Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

*_*

وای امروز روز جوان بود؟

بیایید بغلم بابا.

بالاخره یه روز مال ماست.

روزم مبارک!

روز موهای سیاهم مبارک.

روز قلب سفیدم مبارک!

روووووووزم

مباااااااااااااارک.


این رو

http://kilgharrah.blogsky.com/1397/05/28/post-1208/

یه روز که دیگه رسما خیییییییلی جوون بودم نوشتم!

خب من بعضی روز ها به جوونی الآنم نیستم.

اون روز انتشارش ندادم،

نمی دونم حس کردم شاید به طور لحظه ای خیلی به سمت خودشیفته ها میل کرده باشه.

ولی امروز شدیدا مناسبتیه و هیچ موردی نداره و آزاااااادش می کنم.

حتما بخونیدش، چون آره من واقعا بعضی موقعا همین شکلی مانیاک و خل مشنگ می شم. و به همه ی پیر ها فخر می فروشم. بدم می فروشم.

حالا اینکه می گند جوونی به دله، رو نصف نصف موافقم.

نه خب جوونی به نظرم واقعا به ریخت و قیافه هم هست. 

ولی اون بخش دلی بودنش خودش کم تاثیر گذار نیست.

می تونه اونقدر دلت جوون باشه که به غیر از لحظه ی اول وقتی کنار کسی نشستی، پیریت به چشم کسی نیاد.


وای یادمه روزای اول که رفتم دانشگا، مثلا استاژر اینترن که می دیدم،

کپ می کردم که خاک عالم. یعنی ما هم اینقدر پیر می شیم. اینقدر قیافه هامون تو دیوار می شه؟

یعنی مثلا سال بالایی ها رو می دیدم به خودم می گفتم، لعنتی اینا چه قدر پیرند! بهشون نمی خوره فقط سه چهار سال بزرگ تر از ما باشند. 

حالا الآن دارم با خودم فکر می کنم، یعنی اون قیافه ی سال اول من، به همون اندازه ی استاژر اینترن هایی که می دیدم الآن ترسناک و پیر و جا افتاده شده؟

یا هنوز همون قدر جوونم؟

چند وقت پیش عکسای سال اول رو دیدم، دلم یکم گرفت. 

آره خب. اینکه چهره م یکم پیر شده، مشخص بود.

ولی یکم ها! فقط یکم. مثلا قبلا  تو دبیرستان مونده بود، تازه در حد سال یکی ها شده. :دی

ولی هنوز به نظرم اون اکیپی که روز اول توی کلاس آبیه نشسته بودند و مثلا هم سن الآن من بودند، به طور غیر عادی ای خیلی خیلی پیر بودند. اونا پیر های دو عالمند.


ولی بیایید دلی جوون باشیم،

بیایید با تُفمون ستاره ها رو به مرگ بکشونیم،

بیایید خورشیدو مثه لامپ روشن خاموش کنیم. :))))


من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.


پیس. اگه گفتید کدوم شاعر بود کلا دغدغه ی شعر هاش ستایش جوانی بود؟ تو دبیرستان داشتیما. یادم نیست.

به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه

   خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :(((

   آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و پروانه...

   ولی انصافا تموم شه لطفا. حس می کنم تو این یه هفته قدر یک سال دانشگاه رفتم.

   دیروز هم که مثلا می خواستم به عنوان تفریح برم جشن بزرگ داشت مولوی، کلی از این شاعر خفنا هم می اومدن. فرض کن... محمّد علی بهمنی، علی معلّم... نذاشتن، نرفتم. با همچین لحنی مواجه شدم: 

   "وا... مگه بی کاری، این کارا واسه الآنت نیست که... یعنی می خوای پاشی بری تا شریعتی به خاطر همچین چیز مسخره ای؟؟؟ حالا مگه اینا کی هستن..."

حوصله ی جر و بحث اضافی و بازخواست شدن نداشتم. به جاش تو خونه علّافی کردم. 

   سر جزوه های کوفتیم خوابم برد، با چک و لقد بیدارم کردن که شام بخورم. باز بحث، باز جنگ، باز دعوا... چرا خوابیدی؟ به چه حقّی خوابیدی؟ غلط کردی خوابیدی... مگه یه دور ظهر نخوابیده بودی؟ حقّته می ذاشتیم از گشنگی بمیری... مگه تابستون تموم نشده؟ مگه تو درس نداری؟ این ترم فرق می کنه ها، از همین اولش داریم بهت می گیم.... و تکرار و تکرار و تکرار... یهو به خودم اومدم دیدم از زور اینکه به هیچ کدوم از حرفا نمی تونم جواب بدم، نمک از دستم در رفته و کاسه ی آبگوشت زیر دستم تبدیل شده به یه کاسه ی آب نمک. همون طوری یک راست ریختمش تو سینک ظرف شویی و رفتم دوباره خوابیدم. جالب اینجاست که تقریبا این قدری دوره که یادم نمی آد آخرین بار کی آب گوشت خوردم... جالب تر اینجاست که تنها لحظه ای که بابام رو دیشب دیدم همون لحظه ای بود که بهم گفت: "غلط کردی خوابیدی...!"


   گاهی فکر می کنم که آیا هیچ نوزده ساله ای تو کل جهان به اندازه ی من با پدر مادرش درگیری لفظی داره؟ قبل از خواب برای بار نمی دونم چندم زنده به گور هدایت رو خوندم. یه جاییش می گه:


... در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچک ترین پیش آمد نا گوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق به جانب آن هایی ست که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها نا خوش...


   خب واقعا بعضی جا ها مثل این تیکه دلم می خواد با این کتاب زار بزنم. این قدر زار بزنم که بمیرم. مثلا همه ش هی با خودم فکر می کنم اگه در این لحظه ی زمانی هدایت پیشم بود می فهمید دیگه؟ می اومد شونه به شونه م می نشست و چایی می خوردیم و با هم کلی از مزخرفی جات دنیا حرف می زدیم و تهشم احتمالا هم دیگه رو می کُشتیم... یا مثلا بهم می گفت برو گم شو تو خیلی بچه ای، منظور من همچین چیزایی نبود؟ واقعا نمی دونم.

   فقط اینو می دونم که یه چیزی درست نیست... نباید این طوری باشه که وقتی پدر و مادرم پیشم نیستن اینقدر خوش حال و شنگول شم و خدا خدا کنم کارشون بیشتر طول بکشه. اینم می فهمم که اونا واقعا بعد این همه سال قدر نوک سوزن نمی دونن چه موجود ناجوری رو بزرگ کردن. مثلا مطمئنّم اگه یکم به مغز هاشون فشار می آوردن، می فهمیدن من از لج بازی خوشم می آد و نباید اینجوری باهام تا کنن. می فهمیدن اگه بهم می گن نرو، نمی رم ولی کاری که اون ها می خوان رو هم انجام نمی دم.  باور کن الآن هیچ کدومشون یادشون نیست که من دیروز کجا می خواستم برم حتّی... حتّی شاید یادشون نباشه که من جایی می خواستم برم، فقط مهم اینه که حرفشون به کرسی نشسته باشه.


   من حتّی الآن دلم می خواد درس بخونم. می رم جزوه ها رو باز می کنم. یاد این می افتم که دستور صادر شده که درس بخونم، جزوه هام رو پرت می کنم اینور اونور و به کارهای دیگه مشغول می شم. آه، متنفرم از این وضع. شدم مثل یه بچّه ی هفت ساله که واسه تک تک کارهاش باید از این و اون اجازه بگیره و منتظره بقیه بهش دستور بدن چی کار کنه.


   تو دبیرستان و خصوصا سال آخر فقط از یه نظر انتظار دانشگاه رو می کشیدم. فکر می کردم مثلا دانشگا که برم دیگه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم. می تونم تو هر چند تا همایش و نمایشگاه و کوفت و زهرماری که دلم بخواد شرکت کنم بدون اینکه بخوام به کسی توضیحی درباره ی جا و مکان و زمان و علّت رفتنم بدم. این داره منو می کشه... این که از چپ و راست بهم تحویل می دن واسه این دیوونه بازیا همیشه وقت داری. این داره منو می خوره... همه ش قیافه ی خود چهل ساله م می آد جلو چشم هام. به نوک مو های سفید شده م ژل زدم و یه کوله انداختم رو دوشم و می رم توی یه جشن بزرگ داشت این شکلی... بعد یه جوونکی بیست ساله از بغل دستم بهم می گه:"هی یارو... با این ریخت و قیافه ای که واسه خودت درست کردی لابد می خوای اینجا شعر هم بخونی واسمون؟ برو خدا شفات بده..." یا مثلا می رم لبه ی یه خیابون ساز بزنم، بعد یکی هم سن خودم می آد بهم می گه: "آدم جلف گنده ی بی خیال... عوض کار کردن ببین چی می کنه..."  یا حتّی اینکه برم تو یه نمایشگاه فنّاوری های جدید رباتیک طور و همه ی غرفه دارا تو چشمای دور چروکیده ی پیر شده م زل بزنن و بگن: "زمان شما هم ازین تکنولوژی ها وجود داشت؟ می دونیم درکش واستون سخته ولی الآن خیلی چیزا عوض شده." یا بالاخره بتونم برم با ذوق و شوق کتابای تالکین زبان اصلی رو از شهر کتاب با پول خودم بخرم و فروشنده ش بهم بگه :"واسه چه سنی دارین اینا رو می خرین؟ شاید بچّه تون زیاد از این سبک خوشش نیاد."  اون روز من به همه ی این آدما باید جواب بدم: "زمانی که من جوون بودم یه مامان و یه بابا داشتم که به لطفشون عقده ی انجام همه ی این کارها تو دلم مونده... من به جای همه ی این کار ها داشتم وانمود می کردم که مثلا دارم برای آینده ای بهتر _ که یقینا همین امروزه_ درس می خونم..."


هوووم. کاسه ی آب گوشت زندگی م خیلی بیش از حد شور شده دیگه. فراسیر شده تقریبا. یکی از همین روزا اینم باید برم خالی کنم تو سینک.


پ.ن: روز آتش نشان بود دی روز. عجیب نیست که توش هفت داره؟ دقّت نکرده بودم بهش تا حالا. بابت این پی نوشت خوش حالم حداقل.

پ.ن بعدی: شما می دونین چرا این یادداشت من، انواع و اقسام سایز فونت ها توش مشاهده می شه؟ اگه می دونین بگین چه جوری درستش کنم، رو اعصابمه یه پاراگراف رو با فونت ریز نوشته یکی دیگه رو با فونت غول. بلاگ اسکای نفهم با این ادیتور مسخره ت که نمی تونم باش کار کنم. :|

پ.ن جوابیه: خودم راهش رو پیدا کردم. اون بالا ها یه آیکن پاک کن شکلی داشت. زدمش، درست شد. الآن همه ی خط ها مثل بچه ی آدمیزاد یه اندازه ی واحد دارن. بابت این یکی پی نوشت هم خوش حالم. :)))