Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آخرین پست کنکوری این بلاگ به احتمال نود و نه درصد

خب. این پست مخاطب خاص داره. :))

   راستش اینه که تا بیست و چهارم و بیست و پنجم برسه این چند روز می خوام گوشی رو بگیرم تو دستم و به دوستای پشت کنکوری م زنگ بزنم. (که البته کم هم نیستن.)


   خط بالا فعلا در حد یه ایده س صرفا. ولی قراره عملی بشه. سر زمانش فعلا تو ذهنم دعواس. با خودم می گم امروز زنگ بزنم؟ بعد خودم جوابش رو می دم نه هنوز چند روز مونده. خیلی زوده.  احتمالا  الآن دارن تاریخ ادبیاتی کوفتی چیزی رو دوره می کنن نمی خوان صدای منم بشنون. تردید بدی ه خب. نمی خوام حال کسی رو خراب کنم.  امروز خیلی اتفاقی یکی ازم پرسید:"راستی از چوگان چه خبر... ؟" و من گفتم که: "هیچی دیگه آخر این هفته کنکور داره. احتمالا بهش زنگ بزنم امروز فردا..." به شدت مورد نکوهش م قرار داد و تاکید کرد که اولا چوگان عمرا جوابم رو  بده و دوما فقط قراره حالش رو خراب تر کنم با این کارم. خب. تردید من خیلی بیشتر شد با این حرف. تا قبلش حس می کردم که کار خوبیه که زنگ بزنم قبل کنکور حالشون رو بپرسم به جای اینکه موقع اعلام نتایج بهشون زنگ بزنم و ادای دوستای مهربون رو در بیارم. ولی الآن دیگه فقط یه تردید گنده دارم. ولی خب بحث اینه که کسی که این حرف رو به من زد یه آدم بزرگه و نمی تونه روحیات یه جوونی مثل من رو درک کنه. من مطمئنم که اگه خودم بودم دلم قنج می رفت واسه اینکه صدای یکی از دوستای قدیمی م رو بشنوم و از اون حال و هوای مسخره ی روزای دم کنکور تا حدی بیام بیرون... برای همین من زنگه رو می زنم چه بخوان چه نخوان. خب فوقش جواب نمی دن دیگه... :))


   می شه گفت نزدیک ترین دوستایی که من تونستم برای خودم تو نوجوونی دست و پا کنم همه شون پشت کنکوری شدن پارسال. خب. من به خود پارسالم فکر می کنم و به هفته ی قبل از کنکور پارسالم.  این که چه قدر مودی بودم. مثل دیوونه ها می خندیدم، بعد می زدم زیر گریه، بعد یهو طپش قلب می گرفتم... کلا وضعیت جالبی نبود. اون قدری جالب نبود که الآن حتی جرئتش رو ندارم برم آرشیو پارسالم رو بخونم.

   اون موقع ها من واقعا به یکی خارج از این گود نیاز داشتم که بیاد باهام حرف بزنه... بگه:" ببین. این زندگی کوفتی ای که تو این یه سال برای خودت ساختی ته ش نیست." دلم می خواست مامانم یا بابام یا هرکی برگرده بهم بگه: "خب به درک! اگه نشد ما بازم پشتت هستیم. آسمون که به زمین نمی آد لعنتی." یا مثلا یکی از استادام که به خاطر جبران زحماتشون درس می خوندم بیاد و بهم بگه: " خب معلومه تو چهار ساعت نمی تونن استعداد تو رو بسنجن. من دو ساله معلمت بودم و می دونم که واقعا باهوشی و قدر زحمت هایی که من برات کشیدم رو می دونی! لازم نیست چیزی رو به من ثابت کنی." خب ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاد. زندگی که اینقدر رویایی نمی شه!

   من فقط یادمه که هفته ی آخر من هم چنان از صبح تا شب تو خونه تنها بودم و به اصطلاح خر می زدم و دینی ه تموم نمی شد و به در و دیوار زل می زدم و یه هفته مونده به کنکور یکی زد دسته ی عینکم رو شکست و بعدش دو سه روز مونده بود به کنکور ایزوفاگوس واسم خواب دید که قراره کنکورم رو خراب کنم و پا شد از خواب جیغ کشید و  اینا. کلا حرف دل خوش کننده ای نداشتیم اینجا. :))


   همه می گن سعی کنین تو هفته ی آخر نه درباره ی نتیجه ش فکر کنین و نه درباره ش حرف بزنین. ولی من دقیقا به همین نیاز داشتم که یکی باهام حرف بزنه _دقیقا درباره ی کنکور_ و بهم بگه تهش قراره چی بشه.  اون قدری به نتیجه فکر نکردم و اونقدری هیچ کس حرفی درباره ش باهام نزد که دقیقا ده صبح روز کنکور _سر جلسه_ داشتم به این فکر می کردم که : "به نظرت سال بعد سیمپل قبول می کنه دوباره شاگردش بشی و اون همه تستی که زدی رو دوباره بکنه تو کله ی پوکت که الآن نمی تونی ازش هیچ چی بیرون بکشی؟ اصلا روت می شه تو چشمای سیمپل نگاه کنی دوباره؟" من دو ساعت مونده به اتمام جلسه کار خودم رو تموم شده فرض می کردم و داشتم به این فکر می کردم که: "خب اشکال نداره. می ری توی یکی از این شرکت های خدمات کامپیوتری مشغول به کار می شی. پولش اون قدرا که می گن بد هم نیست.." من حتی در برهه ای از زمان کنکور سر جلسه دچار جنون لحظه ای شده بودم و فقط می خواستم پاشم برگه ی خودم و همه ی دور و بری هام رو پاره کنم. استدلالم هم این بود که وقتی من نمی تونم اونا هم حق ندارن هیچ چی بشن. هه. ( البته این مورد آخر تقصیر اون دوست دیوونه م بود که روز آخر بهم این حرف رو گفت که اگه دیدی داری قهوه ایش می کنی پاشو برگه های همه رو پاره کن! خب پر واضحه که این حرف یه شوخی مضحک بود فقط ولی مغز من سر جلسه ی کنکور بیش از حد جدّی گرفته بودش...)


   خب خیلی در مورد خودم حرف زدم. داشتم می گفتم که قراره برای دوستام این کار رو بکنم.  در واقع بشم همون آدمه که خودم پارسال می خواستمش و پیداش نشد.

الآن در نقطه ی زمانی و مکانی ای هستم که می تونم از بیرون بهش نگاه کنم. از همون به اصطلاح بیرون گود. می تونم براتون بنویسم ازش. از چیزی که خودم پارسال این موقع دوست داشتم بدونم و بشنوم. جدا بی مرامیه واستون چیزی ننویسم. من کلیییی دوست کنکوری دارم اینجا. نمی دونم. شاید اینم حتی کار درستی نباشه. اگه اگه حتی اپسیلون درصد حس می کنین حالتون رو بد می کنه ادامه ندین خوندنش رو. ولی حس می کنم تهش چیز بدی از آب در نمی آد... پیشنهاد های وسوسه انگیزی دارم. یوهاهاهاها! ^-^


خب اوّل از همه یه نگاه گذرا به کتاب زیر داشته باشین. دیوانه کننده س. کمه. می تونین چند ساعته تمومش کنین... ولی ترجیحا گذرا یه نگاهی بندازین بهتره. یهو خیلی بی خیالتون می کنه میرید گند می زنید به فردا ( رمزش هم خودمم، با حروف انگلیسی):

دانلود کتاب امکان - علی سخاوتی


   خب خوندین؟ این کتاب تنها یاور من بود تو روزایی که داشتم از استرس می مردم و هیچ کوفتی آرومم نمی کرد. یکی از شازیا بهم معرفی ش کرد. منم به شما معرفی ش می کنم. می دونین از کدوم پیشنهاد کتاب بیشتر از همه خوشم می اومد؟ اینکه دو سه سال برای خودم ول بچرخم ببینم چه خبره دور و برم. برم مکانیکی، گل فروشی تو همین چهار راه سعادت آباد و کلی کارای دیگه ... نوشته بود که هجده خیلی فرقی با نوزده نداره. نوزده هم خیلی فرقی با بیست نداره. منم باش موافقم. مثلا وقتی فکرش رو می کنی که طرف  ده سال تو زندان  حبس بوده، یا مثلا هفت هشت سال اسیر بوده، یا کلا ضایعه ی نخاعی گرفته بیست و پنج ساله مثل یه تیکه چوب افتاده رو تخت...  خب دو سه سال خیلی کم به نظر می آد در مقایسه با اینا.

  

   حالا بذارین از خارج گود براتون بنویسم. اینجایی که من هستم در حالت خوشبینانه می شه یک سال بعد کسی که آخر این هفته کنکور داره. اولا که دانشگاه هیچ خبر خاصی نیست... خیلی دل سرد کننده تر از دبیرستانه. میرین پیش یه مشت آدم که ادعای آدم بودنشون می شه. بعد از نظر تدریس اگه بخوایم یه سنجش داشته باشیم، به هیچ وجه دیگه این میزان از فهمی که طی سال کنکور بهش رسیدین رو تجربه نخواهین کرد... تقریبا میشه گفت دیگه قرار نیست چیزی رو بفهمین. زندگی تون هم به هیچ وجه خراب نمی شه اگه یه دانشگاه داغون قبول شین یا حتی اینکه قبول نشین... حتی برای بار دوم یا سوم یا هرچی. چون اولا به هیچ کس کوچک ترین ربطی نداره و این زندگی خود خود شماست و شما اول و آخرش راه کنار اومدن باهاش رو پیدا می کنین. دوما هم اینکه یه فاکتور هست به اسم زمان و باور کنین راست ترین جمله ی متنی که الآن دارین می خونین همینه که : "زمان همه چی رو تو خودش حل می کنه."


  به عنوان تجربه ی شخصی سه تا نکته: الف) آدرس خونه تون رو حتما حفظ کنین. ب) آب زیاد بخورین سر جلسه. ج ) هیچ وقت وسطش نا امید نشین. من خودم آخری  رو هیچ وقت نمی تونم یاد بگیرم. معمولا وقتی یه چیزی رو گند می زنم بش به طور قطار وار بقیه ی چیز ها  اتوماتیک وار گند خورده می شن خود به خود... مثلا تو نهایی هام یادمه دینی  رو فکر می کردم خراب کردم سر همون بقیه رو با نا امیدی رفتم جلو و تهش تنها بیست کارنامه م دینی م بود! :)) تو کنکور حس کردم دارم دینی م  رو خراب می کنم و تهش درصد دینی م بهترین عمومی م شد! و من به خاطر دینی زبانی رو که همیشه فول صد می زدم شصت درصد زدم!  اصلا چرا راه دور بریم؟ همین امسال... شب امتحان آیین زندگی دانشگاه نمره ی زبان تخصصی من رو سه نمره کمتر از چیزی که باید اعلام کردن و من اون قدری حالم گرفته شد که رفتم و گند زدم به آیین زندگی م. الآن  زبانم درست شده و فقط کافی بود یه نمره بیشتر از ایین زندگی م بگیرم تا این ترم الف بشم. خلاصه اینکه گول احساس های مقطعی تون رو نخورید اگه می تونین. من که عمرا یاد بگیرم. همیشه هم دارم می سوزم سر این مورد. :))

  

   جو های الکی رو هم هواش رو داشته باشین. مثلا من پارسال که می رفتم با وجودی که بار اولم بود، سر جلسه برام بدیهی بود که یه سری حرفا واقعا جوه! جلسه ی کنکور بیشتر از اون چیزی که فکر می کنین آرامش داره. اگه هم آشوبی حس می کنین عمدتا درونی ه. مراقبا خیلی شیرین و تو دل برو هستن و واقعا درکتون می کنن... من به هر کی می گم باور نمی کنه ولی تو حوزه ی ما وقت اضافه بمون دادن حتی! در حد سه تا سوال ریاضی مثلا! :)))  خیلی از بچه ها هستن جو گیر می شن با این حرفا . خوب آخه ما همه مون تو بازه ی هجده الی بیست سال سن داریم دیگه... بعد اون وقت طرف می آد با استرس می پرسه:" من پاک کنم رو بندازم گردنم یا بگیرم تو دستم؟ عرق نکنه یه وقت؟" :| یا مثلا :"دو تا ساعت مچی ببندم یا یکی؟ یه وقت نخوابه؟" :| جمش کنین بابا. بچه که نیستیم. از این رفتارا هم مشاهده کردین بزنین تو سر طرف با این لوس بازیاش بخوابه دیگه بیدار نشه.

  

   و یه راهکار خیلی جالب دیگه. اگه استرس گرفتین یه لحظه فقط برگردین دور و بری هاتون رو نگاه کنین. از خنده روده بر می شین... قیافه هاشون رو آنالیز کنین یه کم. یک جو خیلی باحالی داره که نگو. یه لحظه دچار پوچی مطلق می شین... با خودتون می گین اینا واقعا دارن چی کار می کنن با این برگه ها؟ من که خودم خنده م گرفته بود... :)))

   اگه سال اولی نیست که کنکور می دین قطعا حرفای بالا رو که خوندین با خودتون تکرار کردین: "میدونیم کیلگ!" البتّه من می دونم که می دونین. گفتم که قشنگ یادتون بمونه و  بچسبه تو حافظه تون. نکته اینه که شما یک سال موندین که اشتباه های پارسال رو تکرار نکنین. پس لطفا تکرارش نکنین دیگه لطفا! هی چی که بوده... می دونین چی میگم؟ مسخره س از همون چیزی که پارسال ضربه خوردین، امسال هم ضربه بخورین. دقیقا عین همونی که داشتم به ایزوفاگوس می گفتم :" پرتغال تو یورو چهار سال پیش هم به خاطر پنالتی نزدن حذف شد... خیلی مسخره می شد اگه  یورو امسال، تو اون بازی ای که به پنالتی کشید می باخت. این یعنی تو چهار سال نتونسته ضعفش رو برطرف کنه و پنالتی زدن یاد بگیره. مسخره س!"


  کلام آخر...  نمی گم امید وارم هر کسی به حقش برسه... از این جمله متنفرم!  حق هر جوونی ه که به اون چیزی که می خواد برسه. به آرزو هاش. به اون چیزایی که تو رویاهاش تصور می کنه و تهش از تصور کردنش یه لبخند کج و کوله می زنه. منتها بدبختانه کشور خوشگلمون یکم تو این فاکتور لنگ می زنه. :)) این مملکت آشغال و به درد نخور ماست که این طوریش کرده که شما باور کنین شاید حقتون نیست فلان شغلی که دوستش دارین رو به دست بیارین... بحث اینه که وقتی تو خودت این تصور رو داری که آره فلان جایگاه مال منه، این خودش یعنی اون قدری از نظر ذهنی آمادگی داری که اون جایگاه مال خود خودت باشه و فقط خود تو مناسب اون جایگاه باشی، وگرنه ذهنت هیچ وقت این تصور رو برای خودش نمی ساخت... نمی دونم الآن دارین فکر می کنین من دارم شعار می دم یا کلیشه ای حرف می زنم. امیدوارم بتونم اون طور که می خوام منظورم رو منتقل کنم... ببین بحث اینه که  باور کنیم که همه حقمونه. حقتون رو بکشید بیرون از حلقومشون.همین.

زیاده سخنی نیست... یه موفق باشین گنده. :{


+پ.ن: این متن رو چند روزی هست تایپ کردم. منتها نمی دونستم کی به اشتراکش بذارم. یکم زود تر آزادش کردم که چشمتون بهش بیفته. شاید روزای آخر اصلا نخواین بیاین اینجا. اگه هنوز درس دارید بذارین روز آخر بخونیدش... کلا عشقی باش کار کنید دیگه. هر چی دل تنگتون می خواد و اینا. :{ من اون قدری پر رو ام که می آم آدرس این نوشته م رو تو وبلاگ هاتون می ذارم. ولی خب امیدوارم اونایی که وبلاگشون رو ندارم هم اتفاقی گذرشون بیفته این ورا.

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 17:23

کیلگ در رابطه با زنگ زدن به دوستت یاید بگم که اگه قراره بهش زنگ بزنی لطفا ن در مورد کنکور باهاش حرف بزن و ن براش ارزوی موفقیت کن،به جاش باهاش در مورد چیزیی صحبت کن ک حالش رو بهتر کنه و یارش بره که جمعه کنکور داره..حتی اگر وقت داری و اونم حوصله داره ببرش پیاده روی و باهاش حرف نزن زیاد و بذار یگم اروم بشه...
+نصف پست رو خوندم و بقیه اش رو هم هر وقت حالم بهتر شد فطعا میخونم.مرسی ک وقت گذاشتی و این پست رو نوشتی
+از اون جایی ک کامنت تایید نمیکنی نمیخاستم کامنت بذارم اما خب فک کردم ب عنوان ی کنکوری حال اون دوستت رو بهتر درک میکنم و بازم میگم لطفا ی کاری نکن که حالش ازت بهم بخوره(هرچند برا چن ثانیه یا مین)

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود وشیش. :{

نه حالش ازم به هم نخورد.
اتفاقا گفت هیشکی به اندازه ی تو فکر کار های من نبود و کلی هندونه زیر بغل و اینا که تو عجب رفیق خوبی هستی.اون تابستون هم با هم جیک تو جیک بودیم نسبتا. خوش گذشت.
ولی خب تهش...
قبول شد...
و
رفت ...
و
پشت سرش هم نیگا نکرد...
هر چند ماه یه بار می بینمش بازم. ولی آره. دنیا مون عوض شده. اونم رفته قاطی باقالیا. تا زمانی که پشت کنکوری بود بیشتر اکی بودیم با هم.

ارنیکا سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 18:32

فقط میتونم بگم مرسی ، گیلک کمک کرد ، دلم میخواست شماره منم داشتی و زنگ میزدی ولی ای ام گرل اند وی اره این ایران اند یو ار نامحرم

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود وشیش.
کامنت لوسی بود راستی. :))

شایان سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 23:22 http://www.tahvieh17.blogsky.com

تو مثه من دیوانه ی...دیونه ی به تمام معنا
تابستون باهات حرف دارم..

منم حرف دارم. :-"
هوار تا.

پ.ن بعدی: خب الآن شهریور همون تابستونیه که قرار بود توش کلی با هم مطلب رد و بدل کنیم و عقایدمون رو به اشتراک بذاریم وببینیم کی دیوونه تره. :))
تو الآن توی شرایط روحی خوبی نیستی... راستش حس می کنم تو این تابستون باید کمک ت می کردم با اینا کنار بیای یه جوری ولی کلا خفه خون پیشه کردم. من اصلا آدم خوبی واسه این کار نیستم تنها کاری که از دستم بر می آد اینه که شاید تا یه درجه ای به اندازه ی خود فرد مغموم اعصابم خورد شه ولی به روی خودم نیارم چون به هر حال همیشه یکی باید باشه که نقش امید دهنده ها رو بازی کنه.
الآنم هم چنان منتظرم ببینم کی میشی همون آدم قبلیه که دیوونه بود.
نمی دونم اصلا این رو یه روزی بخونی یا نه. ولی... یهو دلم خواست بنویسم اینا رو. که بفهمیم چه قدر همه چی اون طوری که ما می خواهیم پیش نمی ره شایان.
مسابقه ی دیوونه بازی باشه برای یه تابستون دیگه. :{

pardis شنبه 26 تیر 1395 ساعت 12:53 http://www.myrainyhome-p-95.blogfa.com

هرچند این نوشتتو بعد کنکور دیدم اما خوب بود:)
کنکور ینی روحیه و اعتماد به نفس!وگرنه درس رو که همه بلدنمن خیلی وقت پیش ارشیوی وبلاگتون رو زمانی که کنکوری بودین خوندم خیلی خوب بود!چون ادم تو دوارن کنکور احساساتش لحظه ای میشه یه لحظه شاد یه لحظه غمگین یه لحظه امیدوار و یه لحظه ناامید!
برای ماکنکوری ها دعا کن چون قطعا حالمون رو درک میکنین:)

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود وشیش.

jud شنبه 26 تیر 1395 ساعت 19:31

اممم....واقعیتش من یه تشکر بهت بدهکارم بابت این پست.
چهارشنبه ای که اینو خوندم یه جمله ات واقعا حالمو خوب کرد اونم اون جمله ای بود که نوشته بودی نمیخوام بگم که امیدوارم هر کسی به حقش برسه و...
خیلی عالی بود!
به هرکی میگفتم به من یه جمله امید دهنده بگو اینو میگفت!:|


راستی اون روز نمیتونسنم نظر بذارم وگرنه میگفتم که چقد خوشحال میشدم اگه یکی از دوستام حداقل یه اس ام اس میداد و ارزوی موفقیت میکرد برام!

هورا! پس تونستم منظورم رو اون طور که می خوام منتقل کنم. ^---^ همه ش داشتم فکر می کردم شاید حس کنید شعاره و این حرفا... ولی واقعا حرف دل خود من بود.
بین خودمون بمونه، منم از این جمله متنفر بودم. اطرافیان هم چپ و راست فکر می کردن هنر می کنن، هی این جمله رو تحویلم می دادن و من حالم بیشتر وبیشتر به هم می خورد. جمله ی چندش.
جمله هه یجوری ه انگار داره تو ضمیر ناخودآگاهت پتک می زنه: "شاید حقت نباشه..."
وووو. پس مثه هم فکر می کنیم. :)) منم دقیقا حسم همین بود شب کنکور خودم ولی از ترس اینکه مبادا حس بقیه عین مال من دیوونه نباشه خب خفش کردم. امسال تونستم در حق دوستای نزدیکم/ وبلاگیم عملی ش کنم. هیچ کدومشون هم نه ناراحت شدن، نه ازم حالشون به هم خورد تازه حتی ذوق هم می کردن که از این همه آدم من یه نفر به یادشونم...
خلاصه اینکه بله. جود جان. امیدوارم بسی ترکونده باشی.
+ای کاش آدرس وبلاگ می ذاشتی یا دوباره سر بزنی بهم. خوش حالم کردی زیاد! :{

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد