Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ارزشیابی اساتید / خرداد یک هزار سیصد و نود و پنج

باید یه همچین فرمی رو پر کنم. تا دو روز دیگه به خاطر اینکه کارت ورود به جلسه بهم بدن.

هوم. :{

خیلی وقتا دوست داشتم ببینم از من کله خر ترم پیدا می شه یا نه... مثلا تو این مایه ها که یکی از اون هفت تا همزادی که قراره مثل من باشن رو پیدا کنم و بپرسم یعنی تو هم گاهی اینقدر احمق بازی در میاری و ته دلت حس می کنی خیلی خفنی :-؟

منی که می شینم واسه همچین فرمی یک ساعت و نیم وقت می زارم؛ _بدون فکر کردن به امتحان دهشتناک سیصد و اندی صفحه ای دو روز بعد بیوشیمی م  در حالی که هنوز یک سومش رو هم نخوندم!!!_

برای اون استاد عوضی ای که دلم ازش پره (و البته بیوشیمی هم نیست خیالتون راحت! ) کلییییی انتقاد سازنده می نویسم.

می نویسم که خود لَش ش رو درست کنه و آدم شه از این به بعد. از این به بعد یاد بگیره وقت دانشجوش رو تلف نکنه... بفهمه آموزش تقدس داره. بفهمه که حق منو خورده! حقی که برگردنش بود و اهمال کرد توش. بفهمه که ازش نمی گذرم هیچ جوره.

می نویسم و می نویسم.

همه ی مربع ها رو روی خیلی ضعیف بولد می کنم....

بعد تهش می گم : آخیش.... تموم شد. می خونن و آدمش می کنن. ارزشش رو داشت...

می زنم ارسال؛

نمی ره.

دوباره می زنم ارسال؛

بازم نمی ره.

خطا در اتصال...!

بعد از چند بار، امتحانی می رم یکی از استادایی که نسبتا راضی بودم ازش رو انتخاب می کنم و همه ی گزینه هاش رو خیلی عالی می زنم. متن هم نمی نویسم واسش.

می زنم ارسال؛

 می ره این بار.

حسرت می خورم که چرا متن ننوشتم و تشکر نکردم از اون استاد خوبم.

دوباره بر می گردم رو پیج اون عوضی ه...

کپی... پیست... ارسال.

نمی ره.

و من موندم و انشایی که حدودا دو ساعت نوشتمش و ارسال نمی شه که نمی شه.

آیا پیچ یک استاد عوضی از مقادیر عوضی بودن اون استاد ارث می بره؟

اون باکس کوفتی شون احتمالا باگ داره و باید هیچی توش ننویسی تا درخواستت ارسال شه. بالاش نوشته هرچه دلتان می خواهد محرمانه بنویسید... ولی وقتی پرش می کنی ارسال نمی شه!!!!!  و من چه جوری می تونم بدون اینکه حرفام رو بنویسم فرم رو  بفرستم؟  اکتفا کنم به اینکه همه رو خیلی ضعیف بفرستم؟ کی می خواد حرفای منو بشنوه پس؟ کارت ورود به جلسه می ارزه به قیمت خوردن حرفام؟ می ارزه به اون جلسه هایی که می رفتم سر کلاسش و با خودم می گفتم:" آروم باش کیلگ! این یه جلسه رم تحمل کن. تو ارزشیابی دخلش رو می آریم! آروم باش فقط. فرض کن وجود نداره سر کلاس!" چه جوری می خوان بفهمن این یارو چی به سر ما آورد؟ اون همه امیدی که به خودم می دادم چی شد پس؟ من به کی باید بگم که این بشر داشت روانی م می کرد به معنای کلمه؟

باورتون می شه؟ اون قدری عوضی باشی که یکی از شاگردات حس کنه گزینه های خیلی ضعیف فرم ارزشیابی واست خیلی هم زیادن و چون نمی تونه نظر خودش رو تو تکست محرمانه بفرسته، فرم ارزش یابی رو پر نکنه و کارت ورود به جلسه ندن بهش...

البته خودم می دونم که تهش چه من بگم چه نگم ارزشی قائل نیستن واسه نظرات و کسی نمی خوندشون... ولی حداقل تو حلقومم نمی مونه این عقده ها. منی که تمام کلاس رو به امید این ارزشیابی سر کردم. که واسش بزنم. بد هم بزنم. ناجور هم بزنم.... هووووووووووف. داغوووون عوضی...

اون قدری  ریختم به هم که از حرصم رفتم یه دور برای مامانم خوندمش...

یه دور برای بابام.

هر خوانش حدودا بیست دقیقه با دور تند کلمات من!

ایزوفاگوس هم در هر دو دور حضور افتخاری داشت.

پوکر فیس نگاهم می کنن هردو. برای اینکه می بینن خیلی برافروخته ام هر دوتاشون می گن: "عالی بود کیلگ."

با خودم می گم: " چه فایده.... ارسال نمی شه. شما اولین و آخرین کسایی هستین که می خونین ش!" خود استاده هم هیچ وقت نمی فهمه که چه قدر عوضی بوده.

مامان می گه: "خب بنویسش، نامه ش کن... تحویل واحد آموزشتون بده."

تو دلم می گم: "کله خر هستم. ولی احمق نه! من هنوزم انتقالیم رو لازم دارم. واحد آموزش به هیچ کس رحم نمی کنه. حتی شما دوست عزیز."

ایزوفاگوس هم می گه: "کیلگ! قشر یعنی چی؟ منم می خوام برای خانوم شیرمحمدی از اینا بنویسم، برم بالای صف بخونم."

بش می گم: "من اگه خانوم شیرمحمدی شما رو داشتم تو دانشگاه... هووووم. عوضی ندیدی هنوز." :{


نامه م رو می کنم یه پست چرکنویس تو همین بلاگ. شاید یه وقتی... از چرک نویس بودن در اومد. راستی اگه خواستین هکم کنین (ترجیحا نکنین، دوست دارم اینجا رو زیاد) ، وقتی این یارو چرک نویسه رو خوندین پیش خودتون نگه ش دارین. قرار بوده محرمانه باشه مثلا!

البته هنوز هم دیر نیست. بیایید آرزو کنیم سیستم داغون سما تا فردا شب درست شه و من بتونم اینا رو بفرستم براشون. باشه؟ حس می کنم شدیدا گول خوردم و کلاه بدی سرم رفته الآن!


+پ.ن اوّل: الآن فهمیدم. تولّد بلاگ همه چی ولی هیچی من گذشت. دی روز بود. نوزدهم. کلی  از قبل با انگشتام حساب کرده بودم که نوزدهم رو دانشگاه نباشم و پست بذارم. یا حداقل سیستم داشته باشم اون روز. اتفاقا همه ی شرط ها بر قرار بود. فقط من یکم ماهی قرمزم. یادم رفت. یکی از مهم ترین تعلقاتم رو در روزی که باید یادم رفت. اینم نگین که اگه مهم بود یادت نمی رفت. گاهی غیر مهم ها اونقدری میان تو دست و پات که ... به هر حال اینم یه مدلشه وبلاگ همه چی ولی هیچی من! آی دو لاو یو سو ماچ بی همه چیز. با این که واقعا بی همه چیزی! :)) هووووووف.


+پ.ن دوم: یه فرزانگانی مرده. خودشُ کشته! دار زده در واقع. تو دست شویی مدرسه شون بعد امتحان ادبیات. زیاد خوندم از حرفایی که پشت سرشه. می دونین تفاضل اشتراک از اجتماع منو طرف می شه اینکه اگه من بودم هیچ وقت بعد از امتحان ادبیات خودم رو دار نمی زدم. همین. پس بیا فعلا بهش فکر نکنیم کیلگ اکی؟ باشه واسه تابستون. اون مرده. تو زنده ای فعلا. هوم. :{