Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

احتراک

کیلگ فرض کن کی رو دیدم یه ساعت پیش ..

بانو آزاده نامداری.

والا خیییلییییی هم تحریک شدم، چون چادرشون طبق معمول سرشون نبود! با صدای بلند هم سخن می گفتند. 

خواهرم! خواهرم!  وای وای وای! حجابت... حجابت!

صرفا جهت خوش قول بودن

از پشت کارتن ها کتاب دیگه کشیدمش بیرون و بهش گفتم، کجا بودی تا الآن پدر سوخته؟ قایم شده بودی پدر سگ؟

قرار بود یه روز ریز ریز شده ش رو آپلود کنم اینجا.

که امروز همون روز خجسته س.

دو سه روز زود تر پیداش کرده بودم با انواع و اقسام روش های مختلف، زردی هامو انداخته بودم بهش.

به هر حال، برو به جهنم کتاب مسخره. بای!





اینم در نوع خودش جالب بود

که می گن افشین یداللّهی دقیقا امروز یک ساله که مرده.

می دونی... من حس می کنم... قرن هاست... قرن هاست که مرده!


پشت خروار ها اتفاق دیگه... که هی موقع افتادن هر کدومشون به خودت می گی آره افشین یداللّهی هم که خیلی وقته مُرده.

حالا این از نظر دیدگاهم نسبت به گذر زمان خوبه یا نه شو نمی دونم.


آهان آقا این خیلی تو دل من مونده. افشین یداللّهی از وقتی مُرد افشین یداللّهی شد. می دونی چی می گم؟ تو اطراف من، جمع هایی که من بودم... قشنگ همین بود.

این جمع شاعر ها رو که نگاه می کنی دور هم اند... این قدر فوکوس می کنند رو این قضیه که وای افشین مرد افشین مرد! می دونی. خب اون مُرد؛ اکی؛ حیف شد؛ خیلی داغون شد... ولی بقیه چی؟ زنده ها چی؟ خود همینا که الآن به اصطلاح متاثّر مرگ افشین ید الّلهی اند، اگه فردا پس فردا شفیعی کدکنی یا نمی دونم محمّد علی بهمنی بزنه بمیرن  که خوب بعیدم نیست با توجّه به سن هاشون، باز جامه به هم نمی درند که ای وای شفیعی مرد... بهمنی مرد؟

تمام حسّم اینه که کسی رو نمی بینم افشین یداللّهی رو به خاطر خودش دوست داشته باشه و واقعا دل تنگش باشه. خیلی بیش از حدّی که لازمه دارن گنده ش می کنن، که نه بگم نبود... من غلط بکنم. قطعا بود. ولی ما الآن قدر شاخ تر از اوناش رو نمی دونیم حتّی. نمی بینم! چه برسه به شاعر هایی که اگه بالاتر از افشین یداللّهی نباشن، چیزی کم ندارن ازش. و فرقش اینه... اونا زنده اند... افشین یداللّهی دیگه مُرده و گریبان عدم و دست خلقت و دریدگی و این حرفا!


حالا تو خودت رو پاره کن... هزار تا شعر بنویس واسه افشین... هزار تا مراسم درست کن به یادش... اون نیست اینا رو ببینه. ولی یداللّهی هایی هستن که می تونن با دیدن همچین چیزایی در زمان زنده بودنشون به خودشون امیدوار بشن و قوی تر کار کنند و حس کنن که مخاطب دارند نه این که رها شدن و کتاباشون نفروشه!


خلاصه زیاد خوشم نمی آد ازین جو. خودمم نهایتا ده تا ترانه بیشتر ازش نخونده بودما. اینم  همچین بد نیست که بت بشن بعد مرگشون. حداقل  یادشون تو ذهن می مونه. ولی  ازین دلم می سوزه که یه سری ها اون پتانسیل بت شدن بعد مرگ رو ندارن. تو مقایسه س که دلم می گیره از این نوع رفتار...

اینکه یکی به مرگ طبیعی ش می میره ولی حداقل به واسطه ی این جو همه گیری که حالا توسّط رسانه به وجود می آد مردم یه جور می فهمن وجود داشت، در عوض یکی به فجیع ترین حالت می میره و تهش هیشکی نمی فهمه این دسته ی خر اصلا بود یه زمانی تو این دنیا. 

حالا نه در مورد خود افشین یداللهی... اونم خیلی داغون بود مرگش و له کننده.


کلا... ازین جور اظهار نظرات. 


ولی واقعا ها افشین یداللّهی یه سال نیست که مرده، یه دنیاست که مرده... واسه من یکی... قشنگ یه دنیا گذشته از اون زمان تا حالا که گفتن یک ساله مُرده. 


اندوه بزرگی هست، وقتی که نباشی تو

ما برکه و تو ماهی، افشین یداللّهی...


نوشابه با نی

داشتم با خودم فکر می کردم...

لابد بزرگ شدنم همین شکلیه دیگه،

اینکه از یه زمانی به بعد یهو به خودت می آی می بینی دیگه مثل قدیما قوطی های فلزی سرد نوشابه رو نمی چسبونی به دهنت و هورتش نمی کشی،

انگار که دیگه یهویی حال نده. یهویی فازش نباشه. بومب پریده باشه. مثل فیوز.

و هیچ ایده ای نداری که چی شد که اینجوری شدی،

ولی صرفا به انداختن یه نی تو قوطی نوشابه اکتفا می کنی.


فکر کنم زندگی باید خیلی آدمو خسته کنه... سریع. درجا. یادم نمی آد چی شد که از یه نقطه ی زمانی به بعد، دیگه نوشابه هامو هورت نکشیدم. همینش گنده... که یادم نمی آد از کی...!

شما نمی دونید من از چهار پنج سالگی چه ذوق عجیبی داشتم واسه هورت کشیدن بطری نوشابه... چه حسی داشتم نسبت به اینایی که نوشابه هورت می کشن و نی هاشون تو فست فود فروشی دست نخورده می مونه. چقد فکر می کردم خفنن. ذوقی که داشتم واس خاطر اینکه بچسبونمش به لب و لوچه م و گاها حتّی از رو ناشی گری زبونم رو با فلز دورش ببُرم و تا آخر غذا مزه ی خون تو دهنم باشه...

مگه من چند سالمه لامصب؟ چرا باید همچین احساسی کنم یهو؟ یه نوشابه هم نمی تونم بی دغدغه بخورم و واسه یه لحظه... شده واسه یه لحظه.. دنیا به کفشم باشه. نشد؟ 

روزگار غریبی ست نازنین

استفن هاوکینگ هم مرد.

الآن هم زمان چهار پنش تا خاطره ی پر رنگ تو ذهنم وول می خورن. دلم می خواد بنویسم، که نمی نویسم.

آدم غمش می گیره خب.

جالبه اوّلین خبری که دیدم رو عاشور آپ کرده بود... زیرشو خوندم دیدم نوشته تا ۲۰۱۸. این شکلی بودم عه این بشر چقد خنگه نمی دونه استفن هاوکینگ هنوز زنده س!


 خوبه ک  ادی ریمن (همونی که نقشش رو تو فیلم بازی کرد و الآنم نقش اوّل جانوران شگفت انگیزه) زنده س هنوز. خیلی ها استفن هاوکینگ رو با همون فیلم شناختن. 


یه بار با یکی داشتم در مورد هاوکینگ حرف می زدم، بهم گفت تو یکی از مصاحبه هاش، از هاوکینگ پرسیدن اگه یه زندگی دوباره می داشتی، چه رشته ای رو به جای نجوم انتخاب می کردی؟ 

جواب داده که من تو این زندگیم رفتم دنبال بزرگ ترین های جهان، ماکرو ها... رفتم دنبال ستاره ها... پس تو اون یکی زندگیم... می رفتم دنبال کوچک ترین های جهان... میکرو ها... می رفتم سراغ علم ژنتیک و باور کنید بیشتر از اینی که از تو ستاره ها و کیهان کشیدم بیرون، اونور از تو سلول ها می کشیدم بیرون.

و این مکالمه یه جرقه ای بود که خودم با خودم فکر کنم...  به جای هاوکینگ من می رم ژنتیک می خونم. حالا تا ببینیم تهش چی می شه. ولی تو سرمه. تو این کتاب زیست چندش دبیرستانم دو سه تا فصلو بیشتر نمی فهمیدم. یکیش همین ژنتیک بود که همه دماغشونو می گرفتن سمتش می گفتن پیف پیف بو می ده! سر همین یکی از استادام به من یه شرط رو باخت و هیچ وقتم بهم نداد و دبه کرد.


شرطش چی بود؟ مثلا من درصد زیستم اون موقع با پاره کردن خودم، روی بیست تا سی متغیر بود اون زمان...  بعد جو رقابت هم وحشت ناک بود تو مدرسه مون! وحشت ناک پشم ریزون. یهو نمی دونم استاده یه مسئله ی ژنتیک پا تخته نوشت و گفت، اینو هیچ کدومتون نمی تونید حل کنید، اگه کسی حل کنه نابغه ست و فلان و من شام مهمونش می کنم و کنکور دو رقمی میاره و ازین جور مزخرفات. بعد این بچه هامون همه جو گیر شدن سر ها در گریبان واسه حل اون مسئله ی ژنتیک. کلاس سکوت مزخرف وحشت ناک، همه با دماغ رو برگه ها!

من قبل از اینکه سوال رو کامل بنویسه حلّش کرده بودم. :))) با توجّه به حرفایی که قبلش می زد و مبحثی که روش بودیم، دستشو خونده بودم و می دونستم کجاشو می خواد بپیچونه. خلاصه معلّم رو صدا زدم گفتم بیا ببین حلّش کردم. به اون سرعت که یکّه خورده بود...

 اینقدر مطمئن بود غلطه راه حلّم که هنوز روند راه رفتنش به سمت میز سوم ردیف وسط کلاس رو یادمه. انگار که صرفا می خوای بری زیر غذا رو خاموش کنی. :)))  لحنی که با خودکارش ضرب و تقسیم هامو رو کاغذ چرک نویس دنبال می کرد حتّی! برداشتن عینکش حتّی واسه دقّت بیشتر.


بعدش که دید درسته اون قدر خورد تو پرش... اون قدر خورد تو پرش... فقط با یه لحن مغموم از من پرسید تو کی هستی؟ اسمت چی بود؟ یعنی من اون قدر اوت بودم که معلم زیست منو جزو بچّه زرنگا نمی شناخت.

و بعد گفت خب بچّه ها زمان تمومه. دوستتون حل کرد. یهو همه سرا اومد بالا که کی؟ کی حلّش کرده؟ حتما فلانی که یک مدرسه س؟ یا اون یکی که بیست کشوری قلم چیه؟ خلاصه بعدش که معلمه اشاره رفت سمت ما، باز همه خورد تو پرشون. شاگرد یکمونم که تقریبا از من متنفر شد چون سابقه نداشت کسی ازش سوال بقاپه و زود تر حل کنه.


حالا نمی دونم، من اون روز خیلی شگفتی آفرین شدم. هیچ کس تحویلم نگرفتا. ولی خودم حال کردم با وجود خودم. گفتم شاید تجربی هم بتونه یه روز رشته ی من بشه حتّی. البتّه همون یه روز بود. دیگه هیچ وقت ازین احساسا نداشتم...


یادش به خیر تو سرم هم بود، بعد اینکه رتبه دو رقمی شدم تو کنکور (!!) برم یه کتاب بنویسم واسه تجربیا با مضمون "پیچ و خم مسائل ژنتیک به زبان یک ریاضوی برای تجربی های نفهم" و بفروشه و پولدار بشم و همه ستایشم کنن! ها ها.


به هر حال. استفن هاوکینگ. هی.

قبول نیست

یعنی الآن تموم شد؟ امسال خیلی زود تر تموم نشد نسبت به سال های قبل؟


شبیه اون آنزیم های بیوشیمی شدم. یه جایگاه اکتیویتور و فعال کننده دارم...

ولی اینهیبیتور و مهار کننده ش رو ندارم. نیست.

یعنی  به عنوان آخرین نفر تو هر عرصه ای که استارتش رو می زنم باید بیان جمعم کنن که تموم شد دیگه خُله، رحم کن به خودت.


والّا فیتیله م تازه الآن روشن شده.

کلا این فیتیله هه دیر روشن می شه هی.

شما تو تهران جایی که هنوز روشن باشن نمی شناسید؟


به جدم که من عطش رقص و نور و شادی دارم.

خوبم نمی شه این دردم متاسّفانه. هی می آم سیرش کنم بد تر مثل سیاهچاله می بلعه همه چی رو خالی تر می شه.


الآن باید یه سال بیگه صبرکنم؟ نکنید با من این شوخی رو... خیلی کم بود زمانش.

نمی خوام،

قبول نیست...!

امروز رو ری استارت کنید. همین الآن. :-"

[ پا ها را بر زمین می کوبد و لباس های دودی خود را عینهو سگ بو می کشد و از بوی دود لذّت ها می برد.]


پ.ن. از روی آتیش چهار تا محله پریدم. یه روزم اگه زنده بودم پست می ذارم از روی آتیش هفتا محله پریدم که اون روز عیدمه. هدف؛ ست.

زردی تو از من سرخی من از تو

خب دیگه رسما شروع شد.

بچّه ها، بچّه ها!
چارشمبه سورییی
موبارک!

به من باشه نام گذاری ش می کنم شاد ترین بازه ی شش هفت ساعته ی سال.
بیایید وانمود کنیم این پنج شیش ساعت هیچی وجوووود ندااااااره.
آل ست؟
من جا خودم شعله های آتیشو نگا می کنم، ولی خیلیییی کمه. اگه آتیش دیدید، جا منم دو دیقه خالصانه نگاش کنید.

آهان از نظر بازه ی زمانی هم امسال کاملا ایده آل منه. می ره تا هفت سال بعدا.
قدر بدونم/بدونید/بدونیم... مدلش این شکلیه که چهارشمبه سوری می گیری، و بعدش یک هفته (دقیقا یه هفته)  تا انتهای سال وقت داری. اینکه سه شمبه عید باشه رو می گم. پس دیگه... همه چی تموم رسما.

تا کل هیکلم بوی دود و باروت نگرفته بر نمی گردم. وییییی. وای من عاشق بوی خیابون امشبم. عاشقشم. حتّی... از الآن حسّش می کنم شاید اگه پاترونوس می خواستم بسازم یکی از قوی ترین خاطره هام بود این شب چهارشمبه های آخر سال!



Wham bam

نظر سنجی همیشه مفیده. چون شما به اصطلاح یه چیزی برگزار می کنید و انواع و اقسام جواب ها مانند "هردو گزینه" یا " جمش کن آقا من یه پیشنهاد دیگه دارم" یا "فرقی نمی کنه" یا "چی می گی نمی فهمم" دریافت می کنید و همه شون به طرز غریبی دستتون رو باز می ذارن که هر غلطی که مایلید بکنید. فلذا با خیال تخخخخت مستبدانه به تحکیم نظر خودتون می پردازید و تو سر نظر سنجی شده ها هم می زنید که من نظر سنجی هم کردم تازه!


آهنگ می گذاریم!


مغزمان می گوید غمگینه را بشیر (be share!) ک ما معمولا برای آنکه ثابت کنیم در شب قدر تقدیر ها رقم نمی خورد یک دور تصمیم هایمان را پس از عبور از پایک های مغزی، برعکس کرده و سپس اجرا می کنیم که خداوندگار هیچ گاه فکر نکند توانسته دستمان را بخواند و چیزی را تعیین کند. (گاها محض تنوع همین قاعده ی برعکس کردن را هم نفی می کنیم و دوباره منفی در منفی می زنیم تا بشود مثبت و باز هم خداوندگار فکر بی خود نکند که مثلا قرار است همیشه تصمیم ها را برعکس کنیم.)


فلذا شاد می شیریم. (mi share Em)


ریپیت افتر می مای فغندز: وَم بَم.

افتاد؟ وَممم بَمممم.

یک ترنسلیت از گوگل برایتان می آیم. می گوید که وَم بَم (wham bam) یعنی تند و سریع و خشانت بار و وحشیانه. تو چی شو... آی دونت نو. من دارم آهنگ معرفی می کنم فقط اکی؟!

سو لتس جاست وَم بَم و خیلی درگیر معنیش نشیم.


دانلود آهنگ شاد عروسی (مگه امروز 12/21عروسی نبود؟!) وَم بَم ( wham bam) - خواننده : Clooney - رمز : kilgharrah


آهنگ کم یابی ست، در سایت های خارجی هم به زور پیدا کردم. 

احتمالا باز الآن همه می آیید بهم می گید کیلگ چرا این دانلود نمی شه و منم باید بگم برید با پی سی دانلود کنید ولی شما کار خودتونو می کنید و سرچش می دید و از یه سایت دیگه می گیریدش!  ولی فرقش چیه؟  این بار واقعا باید برید با توک انگشت شصت پاور کیس رو فشار بدید و با  پی سی دانلود کنید چون رو اینترنت راحت پیدا نمی شه. ها ها. ؛) نیم ساعت گشتم واسه لینک غیر فیلترش.


و  لیریک را می چپانیم در ادامه ی مطلب برای علاقه مندان. 

و با صدای بلند گوش کنید. آخ ببخشید شما گوشاتونو نیاز دارید هنوز؟ خب یه لحظه فکر کردم مثل من دست از دنیا شسته اید گوگولیا.


خب. حالا می رسیم به قسمت مورد علاقه ی من در پست های معرفی آهنگ! اون قسمتی که من می شینم آهنگ رو تحلیل شخصی می کنم و شما صمُ و بکمُ و البتّه نه عمیُ (چون باید بخونیدش لامصبا) عمل می کنید و من پیچیدگی های ذهنی م رو توضیح می دم.


شرط یک چی بود؟ ریتم. آفرین.

و فقط یه تیکّه ی کوچیکش رو بدون کمک گوگل کامل می فهمم چی می گه:


Nobody hears a word I say...

Can't wait for the time
When I can shed my skin
You can't read my mind
But if you're wonderin'

I'm somebody else...
You ain't met me before
I'll put my real face on
And open the door

Wham bam here I am
Goddess of the glitter n glam

ترجمه ی زیر پوستی من در مورد این تیکه می فرماد که:

هیچکس نمی فهمه یکی از کلمه هایی که می گم رو...

نمی تونم بیشتر از این منتظر اون زمانی بمونم
که قراره پوستم رو بندازم
تو که نمی تونی ذهنم رو بخونی
ولی اگه داری بهش فکر می کنی

بذار بگم که من یه نفر دیگه ام
تو من رو قبل از این ندیدی
من صورتک واقعی م رو می ذارم رو صورتم
و حالا در رو باز کن

وَم بَم
این منم، من اینجام
خداوندگار زرق و برق و درخشندگی...


آره دیگه. ازین تیکه ش خوشم می آد. روانی شم چون خودمه. البتّه متن این آهنگا هم کلا واسه هم ذات پنداری کردن نوشته شدن. ولی صلاح دونستم ذکر کنم بازم. همین. اگه حوصله داشتم... و اگه یادم بود... کدش می کردم می ذاشتم رو وبلاگم تا کر بشه باهاش هر کی می آد اینجا. 

سه  عدد تکلیف هم دارم برای دانش آموختگان گرام  در قبال جنسی که دستتان دادم! شوخی که نیست. جنس مفته! ( می دونی جنس چنده؟ می دونی  ترقه چند شده کیلگ؟ دارم می میرم اصن... لامصب اگه من اینقد پول منور و بمب داشتم که به جاش می رفتم کنسرت یکم فرهیخته شم جامعه رو کمتر به لجن بکشم! ناموسا کسی از شما کارگاه بمب سازی نداره با من ارزون تر حساب کنه؟ یعنی من باید برم التماس کنم پیش مامان بابام؟ خیلی گرونه... کهیر زدم از وقتی فهمیدم. زنبور ویزویزوی سوسول رو می دن دونه ای دو تومن! یه زنبور مفنگی احمقو می دن دو هزاااار تومان! خاک عالم به سر من! حالا فردا تشریف همایونی مان را می بریم مناطق ارزون فروش تر ولی این خط و این نشون خودمو جا ترقه منفجر می کنم اگه کسی ترقه ارزون به دستم نرسونه تا سه شمبه شب. گفته باشم...)


.:. سبک شناس ها بیایند بگویند این آهنگ الآنه چه سبکی ست؟ راک؟ متال؟ چی؟


.:. فیلتر شکن دار ها بیایند بگویند این خواننده ی عزیزمان Clooney چه شکلی هستند؟ چشمام سوراخ شد... عکسشو بدون فیلتر شکن پیدا نکردم و فیلتر شکنم ندارم. تا اردیبهشت ندارم. بمیره. بمیره اون ساقی احمق من که اینجوری باهام تا می کنه.


.:. اگه معنی کنید با اسم خودتون شیر می کنم که اگه کسی گذرش به اینجا افتاد بفهمه چی می گه این آهنگ. 


پ.ن. اعتراف.  یه واژه ای داره توش. Goddess ... خداوندگار یا اسطوره. خواستم بگم اگه بخوام خودمو قضاوت کنم... که گادس چی چی ام (شما گادس چی چی اید؟)... باید بگم که گادس گریه کردن با آهنگای شادم. واقعا. نمی دونم. آهنگای شاد دیگه کاملا حالمو خراب می کنن. فکر کنم تا حالا آهنگی که باهاش اشک نریخته باشم ننداختم رو وبلاگ.

اولشم دروغ گفتم. سر کارتون گذاشتم. تهشم آهنگ غمگینه رو شیر (share) کردم باهاتون. هاها! دیدی گفتم خدا هم دستمو نمی خونه؟ 

دیشب برای بار ان هزارم ساعت دو نصفه شب داشتم این آهنگه رو با صدای کر کننده گوش می دادم و به کامنتای شما در خنده آور ترین حالتی که ممکن بود جواب می دادم و از اون ور قهقهه می زدم ولی از چشمام اشک غم آلود می اومد. خلاصه ش اینه ک من... واقعا... قاطی... کردم. خخ. آب روغنم دیگه واقعا قاطی شده. 


ولی می گم جان نش به اون خفنی و تمیزی اسکیزوفرنی شو شکست داد. (اسکیزوفرنی دیگه ته بیماری های اورژانس روانه این جور که ما خوندیم.)

واقعا من چه قدر ضعیف النفس و کسخلم که نمی تونم یه افسردگی ساده رو شکست بدم؟ شما نمی دونید؟ منم نمی دونم خب! به هر حال، وم بم. هیر آی عم...



ادامه مطلب ...

می فرماند که پست بذار

خب پس خودتون انتخاب کنید...

شاد یا آن شاد؟

هر دو تاشو دارم والا. تا نصفه شب که می آم کامنتا رو جواب بدم روشنم کنید. جیگرتونو. 


112

فک کنم بهش می گن شاخ نصفه نیمه. نشکست خب. تو اوج آسمونم نیست.  اون وسط مسطا. شاخ/ نصفه شاخ.

صد و دوازده تا از دویست.

اون یدونه رم از قصد غلط زدم که نحسی ۱۱۳ نیاد سراغم ... :-"

حالا برم بگردم ببینم ۱۱۲ چه ویژگی هایی داره بین اعداد، یکم علی الحساب باهاش حال کنم. 

ولی خوشحالم. حالا قرار بود باهاش پوز چند نفرو بزنم که به درک اگه هم نشد. والا با اون وضعی که من خوندم تو این یه ماه آخر... دیشب وژدانا اصلا امید به قبولی نداشتم، نمره بالا صد که به کفشمم نبود حتّی. به گه خوردن افتاده بودم رسما! به خودم می گفتم فقط همین یه بار خرم از پل بگذره قول می دم آدم شم!


الآن با توجه به تجربیاتم چند تا نتیجه می گیریم واسه شب پره انترنی اگه زنده بودم می آم می خونم اینا رو دوباره روانم شاد شه.............> 

.:. دو هفته بکوب خوندن لازم و کافی بود.

.:. همه ی سوالا ها تکراری بود و نکته ی جدید هیچ جا نبود. با قطعیت اینو می نویسم، هیچ جا! صرفا همون منبعی که داشتی رو باید کامل مسلّط می شدی. تسلّط مهم تر بود. 

.:. شب آخر خواندن خیلی هم اثر داره! دیشب اگه تا سه بیدار نمی موندم الآن ده تا سوال کم تر زده بودم! دیشب تو نیم ساعت سه تا جدول جنین خوندم، باهاش چهار تا از شیش تای جنین رو درست زدم! دو تا جدول روان خوندم باهاش دو تا از روان هام رو درست زدم.

.:. جمع بندی کردن خیلی اثر داره. هر درسی که دیروز جمش کردم ترکید...

.:. بدون حتی یک دونه آزمون سال های گذشته زدن و صرفا متن خوانی هم می شه پاس شد. الکی به بچه ی مردم استرس ندید که وای برو تست بزن چرا هیچی تست نزدی! هر کی ورژن خودشو داره! من یدونه هم از آزمون های سال گذشته رو وقت نکردم نگاه کنم. والا چیزی هم نشد.

.:. حرف مفته که ژنتیک و تغذیه و دینی و زبان رو باید ول کرد! بیایید ببینید دینی مو. یه نصف روز خوندم فقط! بیایید ببریدم حوزه دیگه. وقتشه!

.:. تفکر غلطیه وقتو فقط بذاری سر مهم ها و سخت ها. اینا همه بارم هاشون برابره. الآن هیشکی نمی فهمه من از دینی و ژنتیکم نمره آوردم... درسی که واسه همه حذفه از اول...و مثلا یه درسی مثل بیوشیمی م تو جوب بوده!

.:. حرف مفته که دیگه هفته ی آخر مطلب جدید نخون و فقط دور کن! من اگه هفته ی آخر درس جدید نمی خوندم الآن حداقل چهل تا سوال کمتر زده بودم و مردود شده بودم... می فهمی؟ مردووود! اصلش به همین مطالب جدیدی بود که هفته ی آخر کردم تو کلّه م. اصل درس خوندنم تو همین هفته ی آخر نجاتم داد.

بازم چیزی به ذهنم رسید اضاف می کنم. 


ولی خب حیف شد. یه شانسی باید می داشتم واسه ترکوندنش که نداشتم. ماه آخر خیلی اثر داشت. متاسفانه با یه سری تفکّر چرت از دستش دادم ماه آخرمو. دست خودم بود؟ نبود؟ نمی دونم واقعا!


و اینم از سرانجام پنجاه و هشتمین آزمون علوم پایه ی فلان. 

پنجاه و هشت. که بر عکسش کنی هشتاد و پنجه. 


رمز های عدد دوازده: ویکی می گه عدد اورژانس جهانیه. اورژانس جهاااانی. اورژانس من.


آخ راستی... بابام هفته ی پیش با دو تا لپ تاپ قدیمی درب و داغون اومد خونه. گفت اینا تو انبار همکارم بود، می خواسته انبار رو خالی ش کنه بندازه دور، من گفتم بده من یکی رو می شناسم که با اینا حال کنه!

و  به ریش مرلین که من فقط به امید همین دو تا زنده موندم. به عمرم چیز به این هیجان انگیزی به دستم نیومده بود. چشمام یه هفته س داره برق می زنه....! 

مثال بزنم؟

مثل یه کارتن خوابی که یه نصفه ساندویچ گرم و دست نخورده از تو سطل آشغال پیدا می کنه که صاحاب قبلی ش تو یه شب زمستونی صرفا  از طعمش خوشش نیومده و ترجیح داده نخوردش...


واااای جدی... دو تا لپ تاپ که دل و روده ش رو بریزم بیرون و عشق کنم... واسه خود خودم. ای خدااااا. کابل. سوکت. جووون.  همه چیشم از بیرون ظاهرا سالمه کاملا فقط قدیمیه. پورتاش و حتّی جای پیچاش اصلا انگولک نشده! فکر کنم تا حالا بازش نکرده کسی.

اگه بتونم سر حالش کنم، دو تا لپ تاپ دارم... دو تا آی پی جدییید! دو تا هارد که هر وقت دلم خواست روش ویندوز بریزم زرتی عوض کنم جیگرم حال بیاد با ویندوز جدید! دو تا خونه حافظه ی اضافی مفت که اگه هم گند خورد حین اکتشافات به کفشم نباشه! دو تا اسکرین بی منّت! دو تا تستر واسه ویروس نوشتن. :)))))  دو تا سیستم مفت اضافه واسه خود خودم. خداااا.

گویا باید برم تجهیزات بخرم واسش یکم فقط...

بعد یکی شون... شت... ازیناس که مینی لپ تاپه... و عجیب سبکککک. در حد لالیگا اسپانیا. از شنبه می رم سروقتش تا درستش کنم. خیلی به کار می آد. وای عاشق پورت هاشم. اندازه کله ی گاو پورت داره یکیش. شاید شیش تا هفت تا یو اس بی فقط، بقیه ش بماند! عاشق این مدل لپ تاپ هام که پر از سوراخن واسه وسیله جانبی های مختلف.

بعد از طرفی چون خودم قراره درستش کنم حس سربار بودن بهم دست نمی ده و بدم نمی آد و حس نمی کنم باد آورده س. اینش قابل ستایشه. که عرق می ریزی مزدشم می گیری. می خوام از آشغال برق تولید کنم. :)))) و کسی هم بعدش نمی تونه بهم بگه فلان! چون آشغال بوده خودم بهش هویت دادم.


الآنم خاله م زنگ زده به مادرم می گه به کیلگ بگو حالا تا می تونه بشینه غم بخوره و بره تو هر فازی که می خواد دیگه مانعی نداره! چون هفته ی پیش زنگ زد شخصا به خودم گفت خوب مانع داره الآن بچه جون. ولی الآن می گه دیگه مانعی نداره... این حالم رو... بعدا ازش می نویسم... بیا فعلا وانمود کنیم وجود نداره و بریم سر پیچ گوشتی چهارسو ها.


پ.ن. آخ آخ اینو بنویسم،

برا اولین بار، صبح که خواستم جمع کنم برم سر امتحان، مداد نداشتم. 

هیچی نبود! تو این خونه مداد نبود. منم جعبه مداد سیاها رو معلوم نیست کجای این دشت غریب انداخته بودم. 

خنده م گرفته بود شدیییید. اینکه چرا من یه مداد نمی تونم پیدا کنم تو این اتاق؟

در حالت عادی که هی پا می ذارم رو سر تیز مداد سوراخ می شه کف پام هی. بعد امروز اینجور!

تهش از تو کیف بابام یه مداد کشیدم بیرون، از تو ته کیف داداشم هم یکی دیگه... 

اینقد به خودم افتخار کردم که بالاخره تبدیل به دانشجو شدم...

خیلی حرکت شاخی بود. حس اینکه شما دانشجو ها اداشو در می آرید گشادید تا کول باشید ولی من واقعا خودم هم نفهمیدم چی شد که تبدیل شدم به آدمی که روز مهم ترین آزمون دانشگاهیش نیم ساعت (دقیقا نیم ساعت) دنبال یه مداد مشکی ساده اتاق رو زیر و رو کرد و نبود.

نتیجه

آقا سر جلسه کاملا حس می کردم دارم یه حماسه رقم می زنم!

در این حد آسون بود... نه تا اون حد شاخا، ولی روال بود کلا. رله... فقط خوندن می خواست.

نیم ساعت اول هم قفل کرده بودم فقط ده تا سوال خوندم... ولی بعدش کم کم اکی شد.

حالا بذا برم چک کنم، الآن رسیدم خونه. می آم می نویسم. 

فعلا که حس الآنم حسّ شاخیه. :)))


پست بعدی چک شده با کلید احتمالا با شاخ شیکسته.

آیا شاخ کیلگارا خواهد شکست؟

علوم پایه

"کسی که دچار اضراب فراگیر است ممکن است یک سری حملات هول (panic attack) را هم تجربه کند. طی این دوره های هول، فرد مطمئن است که اتفاق فاجعه باری در پیش است و احساس می کند که دارد می میرد. بخش سمپاتیک سیستم اتونوم فعال شده و تپش قلب، تنگی نفس، لرزش عضلات و ... مشاهده می شود."


به نقل روان شناسی سیب سبز.


با ما باشید در اپیزود امشب؛ یک همچو حالتی.


به ریش مرلین خیلی داغونه من این همه خودمو پاره کردم خودمو برسونم به اسفند امسال و حالا فردا تو امتحان رد شم. 

گوشتونو بیارید: اممم احساس می کنم واقعا قبول نمی شم. و کاذب نیست. متاسفانه واقعیه، چون من سطح اعتماد به نفس خودمو می دونم، یه درصد باشه ضرب در هزارش می کنم به خودم می گم حله عزیزم راحت باش. این... الآن... یه چیزیش... می لنگه! خب من حتی شب کنکور هم این جنس حس رو نداشتم. دوست داشتم بیشتر بخونم بیشتر بخونم تا رتبه م بکشه بالا. استرس؟ مطرح نبود اصلا. ولی الآن همون حس رو هم ندارم. مستاصلم، و این افتضاحه... یادم نمی آد هیچ شب امتحانی مستاصل بوده باشم... بریده باشم... درمانده باشم و توان انجام کاری رو تو خودم نبینم. دیگه نتونم کاری کنم و صرفا بشینم به در و دیوار و ساعت نگاه کنم و بیام انشا بنویسم تو وبلاگم به جای مطالعه های دقیقه نودی که رسما تو لیگش مدال طلا دارم!


دقیقا فرق رشته ای که من دوست داشتم با این رشته ی عن آگین (!) تو همینه. شب آخر امتحان های المپیاد و ریاضی طوری اینقدر امید داشتی... اینقدر راحت ول می کردی... چون مطمئن بودی از دانشت می پرسن... مطمئن بودی به حفظیات نیست! فلان کتابو نخوندی؟ به درک ک نخوندی... جهنم! به کفشت! در عوضش هزار تا اصل و ترفند و فرمول بلدی که باهاش اثبات کنی سر جلسه خودت!

ولی این رشته رو، شب آخر باید خره بگیری د مین سرت که چقد نسبت به بقیه کمتر سوال خوندی و کمتر تکرار کردی و حس بدبختی داشته باشی و از روی همین ناتوانی، نا امیدانه چنگ بزنی به کتاب نارنجیه که قانون کاپیتولاسیون چه بود و انجمن های ایالتی ولایتی چه شد و امام چرا فلان و شریعتی چگونه طور و مستشاران روس همانا و رضا خان و رضا شاه و انقلاب سفید و... سفید و ... سفید...

حالا اسمشم می ذارن دانش به اصطلاح.


من. فقط. قبول. بشم. آه.


.:. هی کیلگ! کام آن! بیا به عددش فکر کنیم. امروز هیفدهمه لعنتی. :))) دلت می آد یه هیفده ی دیگه رو هم به لجن بکشی؟ واقعا دلت می آد؟ آرام حیوان. 

خود را بدو رساند و پرسید که عشق چیست؟

لبخندی زد و گفت: " امروز بینی و فردا و پس فردا..."

آن روزش بکشتند و

دگر روز بسوختند و

سوم روزش به باد بردادند... :-"


آه.

کیلی لیلی لیلیلی لیلیلیلیلیلیلیلی لیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی لی لی لی لی لی لی لی لیلی لیلی لیلی لیلی لی، کیلی لیلی لیلی لیلی لیییی.

غروب آفتاب

خب انسان منشا ش از طبیعته، و احتمالا همینه که وقتی به اصلش بر می گرده، اندکی می تونه آرامشو پیدا کنه.

هیچی تو ذهنم نیست. هیچی. خالیه.

هورا. ذهن. لعنتی. من. خالیه.

بالاخره.

کاش بودید کنارم و اینو می دیدید و تو بیان، کمکم می کردید.


.:. شازده کوچولو گفت: یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم.


فقط اینکه، روباه نداشتم کنار دستم.

Well,

Life is not fair...