Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه

   خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :(((

   آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و پروانه...

   ولی انصافا تموم شه لطفا. حس می کنم تو این یه هفته قدر یک سال دانشگاه رفتم.

   دیروز هم که مثلا می خواستم به عنوان تفریح برم جشن بزرگ داشت مولوی، کلی از این شاعر خفنا هم می اومدن. فرض کن... محمّد علی بهمنی، علی معلّم... نذاشتن، نرفتم. با همچین لحنی مواجه شدم: 

   "وا... مگه بی کاری، این کارا واسه الآنت نیست که... یعنی می خوای پاشی بری تا شریعتی به خاطر همچین چیز مسخره ای؟؟؟ حالا مگه اینا کی هستن..."

حوصله ی جر و بحث اضافی و بازخواست شدن نداشتم. به جاش تو خونه علّافی کردم. 

   سر جزوه های کوفتیم خوابم برد، با چک و لقد بیدارم کردن که شام بخورم. باز بحث، باز جنگ، باز دعوا... چرا خوابیدی؟ به چه حقّی خوابیدی؟ غلط کردی خوابیدی... مگه یه دور ظهر نخوابیده بودی؟ حقّته می ذاشتیم از گشنگی بمیری... مگه تابستون تموم نشده؟ مگه تو درس نداری؟ این ترم فرق می کنه ها، از همین اولش داریم بهت می گیم.... و تکرار و تکرار و تکرار... یهو به خودم اومدم دیدم از زور اینکه به هیچ کدوم از حرفا نمی تونم جواب بدم، نمک از دستم در رفته و کاسه ی آبگوشت زیر دستم تبدیل شده به یه کاسه ی آب نمک. همون طوری یک راست ریختمش تو سینک ظرف شویی و رفتم دوباره خوابیدم. جالب اینجاست که تقریبا این قدری دوره که یادم نمی آد آخرین بار کی آب گوشت خوردم... جالب تر اینجاست که تنها لحظه ای که بابام رو دیشب دیدم همون لحظه ای بود که بهم گفت: "غلط کردی خوابیدی...!"


   گاهی فکر می کنم که آیا هیچ نوزده ساله ای تو کل جهان به اندازه ی من با پدر مادرش درگیری لفظی داره؟ قبل از خواب برای بار نمی دونم چندم زنده به گور هدایت رو خوندم. یه جاییش می گه:


... در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچک ترین پیش آمد نا گوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق به جانب آن هایی ست که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها نا خوش...


   خب واقعا بعضی جا ها مثل این تیکه دلم می خواد با این کتاب زار بزنم. این قدر زار بزنم که بمیرم. مثلا همه ش هی با خودم فکر می کنم اگه در این لحظه ی زمانی هدایت پیشم بود می فهمید دیگه؟ می اومد شونه به شونه م می نشست و چایی می خوردیم و با هم کلی از مزخرفی جات دنیا حرف می زدیم و تهشم احتمالا هم دیگه رو می کُشتیم... یا مثلا بهم می گفت برو گم شو تو خیلی بچه ای، منظور من همچین چیزایی نبود؟ واقعا نمی دونم.

   فقط اینو می دونم که یه چیزی درست نیست... نباید این طوری باشه که وقتی پدر و مادرم پیشم نیستن اینقدر خوش حال و شنگول شم و خدا خدا کنم کارشون بیشتر طول بکشه. اینم می فهمم که اونا واقعا بعد این همه سال قدر نوک سوزن نمی دونن چه موجود ناجوری رو بزرگ کردن. مثلا مطمئنّم اگه یکم به مغز هاشون فشار می آوردن، می فهمیدن من از لج بازی خوشم می آد و نباید اینجوری باهام تا کنن. می فهمیدن اگه بهم می گن نرو، نمی رم ولی کاری که اون ها می خوان رو هم انجام نمی دم.  باور کن الآن هیچ کدومشون یادشون نیست که من دیروز کجا می خواستم برم حتّی... حتّی شاید یادشون نباشه که من جایی می خواستم برم، فقط مهم اینه که حرفشون به کرسی نشسته باشه.


   من حتّی الآن دلم می خواد درس بخونم. می رم جزوه ها رو باز می کنم. یاد این می افتم که دستور صادر شده که درس بخونم، جزوه هام رو پرت می کنم اینور اونور و به کارهای دیگه مشغول می شم. آه، متنفرم از این وضع. شدم مثل یه بچّه ی هفت ساله که واسه تک تک کارهاش باید از این و اون اجازه بگیره و منتظره بقیه بهش دستور بدن چی کار کنه.


   تو دبیرستان و خصوصا سال آخر فقط از یه نظر انتظار دانشگاه رو می کشیدم. فکر می کردم مثلا دانشگا که برم دیگه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم. می تونم تو هر چند تا همایش و نمایشگاه و کوفت و زهرماری که دلم بخواد شرکت کنم بدون اینکه بخوام به کسی توضیحی درباره ی جا و مکان و زمان و علّت رفتنم بدم. این داره منو می کشه... این که از چپ و راست بهم تحویل می دن واسه این دیوونه بازیا همیشه وقت داری. این داره منو می خوره... همه ش قیافه ی خود چهل ساله م می آد جلو چشم هام. به نوک مو های سفید شده م ژل زدم و یه کوله انداختم رو دوشم و می رم توی یه جشن بزرگ داشت این شکلی... بعد یه جوونکی بیست ساله از بغل دستم بهم می گه:"هی یارو... با این ریخت و قیافه ای که واسه خودت درست کردی لابد می خوای اینجا شعر هم بخونی واسمون؟ برو خدا شفات بده..." یا مثلا می رم لبه ی یه خیابون ساز بزنم، بعد یکی هم سن خودم می آد بهم می گه: "آدم جلف گنده ی بی خیال... عوض کار کردن ببین چی می کنه..."  یا حتّی اینکه برم تو یه نمایشگاه فنّاوری های جدید رباتیک طور و همه ی غرفه دارا تو چشمای دور چروکیده ی پیر شده م زل بزنن و بگن: "زمان شما هم ازین تکنولوژی ها وجود داشت؟ می دونیم درکش واستون سخته ولی الآن خیلی چیزا عوض شده." یا بالاخره بتونم برم با ذوق و شوق کتابای تالکین زبان اصلی رو از شهر کتاب با پول خودم بخرم و فروشنده ش بهم بگه :"واسه چه سنی دارین اینا رو می خرین؟ شاید بچّه تون زیاد از این سبک خوشش نیاد."  اون روز من به همه ی این آدما باید جواب بدم: "زمانی که من جوون بودم یه مامان و یه بابا داشتم که به لطفشون عقده ی انجام همه ی این کارها تو دلم مونده... من به جای همه ی این کار ها داشتم وانمود می کردم که مثلا دارم برای آینده ای بهتر _ که یقینا همین امروزه_ درس می خونم..."


هوووم. کاسه ی آب گوشت زندگی م خیلی بیش از حد شور شده دیگه. فراسیر شده تقریبا. یکی از همین روزا اینم باید برم خالی کنم تو سینک.


پ.ن: روز آتش نشان بود دی روز. عجیب نیست که توش هفت داره؟ دقّت نکرده بودم بهش تا حالا. بابت این پی نوشت خوش حالم حداقل.

پ.ن بعدی: شما می دونین چرا این یادداشت من، انواع و اقسام سایز فونت ها توش مشاهده می شه؟ اگه می دونین بگین چه جوری درستش کنم، رو اعصابمه یه پاراگراف رو با فونت ریز نوشته یکی دیگه رو با فونت غول. بلاگ اسکای نفهم با این ادیتور مسخره ت که نمی تونم باش کار کنم. :|

پ.ن جوابیه: خودم راهش رو پیدا کردم. اون بالا ها یه آیکن پاک کن شکلی داشت. زدمش، درست شد. الآن همه ی خط ها مثل بچه ی آدمیزاد یه اندازه ی واحد دارن. بابت این یکی پی نوشت هم خوش حالم. :)))

واقعا امکان داره که...؟!

حسش می کنی کیلگ؟

چی رو؟

درد رو دیگه!

آره!

تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟

دقیقا!

یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!

بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...


از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.

و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!

فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.

یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...

برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!

یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟

اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!

یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟

ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!


+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.


+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد.  مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم.  اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.

دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.

و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای  را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین  ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات  و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|


+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.


+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر.  اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:

(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)


زنده به گور- صادق هدایت

 میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم.  آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:

لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.

هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!

همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.

+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:


مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!

 فاضل نظری


راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم

زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا

ابولقاسم حالت