مون داریم. کافیه نه؟! ولی فکر اینکه بعدش بخوان شست و شوی معده بدن من رو منصرفم می کنه از این عمل.  حتی اون موقع که به زور ور داشتن من رو با چشم های پف پفی طور بعد از گریه بردن بیرون، ماشینای اتوبان بد جوری چشمک می زدن. پل هوایی هم همین طور. کلی وسایل و شرایط دیگه نیز...

فقط یه جرقه ی خیلی کوچیک می خوام که این ترسی که باقی مونده هم از بین بره.

باور کنین اونایی که خود کشی می کنن بر خلاف تصور عوام مردم جزو شجاع ترین مردم دنیا هستن. پشت سرشون گفته می شه که ترسو بودن و از زندگی می ترسیدن.

نه اینکه بخوام کار خودم رو توجیه کنم. من هنوز خیلی فاصله دارم تا اون نقطه. منظورم هم این خودکشی های مسخره ای نیست که منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و صرفا کمبود توجه دارن. شجاعت می خواد که یه نه  ی گنده بگی به زندگی و بی خیالش شی. شجاعت می خواد وقتی واقعا می بینی یه چیزی تهش پوچیه از همون اولش خودت رو راحت کنی. نری تا ته و بازم به همون نتیجه برسی. شجاعت می خواد.

نظرات 8 + ارسال نظر
mehrzad شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 14:13

شهرستان رفتن خیلیم بد نیست.زندگی مستقل رو تجربه میکنی و مسئولیت پذیر تر میشی کیلگارا..تا حالا فکر کردی اگه بمیری بقیه چه حالی میشن؟؟مثلا مامانت که بدون تو شبا نمیخوابه اگه پسر/دختر ش بمیره چیکار میکنه؟؟؟؟

کامنت بعدی رو نگاه کن...
من با اون تا حد بیشتری موافقم تا تو.
حداقل در مورد مرگ عموم صدق می کنه. کسی فوق فوقش بعد دوماه یادش نمی مونه.
صرفا تنها فایده ش اینه که خودت از این همه فکر و دغدغه راحت می شی.
آدما خیلی سریع عادت می کنن!
فقط ای کاش یکم شجاع تر بودم. یکم.
+واقعا دلم نمی خواد مستقل شم به این حالت.

خب بُکُش. فکر می کنی مهمی؟؟؟
یه روز گریه. دو روز گریه... بعدش میگن خدا رحمتش کنه. فکر می کنی تا آخر عمر به تو فکر می کنن و میشی اسطوره؟؟؟ بُکُش خودتو. اصلا آتیش بزن. نه این کار یکمی سخته. بیا و مثل صادق هدایت خودتو بکش!!!

کیلک جان؟
به همه ی این چیزا دقت کردی... بیا و از امروز به این فکر کن هدف تو خیلی بزرگه. برای هدف بزرگ تلاش بسیار بباید عزیز دل من.


اگر شرایط منو داشتی پس چیکار میکردی؟!
کیلیک جان؟ بیا و دوباره شروع کن بخون. گوشاتو به حرف مردم ببند! بخاطر اینکه فلانی یه وقتی نگه کیلک 3سال پشت کنکور مونده کم نیار و بخاطر حرف همون فلانی ها نرو رشته ای که دوست نداری! که چی بشه مثلا؟ بگن کیلک دانشجو شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟


من نمی خوام بگم خودکشی مختص آدمهای ضعیفه چون وااااقعا مخالفم. امااا اینو هم قبول دارم: کسی که از شکست به پیروزی برسه به نظر من شجاع ترینه!


یه خورده بیشتر فکر کیلک جان. شادی ات رو آرزو دارم. بدرود.

شاید ته دلم جالبه که بقیه من رو به یاد داشته باشن. اشکی برام بریزن. که البته مطمئنم اونقدری منفور هستم که مامانم هم به زور برام اشکی خرج می کنه.
هدف من از زدن این جور حرف ها نیاز به توجه بیشتر نیست. یا اینکه بقیه بخوان من رو به یاد داشته باشن...
بی هدفی داره من رو می کشه.
بی هدفی مطلق و پوچی بیش از حد.
خیلی لذت بخشه که وقتی صبح ها از خواب بیدار می شم نخوام فکر کنم که چرا من هنوز دارم زندگی می کنم!
اتفاقا می خواستم بدونم هدایت چه جوری خودش رو کشته! وقت نکردم برم دنبالش. در واقع حوصله ی همین هم ندارم. اطلاعات لطفا.

مهرزاد دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 16:16

صادق هدایت با گاز خودشو کشت!مگه نمیگی زندگی پوچه پس چرا برای اتفاقات مسخرو پوچش خودت رو ناراحت میکنی؟؟؟؟؟جدا فکر میکنی مامانت از مرگت ناراحت نمیشه؟؟؟هر چند من معتقدم که واسه کسانی که خودکشی میکنن ابدا نباید عزا گرفت اما مسلما ی مادر هر چقدر هم که بچه ی (مزخرفی‏)داشته باشه بازم هر روز تا آخر عمرش به یاد بچه اش هست.....برای پست بالام باید بگم من تحت هیچ شرایطی حاضر نمیشدم با پارتی بازی برم دانشگاه و ترجیح میدادم برم جایی که حقم بوده‏(هر چند به نظر اطرافیانم این دیدگاه صحیح نیست‏)البته از طرفیم میشه گفت حقته که از سهمیه ای که تو قانون برات در نظر گرفته شده استفاده کنی همونطور که حق فرزندان شهدا هم هست که از سهمیه ی شهدا استفاده کنن.......

من خودم رو ناراحت نمی کنم. فقط می خوام در کوتاه ترین زمان ممکن خودم رو از این پوچی مزخرف نجات بدم. داره دیوونم می کنه و حس می کنم هرچی بیشتر بگذره بد تر از قبل می شه.
گاهی وقت ها استرس این رو می گیرم که نکنه تعداد کسایی که میان سر قبرم از ده نفرم کمتر باشن. بعد تصمیم می گیرم وصیت کنم که برام مراسم عزادرای نگیرن تا حداقل تا این حد ضایع نباشه!
تقریبا همین فکر رو می کنم. ناراحت می شه. همه می شن. ولی خیلی هم زود یادشون می ره. تو فقط می شی یه خاطره. کم کم هم محو می شی.
زمانی میاد که همه اینیشتین رو هم یادشون می ره. من که آدم حساب نمی شم اصلا!
من با پارتی ش می تونم کنار بیام تا حدی. چون اینقدری دیدم دور و برم که برام عادی شده. یه چیزیه مثل تقلب. استدلالم همیشه این بوده که کسی که عرضه ش رو داره نوش جونش!!! تقلب کنه خب. هر چند بازم حس می کنم تهوع آور ترین کار ممکنه برام. پا گذاشتن روی آرمان هام و چیزایی که یه زمانی شعار می دادمشون. این حالم رو به هم می زنه. از خودم. از همه چی. از این زندگی ماست و پوچ و هرکی هرکی و قاراشمیش و ویمسیکال!
با شهرستان رفتنش چی؟ میتونی کنار بیای؟! اگه شدنش یهو نشه؟

+ صادق خان شیک ترین لباسهاشو پوشید و با گاز اتاق ..... :(

+ کسی که میخواد خودکشی کنه به تنها چیزی که فکر میکنه خودشِ! ( اونایی که میگن خودکشی واسه جلب توجه کردنه گااااو تشریف دارن :/ ... یه حرفی میزنن که کسی بهشون نگه لال تشریف دارن :/ )

+ یه متن از (( اشو )) میخوندم که گفته بود... زندگی کردن خودش یک خودکشی تدریجیه. و همه ی آدما در حال خودکشی ان!

ما که داریم خودمونو می کُشیم پس چرا خودمونو خوب نکُشیم؟ کاش بدون اینکه زمان رو از دست بدی و مثل من به بیست و اندی سال برسی زودتر به خودت بیای و بدونی زندگی فقط یک اتاق و ونک و دربند و ... اینا نیست.
خیلیها منتظر کمک کردن هستن.

بهت پیشنهاد میدم فیلم پچ آدامز رو ببینی. خیلی کمکت می کنه.

خب بعد اون طوری حس خفگی به آدم دست نمی ده؟ زجر نمی کشه موقع مرگ؟ مثل بند اومدن راه تنفسی نیست؟ یا مثل اینایی که از دود آتیش خفه می شن... اگه این موارد رو نداره جدی جدی میره که توی لیست انتظار باشه!
ولی جدی جدی آدم داریم که زنگ می زنه به دوستاش می گه من خودکشی کردم. بعد هم تا زمانی که مطمئن نشه واقعا دوستاش تو راه هستن خودکشی نکرده.
هستن آدمایی که واقعا و صرفا برای جلب توجه خود کشی کردن. الکی نیست که. خیلی هم زیاده! دو تاش تو خود فامیل ما موجوده.
+با عرض معذرت نمی دونم "اشو" کیه!!! حوصله ی سرچ زدنشم ندارم الآن. یاد داشت شد تو لیست بعدا ها! ولی حرفش راسته. باید دیوونه باشی خودت رو درگیر چیزی کنی که قراره تهش تمام و کمال از دستش بدی. مثل یه جور خود کشی.

اگه من بگم که تا حالا در بند نرفتم چی؟ اون وقت اوج معلق بودن من رو درک می تونی بکنی آیا؟ خیلی دوست دارم به اون خیلی ها کمک کنم. خودم چی ولی؟ اصلا بعدش تضمینی وجود داره که به خاطر این همه سختی کشیدن اون همه خیلی ها من رو فقط به یاد داشته باشن؟! آدم ها خیلی خود خواه و قدر ناشناس هستن. ارزشش رو داره اصلا!؟
از پیچ آدامز یا هرچی که هست تو وبلاگت خونده بودم چند روز پیش. اتفاقا خواستم نظر بدم که چه قدر با حال و هوای الان من جور در میاد. حتی خواستم بپرسم که از عمد همچین پستی آپلود نکردی؟ چون باز هم حس کردم این عبارت های عجیب و غریب درباره ی مرگ باز هم به طور عجیب غریب تری دارن جذب من می شن. ولی دیدم نظر چرتیه. به اندازه ی کافی درباره ی خودم اینجا حرف می زدم. بهتر بود وبلاگ شما رو دیگه به گند نکشم با نظرم.
ای کاش یه اینترنت درست حسابی داشتم. و بعدش دانلود می کردم و نگاه می شد و پند گرفته می شد. یا حداقل حوصله ش بود که برم بیرون و پیداش کنم یه جوری. یا حتی ماهواره یهویی پخشش می کرد.
چه کنم که بسته پایم واقعا. اگه عمرم رسید، یه روزی می بینمش حتما. فقط امیدوارم دیر نشده باشه تهش.

