Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خودتون رو بذارید جای کیلگ

فردی پیدا شده به اسم بابا که می گه :

تو فقط شهرستان رو انتخاب کن بقیه ش با من! به هر جون کندنی هم که شده میارمت تهران! نا سلامتی کلی آشنا دارم، معاون وزیر بهداشت دوست صمیمی منه! تو فقط بزن که قبول شی غمت نباشه! خودم هم که جزو کارمندای دانشگاه حساب می شم و عین هیئت علمی ها می تونم برات سهمیه بگیرم. انتقالیت رو می گیرم سر شش ماه!

داری پشت پا می زنی به زندگیت وقتی قبول می شی شهرستان و نمی خوای انتخابش کنی...

شما بودید چی کار می کردید؟

طی سه روز گذشته بیشتر از هزاران مثال برام آورده شده در اندر احوال کسانی که رفتن شهرستان. بیش از ده نفر زنگ زدن و حرف زدن و به اصطلاح من رو شست و شوی مغزی دادن!

اگه شما جای من بودید دل خوش می کردید به حرفی که با چنین اطمینانی بهتون زده می شه؟ هفت سال آینده تون رو بر مبنای یه سری حرف این چنینی پایه ریزی می کردین؟!

اگه ش خیلی بزرگه ها! اگه عملی نشه تا هفت سال یه آدم به اصطلاح تهرانی باید تو ده کوره ای بمونه که یه عمر مسخرشون می کرده... یه جایی که هیچ سنخیتی باهاش نداره. دیوونه می شه یحتمل تهش.

خیلی شیک میشه بابام بمیره اصن تو این چند ماه. اون وقت چی داریم؟ یه کیلگ منزوی تر و بد بخت تر از قبل که توی یه جایی صد برابر گند تر از تهران گیر افتاده.

با یه قولی که نمی دونه دقیقا باید یقه ی کی رو بگیره و بهش بگه : تو به من قول داده بودی!


#جواب خودم: نه مطلق! تجربه بهم ثابت کرده آدما زر مفت زیاد می زنن. تازه همون شش ماه اولش سخته. اگه بخوام شش ماه بمونم شش ماه دیگه می ذارم روش می رم کنکور می دم!!! من حتی یک روز هم نمی تونم زندگی م رو بدون اتاقم تصور کنم. لعنتی...

+باورم نمی شه این منم که می خوام دور بزنم  و با پارتی بازی به زور چپونده بشم تو دانشگاهی که حقم نیست!

ب

ا

و

ر

م

ن

م

ی

ش

ه

!

+صبح ها که به زور این و اون از خواب بیدار می شم فقط به خودم می گم: ای بابا! تو که هنوز زنده ای... پس هنوز تموم نشده؟!

نظرات 8 + ارسال نظر
شن های ساحل دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 13:53

خیلی به خودت استرس وارد کردی...ببین باید یاد بگیری قوی بشی انقدر قوی که حرف دیگران برات مهم نباشه حرصت نده یا نتونه روی اعصابت خط بندازه دیگه داری وارد جامعه میشی باید یاد بگیری حرف های درست دیگران تشخیص بدی گوش بدی اگه درست بود ازشون استفاده کنی اگه نبود راحت رد بشی بدون اتلاف انرژی....این حرف هایی که در مورد خودکشی و این چندتا پست پایین تر نوشتی خیلی عادیه نتیجه خستگی هر وقت دوباره حس کردی اینطوری شدی از خونه بیا بیرون برو یه جای سر سبز بشین و فقط به صدای محیط گوش بده فکر نکن درست میشی.....برای تصمیم گیری هم بزار یه تصویر درست بهت بدم 10 سال بعد هیچ کدوم از این افرادی که الان دوروبرت هستن دیگه نیستن یا خیلی پیر شدن ممکن حتی پدر و مادرت هم نباشن اون موقع تو هستی و زندگیت...چطوری خودت تصور میکنی؟یه ادم متوسط با یه شغلی که دوست نداره یا چی؟چشماتو ببند تصور کن چه کاری خوشحالت میکنه ؟موقع انجام کدوم کار داری لبخند میزنی؟ یا ازش خسته نمیشی؟ بچه بودی چه کارهایی دوست داشتی ؟یا بنظرت خیلی باحال؟اون تصویری که توی ذهنت بنظرت خیلی باحال معمولا تصویر درست از خودت که توانایی ساختنش داری...اگه تصورش سخته برات یه کاغذ بردار یه آدم جالب توصیف کن کم کم شاخ و بر گش بده بعد می تونی تصورات با واقعیت مطابقت بدی یهش اطلاعات اضافه کنی.......حالا نه یک سال مثلا 3 سال صرف ساختن اون تصویر میکنی ولی 10 سال بعد همون آدم باحال هستی.....ارزش این تلاش داره نه برای هیچکسی فقط و فقط بخاطر خودت و آیندت....اگه بدونی دقیقا چی می خوای خیلی راحت تر بهش میرسی و اینکه چرا اونو می خوای؟......و یه مورد دیگه نوشتی که از این به بعد هیچ کاری نمی کنی این میشه ناامیدی و ناامیدی همیشه اوضاع رو برات بدتر میکنه اصلا با خودتم لج کردی چند سال بعد پشیمون میشی اصلا آدمی زندس به امید همین امید و تلاش که زندگی قشنگ میکنه زندگی بدون دردسر و خستگی هم وجود نداره فقط باید یاد بگیری از زندگیت درست لذت ببری و سعی کنی ذره ذره بسازیش...
....و یه هفتاد سال دیگه هنوز پیش رو داری براش درست برنامه ریزی کن...
انقدرم به خودت سخت نگیر خودتو اذیت نکن ممکن برای هر کسی پیش بیاد یاد بگیر هر چند دفعه که زمین خوردی دوباره از زمین بلند بشی...هوش و استعداد خیلی مهم ولی می دونی موفقیت ربطی به این 2 تا نداره همش بخاطر پشتکار و علاقه اس...

می دونی شن های ساحل هیشکی من رو این روزا جدی نمی گیره! بهم می گن تو هنوز تو خیالات خام دوران کودکیت موندی. همه ش سرم غر می زنن که چرا بزرگ نمی شم.
من از بچگی دلم می خواست مشهور شم. خیییییلی مشهور. هدفم صرفا همین بود. و به سرعت از هر آدم مشهوری که می دیدم یه کپی می ساختم. در یه بازه ای از زندگی م برنامه نویس شدن شده بود یه دغدغه برام. حس می کردم این شغلیه که من رو راضی می کنه در آینده. ولی نذاشتن و گفتن نمی شه. انتخاب رو به عهده ی خودم گذاشتن. می تونستم پشت کنم به همه چی و همه کس و راه خودم رو برم. ولی اونقدر از این و اون ترسیدم و تهدید شنیدم که دقیقا افتادم تو همون مسیری که دور وبری هام می خواستن.
حالا تو اون مسیر هم سرم خورده به سنگ! و به پوچی رسیدم.
یحتمل تو هم می خوای من رو متهم کنی به بچه بودن و خام بودن. همه ی بزرگ تر ها همینن. ولی می دونی چی داره من رو می کشه؟ این که یک ذره با اون چیزی که تو ذهنم داشتم از خود آینده م نزدیکی ندارم.
مثلا. شاید خیلی مسخره... ولی من از بچگی زمانی که پنج یا شش سال بیشتر نداشتم عاشق پژوهش بودم. مستند ها رو دیدی؟ یه عده آدم سفر می کنن تو کوه و کمر برای تحقیقات؟ میرن سر وقت گیاهان؟ یه موجود رو دنبال می کنن؟ یا حتی یه پروژه برای ساختن یه ماده ی جدید؟ اینا همیشه جزو ایده آل هام بوده.
ولی کی به ایده آل های من گوش می ده؟ کی براش مهمه؟ همه فقط حیرون اینن که تهش برن جار بزنن ما بچه مون دکترای فلان و بهمان رو داره. این داره من رو می کشه.
این داره من رو می کشه که هیجده سال تمام با یه سری رویا زندگی کردم. با یه تخیل قوی که همه چی رو به واقعیت تبدیل می کرد برام.
با فکر اینکه من می تونم موفق باشم و مشهور. با مثبت نگری فوق العاده زیاد. من خیلی بیش از حد خیال بافتم و الان دارم به طرز فجیعی از خیالاتم پرت می شم بیرون.
یک خط از این حرف ها برای اطرافیانم کافیه که بهم بگن تو بچه ای و نمی فهمی. تو کوته نگری! برای همین ترجیح می دم سکوت کنم...
می دونی؟ اینجا ایرانه! یه کشور جهان سومی. تهش دانشگاه تهران هم قبول بشی مدرک یه دانشگاه با رنکینگ بالای 500 تو جهان رو داری. هیج ارزشی برات قائل نیستن. و من اینجام. تو بد بخت ترین نقطه ای که از نظر خودم می تونستم قرار داشته باشم. عرض می کنند که اونقدری تا حالا خوش بودی که معنی بدبختی رو نمی فهمی. ولی این از نظر من بدبختیه. این که بخوام چشمام رو روی تصورات کودکانه ام ببندم و بدوم دنبال آینده ای که همه ی بزرگ تر ها حرص می زنند از آن جا نمانند. اینکه بخوام آینده ای رو غیر از اون چیزی که تا حالا تصور می کردم تصور کنم. این بدبختیه تمامه برای یک بشر. این که بخواد قبول کنه تا حالا داشته تو خیالاتش زندگی می کرده.
من هیچ وقت به زندگی آینده م نگاه نکردم. این طوری که شما ها نگاه می کنین. در واقع تنها آینده ای که تا الان برای خودم دیدم شهرت بوده و بس. اینکه همه به یاد داشته باشن من رو. من تا حالا به پول داشتن فکر نکردم. به ماشین آخرین مدل داشتن. به ازدواج کردن. به خرج یک زندگی رو دادن. فقط خودم برای خودم مهم بودم و بس. اینکه تا سر حد کمال رو طی کنم. پول رو می خوام برای چی؟ شغل خفن و با پریستیژ رو می خوام برای کی؟ بذار همه شون از کفم برن. من دغدغه هام مثل بقیه نیست. ابدا. و همین باعث می شه که فکر کنن دارم خام صحبت می کنم و نسنجیده. هیشکی درکم نمی کنه. :|
خیلی تو این سال های آخر سرم خورده به سنگ. از هر راهی که رفتم و فکر می کردم درسته یه سیاه چال خیلی گنده جلوم باز شده. باز به خودم امید دادم که حتما صلاحم بوده. حتما خوب تلاش نکردم. حتما کوفت بوده. حتما فلان بوده. حتما بهمان بوده.
الان فقط به همین نتیجه رسیدم که حتما من قرار بوده بدبخت و فلک زده زاده بشم. حتما من سیاه بختم!
می دونم که باز هم هیشکی نمی فهمه دقیقا چی دارم سر هم می کنم. نمی تونم درست انتقال بدم احساسم رو. بهم بگین بچه، کودک، خام... هرچی.
دیگه هیچی واسم مهم نیست! می خوام بچه گانه به زندگیم ادامه بدم!

تهرانی؟!
ده کوره!!!
شاید اگه قراره پزشک بشی باید بری با آدمای خیلی ساده تر همنشین شی.
پزشکی رو صرفا واسه پرستیژ میخوای؟؟؟؟؟

ببخشید اینجوری میگم:
اگه از اون تهرانیای خیلی خود شیفته ای و هیچ جماعتی رو جز تهرانی جماعت قبول نداری بهتره نری شهرستان!

رک بنویسید. مراعات هم نکنید. کمترین کمکی ه که می تونید به من بکنید در این احوال.
آره. می شه گفت خیلی خود شیفته. من تمام عمرم عقاید روشن فکرانه ای تو سرم داشته م به اصطلاح. برای شهرستانی ها دل می سوزونده م. مسخره شون می کردم گاهی. نه اینکه بدم بیاد ازشون. و نه اینکه یه حس برتری داشته باشم نسبت به آدم هاش. ولی همیشه حسم این بودم که خیلی یه نفر که تو شهرستان زندگی می کنه بدبخته و بیچاره. این حس رو به خودم می دادم که اگه واقعا یه کشور به درد نخور داریم حد اقل من توی به درد بخور ترین شهرش هستم.
می دونی پزشکی رو واسه چی می خوام؟ بهتره بگم واسه کی؟ واسه مامان بابام و واسه بیکار نبودن و واسه از زیر حرف های این و اون در رفتن.
من اصلا عقده ی پزشک شدن ندارم. صرفا شدم یه ماشین که دستورات این و اون رو اجرا می کنه.
در واقع برای رهایی ازبی هدفی و ساختن آینده ی مضحکی که این روز ها می گن باید براش آماده بشم.

Bluish چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 00:28 http://bluish.blogsky.com

ای وای کیلگ... این پست... چقدر سرش صبر کردم و کامنت دونی رو باز کردم و دوباره بستمش و به خودم گفتم که من صلاحیت نظر دادن برای این پستو ندارم.... هـــــــی... اصلا احتیاج به خواهش کردن نبود کیلگ جان. معلومه که نظرمو میگم...
ببین کیلگ اول اینکه ذهنیتت رو راجع به دانشگاهای شهرستان عوض کن... نمیگم خوبن یا بدن یا هرچی... بهتره بگم ذهنیتت رو راجع به دانشگاهای خفن عوض کن... میتونم با اسم برات مثال بزنم که بفهمی منظورم چیه...
امی‍.‍ر م‍ ‍رادی. یه وبلاگ قدیمی داشت. وقتی دبیرستانی بود توی یکی از پستهاش گفته بود بهشتی براش رویاس.
کنکورو دورقمی شد... پنجاهو خرده ای... سال92. همون سالی که ظرفیت پزشکیا خیلی پایین اومد. تهران قبول نشد. بهشتی قبول شد. بگذریم از حرفای اعتراضیش نسبت به اینکه حقش بود تهران بقبوله و بهش ظلم شده. واقعا هم حقش تهران بود. رفت دانشگاه. هرکی ازش میپرسید دانشگاه چطوره، میگفت بهشتی آشغاله. میگفت اگه رتبه تون به تهران نخورد، هر دانشگاه داهات کوره ای رو بزنین جز بهشتی. میگفت سر کلاس میتونی بخوابی چون چرت و پرت و اشتباه بهت میگن و درهر صورت باید خودت بخونی. همین آدم ترم بعد: دانشگاه بهشتی بزرگترین اتفاق خوب زندگیم بود و عمرن با تهران عوضش نمیکنم. با آدمهای خیلی خوبی اینجا آشنا شدم و ازین دست صحبتا...
متوجه منظورم شدی؟ نمیگم شهرستان مث بهشتیه. میگم پیش داوری نکن. شاید زندگی آیندت باید توی دانشگاه شهرستان باشه. شاید قراره با آدمایی توی اون دانشگاه شهرستان آشنا شی که شخصیت آیندتو میسازن. که زندگی آیندتو میسازن. خوب؟
بعدشم خوب و بد همه جا هس. همه هم همه جا ناراضین. خاله دوستم چن سال پیش رتبش بیستو اندی شد... پزشکی تهران... همیشه دوستم از نارضایتیِ خالش از بچه های تهران میگه... که رتبه فلان اومد دانشگاه و گند زد به این دانشگاه و کلاس. که فلان دختر سهمیه ای روزی یه کفش مارک عوض میکنه و هفته ای یه ساعت مارک و همشم دنبال دوستی با پسرای ترم بالاس و گند داره میزنه به دانشگاهو این صوبتا... و از این دست چیزا... حتا اونی که داره تهران میخونه بالاخره دلیلی برای نارضایتی داره کیلگ... توی شهرستانم همینه. هم خوب هم بد... اینکه تو سوادت چقد خواهد شد بازهم درنهایت به زحمتِ درس خوندنِ دانشگاه خودت داره... نه لزومن دانشگاهت.
من اگه جای تو بودم، بازهم مث تو ناراحت میبودم اما شهرستانو انتخاب میکردم. بدون هیچ پیش داوری دیگه ای. اگرم پیش داوری ای راجع به دانشگاه شهرستان داشتم، به هییییییچ کس نمیگفتم. هیییییچ کس. (چون تجربه بهم نشون داده پیش داوریا ثابت نیستن. نظرت عوض میشه قطعا). میرفتم دانشگاه. طبق روال درسم رو میخوندم. اگر پدرم برام انتقالی گرفت، خب میرم تهران یا دانشگاهای تهران. اگرم نشد، جهنم... همون شهرستان میخوندم و سعی میکردم از اون شهر نهایت استفاده رو ببرم. اون شهرو هم بشناسم. قطعا یه جاهای خوبی توی اون شهر هست که حتا مردمشم نمیدونن. من سعی میکنم این خوبی ها رو هم در طول تحصیلم بشناسم... و موقع تخصص برم تهران. خب؟ این نظر من بود فقط.
+رتبت آرزوی خیلیاس کیلگ... من اگه رتبه تورو داشتم بازم مث تو ناراحت میبودم که چرا بهتر نشدم اما راحت شیمی شریفو انتخاب میکردم... یا لیسانسِ بیوتکِ تهران... به همین راحتی... این علایق من بود. و کیلگ جان بدون که این رتبت آرزوی خیلیاس حتا اگر نتیجه زحمتات نباشه...
++ حرفام شعاری شد. معذرت میخوام. مطمئن باش به زودی این روزا میگذره و تو از جایگاهی که توش هستی راضی خواهی بود... پس بذار بگذرن این روزا... بهشون گیر نده...

حرفی ندارم جز تشکر فراوان.
فقط اینکه اون قسمت نارضایتیه به شدت حس می شه همه جا این روزا. واینکه می دونم زمان خیلی چیز ها رو حل می کنه و قطعا همون فاکتوریه که باعث می شه آدما بعد از یه مدت این چنینی پا بذارن رو اعتقادات خودشون. به شدّت مردّد هستم الآن. نمی خوام انتخابی باشه که حل شدنش رو بذارم به عهده ی زمان. دوست دارم هر طوری هست خودم رو با انتخاب هایی که انتظار می ره در این مدت کوتاه راضی کنم و با یه دیدگاه زوری نبودن برم سمتش. به اولین انتخابم که درباره ی رشته ی دبیرستان بود با کمک اطرافیان شدیدا گند زده شد و عواقبش رو الان دارم می بینم. دیگه نمی خوام این دفعه یه چیزی بشه حتی ازاونم افتضاح تر!
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب…
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی…
مرد گاریچی در حسرت مرگ…
+ اون تیکه ی حسرت رتبه از دو نفر دیگه هم تا حالا شنیده شده. ای کاش برای ما قوه ی علاقه ای باقی مونده بود که بفهمیم چی رو دقیقا می توانیم دوست بداریم. یافت می نشود!

شن های ساحل چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 01:29

قرار نیست کسی تورو جدی بگیره فقط خودت باید خودتو جدی بگیری باید یاد بگیری برای خودت زندگی کنی نه برای دیگران.اخه من کجای نوشتم بهت گفتم بچه که شما این برداشت داشتی هان!!!برای راضی بودن از زندگی قدم اولت اینکه از این که همه تقصیر هارو گردن دیگران بندازی دست برداری اونا بد بودن درست .تو برای خودت چی کار کردی؟چطوری از خودت و ارزوهات دفاع کردی؟چقدر خودتو دوست داری ؟با خودت روراست باش اگه بخاطر کارهات خودتو انقدر دوست نداری که از ارزوهات دفاع کنی چطور توقع داری دیگران درکت کنن یا دوست داشته باشن؟!...خب این ایده ال هات خیلی خوبه ولی یه تصویر کلی احتیاج داری الان فکر کنی که مصلا الان دقیقا دوست داری روی چی تحقیق کنی ؟چی برات باحاله؟دیگه به مرحله ای رسیدی که جزییات باید ببینی...اتفاقا برعکس من میگم الان به اندازه ای بزرگ هستی که عاقلانه تصمیم بگیری. مسولیت کارها و تصمیم هات قبول کنی و بدونی که میخوای با ایندت چی کار کنی؟الان دیگه بهانه پدر مادر قابل قبول نیست محکم باشدنیا به اخر نرسیده حتی اگه بگی رسیده واقعا نرسید و نخواهد رسید ...این حرفات در مورد خودکشی هم احمقانه اس و فکر نمی کنم تو احمق باشی پس حرفشو دیگه نزن ببخشید باهات رک و روراست حرف می زنم رکم یا خشنم نمی تونم الکی دلداریت بدم ولی می تونم واقعیت بهت نشون بدم..این موقعیت ها برای خیلی از افراد پیش می اد تو اولین نفری نیستی که به خودکشی فکر می کنی یکیش خود من موقعیت های زیادی بود بهش فکر کردم و بقول تو شجاعتشو نداشتم ولی می دونی افرادی مصل ما با این فکرا فقط خودشونو ازیت میکنن فقط انرزی خودشون می گیرن که نبینن می تونن زندگیشون تغییر بدن شاید دست خودتم نباشه این یه سیستم فرار از واقعیت ولی هر چقدرم که فرار کنی تا در مورد مشکلت کاری نکنی و اصلاحش نکنی درست نمیشه..این فرار ها بی فایدس باید محکم بایستی مسیرتو درست کنی...تو میگی شجاع نیستی من می گم به اندازه کافی احمق نیستیم..اونایی که خودکشی می کنن یه قسمتی از مغزشون خاموشه ولی افراد عادی با مغز سالم مصل اونا نیستن هر چقدرم بهش فکر کنی اتفاق نمی افته فقط یه تعداد سالی الکی با فکر کردن بهش هدر میدی .می تونی حرفم قبول کنی یای نه چند سال بعد خودت بهش برسی.....و اما تخیل خیلی افراد موفق تا اخر عمر تخیلاتشون دارن باید یاد بگیری با دنیای واقعی مطابقتش بدی می دونی تو الان باید یه تصویر واضح از خودت داشته باشی خیل واضح از اینکه چی می خوای مصلا همون برنامه نویس خب دوستش داری چقدر ازش یاد گرفتی چقدر از سختی هاش می دونی با کسی که مسیر تورو یه دفعه رفته حرف زدی مشکات و خوبی هاش می دونی باید اطلاعاتت کامل باشه...۵ تا شغلی که دوستشون داری لیست کن گسترششون بده اطلاعات در موردشون کسب کن در مور هر کدوم بنویس داستانی بنویس که شخصیت اصلیش خودتی....می دونی مشکل چیه تو هنوز خودتو نشناختی دقیق نمی دونی چی می خوای با هر چه پیش امد خوش امد نمیشه زندگی کرد نتیجه اش میشه فکر خودکشی تخریب خود بخاطر چی مجهولات زیاد پس صورت مسله رو پاک کنم!! منم دارم حرف توو میزنم می گم باید یاد بگیری که بفهمی چی می خوای و با علاقه به اون چیزایی که دوست داری. زندگی کنی قرار نیست خودتو یا علاقه هات کنار بزاری هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه بجز خودت

اون صرفا زمینه سازی بود. چون جدیدا مجبور شدم این افکاری که برای تو شرح دادم رو پیش چند تا دوست و آشنا بازگو کنم و چیزی که شنیدم این بوده که: تا کی می خوای بچه بازی در بیاری!!!
من تقصیر رو گردن هیچ کس نمی تونم بندازم جز دو نفر:
1) عموم که دقیقا یه ماه مونده به کنکور لعنتی من افتاد مُرد و کلا زندگی من رو تفکراتم رو در جایی که نمی باید زیر و زبر کرد...
2)خودم! چون ترسو بودم از همون اولش به حرف این و اون و مصلحت اندیشای دور و برم گوش دادم. هنوز هم اون ترسه باهامه و معلوم نیست دقیقا چه زمانی می خواد دل بکنه از ما!
اگه دفاع کرده باشم و مهر خموشی زده باشن بر دهانم چی؟ اگه دقیقا جواب دفاعیه هام: تو بچه ای بزرگ که شدی می فهمی تصمیمی که ماها برات می گیریم بهترینه چی؟
من اون قدری ترسو بودم و هستم که اغلب هدف هایی که تو ذهنم میان به محض یه نه شنیدن و مخالفت پاک می شن. برای همینه که مدت خیلی مدیدیه که حس می کنم برای خودم هدف ندارم. یه زمانی داشتم. الان دیگه ذهنم خالی شده کاملا.حس می کنم هدف های بقیه داره جلو می ره صرفا! و همینه که من رو سوق می ده به سمت به اصطلاح احمق بازی!
این بی هدفی اونقدری طول کشیده که الان واقعا دیگه نمی تونم برای خودم هدفی رو متصور بشم. منتظرم ببینم چه بلایی سرم میاد. می دونم خیلی دارم هدف هدف می کنم. ولی این واژه تنها واژه ای هست که در ذهنم دارم برای توصیف.
وقتی واقع بین نیستم هدف های زیادی تو ذهنم میاد. با کلی شاخ و برگ. که تهش همه شون منتهی می شن به یه هدف اصلی به نام مشهور شدن.
ولی وقتی به اصطلاح اون عینک واقع بینی رو می زنم به چشمام فقط سیاهی می بینم و سیاهی.
حس می کنم حرف هایی که بهم زده شده تا الان برای منحرف کردن من کاملا درسته. ایران. جهان سوم. عدم پیشرفت. بدبختی. فلاکت. زور زدن برای از گرسنگی نمردن. یه زندگی چیپ که همه ازت انتظار دارن.تهش زن و بچه داشتن. پیر شدن. و بعدشم مرگ.
خب این مرگه بیاد اولش که خیلی بهتره وقتی قراره هیچ کار خاصی انجام نشه!
چه جوری می تونم نه بگم به بقیه؟ با این همه انتظاری که ازم می ره. با این همه تهدیدی که می شنوم؟ با این مسیر از قبل تعیین شده ی منتهی به به اصطلاح موفقیت...؟ :|
+با رک بودن بیشترین لطف رو می کنید به من. راحت باشیم.

شن های ساحل چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 02:14

ببین هیچ کس بد بخت یا فلک زده افریده نشده قرار هم نیست باشه خودت تعیین می کنی چطوری باشه چطوری بهش نگاه کنی و توی چه مسیری تغییرش بدی ..خدا بهت عقل و اختیار داده برای تصمیم گیری و تلاش برای انتخاب مسیرهات درست عقلمون محدود ولی میشه ازش استفاده کرد نمی تونی دست روی دست گزاشتن بندازی گردن خدا...وقتی می بینی سرت میخوره به سنگ شاید مسیر درست انتخاب نکردی یا راه درست نیومدی باید ببینی کجای کار درست نرفتی اگه با خودت روراست باشی پیداش میکنی...دغدغه ات هر چی هست هر مدلی که به اینده نگاه می کنی واضح نگاه کن با خوبی ها و بدی هاش نه یه نگاه سر سری...مصلا تو میگی شهرت می خوای اوکی چه نوع شهرتی؟توی چه زمینه ای؟چجور ادمی؟ چه رشته ای؟خب فقط می خوام کافی نیست...حالا چی کار در موردش می تونی بکنی ؟چه مقدماتی می خواد ؟چی لازم داره؟مسیرهام چیه؟سختیه بعدش چیه؟و غیره....کامل فکر کن زود کلافه نشو منظم فکر کن..اگه بهش واقعا علاقه داشته باشی با اولین مشکل جا نمیزنی مصل الان که با اولین مشکل پزشکی داری میزاریش کنار...باید علاقه های اصلیتو پیدا کنی و اونا انقدر قوی هستن که توی مسیر نگهت دارن...
انقدرم از پوچی بد ننویس یه احساس کاملا عادیه که همه احساسش می کنن مخصوصا اونایی که خلاق هستن..اصلا هم فکر نکن حس خاصیه یا سنگینه
چقدر نوشتم دیگه دارم از بی خوابی میمیرم شب خوش

Bluish چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 13:10 http://bluish.blogsky.com

کیلگ کامنتم ثبت شده؟

آره آره.
می خوام روش فکر کنم فعلا!

من از حرف زدن بیزارم. مخصوصا وقتی دو سه خط آخرتو خوندم دیگه هیچی ندارم بگم.

+ فکر کنم بهترن کمک رو کردم. امیدوارم موفق باشی.

منم بی زارم. تو وبلاگم فقط می تونم حرف بزنم...
بیرون که فکر میکنن لالم تقریبا. :دال
کلا همه ی این کامنت ها بهترین کمکه واسه من در این زمان.
مرسی. خیلی.

Bluish پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 16:49 http://bluish.blogsky.com

ببین کیلگ... یه چیز دیگه هم هست... الان تو حق انتخاب داری، خب؟ هنوز دیر نشده. میتونی انتخاب خودت رو بکنی. منظورم اینه که شاید دوست داشته باشی یه سری رشته های دیگه ی تجربی رو بخونی. چه میدونم، مثلن داروسازی. یا هرچی.
من اصلن قصد ندارم توی انتخاب رشتت دخالت کنم. اگر هم کسی خواست دخالت کنه بهش اجازه نده. ولی خودت تصمیم بگیر. یه تصمیمی که به خاطرش پشیمون نشی، یه تصمیم قاطعانه. لازم نیست به خاطرش به کسی توضیح بدی. ولی میتونی حرفای بقیه رو هم بشنوی. یعنی تصمیم خودته. یه بار برای همیشه.
برای خودت زندگی کن.
امیدوارم بهترین انتخاب رشته ممکنو انجام بدی.

نه اتفاقا هر کامنتی که به ذهنتون اومد با سرعت یک در هزار به اشتراک بذارین.
خیلی خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنین کمکم می کنه. ذهنم باز می شه اینا رو می خونم. حتی اگه موافق نباشم باهاشون.
دقیقا! دیگه نمی خوام بذارم زورکی چیزی رو به خوردم بدن بلو. به هر قیمتی که باشه. فوقش اینه که تهش سرم می خوره به سنگ دوباره. مثل همین الان می شم. بد تر از این که نیست.
می دونی به چی فکر کردم؟ دام پزشکی.
اینو از پزشکی هم بیشتر دوس دارم ولی کسی نمی ذاره ک...
اومدیم مطرحش کنیم پریدن بمون که : ما اگه می خواستیم بچه مون "دام" پزشک شه همون مهندسی کامپیوتر رو می فرستادیمش. :|
البته مشکل اینجاست چون من هول هولکی سال آخر اومدم پیش تجربیا خیلی کم در مورد رشته هاشون اطلاعات دارم و تقریبا نسبت به همه شون پرچم سفید نشون می دم فقط. چون به هدف صرف پزشکی و بدون هیچ تحقیقاتی اومدم صرفا با حرف های این و اون. هیچ ایده ی چندانی ندارم.
مثلا دندان رو بدم میاد چون از عمه م که دندان پزشکه بدم میاد صرفا!
یا مثلا در مورد داروسازی دیدگاه خوبی دارم چون یاد آز شیمی میفتم و اون همه آزمایش های باحال و خفن. ولی هنوز جرئت ندارم انتخابش کنم چون خیلی برام نا شناخته س.
صرفا یکم در مورد زیست سلولی مولکولی تحقیق کردم که اسمش دیگه ش بیوفیزیک هست و ازش خوشم اومد. ولی اونم باز منع شدم چون فقط لیسانس داره.
کلا با پزشکی و دندان و دارو موافقت شده فقط. تازه اون دوتای دیگه هم از ترس پشت کنکوری نشدن اوردن رو میز مذاکره.
اطلاعاتم اصلا کامل نیست، شدیدا افسرده هم شدم، وقت هم خیلی کمه. بد مخمصه ایه جدا!
مرسی. شمام انتخاب رشته می کنین دیگه؟ پس هم چنین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد