Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

واقعا امکان داره که...؟!

حسش می کنی کیلگ؟

چی رو؟

درد رو دیگه!

آره!

تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟

دقیقا!

یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!

بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...


از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.

و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!

فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.

یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...

برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!

یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟

اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!

یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟

ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!


+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.


+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد.  مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم.  اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.

دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.

و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای  را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین  ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات  و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|


+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.


+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر.  اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:

(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)


زنده به گور- صادق هدایت

 میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم.  آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:

لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.

هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!

همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.

+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:


مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!

 فاضل نظری


راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم

زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا

ابولقاسم حالت

نظرات 7 + ارسال نظر
Bluish سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 21:41 http://bluish.blogsky.com

کیلگ میدونی چی غم انگیزه؟ اینکه من این پستت رو دوست داشتم به خاطر اینکه شبیه من بود ولی واقعا ناراحتم که یکی مثل کیلگ این احساسات رو داره. میدونی که چی میگم؟ اگر این پستت برای من بود و من نوشته بودمش خیلی دوستش میداشتم اما حالا که این پستِ توئه واقعا به خاطرش ناراحتم... واقعا... این واقعا غم انگیزه...

بلو مشکل اینجاست که من نمی دونم واقعا حتی اینجا آیا خود واقعیم هستم یا نه!
شاید اصلا نیازی به ناراحت شدن نباشه. شاید من دارم همه تون رو فریب می دم با نوشته هام. حتی ضمیر ناخودآگاه خودم رو.
نمی دونم سر چه موضوعی یکی از پست های قدیمی خودم اومد زیر دستم. باورم نمی شد که اون فرد نویسنده من بوده باشم. همین طوری که الان باورم نمی شه نویسنده ی این شر و ور ها خودم باشم.
حس می کنم باز هم طومار طومار که بنویسم اون چیزی که واقعا در باطن هستم رو هیشکی درک نمی کنه.
صرفا یه حالت نقش بازی کردن واسه همه. حتی برای خودم. شاید هم واقعی باشه و باز برای آروم شدن خودمه که می گم اینا نقش بازی کردنه همه ش.
+راستی یه خواهش خیلی بزرگ از یه آدم خیلی کوچیک به نام کیلگ. می تونی برای پست یکی مونده به آخرم نظر بدی؟ می دونم که عملا دارم نظر گدایی می کنم ولی واسم مهم نیست. دوست دارم بدونم اگه تو موقعیت من بودی چه می کردی واقعا! در واقع دوست دارم بدونم اگه همه ی هم سن و سال هم تو همچین مخمصه ای گیر افتاده بودن چه می کردن! اگه هم حسش نیست بی خیالش. چون خودم هم این مدت خیلی خواهشا رو از اینور و از اونور زمین انداختم و خیلی قاطع گفتم نه بهشون.

مهر زاد سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 22:07

از صادق هدایت اصلأ خوشم نمیاد ...نوشته هاش مثل یه مرداب میمونه.با افتادن جوجه ات خدا خاست بهت یادآوری کنه تا اون نخواد چیزی نمیشه.حالا میخای هر کاری بکنی...

من هم قبلا ازین فکر ها می کردم مهرزاد.
و خیلی خوبه که همین طور از این فکر ها بکنی و ادامه بدی این دیدگاه رو.
نرو سمتش. جدی می گم.
به نظرم هدایت خوندن کار یه آدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی با ثبات شخصیت هست.
آدم های لختی مثل من فقط خودشون رو بد بخت تر و مجنون تر و دیوانه تر می کنن با همچین کاری.
هر چند من اصلا نمی تونم ادعای هدایت خوان بودن بکنم. همین یک اثرش را خواندم. منتها انگار با همین یکی راه صد ساله را طی کرده باشم. انگار که یک دوست گمشده ی هم عقیده را پس از سال ها پیدا کرده باشم. که البته اگر همین یک سال پیش بود تف هم نمی انداختم تو روی این کتاب!
فلسفی نبافم دیگه. فهمیدی منظور رو.
این روز ها با کوچیک ترین اتفاقی فکرم می ره سمت خدا و اتفاق هایی که دلش می خواد به سرم نازل کنه. دلم می خواد همه چیز رو از خدا ببینم. دوست دارم کوچیک ترین چیز ها رو هم به خدا ربط بدم و اینجاست که باز هم به تناقض می رسیم...!

بهار نبش قبر پرستوهاست سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 23:47 http://hghkh.blogsky.com

اشعار فاضل عزیز واقعا زیباست.

از شاعرای زنده ی ایرانی در حال حاضر این بشر با من آبش بیشتر از همه توی یه جوب می ره.
از زمان سه سال پیش که پیداش کردم.
خیلی هم خوشحالم که به هر کسی می گم نمی شناسه ش درست حسابی.
خوشم نمیاد همه ی ملت عاشق همین یه نفر که پیداش کردم باشن! خزش می کنن می دونی که. :-غیرتی
:{

مهر زاد چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 00:37

من ی کامنت نسبتا طولانی نوشته بودم نمیدونم ثبت شده یا نه؟؟زشته اگه من با خوندن این پست نگران حال جوجه جان شده باشم؟؟؟؟یا مثلأ بده اگه جوجه بعد خوندن این پست هی جوجه ی سیاه رو تصور کنم؟؟+اینکه بعد از فوت عموت به پوچ بودن زندگی رسیدی عادیه ی زمانی منم همه اینا رو تجربه کردم با این تفاوت که من حالم بهم میخورد که یه روزی قراری منم بمیرم!!!!!!و مدام به مرگ و ..فکر میکردم...

باید حالت رو بگیرم و بگم نشده تا جایی که الآن می بینم.
ولی چون می دونم چه حس مزخرفی داره ازت صمیمانه با این حال زارم تشکر می کنم. اصلا آدم حس می کنه دنیا رو سرش خراب شده وقتی کامنت هاش اینجوری می شن. بعدش هم هرچی زور می زنه یادش نمیاد که بار اول چی دقیقا سر هم کرده بود. :|
اصلا از نظر من یکی زشت نیست. به قدری حیوانات رو دوست دارم که با عجیب ترین کار های حیوان دوست دارانه هم میانه ی خیلی خوبی دارم.
من بچه تر از اونیم که شما فکرش رو بکنی. نگرانی خیلی حالت روتینیه به نظرم. نمیتونی فرض کنی که من چه چیز هایی در مدت اون چند دقیقه از ذهنم گذشت. خیلی هم احمقانه و بچگانه! حتی از استرس نتایج کنکور هم یه قدم بالاتر. چون می دونستم این جون یه موجود زنده س و خیلی معصوم تر از همه ی آدمای دور و برم. خیلی همراه تر. خیلی خیلی باحال تر. شدیدا بغض کرده بودم و منتظر پیدا شدن جنازه طوری بودم که چشم های پف پفی طور نتایج کنکوری ام اینبار برای این جنازه بیشتر پف بکنند.
ولی حالش خوبه. از من بهتره در شرایط حاضر. ودیگه هم آزاد نمی ذارمش که از روی بند رخت خودش رو پرت کنه اینور اونور احمق کوچولو. شاید خیلی بچه باشم ولی امیدوارم تا زمانی که قراره من زنده باشم این دوست کوچکم هم زنده باشه. من شدیدا همراهیش رو عاشقم. چون لاله حس می کنم که می تونه بفهمه. بیشتر از بقیه. و این خیلیه. خیلیییی.
من قبل از مردن عموم این حالت تهوعه رو داشتم. مدام به خودم دلداری می دادم که اینا جدا مال ما نیست و فکر نمی کنم کسی بمیره و این حرفا. حالا که سرمون اومده، تصمیم گرفتم خودم برم سمتش که سریع تر از این حس مزخرف راحت شم. از این ترس. از این دلهره. از هرچی که من رو با اون همه ابهت این جوری کرده...

شن های ساحل چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 01:50

خوشحال نشو سکته نیست عصبی شدی فقط نهایت بعد از یه مدت ریتم قلبت بهم میریزه که اونم بجای خطرناک بودن بیشتر روی مخه و اگه ادامه بدی نهایت زخم معدس که اونم دردسر چون مجبو میشی هر روز یه مشت قرص بخوری ..مرگ به این راحتی ها نمی اد هروقت زمانش باشه میرسه توام کاری در موردش نمی تونی بکنی از فکر کردن بهش دست بردار فقط خودت خسته میکنی الکی به چیزایی که دوست داری هم نمی رسی...مرگ همیشه هست اگه یادت باشه هست نه اینکه منتظرش باشی یاد میگیری چطوری زندگی کنی و ازش لزت ببری همه چی قشنگ ببینی دلت می اد بدون انجام کارهایی که دوست داشتی از این دنیا بری پس یه لطفی به خودت بکن با خودت مهربون باش.....تو که ادم مهربون و با احساسی هستی که انقدر نگران یه جوجه بشی یکم از احساست برای خودت خرج کن ببین چند تا کار بزرگ و کوچیک قشنگ بود که از خودت دریغ کردی و می تونستی خودتو شاد کنی...باید یاد بگیری از تخریب خودت دست برداری وقتی می دونی مصلا سیستمت اینکه به یه کتاب دپرس واکنش بد نشون میدی و در موقعیتی هستی که سیستم دفاعیت ضعیف شده طرف اون مورد نری....اتفاقا چون می دونم که می فهمی چی می گم و انقدر بزرگ شدی این حرفارو بهت میزنم وگرنه خیلی ها خیلی از نظر سنی بزرگتر از تو اینارو نمی فهمن....
کیبوردم مشکل داره که غلط املایی دارم

Dr.h چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 10:38

در مورد این پستی که نوشته بودی تهران میمونی و نمیخوای شهرستان بریو اینها. البته باز هم سریع خوندم و رد شدم. شاید چیزی اضافه داره ندیده باشم. ولی تا همینجاش.
توصیه میکنم حتما حتما بخشنامه های جدید وزارت بهداشت رو بخون
گویا کلا بی خبری از طرح های جدید و عدم صدور مجوز مطب مخصوصا در مراکز استان و صد التبه تهران و نیازها و شرایط تقسیم؟! مطب تمام شد چیزی به نام مطب دیگه وجد خارجی نداره! طبق دستور وزیر! کار در مراکز استانها و مخصوصا مخصوصا مخصوصا تهران به لقا الله پیوست برای سالها! قبلا میشد با چند سال کار کردن امتیاز جمع کرد و به تهران کوچ کرد یا مراکز استان الان این امکانا تمام برداشته شده.
دوست عزیز دست شما نیست بخوای جایی کار کنی یا نه
بنا بر نیاز میفرستنت یه جایی مثل بندرعباس! الان تقریبا تمام کسانی که میشناسم حتی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدن مناطق به شددت دور افتاده هستن نه برای دو سال برای سالها!
در ضمن روسای دانشگاهها از معاون وزیر دستور نمیگیرند و بدتر لج میکنند اگر کسی چنین چیزی بکه بهشون مخصوصا همون معاون وزیر. توصیه من اینه امتحان نکن نتیجش خوشایندت نخواهد بود. دانشگاهای علوم پزشکی سالهاست هیئت امنایی شدن! وزارت بهداشت نقشی در ادارشون نداره!که معاون وزیر بر فرض دوستی هم بخواد توصیه ای بکنه. شما یک سر بیا طبقه دوم وزارت بهداشت ببین هرروز چند درگیری بین رییس یک دانشگاه عصبانی با همین معاونان وزارتخونه میبینی. دقیقا هم سر دخالت و اینهاست حالا یه وقت اداری یه وقت بودجه ای.
اون سهمیه هم فقط! اعضای هیئت علمی هست نه کارمندان دانشگاه. نمیدونم کی این اطلاعات رو پدر محترمتون داده ولی از بیخ و بن اشتباه هستند.
+دانشگاه شهید بهشتی قبلا در ازای 100 میلیون تومان مثلا دوره های کارورزی رو برای کسانی که خارج بودند و بر میگشتند میپذیرفت . اجباری بود الان چند ساله میگه حتی در قبلا این 100 میلیون تومان هم ظرفیت ندارم. البته دوره کلا از بین رفت سیستم عوض شد .انتقالی و ... هم که جای خود. توی دفترچه هم به صراحت ذکر میشه همیشه انتقال به تهران کلا ممنوع هست.

خب.
ما عملیش کردیم.
امروز سیزدهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود وشش.
حدود یک هفته س با چشمای خودم فرم موافقت انتقال دائم رو روی سایت دیدم.
تا شما باشی دیگه کسی رو نا امید نکنی.
اطّلاعات دادن خوبه، ولی بی اطّلاعات حرف زدن و تخریب برج امید بقیه قشنگ نیس به جدّم.

عربگری پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 02:49 http://500sal.blogsky.com

سلام
راستش کمی شرمم میاد دیگه تو این وبلاگ که بوی خودکشی میده چیزی بنویسم
وقتی که قبلا یکی دو نظر دادم به خاطر این بود که یه جورایی تو را با اون دختره «جودی آبوت» توی کارتون بابا لنگ دراز تطبیق می دادم دختری پر جنب و جوش و شاد و ساده دل و بسیار ماهر در نویسندگی و تخیل و پر از انرژی و با خزانه کلمات زیاد و پست ترین سطح زندگی(بی سرپرست)
اینو حتی به خانمم هم که می گفت چیه نشستی این یه وبلاگو سر تا تهش می خونی؟ گفتم که بابا، بنده خدا خیلی روان می نویسه مثل ولواپسی برا یه پاککن گم شده یا مصاحبه هولکی بعد از المپیاد و ... و البته چیزی که موج می زد روحیه متفاوت بودنت.
حتی گفتم بیشتر به «آن شرلی با موهای قرمز» می مونه و ... اگر ادامه بده مطمئنا ضمن تحصیل، نویسنده خیلی معروفی میشه.
اما...
متأسفم الآن یه عده محاصرت کردن و برات از اون نویسنده روانی که بر اثر تلقین نوشته های خودش که قوی ترین تلقین بر خویشتن هم هست خودشو ملعون کرد
و شما هم از اون بنده خدای ساده شاد و با فکر سیال و مستعد، رسیده ای به جایی که برا نوشته های اون ملعون کلاس میذاری که هر کسی نمی تونه نوشته هاشو بخونه!!!
بله اگه زندگی با مرگ تموم میشد حق با ایشون بود هر چه زودتر تموم بشه دردش کمتر.
ولی همون صادق هدایت الآن از چاله زندگی دنیا در اومده و در چاه جهنم گرفتار شده، یکی بگه ببینم کدومش بهتره؟
اگه سرافکندگی و قبول نشدن و ... تو اینجا بده، اونجا که بدتره، چطور اونو تحمل میشه کرد اینو نه؟
اونجا که همه چی عریانه و واقعی تره و پرده ای جلومون نیست تا بعضیاشو با نام جعلی کیلگ و ... گذاشتن بشه مخفیش کرد اونجا علاوه بر همه اقوام تمام انسانهای دیگه هم همه رو می شناسن پس چه جوری شرمنده نخواهی شد؟
من در موردت اشتباه کرده بودم تو اون آدم خوش فکر نبودی.
از آخوندا و بالا منبر روها بدم میاد ولی فکر می کنی تو اولیشی که این روان پریشی ها بهت هجوم آوردن؟
آدم نباید آرزوهاشو اونقدر بالا بگیره که عملی نشد به این توهمات برسه.
بنده هم دهاتی ام هم تو دبیرستان تیزهوشان تهران خوندم هم دانشگاه تهران قبول شدم و هم تمامشونو به خاطر حرف اطرافیان از دست دادم ولی زندگی فعلیمو با همسر رویاهام و بچه های رویائی ام، به کل مال و منال و شهرت دنیا نمی دم و مطمئنم که اگه سرنوشت آن تحصیلات و امکانات را با توطئه اطرافیان از من گرفت به خاطر این بود که به این زندگی رویائیم برسم که اگه اون مسیرو ادامه می دادم نمی رسیدم.
یعنی مطمئن هستم اگه دانشگاه تهرانمو انصراف نمی دادم با دهها نخبه ای که پیرامونم بودند آشنا می شدم که هیچکدومو از بچهگی در رویا نداشتم ولی بالاخره یکیشون منو از راه بدر کرده و به عقد خود در می آورد و ...
هر چند که تو تحصیل عادی هم گاهی به زور خودمو نگه داشتم و گاهی زور زدم ولی چون به خدا گفته بودم که اگه صلاح نیست کارم جور نشود بالاخره هم جور نمی شد.
این زندگی آقایان موفق رو می بینید همین جان کری مورد زنده اونه با یه زن پولداری ازدواج می کنه زنه براش یه دختر میده می میره بعد کری میره با بیوه یه سناتور پولدار ازدواج می کنه و .... مدام با پول ازدواج می کنه نه با عشق!
زندگی به عشقه نه به پول خیلی زیاد
دیدید مردای پولداری که مدام زن عوض می کنن یا زنای پولداری که مدام شوهر عوض می کنن و بالاخره هم ناکام از دنیا میرن؟
مشکل تو اینکه که عشق در زندگیت نداری
مطمئنا اگه تو هم مثل بقیه دخترا متعادل بودی یعنی هم به زندگیت اهمیت می دادی و هم به درسات، تا الآن هم اقلا کسایی در مورد زندگی باهات حرف زده بودن که به عشق اونا هم شده تمام هم و غم خودتو برا کنکور میذاشتی نه برا وبلاگ.
البته یه نکته آخر هم هست و اون اینکه شاید این وقفه ها و تاخیر فازها برا یه حکمتی تو زندگیته و البته به شرطی که خوتو تو خط اون آدمایی که گفتم برات مدام از اوشو و هدایت و امثالهم چراغ سبز میذارن نندازی
به جای نوشته اون ملعون، کلام خدا رو بخون اگه نهایتی تو اون نوشته باشه همون عافبتیه که به سر خودش آورده.
برو از قصه یوسف بخون ببین برادراش چه جوری تو چاه زندانیش کردن ولی امیدش به خدا قطع نبود!
فکر می کنی یه پیغمبر از جانب خدا حکم قطعی می گیره بعد با خیال راحت پیغمبریشو می کنه؟ نه عزیز
اونم همونجوریکه تو نمی دونی بالاخره دانشجو میشی یانه در مورد وظیفش فکر می کرده ولی خودشو مدام بیشتر تو راه راست نگه می داشته و از کوره در نمی رفته و شاید تا آخر عمرش هم مطمئن نمی شده که آیا خدا اونو هنوز پیغمبر کرده یا نه!
چون بنده، مختصری روانشناسی میدونم رگه های خطرناکی رو تو نوشته هات دیدم که ترجیح دادم وظیفه خودمو انجام بدم
به نظر بنده شاگرد اول شدن در دانشگاه کوره دهات سگش می ارزه به شاگرد دوم شدن در دانشگاه تهران.
اتفاقا بچه های دانشجوی کوره دهات، نرمالتر و باصفاتر از بچه های روانی شده تهران هستند برو امتحان کن.
این وبلاگای بی ارزشو رها کن و دیگر هیچ ننویس برو کمی به زندگیست برس.
هرگاه در زندگی عشق پیدا کردی بعدش بنویس ولی نه این سبک بعد کنکورت
از من هم دلخور نباش لحنم همینه.

دلخور نیستم هیچ. الآن سیزده شهریور نود و شیشه که دارم جوابش رو می دم.
خیلی حرفا می شه زد. نمی زنم چون دارید قضاوت می کنید. و متاسفانه اصلا قاضی خوبی هم نبودید تو این کامنت. این خودش مانع از دلخوری م می شه چون می بینم اصلا جای من نیستید و دنیا رو از دریچه ی چشم هام نمی بینید.
می گذره... چه بخوام چه نخوام.
داره می گذره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد