Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فلسفانه فوتبالی

یه نکته ی جالب فلسفی به ذهنم اومد،

یادتون هست؟

اون شبی که آخرین بازی مرحله ی گروهی داشت برگزار می شد،

همون شبی که بلژیک و انگلیس به هم خورده بودن،

یه بازی تشریفاتی به وجود اومده بود، 

چون این دو تیم هر دو تا دو برد گرفته بودن و صعودشون حتمی بود،

و اون بازی باقی مونده فقط رقابت بین اول و دوم شدن گروه بود و اینکه کی بره کجای جدول حذفی!

اون شب تیم انگلیس مهره کلیدی هاش رو گذاشت بیرون، به جاش به تعداد زیادی از نیمکت نشین هاش بازی داد،

با یه ترکیب کاملا متفاوت رفت تو زمین،

که اصلا داد می زد  انگلیس واسه باخت اومده...

یعنی تو حتی از فوتبال هم دل خوشی نداشته باشی و فقط بشینی اسم بازیکن های ترکیب انگلیس تو اون شب (اینجا) رو با اسم بازیکن های ترکیب انگلیس تو همین نیمه نهایی دیشب که بازی حساسی محسوب می شد (اینجا) مقایسه کنی دستت می آد که چقد تفاوت!!

همه ی کارشناس ها هم درجا تایید کردن انگلیس طبق معمول با سیاست می ره جلو، حتی تو ورزش... من که بهش می گم کثیف کاری (واسه همینم حال کردم از باخت انگلیس تو نیمه نهایی)!

انگلیس با ترکیب ضعیفش اومده بود تو زمین تا ببازه. چون تیم بازنده ی اون بازی می خورد به کلمبیا و بعدش هم به حریف هایی که در مقایسه با سمت دیگه ی جدول به شدت ماست بودن،

انگلیس اومده بود زرنگی کنه! 


از اون ور، همون زمان با‌ سرمربی یا کاپیتان (یادم نیست) بلژیک مصاحبه کردن و گفتن بهش که گویا انگلیسی ها واسه باخت اومدن شما چه طور،

و طرف گفتش که ما برای برد اومدیم، 

و برامون مهم نیست کجای جدول بیفتیم تو مرحله ی حذفی،

چون اومدیم همه رو از دم ببریم و قهرمان جام بشیم!!


دقیقا طرز مصاحبه ش القا می کرد که تو اگه به خودت اطمینان داشته باشی واست ذره ای مهم نیست کجای جدول بیفتی چون دلت از خودت قرصه،


آقا خلاصه اون شب اومد و رفت،

بازی برگزار شد،

بازیگر ها نقششون رو بازی کردند.

و تهش بلژیک انگلیس رو برد،

و رفت طرف سخت جدول حذفی.


بلژیک رفت طرف شاخا! طرف برزیل! آرژانتین! پرتغال! فرانسه! مکزیک و کرواسی حتی!

و انگلیس رفت سمت آسونا. انگلیس خورد به کلمبیا و سوئد و سوئیس و دانمارک و روسیه و حالا یه اسپانیا! که شاید اگه تعداد جام های کل تاریخ همه ی این کشورا رو بذاری رو هم، حتّی به اندازه ی همون تک تیم برزیل هم نشه!


و الآن بر اثر گذر ایام و دست روزگار... باز هم هر دو تا تیم به هم رسیدن.

باز تو یه نقطه مدار هاشون می چرخه،

هر دو تا جام رو از دست دادن و برای سوم شدن قراره با هم بجنگند دو روز دیگه.

این دو تیم دو تا استراتژی کاملا متفاوت رو پیش گرفتن،

ولی الآن دوباره هر دو تا یه جان. 

همون جایی که یه بار از هم جدا شدن و می خواستن تفاوت رو رقم بزنن.


انگار که یه نیرویی هس...

یه نیرویی هس که می خواست بزنه تو سر هر دو تاشون! 

بگه که دیدی فرقی نکرد ماشین حساب دست گرفتن هاتون؟ حالا دیدین کی رئیسه؟ دیدین چی مهم بود؟ هیچی! هیچ کوفتی مهم نبود! از اولش هر دوتاتون بازنده بودید.


یه تیم باباش در اومده تا رسیده اینجا،

اون یکی ولی شاید صرفا اگه تو طول بازی بستنی لیس می زدن باز هم همین نتیجه رو می گرفتن!

بحث اینه که...

انگار به هر دو تاشون فرصت دوباره دادن واسه انتخاب کردن کدوم مسیر تو این دوراهی.

و این حلقه تا بی نهایت تکرار می شه...


یه بحث دیگه اینه که الآن طرز چشم تو چشم شدن بازیکن ها فرق می کنه... که بلژیکی ها وقتی با انگلیسی ها تو طول بازی چش تو چش می شن، بگن که هی اینجا رو نیگا! ما رفتیم طرف سخت ولی باز هم رسیدیم به جایی که شما انگلیسی ها با سیاست و کثیف بازی رسیدید. اینکه بلژیکی ها می تونن بزنن تو سر انگلیسی ها که ما حریفامون قدر بودن و این شد که الان اینجائیم تو رده بندی، شما چی ولی؟ با این همه برنامه چیدن و به تیم های آسون خوردن، بازم باختید؟ عرضه ی شکست دادن آسون ترین تیم ها رو هم نداشتید؟

یه جوریه...  انگار که سقف پیشرفت یه حد تعیین شده بود و همه چیز از اولش مسخره بازی بود!

والا خودمم نمی دونم بحث چیه اصن...

سخته بیانش...

ولی فکر کردن به اینا...

یه جوری م می کنه.

حس خوبی القا نمی کنه بهم...!


انگار که  صدای تیک تیک ساعت دیسموند تینی تو گوشم باشه،

و پاهای گوشتالوی چاقش بزنه تو ذوقم.

انگار که کتاب آخر فصلای آخره،

"پسران سرنوشت"

و دارِن و استیو صرف نظر از کارهایی که کردن،

دوباره تو یه نقطه قرار گرفته باشن.


اون فصل کذایی رو من پونزده سالم بود وقتی خوندم و دم امتحان حرفه فنی چیزی هم بود! تا یک هفته اصلا نمی تونستم تکون بخورم اینقدر که سیم پیچی های مغزی م به هم ریخته بود از حجم چیزایی که درک کرده بودم و فقط دوست داشتم بی حرکت بشینم فکر کنم. این قدر فکر کنم که تموم شم. 

حتی اینم یادمه که حرفه فن سوالش درباره ی هفت ویژگی آب آشامیدنی بود و من فقط شیش تا بلد بودم و دقیقا یادمه به چه روشی و از کی تقلب گرفتم تا کارنامه م گند نخوره. وضعی بود. 


این همه سال گذشته. 

ولی حسّه عوض نشده. 

حسی که بعد خوندن اون کتاب اومد سراغم عوض نشده.

هنوز حس می کنم...

دارن شان هدفش خیلی بالاتر از نوشتن یه کتاب فانتزی بود و با زبون بی زبونی چیزایی رو گفت که اکثر مردم نه دل فکر کردن بهش رو دارن نه دل حرف زدن ازشو... و وانمود می کنن نیست. ولی هست. بوده. و خواهد بود،


شاید هیچ وقت نباید می خوندمش که دچار این افکار نشم. حس حیوون آزمایشگاهی ای رو دارم که بهش ویروس تزریق کردن ببینن تا کی دووم می آره!

آدمیزاد است دیگر؛ همیشه دل تنگ

داشتم فکر می کردم آدمی زاد حتی اگر به زیر خاک برود و مثل انیمیشن ها کرم های خاکی از یک چشم به چشم دیگرش بلولند باز هم دلش تنگ یک سری کار های خاص خودش خواهد بود آن قدر که حتی تضمینی نیست روحش از زیر آن سنگ لحد نام در نیاید و به همان کار ها نپردازد. کار هایی که هر چه قدر هم آن ها را انجام می دهد خسته نمی شود و برای بار میلیونیوم باز هم به انجام آن ها اقدام می کند. یک طور خستگی نا پذیری...


مثلا در مورد مادرم... خیال می کنم روح او با همان سرعت الآنش و چه بسا بیشتر به سمت مطب بشتابد و فکر درمان کردن این مریض و آن مریض باشد و تهش هم استرس این را داشته باشد که حال فلان مریض یکهو بد نشود و فلانی دردش  نگیرد...


پدرم یحتمل روح خود را به سمت دوست هایش هدایت می کند همان هایی که کلی زیادند. شاید هم برود پیش خواهر ها و برادر هایش که خیلی از ما دور اند. یک احتمال دیگر هم هست... اگر یک تلویزیون را روی کانال بی بی سی نامی فیکس کنیم و بفرستیم زیر سنگ لحد یحتمل روحش بیشتر از دو مورد قبلی آرامش خواهد داشت...


ایزوفاگوس چی؟ یک توپ بسش است. فوتبال می زند دم به دم. با چاشنی ایکس باکس و پی اس پی و البته عضویت ابد الدّهری  کانال جم جونیور.... و کلیییی هم ناگت برای خوردن. بی نهایت تا...!


و می رسیم به من. روح من را احتمالا در لا به لای پتویی خواهید یافت در یک محوطه ی بیش از حد سبز و پر از چمن. قلم در دست ... از دل تنگی هایش می نویسد. که چه قدر دل تنگ این است. دل تنگ آن است. دل تنگ فلان است. دل تنگ بهمان است. و می خواهد این دل تنگی را با نوشتن فراموش یا شاید هم درمان کند. او قطعا از گذر زمان باز هم غرغر می کند و یحتمل به کسانی فکر می کند که هیچ سنخیتی با او ندارند و حتی از وجودش خبر هم ندارند... یا شاید هم کتابی از دوران نوجوانی ام  در دستش باشد و یک عدد موبایل  متصل به اینترنتِ گم شده در بین پتو. که هر از گاهی کِلَش را چک کند و لشگر هایش را بین هم کِلَنی هایش خیرات کند و بعدش هم برود تراوین و لشگرش را از فرط دل تنگی خالی کند بر سر واحه های تسخیر نشده. بعد هم می رود ادیتور سی پلاس پلاس اسمارت فون را باز می کند و می نویسد:

#include<iostream>

#include<conio.h>

#include<algorithm>

using namespace std;

int main(){

//////mage hamishe bayad inja code zad?

while(1){

                                   ////delam shadidan tang ast, kalle mokaaB...

}

system("pause");

}

گاهی هم که اعصابش خیلی خط خطی بشود "اهل کاشان" را  از بر می خواند و با سهراب حرف می زند... روح همیشه دل تنگ من... نکند اینجا را هم آپلود می کند گاهی؟!!


هر چه قدر فکر می کنم این ها شده اند بخش ثابت زندگی من. در طی ده سال گذشته ی عمرم آرامش بخش ترین کار هایی ست که کرده ام. و هیچ وقت هم خسته نشده ام. شده است یک سال جدا شده باشم از چنین کار هایی. یا  دو سال یا بیشتر... ولی باز بر می گردم به این کار ها. هر چه قدر هم که دیگر به درجه تبم نخورند. هر چه قدر هم که هم سن و سالانم بزنند تو خط "بادبادک باز" یا "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"... یا حتی بشوند یک "اینستا" باز حرفه ای... بروند تلگرام و مرا سرزنش کنند از تلگرام نداشتن.  یا شعر های حافظ را برای هم تحلیل کنند و دم از روشن فکری بزنند...  از زمانی که یادم می آمده هر وقت دلم خواسته از دنیای اطرافم کنده شوم یکی از کار های بالا را کرده ام و بعد از مدتی دیگر جایگزینی برایشان پیدا نکرده ام. در نتیجه آسان ترین راه انتخاب شده... تکرار و تکرار و تکرار... تکرار کارهای بچه گانه ولی دل نشین.


و الآن؟ بله. دقیقا همان زمانی ست که از همه چیز و همه کس کنده شدم و دقیقا درست نمی دانم دارن شان را برای بار بیستم است می خوانم یا نوزدهم یا شاید هم بیست و یکم.


+مرسی از نظر های سابق. خیلی. همه شان را خواندم. ولی حوصله ی جواب دادن ندارم. یعنی خیلی خیلی جواب هست که منتقل کردن آن ها فعلا در حوصله ی من نیست.  گویی از یک کنکوری در روز بعد از کنکور بخواهید ده تا تست شیمی حل کند.از پشت بام هم پرتش کنید دلش را ندارد که ندارد... از طرفی دلم نمی خواهد بدون جواب دادن مهر تاییدی بر آن ها زده باشم. خصوصا یک نظر که شدیدا مخالف بود و من هم عاشق جواب دادن به چنین مخالفت هایی و بحث و تلاش برای اثبات حرفی که فکر می کنم درست است. منتها الآن جدا حسش نیست. بعدا تایید می شوند سر حوصله...


+دو تا سوال:

1) کنکوری جماعت دقیقا تا کی باید از این آن سوال بشنود در مورد کنکور؟ مشکلی ندارم. جواب می دهم تا زمانی که  آخرین قطره ی آب دهانم باقی ست. ولی رواست در سلمانی هم به چشمانمان زل می زنند و می گویند: تو همان کنکوریه هستی! بگو زود تند سریع کنکور چی شد؟ قبول شدی؟

2)کنکوری جماعت تا کی باید در سایت های دیگر ول بچرخد و ریلود و ریفرش کند تا اسم مبارک سایت کانون فرهنگی آموزش-کاظم قلم چی از حافظه ی مرور گرش برود بیرون؟ به امید آن روز که وقتی آن کلیک بالایآدرس بار را می زنم دیگر چشمم به این نام نیفتد! :>