Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شب اول قبر به روایت یک کنکوری...

#ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیم شب:

می خوام چی کار کنم قبل نتایج کنکور؟

پرسش هوس بر انگیزیه.

از اتاق فرمان یه کار ناخودآگاه بهمون پیشنهاد می دن: بیا اوگی ببین.

ما فعلا بریم اوگی ببینم تا بعدش این پست کامل بشه.

انتظارش رو دارم که زیاد ویرایش بشه این پست. فلذا پی نوشت نمی گذاریم؛ ساعت می زنیم.


#ساعت دوازده و سی و یک دقیقه ی نیم شب:

اوگی تمام شد. ما هم دو سه صحنه را بیشتر نتوانستیم ببینیم. چون خیلی دیر رفتیم پس از صدا زده شدن. چون داشتیم این وبلاگ را می نوشتیم که خوب جلوه کند. فلذا فعلا در مرحله ی یک پکری به سر می بریم. :|

ولی پکری به قدری رفع گردید وقتی اسم وبلاگ خود رو در فهرست بلاگ ها ی به روز شده دیدیم. کلا دیدن اسم بلاگ آشنا در اون لیست یکی از لذت های برتر دنیاست! دیگه بلاگ خودت باشه که هیچی. یادمه وبلاگ های بلاگفامان  وقتی آپ می شد با سرعت نور صفحه ی اوّل بلاگفا را ریفرش می کردیم تا این لذت را تجربه کنیم. تهش هم ده تا وبلاگ با مضمون "عشق من" ، "من و عشق" ، "شکست عشقی"، "اسیر عشق" و فلان و بهمان و کوفت و زهر مار بعد از ما آپلود می شد و ما از این نعمت محروم می گشتیم همیشه.


#ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه ی نیم شب:

می گفتند سازمان سنجش چرت می گوید و قطعا جواب ها همین امشب به محض تعویض روز می رود روی سایت. سال بالاتری ها می گفتند. مادر نیز می گفت. خاله و چند تایی دوست و آشنا نیز. در یک تب دیگر  سایت سازمان سنجش با آن آرم عجیب و غریبش که هیچ وقت نفهمیدیم چرا این شکلی ست را بالا و پایین می کنیم. یک هویی بیرون خانه رعد و برقی می زند(جدی جدی) و ما لب های خود را گاز می گیریم. نتیجه نیامده! هوووف. دیر کردند.  با این حساب باید 40 دقیقه ی پیش جواب ها می آمد.

عرض شود که کندی سازمان سنجش جانم.

هر کی رو دیدم تا الان اعم از کوچیک و بزرگ، عجله ی غریبی دارند برای فهمیدن رتبه. من نه. خیلی راحت نشستم پشت پی سی و تایپ می کنم. خیلی شیک. که بعدا خاطره بشود. تجربه بهم ثابت کرده وقت هایی که این حس و حال های عجیب و غریب رو دارم بهترین نوشته هام رو می نویسم. درست مثل عشق. تا وقتی واقعا عاشق نباشی ده تا رمان عاشقانه هم بنویسی فروش نمی کند. فروش هم بکند خریدارش عاشق ها نیستند. :)) می خوام این پست بشه نیز یکی از بهترین نوشته هام.


#ساعت یک و سه دقیقه ی نیم شب:

نتایج هنوز نیامده. کم کم دارم فوبیا می گیرم  از اینکه سایت را ریفرش کنم و نتایج آمده باشد و من آن قدری که دلم می خواهد خاطره ننوشته باشم. ترسم ابدا از خود اعلام نتایج نیست!!!  اصلا علت اینکه این جا را انتخاب کردم برای خاطره نوشتن سرعت بالایم در تاپیدن بود که عمرا با قلم به دست می آمد! البته علت دیگرش هم پر واضح است: نتایج اینترنتی اعلام می شود!!!

رشته ی کلام را  از دستمان ربودند بس که صدایمان زدند. بوت،دوست المپیادیمان، رفت جهانی و مدالی خفن آورد و امشب روی سرش خراب گردیده بودیم. حال عکس ها را مطالبه می کردند مادر و ایزوفاگوس (دوست دارم من بعد  برادر را این چنین خطاب کنم! خیلی خوب اینگلیسی این کلمه را تلفظ می نماید!!!)  و ما هرچه جامه دریدیم که میخواهیم خاطره بنویسیم ول کن نبودند. خلاصه در حال نشان دادن عکس های گریه طور دوستمان بودیم که در همه ی آن ها چشم های پف پفی طور دارد از حرص اینکه چرا من طلای جهانی نشدم. :)) دیوانه است دیگر چه می شود کرد...

انسان در اوج موفقیت هم که باشد باز هم دلیل دارد برای گریه کردن!!! خود من یحتمل اگر همین کنکور را نفر یازدهم کشور شده باشم (توجه کنید که یک تا ده اعلام شده و احتمال  یک تا ده شدنم صفر است :| ) باز هم می خواهم نق بزنم که این رتبه را نمی خواهم! همه همینند. دوست خل وضع جهانی طور ما نیز... دانشگاه و فلان و بهمان از همین حالا عین هلو در گلویش است. باز هم نق می زند. ما هم به او فرمودیم که:  ای خل وضع!!! آیا پند نمیگیری که جماعتی کنکوری خاک بر سر شب اعلام نتایج به خاطر حضرت تعالی گرد هم جمع شده اند؟ آیا قدر نمی دانی؟ و  او هم چنان جامه می درید که من طلای جهانی می خواستم.  این رنگ مدالم را نمی پسندم. :| و من در این فکر بودم که حتی مرده شور هم رتبه ی شارژ ایرانسلی فردای مرا نمی پسندد!!! حال این خل وضع... :|


#ساعت یک و بیست و هفت دقیقه ی نیم شب:

خمیازه می کشیم. استرس طور سایت را ریفرش می کنیم. خبری نیست! نوشته است سراسری سال  1394 و جلویش هنوز خط تیره است:

اسمش را می گذارم:

شب قبل از فاجعه؛

the night before the disaster




بزرگش کنید به مرحمت خودتان. حسش نیست زوم کنم و کراپ و فلان و بهمان.

#ساعت یک و سی و پنج دقیقه ی نیم شب:
ریفرش. خیر. داشتم فکر می کردم که این پست یک جور الگو برداری ست از سایت دمنتور! شب های اعلام خبر های هری پاتری شب نشینی می گرفتیم آن جا. می چسبید هرچند که من خیلی خنثی بودم و فقط پست ها را می خواندم. ولی دقیقا شب روی پرده رفتن یادگاران مرگ را به یاد دارم که چه قدر خوش گذشت و تهش بس که چرت و پرت خوانده بودم (دقت کنید خوانده بودم نه نوشته بودم!!!) عین مست ها گشته بودم. یادم نیست که خبر رسانی می کرد. امید یا حسین غریبی یا حتی میلاد! ولی روالش دقیقا روال همین پست الآن من بود. ساعت زده می شد و از مراسم فرش قرمز عکس و فیلم و خبر می گرفتیم و می دادیم. تقلید کاری. باز هم کاری را که دوست ندارم انجام می دهم! نا خود آگاه. یادم نبود تا همین الآن!

#ساعت یک و چهل و دو دقیقه ی نیم شب:

خیلی خوش حالم که نتایج هنوز هم نیامده. اصلا فکر کردید اگر بیاید من می بینمش؟! ابدا!!! صرفا این حال خوب کنونم از دست می رود و می رم می خوابم. خیلی راحت. اصلا صدایش را هم تا ساعت هجده (نگوییم شش. بگوییم هجده!!!) فردا شب در نمی آورم. فقط یک خاطره نویسی خیلی خوشگل را از دست می دهم. و خیلی هم خوب خوابم می برد. تنها چیزی که بیدار نگهم داشته بعد از این شب طولانی صرفا ثبت خاطراتی ست که نمی خواهم از دستشان بدهم. ای کاش ما هم مثل هری پاتر قدح اندیشه داشتیم. آن وقت دیگر لازم نبود اکنون خوابیده نباشم!!! :| با یک حرکت هر چه می خواستم، همه ی فکر هایم را، می ریختم در قدح و می خوابیدم و نمی ترسیدم که یادم برودشان!
راستی عنوان پست را خوانده اید؟ این اصلا و ابدا حال من نیست ها! من الان یک ذره هم استرس ندارم. شاید هم دارم و خودم نمی دونم. :دی صرفا نوشتم که یک عنوان شکیل باشد. یادگاری بماند. برای من یک شب است مثل بقیه ی شب های زندگیم که خیلی بی هدف تر جلوه می کند. فقط می دانم که در و دیوار دهانم شدیدا زخم شده این هفته ی آخر. نمی توانم ذره ای حرف بزنم از شدت درد ای آفت های لعنتی. و نمی دانم چرا!!! هفته ی قبل از کنکور هم این گونه شده بودم. کیلگارایی که حتی از لیوان دهنی کوچک ترین آبی نمی خورد. و مادر دانش پزشکی خود را روی دایره ریخت و فرمود که از استرس است. حال که دیگر ضمیر خود آگاهم می داند که این حالت می تواند ناشی از استرس باشد بیشتر دهانمان زخم می شود. الکی مثلا برای این که به بقیه نشان بدهیم استرس داریم. :)) خودم که می دانم استرس ندارم.

#ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه ی نیم شب:
بار الها! تو را سپاس که ریفرش باز هم جواب نداد و من باز هم می توانم بنویسم! داشتم می گفتم استرس ندارم. چرا؟ چون نتیجه ی من از یک ماه پیش مشخص است. منتها برای خودم. نه برای بقیه. این یک ماه فرصت داشتم که چگونه تصمیمم را پس از اعلام نتایج به بقیه ابلاغ کنم. خلاصه اش این است.
من به احتمال خیلی خوبی رتبه ی دو رقمی خوشگلی در زبان می آورم که به هیچ دردی نمی خورد. پتانسیل زیر پنجاه را دارم. ولی به علت هفت پرستی دوست دارم در وهله ی اول رتبه ی 77 را بیاورم. اگر نشد در وهله ی دوم یک دو رقمی با دهگان هفتاد. این هم نشد در وهله ی سوم رتبه ی هفت کشور. حال اینکه چرا وهله ی اول و سوم جا به جا نیستند؟ مگر 7 بهتر از 77 نیست؟! خب معلوم است! من  آنقدری دینی و عربی و ادبیاتم خفن نیست که 7 کشور بشوم. می گویند کنکور زبان مثل یک آزمون دفترچه ی عمومی است. ما هم که به غیر از زبان انگلیسی، اختصاصی کار بودیم و بقیه ی درصد های عمومی مان به علاوه ی هم به صد درصد نمی رسد! (به قول شوکوپارس، معلم ریاضی پیش دانش گاهی مان) فلذا انداختیمش در وهله ی سوم.
حال می رویم سر کنکور خودمان. کنکور خرخون ها، کنکور تجربی ها!
با خودم داشتم فکر می کردم در دو صورت دوستان را مهمان می کنم. یک شام درست و حسابی.
1) رتبه ی زیر دویست در منطقه ی یک. حتی الآن حس می کنم به زیر 300 هم قانع شده ام با گندی که بالا آورده ام! منی که پارسال رتبه ی بین صد و ده و صد و بیست مدرسه مان را به شدت به سخره می گرفتم! :|
2) رتبه ی 7777 در منطقه یا کشور.
که اتفاقا احتمال مورد دوم از مورد اول که هدف اصلی من از یک سال کنکور خواندنم بود در حال حاضر بیشتر است. اگر می خواهید شام بگیرید برای مورد دوم دعا بیشتر جواب می دهد!
کلا تنها دعایی که در لحظات آخر به ذهنم می رسد این است:
خدایا! یا من چهار رقمی نشم یا اگه قراره چهار رقمی بشم 7777 بشم. من واقعا رتبه ی هزار و دو هزار و سه هزار را هیچ جای دلم نمی توانم بگذارم. یک طوری با ما کنار بیا. خیلی جدی می گم این حرف رو. اصلا فکر نکنید که صرفا حرفه. راست راست و بدون هیچ دروغی  بین رتبه ی 1001 و 7777 با احتمال 100%  دومی رو انتخاب می کنم.

#ساعت دو و پنج دقیقه ی نیم شب:
داشتم فکر می کردم اصلا مگر پشت کامپیوتر های سازمان سنجش الان، در این ساعت کسی نشسته که نتایج را منتشر کند؟ میشه یکی واقعا جواب این سوال من رو بده؟ الان دقیقا اون کسی که قراره نتایج رو نصف شب منتشر کنه تو اینترنت، تو اداره ی سازمان سنجش مونده؟ بیداره؟  نرفته خونه آیا؟ یا رفته خونه نتایج رو هم با خودش برده؟ نکنه اداره های عجیب غریب نصفه شب ها هم بازند؟! نکنه کامپیوتر رو  خود کار تنظیم کردن که در ساعت مشخصی نتایج رو بریزه رو دایره؟! این جدا  خفن و مهم ترین سوالیه که امشب باهاش در گیر شدم.
وقتی خواستم این پست رو شروع کنم، هنگام ورود به وبلاگم، طبق معمول ده بلاگ به روز شده ی آخر رو باز کردم. یکیش در درباره ی اعلام نتایج بود. شاید انگیزه ی خوبی بود که منم این پست رو شروع کنم. اتفاقا واسش نظر هم دادم. الان دارم به نویسنده ی اون وبلاگ فکر می کنم. به اینکه بعد از گذشت دو ساعت چه می کنه؟ آیا اون هم که منتظر بود جوابا ساعت دوازده بره رو سایت هنوز هم انتظار می کشه؟ دوست دارم واسش آرزوی موفقیت کنم همین الان.
یاد دوستای مجازیم افتادم. دلم خواست در این لحظات آخر همه رو یه یادی کرده باشم و حرف های رویایی بزنم. از همون هایی که حال خودم رو به شدت خراب می کنه و دوست دارم بالا بیارم با شنیدنشون...! برم صرفا بگم که امیدوارم فردا این موقع اندکی آرامش داشته باشن. لذا اندکی می رویم وب گردی بقیه دید و بازدید نصفه شبی!

#ساعت دو و بیست و هشت دقیقه ی نیم شب:
فعلا کامنت گذاری یکی از وبلاگ های آشنا را به اتمام رساندیم. ریفرش... اصلا چرا باید پس زمینه ی لعنتی اش صورتی باشد این سایت سازمان سنجش؟ حتما باید به من بقبولاند که من باید از او متنفر باشم؟ باید تنفر آمیز ترین رنگ دنیا را هی پشت سر هم ریفرش کنم؟ رواست؟
مادر هم چنان هر از چند گاهی می آید در اتاق:
-اوومد؟
-ولم کن بابا!
-تو رو خدا اووووومد؟!
-اه مامان برو دیگه گفتم نه!
-راستش رو بگو. دروغکی که نمی گی بهم؟!
-نه! آخه من اگه الان نتایجم  رو دیده بودم به این ریلکسی نشسته بودم این پشت؟
با این جمله ی آخر خیلی راحت قانع می شود و می رود که بیست دقیقه ی دیگر برگردد و همین مکالمه را عینا تکرار کنیم...
هرچند من اگر هم نتایج دلش بخواهد بیاید بای دیفالت  همین را برایش تکرار می کنم برای آخرین بار و پس از آن خودم را به خواب می زنم.

#ساعت سه وچهار دقیقه ی نیم شب:

نظر گذاری برای دوستان مجازی به اتمام رسیده. فقط وبلاگ یک نفر بود که نمی دانم چرا نمی شد نظر بدهم برایش. فیلد نظرات داشت ولی نمی شد پرش کرد! انگار که تصویر فیلد نظرات باشد نه خودش!!! نتایج در سیم مودم گیر کرده گویا و من سمپادیا می خوانم! جمعی که همه شان را عین کف دست می شناسم و هیچ کدامشان من را نمی شناسند. مثل روبات های گوگل و بینگ که می فرستند که انجمن ها و فروم ها معمولا نقشم خواندن بوده تا نوشتن دراین انجمن خوب و پر خاطره!

#ساعت چهار و هشت دقیقه ی نیم شب:
خب. واقعا خوابم میاد. از اولش هم انتظار نتایج رو نداشتم. صرفا استرس کار های قبل نتایج بود که تا حد خوبی انجام شد. رفتیم مجازا به چند آشنای برتر که اسمشان زود تر در آمد  و خیالشان تخت گردید تبریک گفتیم. باید زنگ می زدیم ولی چه کنیم که ساعت چهار صبح نصفه جان می شدند بیچاره ها.
نتایج هم چنان نیامده. هر چند برای من فرقی نمی کند. من مسیرم را خیلی وقت است که مشخص کرده ام!
من پزشکی می خواستم برای شهر تهران. حتی برای یک دانشگاه خوب در تهران. برایش تلاش هم کردم. خیلی. در حدش هم بودم. خیلی. ولی 99.999999999... درصد نمی آورمش! منتها هدفم تغییر نمی کنه. فقط دانشگاه های شهر تهران رو انتخاب رشته می کنم و تمام. و فقط رشته ی پزشکی. رشته ای که به خاطرش پُست شدم تو صف تجربی ها . و دور شدم از درس های مورد علاقه ام.
رتبه م هیچ حسی برام نداره. چون می دونم اونی که می خوام نیست. دیگه فرقی نمی کنه پزشکی مشهد یا شیراز یا کتول آباد. من شهرستان برو نیستم. به هیچ وجه من الوجوه...
اگه بخت یار باشه شاید اون هم شاید بین الملل و آزاد تهران قبول شم. و احتمالن می رم بین الملل تهش. دانشگاه درپیت ها. یا به اصطلاح پولدار ها. یا هر چی. سال دومی هم نمی شم. به هیچ عنوان. هر چند هنوز جو کنکور رو خیییییییلیییی دوست دارم. می تونم برگردم بهش. عزمش رو هم دارم. چون فطرتا خرخونم و بهم بد نمی گذره با خرخونی. ولی نه بدون هدف. من دیگه هدفی برای زندگی م ندارم. می ذارم تا تهش رو مادر و پدر برونن! وقتشه پول هاشون رو خرج کنم دیگه. کلاس کنکور نرفتم واسه همچین روز هایی. پدر و مادر ندیدم شب و روز واسه همچین روز هایی. دوسال اول زندگیم پیش مامانم نبودم به خاطر همچین روز هایی. وقتشه. :))
و تیر آخر ترکش. همه ی فرض های بالا باطل. و من با رتبه ی 7777  که هیچ جایی پزشکی قبول نمی شه خوشحال خواهم بود. دیگه هم تا هدف از زندگی کردن و هدف از به وجود آمدن کیلگارا رو نفهمم نمی رم سمت درس خوندن دوباره. تا جواب این جمله م رو نگیرم که "تهش همه قراره بمیریم... خب که چی؟!"  صرفا به کار هایی می پردازم که وقتی مرگم رسید حسرت زده شون نباشم.
و یک گزینه ی عجیب غریب دیگه هم  جدیدا به ذهنم رسیده. ناراحت میشید یحتمل. شاید هم باور نکنید. ولی نمی تونم نگم. چون مثل یه مار شدیدا داره توی جونم وول می خوره: خودکشی. خییییییلی بهش فکر کردم. خیلی درباره ش مطلب خوندم. ولی هنوز اطلاعاتم کامل نیست. در این مورد اگه نظر دارید بذارید توی پست های مرتبط بعدی بگید. اگه هم بگید نمی تونم فعلا تا اطلاعاتم کامل نشده جواب بدم.

پی نوشت؛ ساعت چهار و بیست و نه دقیقه ی نیم شب:
نتایج نبود. نگردید نیست. دوست داشتم در این لحظه های آخر به خواب رفتنم آرامش بخش ترین کار زندگیم رو انجام بدم. می رم که هری پاتر بخونم.
خدایی که می گن هستی! می دونستی چه قدر حس بدیه که با این فکر به خواب برم که فردا دیگه هیچ چی مثل امروز نیست؟
هرچند همین الان هم دیگه هیچ چی مثل قبل نیست. ما یه عده احمقیم که حس می کنیم فردا روز اعلام نتایجه! نتایج از همون روز کنکور مشخص بود. منتها نه برای ما. ولی اگه قرار بود دعایی بشه شب قبل کنکور بود. امشب دعا کردن کاری رو دوا نمی کنه.
فقط می شه به من بگی من دقیقا حقم رو باید از کی بخوام خداوندا؟!

پی نوشت بعدی؛ساعت چهار و سی و هشت دقیقه ی نیم شب:
یک عدد نذر رو مادر جان کرده. می تونم قول بدم که اگه بهم شانس بدی تا تهش هستم. می دونی که قول هام  شدیدا قوله.
وبلاگ جان دلم برای تو هم تنگ می شه. نمی دونم دفعه ی بعدی که دارم تایپ می کنم... اصلا آیا زنده می مونم؟ آیا سکته نمیکنم در اثر این همه استرسی که تا الان نکشیدم و بر عکس همه قراره موقع دیدن نتیجه ها بریزه تو جونم؟!

پی نوشت سه؛ ساعت چهار و چهل و سه دقیقه ی نیم شب:
یادم باشه "منیر" رو به شجره نامه ی خانوادگی ای که کشیدم اضافه کنم. یه فامیل خیلی دور که عزیز تا امروز یادش نمیومد اسمش رو!
نتایج هم چنان نیست.
راستی قرار بود پی نوشت ندناشته باشیم، نه؟!

همیشه همین بوده ها...

همیشه اون قدر تو زندگی م به جزئیات پرداختم که کلیات از دستم می ره!

حتی تو همین کنکور خودمون! اون قدر به فکر زیست و شیمی م هستم که از به اصطلاح نقطه ی قوتم غافل می شم یهو ریاضیم می شه 2 %! هه. معرفی می کنم:

کیلگ هستم. از ریاضی تغییر رشته دادم به تجربی... تو این درس ادعام میشه تا سقف آسمون! می زنمش دو درصد.


یا حتی یه مثال دیگه اینکه اون قدری به این و اون دفترچه خاطرات دادم این روزا که simple از زیر دستم در رفت!!! لعنتی! اونقدر هی دست دست کردم و  گفتم بازم می بینمش الان لازم نیست بهش بدم برام یادگاری بنویسه (!!!!) تا اینکه امروز بهمون اعلام شد دیگه باهاش کلاس نداریم دیگه و آخرین جلسه مون به فنا رفت! { البته علت اصلی این کار امروز به فردا فردا فکنی ها به نظرم توانایی عدم رو به رویی با جلسه ی آخر و تموم شدن کلاس فیزیک و قبول کردن حقیقت لعنتی ندیدن سیمپل تا آخر عمر بود بیشتر}

و نتیجه ش اینکه من الان دست خط عزیز ترین معلم پیش دانشگاهی م رو ندارم!!! و در عوض دست خط هر کور و کچل دیگه ای رو دارم. آخه جوزف! چرا باید اینقدر احمق و احساساتی و وسواسی باشی؟!


+آقا من از سیمپل دست خط می گیرم! باشه بعد کنکور میرم مدرسه ازش دست خط رو می گیرم. قول×