+راستی اگه این رو خوندی خوشحال می شم بدونم دقیقا به چی رسیدی تو این بیست و اندی سال که امیدواری من زود تر از تو بهش برسم و تلف نکنم وقت رو. صرفا همین که خیلی ها کمک می خوان؟ الان اگه هم سن من می شدی چه کاری رو می کردی که لحن کامنتت حسرت گونه ست در این مورد؟!

mehr zad چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 01:02

اون سوالا رو از من پرسیدی دیگه؟آره بدون شک میرفتم و 6 ماه زندگی تو یه شهر جدید با فرهنگ و آدمای جدید رو تجربه میکردم و بعدش اگه دیدم جدأ واسم سخته از بابام میخاستم انتقالیم رو درست کنه...هر چند بنظرم اینکه آدم دوران دانشگاهش رو یه شهر دیگه باشه خ بهتره.تا اینجا که به بابا و مامانت اعتماد داشتی از اینجا به بعدش ره هم اعتماد کن...

آره دیگه.
می تونم اعتماد کنم. ولی نمی دونم تا کی...
مثل یه کامپیوتر که اگه یه روز دیگه برنامه نویس هاش نباشن عملا نمی دونه خودش دقیقا باید چه غلطی بکنه!
شاید همین اعتمادست که الان باعث شده من حتی جربزه ی شهرستان رفتن رو نداشته باشم. اون قدری که همیشه اطمینان داشتم دو تا مدیر برنامه ی درجه یک دارم که به هیچ چیزی لازم نیست فکر بکنم و حالا که برنامه شون به جایی رسیده که شدیدا به خاطر همون اطمینانه داره ارور میده راه به راه!
سپاس.

بخوای فیلم رو دانلود کنی میشه دو گیگ! اصلا سه گیگ! هزینه اش چقده مگه؟ 15تومن بیشتره؟؟!

+ من اون پست رو برای خیلیها گذاشتم. شاید تو هم یکی از اون خیلیها باشی!

+ توی این بیست واندی سال به این رسیدم؛ واسه حرف مردم زندگی نکنم. خودمو مسئول بدونم نسبت به خیلی از آدما. حتی اگه به قول تو این آدما نمک نشناس باشن و خودخواه! پچ آدامز یه جا توی این فیلم میگه: من به این نتیجه رسیدم >>>با کمک کردن به مردم، مشکلات خودم رو فراموش می کنم<<<!
واقعا متاسفم که الان یه موجودی ام که فقط دارم برای خودم نفس می کشم. در صورتی که می تونستم بیشتر تلاش کنم تا بهترین باشم. اما باید از خودم متشکر باشم که دوباره تصمیم به تلاش گرفتم. به قول یکی از دوستان ؛ واسه زندگی خوب تلاش کن. حتی اگه موفقیتت توی سن 65 سالگی باشه!

+ اگه جای تو بودم.... به جای ناامید شدن بعد از نتایج کنکور، دوباره بی وقفه تلاش می کردم. هدف بزرگ می خوام پس باید تلاش بزرگی کنم! عقیده اون پهلوان جنگ رو به یاد داشته باش که گفت... روی زمین دراز می کشم تا کمی خون از من برود سپس برمی خیزم تا دوباره نبرد را از سر گیرم... آدم هایی با شرایط خیلی سخت تر از ما معجزات افریدند.

+ اصلا دوس ندارم مث آدمایی باشم که فقط حرف میزنن. اونم حرفای مثبت! واسه همین دیگه این بحث رو تمومش می کنم. چون اگه بخوای به خودت بیای؛ با همین حرفایی که گفتم به خودت میای و اگه قصد رفتن به شهرستان رو نداری خیلی مصمم رای خودتو به خانواده می گی و از فردا شروع می کنی به خوندن. بیشتر از این حرف زدن من، میشه رفتن بالا منبر و واسه گوشهای خوابیده ور ور کردن!

mehrzad پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 01:22

کامنت من کو؟؟؟؟نکنه ثبت نشده؟؟؟؟؟!!!‏

هستش به گمانم. تایید شده الآن.
یه چند تا هستن که هنوز وقت نکردم روشون فکر کنم و در نتیجه تایید بشن.

mehrzad پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 11:22

کامنت من ثبت نشده؟:‏|‏

ارجاع به نظر قبلی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد