Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بریده ای از نامه ی کارلی کاپلین به دخترش - نسخه ی مدرن شاید

ژرالدین دخترم،

من دلقک پیری بیش نیستم!

در جوانی هایم، روز های سپیدی را خیره سرانه به تباهی محض و بی ثمر کشیدم،

تو مرا نمی شناسی ژ ی عزیزم...

یک روز از بیست و یک سالگی ام را، در بست گذاشتم پای پیدا کردن چند ثانیه  از آهنگ  پس زمینه ی جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا...

دخترم،

در ذهنت معامله ای را تصوّر کن که ساعت ها از عمرت را بدهی برای چند ثانیه ی متناهی و کوچک.

ساعت بدهی و ثانیه بگیری... 

این معامله ای سراسر ضرر است که هیچ عقلی آن را بر نمی تابد.

باور می کنی که روزی در طرفین چنین معامله ی مضحکانه ای قرار بگیری؟

ولی بگذار  به تو بگویم ژرالدین...

زندگی، خواه یا نا خواه، تو را در طرفین معامله های وحشیانه ای قرار خواهد داد...

اوّل و آخرش مجبور می شوی یک جا، بالاخره مشت کوچک سرسختانه ات را باز کنی و ساعت هایت را بدهی و ثانیه بگیری،

ولی هیچ وقت نگذار برایت انتخاب کنند که کدام طرف معامله بایستی.

ژ!

این همان تفاوت عقل و احساس است،

من طعمش را چشیده ام...

تو باید بدانی، که تنها شبی که آن احساس پوچی همیشگی بر من مستولی نشد، همان یک شب بود.

همان تنها شبی که ساعتها  دادم... و دقیقا همان ثانیه هایی را گرفتم که می خواستم.

همیشه خودت  انتخاب کن که ثانیه های فانی کدام طرف از معامله، ارزش قمار ساعت هایت را دارد. 

شاید این تنها راه گریز از افسار بی رحمانه ی زمان باشد.

با این همه من هنوز زنده ام، و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نبایست پرچانگی کرد.

روزی من نیز خواهم مُرد، و تو به جایم خواهی زیست و مسئولیت جنگ با زمان را بر شانه هایت خواهی کشید...

تا آن روز،

روی ماهت را می بوسم.


ایران/ سال ۲۰۱۸


دانلود آهنگ پس زمینه ی جام جهانی 1990 - ایتالیا


سازنده ش آلمانیه ولی. کنراد فلان. (کنراد لورن هم یه جا داشتیم، نه؟ ژنتیک بود چی بود.) اینو تو سال هزار و نهصد و نود ساخته. واسه هفت سال بعدش که اون گوش هایی که قرار بوده با شنیدنش دیوونه بشن، تازه به وجود اومدن.


اگه هم چنان طرف محسنید و می گید باید موقع وبلاگ خوندن آهنگ گوش داد، آهنگ من امروز عوض شد. اینه من بعد. وبلاگ من با این خونده می شه.


# با درخشش جاودانه ی شن های ساحل

# به نظرم وقتی عادل فردوسی پور شنید و درجا چشم بسته گفت "آهنگ نوده ها"، ایهام داشت حرفش. ما فکر کردیم آهنگ برنامه ی خودشو می گه. ولی شاید داشت می گفت سال نود. سال هزار و نهصد و نود. راستش واسه من تو اینکه عادل فردوسی پور یه هارد اکسترنال با سرعت فراکهکشانیه، شکّی نیست. 

کسی چی می دونه. شاید اونم قدر من دچار احساسات غریب می شه با شنیدن این آهنگ. گویا اون سال، توی صدا و سیما، این آهنگ رو گذاشتن رو تیتراژ برنامه های پخش جام جهانی فوتبالشون. نودی هم در کار نبوده اون زمان. حالا اینکه بعد ها آوردنش رو تیتراژ نود یا خیر رو من هنوز نفهمیدم...


# و اینکه باران می بارد و راستی چند ساعت پیش هم، یک نفر مرحمت فرموده سرچ زده "تنگش گرفته شاش" و نهایتا به اینجا رسیده که بسی مایه ی فخر و مباهات بنده ی حقیر است.که می گویم خوش آمدی عزیز دلم.

پیداش کردم

وایسین برم اشک هامو بریزم باهاش،

می آم براتون آپلود می کنم.


کدوم آهنگ نود؟

بچه ها...

من نود ببین نیستم زیاد!

آخرین قسمتی که دیدم تا جایی که یادمه همونی بود که علی کریمی با کت سبزش اومد و ترکوند و رفت.

شما اگه می دونید لطفا عاجزانه می خوام که حتما بهم بگید این آهنگ که تو دور همی پخش شد و گفتن مال برنامه ی نوده رو از کجا پیدا کنم؟

تو کدوم تیکه از نود پخش می شه که ضبطش کنم اقلا؟ تیتراژه؟ میان برنامه س؟ چیه؟ چه زمانی؟


اینجا دانلود آهنگ نود

تکیه

" ابر ها به آسمان تکیه می کنند، درختان به زمین، و انسان ها به مهربانی یکدیگر..."


داشتم این بنر رو با صدای بلند می خوندم تو ذهنم و تهش ناخودآگاه اضافه کردم:


"بله بینندگان عزیز، حال با توجه به این راهنمایی ها، به نظرتان کدامشان مشنگ ترند؟"


من؛ وقتی قراره حقّم رو بگیرم / جلو هم سن و سال هام کم نیارم / لوله کنم

اون زرده که می آد تو کادر هم،

همه ی کسایی اند که می آن دو تا می زنن پشتم می گن آفرین آفرین همینه، مستقیم برو جلو درسته نترس، تو می تونی، می شه...




no rooz nameh

کیلومتر های زیادی راه قرضی بر نشیمنگاه اینجانب واجب شده بود که ادا شد  و شکوه ای نمی کنم چون سه نفر بودن  که اینجوری بهشون خوش می گذشت،

و امروز به جا می آورم تکالیف نوروزی قضا شده ی خویش را قربتا الی اللّه:




ققنوس هستن. روی سطح لینو که توسّط دستان این حقیر کنده کاری شدن. و لطف می فرمایید واسم کامنت می کنید که "خیلی خوشگل شده کیلگ!" وگرنه با همون مغار که کنار عکس هست می ندازم زیر چشاتون. دستم هم راه افتاده همچین.
با این مدل مغار های کنده کاری کار نکرده بودم تا به حال. مغار چوب فقط دستم گرفته بودم. دو ساعت واسش وقت گذاشتم. و خیلی علاقه مند شدم. حسّ می کردم با اون کنده کاری ها تمام انرژی منفی هام میریزه بیرون. ولی بگم شستم هم به فنا رفت. هرجاشم که خراب شده کار خود بچّه  و مادر بچّه س. اون تیکه ی دمش که سوراخ شده دقیقا اوّلین تلاشش بود که بعدش صدا زد مامان بیا نمی شه. اون تیکه ی دومی که که روی دمش گند خورده کار مامان بچّه س. که بعدش صدا زد کیلگ بیا، نمی شه.
اون بال سمت راست که به فنا رفته اوّلین تلاش های کیلگه. و سرش مربوط به زمانی ه که فوت کوزه گری ش دستم اومد و فهمیدم باید دقیقا مماس بر سطح بگیری دستت اون مغار رو.
تیکّه ی سوراخ شده ی بال سمت چپ مال وقتی ه که باباش اومد دید و حسودی کرد و مغار رو گرفت گفت برو بابا کاری نداره! و گند رو زد و اندک اندک در افق محو شد.

من جدّی غبطه می خورم به ایزوفاگوس. فانه این تکلیف هاشون. البتّه اگه نندازن رو دوش بچّه بزرگتره و خودشون انجام بدن.
به وضوح یادمه هم سنّش که بودم، معلّم زیستمون تکلیف داده بود در سفر نوروزی خود یک فسیل پیدا کنید و به مدرسه بیاورید. تهش هم تاکید کرده بود این نمره ی مستمرتون هست و با خودش خیال کرده بود آخ دیگه چه تکلیف خفنی دادم به بچّه های تیزهوشان! ما هم تهش یک معلّم زیست آشنا پیدا کردیم و ازش فسیل گدایی کردیم.
سخت ترین تکلیف نوروزی عمرم بود( به غیر از رنگ آمیزی پیک نوروزی های دبستان) تمام مدّت توی یه شهر کویری کف زمین به سان مارمولک دنبال فسیل می گشتم. مثل این بچّه بی خیال نبودم ک.

و حالا گذشت... بعد این پروژه ای که واسه ایزوفاگوس انجام دادم، با جدّیت دارم روی هنر معرّق فکر می کنم. یا همچین چیزی. که با چاقوی جیبی م روی چوب روس شکل های مختلف دربیارم.
اینم چیزی که قرار بود بشه وی اس چیزی که در اومد تهش. و باور بفرمایید خیلی خیلی سخت بود.  تا قبل از اینکه من برم سرش سه نفری تصمیم گرفته بودن بچّه رو بدون انجام تکلیف نوروزی بفرستن مدرسه:


بش می گم ایزوفاگوس، اینو اگه بردی معلّمه بهت گفت چرا اینقدر داغونه چی می گی بهش؟

می گه تو چشماش نگاه می کنم و می گم: ولی آقا! کیلگ هممممه ی تلاششو کرد در ضمن شما از نظر قانونی امسال نباید تکلیف می دادی.



اینم یه پروژه ی دیگه شه که به نسبت آسون تر بود. ما ساختیم، مادر رنگ کرد، باباش  جعبه ی حمل و نقل رو آماده کرد و بچّه فوتبال الرّیان استقلال نگاه کرد.

بهش می گم خب ایزوفاگوس شاید منم دلم خواست این فوتبال های زرتی ای رو که نگاه می کنی نگاه کنم یه بار این همه تکلیف می دی به من. می گه نه خودت همیشه می گی تیم ایرانی آشغاله نمی بینم.


سگ نود و هفت از نمای رو به رو:




سگ نود و هفت از نمای بالا:



سگ نود و هفت از نمای جانبی:



سگ نود و هفت از نمای ک.. ببخشید از نمای خلفی:



 
ظرافت هاشو شرح بدم یکم:
# به نوشته ی روی کلاهش دقّت می کنید.
# به زنگوله ی توی گردنش دقّت می کنید. ( و اگه تو عکس مشخّص نیست عرض می کنم که بنفشه!)
# به استخون شکسته ی روی دستش دقّت می کنید.
# به رژ لبش هم دقّت می کنید.
# اصل دقّت رو هم به دمش می کنید چون آناتومیکال پوینت بسیار جالب توجّهی هست.
اعترافم می کنم که رنگش باز رو دوش خودم افتاد. مامانش که رنگ کرد اینقدر عجله داشت که همه جاش رگه رگه  و گله به گله شده بود و عملا باز مجبور شدم خودم بر عهده بگیرم چون کار نصفه تحویل مشتری نمی رم مسئولیت قبول کنم باید صد در صد انجام بدم.

حالا نکته ش چیه؟ پرنسس خانوم (!) تشریف نبردند مدرسه! بعد اون همه زحمتی که من کشیدم امروز تشریف نبردند مدرسه اینا رو تحویل بدن. بیگ لایک. ایزوفاگوس. یو عار عه لجندری کارت.


طی سفر، ژ رو هم سپردم دست یکی، ببینین چی رو جعبه ش نوشته موقع پس دادن :



یه جور نوشته که حس می کنم هزار تا آدم موقع سفر رفتن حیوان ها و گلدان ها رو سپردن دستش و کلی سفارش کردن بهش که جون هرکی دوس داری حواست باشه بهشون ها! اینم ته ش گه گیجه گرفته بین اون همه مسئولیت گرفته برچسب گذاری شون کرده. دارم اسم جعبه های دیگه ش رو تخیّل می کنم الآن:

# گیاه گوشت خوار اینجا است.

# تنگ ماهی فایتر اینجا است.

# میمبلوس میمبله تونیا اینجا است.

# بچّه کروکودیل اینجا است.

# نهنگ قاتل اینجا است.

# درنای سیبری اینجا است.

# پنگوعن امپراتور اینجا است.

# اژدهای مرلین اینجا است.


.:. آهان یه فکت خیلی مهم که خودم چند روز پیش کشف کردم:

" اینجانب در سال گذشته (به عدد 1396 و به حروف: یک هزار و سی صد و نود و شش) یک بار هم سرما نخوردم و این طور که بوش می آد دیگه واقعا بزرگ و بالغ و  ایمن شدم و از کشف این حقیقت بسیار خرسندم."


.:. فکت شماره ی توو:

" اینجانب عادت تبریک گفتن  سال نو رو در نوروز 97  از سر خودم برانداختم."

آدم هایی داشتم که که دلم براشون تنگ می شد و نوروز تنها بهانه بود که یادشون کنم.

من دلم خیلی تنگ می شه. واسه مسخره ترین چیزا. قبلا ها خیلی نوشتم ازش. یه بار توی فرودگاه واسه سه ثانیه یه دختر با دامن زرد قناری رو دیدم سر راهم وقتی داشتم می رفتم سمت دستشویی. و هنوز که هنوزه حس می کنم چه قدر دل تنگشم.  دل تنگ کسی که تنها چیزی که ازش یادم مونده دامن زرد قناری ش بود.


درسته درسته می دونم!! می دونم! نزن! نزن! تو همه ی وبلاگ ها و چنل ها و اینستا و توییتر و اف بی و فلان و فلان تر می خونم که چه قدر همه تون متفرید و کراهت داره واستون این کار که از یه بابایی که به کفش هم نیستید پیام سال به سال تبریک عید بگیرید ولی من بهم خوش می گذشت با این کار. شده حتّی با یادآوری این گزاره به خودم که: " آره یه خاطره ازین آدمه دارم. تو گذشته م بوده. یه روز  صف صبحگاه کنارش وایستادم شوخی کردیم پس باید پیام تبریک بفرستم بهش. چون واسه یه دقیقه تو گذشته م بوده." یا حتّی "آره این یکی رو یادمه فکر کنم نیم ساعت تو نمازخونه کنار هم بودیم تا گروه بندی ها مشخّص شه..." یا افتضاح تر:"اون روزظهر بعد امتحان نهایی ادبیات پیش دانشگاهی. ماشین نبود و با این نشستیم تو یه ماشین. مدرسه ش رو یادم نیست ولی خیلی دوست داشت کنکور زودتر برگزار شه و من بهش گفتم نه خواهش می کنم ازین آرزوها نکن حاضرم بمیرم و به کنکور نرسیم!" و ازین جور آشنا ها خلاصه! چون یکی از ابتدایی ترین راه های آشنایی دادن رد و بدل کردن شماره تلفنه.

همه رو با یه تیغ زدم. نزدیک دور فامیل غیر فامیل مجازی حقیقی. واسه هیشکی هیچی نفرستادم. واسه هیشکی آرزوی گل و سنبل و بلبل و پروانه نکردم. (گرچه تو وبلاگم کردم یکم، نه؟) هیچی هم نشد. زندگی می گذره. آدما می میرن به دنیا می آن شاد می شن غمگین می شن مریض می شن بهبود پیدا می کنن زخم بر می دارن و همه چی و این آرزوی های پیزوری من دقیقا فقط در حد همون آرزو باقی می مونه. اینکه بگیرم از بین اینا شادی + سلامتی + گل+ سنبل + بلبل + پروانه رو جدا کنم و براشون بفرستم، صرفا یه رعایت فرمالیته ی آداب هست. و نه بیشتر.


کاملا مختارانه نکردم. نه که بگم حسّش خوب بود. نبود. من همیشه اون آدمی ام که باید پیش قدم بشم و حسّم به اون سمته.  پراکندن گل ها و سنبل ها و بلبل ها و پروانه ها! از همون دوران دبستان هر سال خیلی خودم رو درگیر این قضیه ی تبریک سال نو می کردم. متن ها زیر و رو می کردم. سر رسید های خودمو شخم می زدم. واسه چند نفر پیام اختصاصی آماده می کردم. اینجوری بود که حتّی سفارش می گرفتم بابت اینکه متن پیشنهاد بدم واسه تبریک سال نو. خلاصه یه چیز خیلی گنده ای بود واسم. ولی امسال نه. نچ. یهویی دیگه نبود.

یه زنجیره ی حدودا ده ساله رو کات کردم. و احساس خاصّی ندارم. نمی دونم درست بود یا نه. احساسش که نه خوب بود، نه بد بود. تموم شد دیگه. همین.


.:. فکت شماره ی تیری:

" سبزه گره نزدم!"

 ما اینورا واسه رسیدن به کسی سبزه گره نمی زنیم. یعنی اصلا واسم جالب شد وقتی فهمیدم به اصطلاح عاشق معشوقا واسه رسیدن به هم سبزه گره می زنن. به اوّلین نفری که بهم اینو گفت کم مونده بود بگم گند نزنید به رسم سبزه گره زدن با این اراجیفتون. بعد یکم که گذشت و جوک های مجازی ش در اومد فهمیدم تعداد کسایی که واسه رسیدن به عشقشون سبزه گره می زنن خیلی بیشتر از ماست.

آره خلاصه ما واسه سلامتی سبزه گره می زدیم / می زنیم.

یعنی از اون بچگی ها... کوچیک کوچیکی هام هم که یادم می آد سبزه زیر دست هر کی که می رفت درد و بلا ی خودش و خانواده ش رو گره می زد به سبزه که سلامت بمونن تو سال جدید. یا یه نفر به نیابت از بقیه ی فامیل.

از زمانی که این فوبیای مرگم شدّت گرفت... خودمو یادم می آد که به جون اون سبزه های بخت برگشته می افتادم که آدمای بیشتری رو بهش گره بدم. تا جایی که می شه. و دیروز که خاله م داشت درد و بلا  گره می داد به سبزه ها یک آن به این فکر کردم که چند تا گره واسه مینا به سبزه ی سال پیش دادم؟ چند تا واسه دوستام دادم؟ و آره دیگه. گذاشتمش کنار. یهویی. سبزه ش هم باشه مال همونایی که می خوان به عشقشون برسن یا هرچی. شاید اونوری جواب بده نمی دونم ولی در زمینه ی درد و بلا که هیچ غلط خاصّی نمی کنه. مطلقا!

یعنی حتّی من سی چهل تا گره ی اضافه تر می دادم هر سال که هر کس به ذهنم رسید رو بعدا به نامش بزنم.

واسه بعضی ها که حس می کردم مرگشون آشفته ترم می کنه چهار پنج تا گره می دادم.

تهش به این فکر می کردم که اصلا دلم نمی خواد هیچ انسانی بمیره و یه گره ی گنده واسه ی کلّ مردم کره ی خاکی می دادم. یکم بعد تر به این نتیجه می رسیدم که حیوونا خیلی شیرین ترند پس اونا هم همه شون باید سالم بمونند و بعدش یه گره گنده تر واسه حیوونای کل جهان می دادم. بعد گره ی حیوان ها که تمام می شد، یادم می افتاد که عح لعنتی تو باز گیاها رو موجود زنده حساب نکردی؟ یکی هم واسه کلّ گیاهان کره ی زمین. و تنها کسی که گره ش نمی دادم... آره. آدم فضایی ها بودن. فک کنم پارسال برای دوستای مجازی م هم سبزه گره داده باشم حتّی.


یه حالتی هست یه سری افراد مکان زیارتی که می خوان برن (مثل حرم امام رضا) لیست می نویسن می رن اونجا اون نفر های خاص رو یاد می کنن و به اصطلاح خودشون نایب الزّیاره می شند. من دقیقا همین جنس از وسواس رو و حتّی درجات خیلی بالاتری ازش رو  توی گره زدن سبزه های عید داشتم.

ولی خب امسال گذاشتم کنار دیگه. آره. گذاشتم کنار.

مثل روزه گرفتن.

و مثل اون خیمه های عاشورا.

و مثل خیلی اعتقادات پایه ای دیگه که یه زمانی خیلی وابسته شون بودی.


مادربزرگم هم امسال یه چیزی رو گذاشت کنار!

عکس هفت سینش رو دیدم. سبزه نداشت.

اونم یه اعتقادی داشت که "من دستم نمی ره سبزی بریزم!" و هر سال یه عمه خانم داشتن که براشون سبزه می ریخت با دستای خودش و رسما سبزه ی خیل عظیمی از فامیل های اونور رو همین عمّه خانم صادر می کرد. و مُرد امسال. و مادربزرگم هم که معتقده نباید با دست خودش سبزی بریزه. و یه شیش سین چیده بود بدون سبزه.

زندگیه دیگه.

می ذاریم کنار.

یه چیز دیگه جاش می آد رو کار.

وقتی که شاخه عا به هم می خورن

به مناسبت نوروز.

من اینو از شهریور تا حالا ذخیره کردم واسه نوروز امسال. نه که شهریور کشفش کنم. نه. شهریور تجدیدش کردم. مال یه سریاله. حدود هفت هشت سال پیش اینا... نسبتا قدیمیه.

کلا خیلی ارادت دارم به آهنگ هایی که امیرحسین مدّرس خونده... می خواستم همون اوّل بفرستم براتون، ولی اینقدر زیبا بود که به خودم گفتم بذار مناسبتی شه.


اینجا


الآنم دارن منو از خونه می برند بیرون _به زور! خیلی جالبه اینا در حالت عادی خونه نیستن دو روز که تعطیلند به جایی که بشینند تو خونه دور هم باشیم، آرامش منو می خراشند اینجور._  و می دونید دسترسی به اینترنتم محدود می شه. دیگه واقعا امسال باید یه فکر به حال اینترنت همراه بکنم. خیلی داغونه این دسترسی  اینترنت. به قول این صادق شفایی نویسنده ی سیب سبز، وای فای باید بره تو قاعده ی هرم نیاز های پایه ای مازلو.

به کسی هم التماس وای فای و هات اسپات  نمی کنم.

فلذا تا زمانی که کانکشن دستم بیاد دست شما رو در دست این آهنگ زیبا می گذارم.


راستی کلا من اینو بگم خیالم راحت شه. بچّه ها اگه بدون اطّلاع قبلی تعطیل کردن وبلاگ، دو سال گذشت و من پست جدید نذاشتم، بدونید مُردم و آزادید هر کدومتون حوصله تون کشید بیایید کیلگ رو تو دنیای واقعی پیدا کنید و این مهملی جات رو برسونید به دست بازمانده ها. بی رحمم نباشید بین هم قرعه بکشید به اسم هرکی افتاد مسئولیت قبول کنه دیگه. خیلی دوست دارم وقتی مُردم اینا برسه دست یه آشنا. ولی قبلش حتما مطمئن شید مُردم، نیایید گند بزنید.  مرسی اه.

آهان روندش اینه که ادمین بلاگ اسکای رو به واسطه ی همین پست متقاعد می کنید تا یوزر پسم رو بده دستتون و لاگین می کنید و یه پست چرک نویس دارم با مشخصات و شماره تلفن و آدرس خونه و جیک و پوک و ضمایم. هک نمی تونید بکنید چون ایمیل و پسورد و فلان رو خیلی به اصطلاح امنیتش رو بردم بالا. قبول دارم پروسه ی سختیه... ولی فرض کن اون زمان من مُردم یکم دلتون بسوزه سختی بدید به خودتون. قربون شوما. فدا مدا.


متن این آهنگ  رو ضمیمه می کنم.

یکی از آهنگ های مثبت پونصد بار گوش داده ی منه.

اونجا هاش که می پرسه کی ؟ کی؟ بلند از ته دلتون بگید "من". عین همون عمو پورنگ که می پرسید کی از همه خوشگل تره که از همه کسخل تره همه می گفتن من من من ! کلا این کار  انرژی می ده هر چه قدرم که فیک باشه.


بهار اگه عطر تو رو نیاره

گل از گل شوکوفه وا نمی شه

مثل پرنده عاشق بهاری

هیشکی تو دنیا مثه ما نمی شه


رود اگه عاشق نباشه اسیره

یه جا تو مرداب می مونه می میره

سر می زنه به سنگ و صخره و خاک

می خواد که دریا رو بغل بگیره


تا دل داری دنبال چیزی بگرد

که زندگی از تو نکرده پنهون

کلاف گنجشکای روی شاخه

ردیف کفترای توی ایوون


کی از تماشای جوونه سبزه؟

{اینجا بلند بگید من من من!}

کی از تولّد بنفشه شاده؟

{بازم بگید من من من!}

وقتی که شاخه عا به هم می خورن

کی عاشق زمزمه های باده؟

اگه گفتید امروز چه روزیه؟

ها ها روزیه که بالاخره ساعت مچی کیلگ قراره بعد شیش ماه، ساعت درست رو نشون بده.


مناسب ترین هدر بلاگ اسکای

والا به نظرم بهتر از این هدر غروب آفتاب، هیچ هدر اتفاقی دیگه ای نمی تونست تلاقی کنه با روز آخر سال. 

آنجا که زمان مفهومی ندارد

عاشق این تیکه ام.

که نه بیست و نهمه، نه یکمه.

انگار یکی برات زمان اضافی خریده باش عشق کنی.

در عوض اون سال هایی که تو تقویم روز یکمه، ولی تحویل سال سر ظهره خیلی می خوره تو پرم.

حالا امسال که نخورد و هم اکنون ما در نقطه ای میان بیست و نهم و یکم شناوریم و از این تناقض زمانی و فرصت اضافه ای که استاد پارادوکس مهمانمان کرده لذّت می بریم.


می گم اگه یکی الان بمیره... به چه تاریخی مُرده؟ بیست و نه اسفند؟ ولی این تناقضه چون طرف تحویل سال رو دیده به چشم. بهارو حس کرده و بعد مُرده! این تناقض باید یه جور حل شه. حلّش کنید، من مخم نمی کشه بیشتر از این. فقط بلدم سوال طرح کنم.

1397

بچّه ها بچّه ها! ساده بگم: سال سگی تون موبارک. 

کاش همه تون بخونید اینو چون دوست دارم یه تیر هزار نشون شه. 


Doggy style?

واقعن؟


حسّ سال نو و فلان... خیلی ندارم. یه قلقلکی بود موقع نوشتن مشق های عید تو پذیرایی بزرگ خونه ی عزیز داشتم... همون حس قلقلک فوتبال بازی کردن تو حیاط شون که توپ پلاستیکی بره زیر اون پرشیای همیشه پارک شده ی تو حیاط و هزار تا سیخ بکنیم زیر ماشین تا بیاد بیرون. اونو عرض می کنم. 

ولی کم کمش می تونم حسّ سال نو رو از اونایی که دارن کش برم و خودمو باهاش تغذیه کنم. حسّ تغییر و فلان هم ندارم. حس تغییر به واسطه ی تعویض سال رو می گم. ولی می تونم دست اونایی رو که واسه سال جدید و یه شروع  تازه ی توپ پر از امیدن به گرمی فشار بدم و بگم آقا جان بیا اصن ته دلم وصل به ته دلت. همونی که می خوای.


بچّه ها مرسی که این یه سال تحمّلمون کردین. خودمون می دونیم چقد گند بودیم. تو این سال جدید یه هدف بیشتر نداریم. فقط می خواییم خودمونو دوست داشته باشیم. که اگه این محقق شه، از طرف خودم یه نفر تضمین می کنم یک هفت میلیاردم تنفّر های جهان زدوده شه و کلا خیلی سبک شه دنیا. فقط همین. ما قراره تنفّر دونمون رو یکم گره بزنیم امسال.


داشتم فکر می کردم، این سگ... با سین شروع می شه. سال سگ... سین/ سین. هفت سین پلاس؟ هشت سین. سین های اضافه ی نود و هفتی یافت شد. پایان پیغام.

و آره این فتیش هفت... در سال نود و "هفت" ما رو به کجا ها که نخواهد برد. فاینالی به یه سالی رسیدیم که توش هفت داره! فاینالی.


و یک نکته ی خیلی ظریف که گور بابای همه شون، ببین من مغموم عالمم،  ولی دلیل نمی شه صدای ساز و دهل لحظه ی تحویل سال رو از کسی بگیرن به بهانه ی شهادت امام هادی. این شاید یکی از تک ترین لحظه هایی ه که داغون ترین مردمان هم واسه یه لحظه که شده سر کیسه سیاهه رو گره می زنن و سعی می کنن اگه خوب نیستن حداقل ادای آدم حال خوبا رو در بیارن. اینو حسش می کنم. پس نباید کسی بزنه تو پر کسی.

صدا و سیما انگار داشت جشن مرگ می گرفت. گه گیجه بین دو حالت اینکه ما یا باید صد درصد شاد باشیم یا صد درصد مغموم! که خب، نچ نچ. غلطه. اینو منم می فهمم با این مغز فندقی م! نباید سعی کرد غم رو از شادی غربال کرد. چون چیزی که دستم اومده اینه که غم و شادی... سالاد شیرازی اند. 


خلاصه حتما ازین لینک دانلود کنید و این سی ثانیه رو با دهن گشاد شده از خنده گوش بدید. به کسی هم بر نمی خوره، اگه خورد من به جای همه تون هیزم جهنّم بشم!


ساز و دهل تحویل سال


الآنم می دونی وضعم چه شکلیه... این سورمه ایه که دوستش دارمو پوشیدم، موهامو ژل زدم، پست می نویسم، و موقعی که نوبت تبریک گفتنم به فامیل ها می رسه ریکوردر رو روشن می کنم. دارم صدای تک تک شون رو بر می دارم. صدای یکی از پر انرژی ترین لحظه هاشونو. صدای سرطانیه... صدای پیره... صدای بچّه هه... صدای خجالتی ه... صدای مقاومه... صدای نق نقو عه... عمو.. خاله... دایی... عمّه... برای وقتی که... قراره خاطره شه.

الآن خندیدن... می گن چرا با هرکی صحبت می کنی می گی سال نود و هفتتون مبارک؟ معمولا می گن سال نو مبارک... سال جدید مبارک... که نمی دونم. ولی حال می ده وقتی رو عددش تاکید می کنم. 


و راستی مادرم یه چیزی اختراع کرده امسال. علاوه بر سبزه ی عید که اکثرا خراب می شه چون بهش نمی رسیم، گرفته دونه ی پرتقال کاشته. یه چیزی دراومده. محشره. جوونه های ده سانتی پرتقال که روی سفره ی هفت سین نود و هفت بود. 


رنگ نود و هفتم اگه فهمیدید به ما هم بگید تیپ کنیم! رنگ دو هزار و هیجده ام نمی دونم چی بود. فکر کنم یکی اند...


هفت سین :: نود و هفت ؛ سگ


پ.ن.  این وبلاگه شانس آوردا. هیچ سالی به اندازه ی سال پیش لب تیغ نذاشته بودمش کیلگو. ردش کرد. مثل اون لحظه ای که مهره ت رسیده به یه لاینی از مار پله که با چهار حالت از شیش حالت تاس، می افتی تو خونه ی مار و نیش می خوری...

صنعت نفتم که ملّی شد و

الآن دیگه حس می کنم باید انتخاب کنم که در آینده صفحه ی ویکی پدیامو که یه دانش آموز برای تحقیقاتش باز می کنه با چه نوع جمله بندی ای مواجه شه:


۱) وی در بیست سالگی با مشاهده ی مرگ یکی از دوستانش، به خود آمد و این اتّفاق نقطه ی عطفی بود برای آغاز اوجش. او معتقد بود که بالاخره توانسته زندگی اش را زندگی کند و پس از مدّت ها غول بزرگی که با آن دست و پنجه نرم می کرد را شکست بدهد. رگه هایی از تغییر منش و رفتار وی که از این حادثه نشات گرفت را می توان در بسیاری از کتاب هایش به خصوص شاهکار وی " فلان (هنوز اسمشو انتخاب نکردم) " لمس کرد. وی موسس جوی لند، اصلی ترین سازمان مبارزه با افسردگی ست که تحت نظر WHO هم چنان با تمام قوا به فعالیت مشغول است. بار ها در سخن رانی های متعددش اشاره کرد که تنها هدف جوی لند آن است که هیچ جوانی در هیچ کجای دنیا هرگز مشابه آنچه وی در جوانی با آن دست و پنجه نرم می کرد را تجربه نکند.


۲) افسردگی وی در بیست سالگی با مشاهده ی مرگ یکی از دوستانش شدّت گرفت. وی را می توان یکی از مقلّدان دو آتشه ی فرانتس کافکا و ویرجینیا ولف دانست. محققان معتقدند این سه تن به سبب روان همیشه رنجور خود، بر نوشتن چنین شاهکار هایی فائق آمدند و افسردگی نقشی شگرف در خلق چنین آثار جاودانه ای داشته است. در خط خط آثار وی به خصوص شاهکارش " فلان (که بازم هنوز اسمشو انتخاب نکردم)" می توان غم و شکوه از گذر زمان و ترس از فراموش زدگی را به راحتی لمس نمود. بیماری روانی وی تا آنجا شدّت یافت که پس از مرگ او را احاطه شده با کلکسیون هایی از بطری های آب معدنی و لوله های دستمال کاغذی و دفترچه های یادآوری خاطرات یافتند. او برای درمان خود به علم روان شناسی گرایید حال آنکه علی رغم اکتشافات عظیمش هرگز نتوانست خود را درمان کند. وی در چهل سالگی سرانجام با لولوخورخوره ی همیشگی خود، -مرگ-، رو به رو شد و به گفته ی اندک دوستانش احتمالا سرانجام توانست مرگ را شکست دهد. موسسه ی جهانی جوی لند که اصلی ترین سازمان مبارزه با افسردگی است، پس از مرگ وی با یاد زجری که کشید توسّط یکی از دوستانش بنا گذاری شد و تمام درآمد حاصل از کتاب ها و اکتشافاتش (بنا بر وصیت و خواسته ی قلبی خودش) صرف ساخت شعبه های این موسسه شد. وی در وصیت نامه خود که بعد از خودکشی در جیبش کشف شد، با اشاره به اینکه نمی خواهد دیگر هیچ کس در هیچ کجای جهان مشابه آنچه وی در تمام زندگی با آن دست و پنجه نرم می کرد را  تجربه کند، تمام اموال خود را برای  تاسیس جوی لند وقف عام کرد.


خب هر دوتاش شاخه. ولی من سعی می کنم سناریوی یک رو جلو ببرم. اونو انتخاب کردم چون هپی اندینگه! 

و سال نو رو هم می آم تبریک می گم.

یکی از معلّم هام که خیلی دوسش دارم، می گفت که بدش می آد بگه پیشاپیش. پس منم با وجود اینکه هیچ وقت فرصتش پیش نیومد ازش بپرسم چرا، به تقلید ازش، می ذارم سال عوض شه و بعدش بهتون تبریک بگم. 


نه واقعا هیشکی دیگه یادش نیست. هیشکی. قدیمی شد. و تو نود و شیش جا موند! ملّی شدن صنعت نفتو می گم. 

صنعت نفتم که ملّی شد و ....

محاسبات

درسته ایام تب و تاب و شلوغیه، ولی بازم ذهن من پتانسیلش رو داره که همه ی شلوغی ها رو بریزه تو نصف ظرفیتش، تا نصف دیگه خالی بمونه واسه پرداختن به مهملی جات. مثلا داشتم حساب می کردم اگه با همون نسبت ثابت عددی قرار بود برای منم اتّفاق بیفته، امروز روزی می شد که اِی تی آرم تو قلّه ی دنا سقوط می کرد.

تا الآن کوچیکه بودم، از امروز به بعد  آدم بزرگ تره  ام. عجیبه... خیلی عجیب و غیر قابل درک. 

که یه روز...  از یکی که ازت بزرگ تر بود، سنّت بیشتر شه. 

به همین سرعت ازدواج

می کنید؟

کار خوبی می کنیدا،

فقط من یکم الآن عزا گرفتم به خاطر اون مکالمه ی غریبانه ای که باید به مناسبت تبریک پشت تلفن باهاتون داشته باشم.


سلام، 

تبریک می گم،

آره به خاطر همین کاری که کردی،

قربونت، 

خدافظ.

تق.

ایشالّا باشه واسه سال بعد... اینو واقعا نمی شه گِلش گرفت. 

نه می شه تبریک نگم چون مطلقا حس وظیفه ای بودن ندارم و صرفا بهم القا شد آره خب تبریک گفتن خوبه دیگه خوش حال می شه،

نه واقعا ایده ای دارم چه جور تبریک بگم.

به کی؟ به کسی که نُه ساله نه دیدمش، نه باهاش حرف زدم که لابد می گید نزدیک نیست لازم نیست تبریک بگی، ولی هست.واس من نسبتا نزدیکه. اخ چرا یه بار دیدمش. نه سال شد شیش سال! توفیری کرد؟


بدبختی آدما یه لحن شوخ دارن، کم که می آرن می زنن تو فاز شوخی و خنده و ها ها ها و خخخ خخخ خخخ. 

ولی من به غیر از وبلاگم اون فاز شوخ رو هیچ وقت نداشتم و ندارم. فرض کن یه درصد این فازی که تو وبلاگ بر می دارم رو علنی ش کنم... مستقیم... تیمارستان!

مثل اینه که هیتلر بیاد یهو به گرمی بغلت کنه بهت بگه آه مای دارلینگ. 


علی ایّ حال پذیرای هر نوع لحن تبریک ازدواج هستیم که مکالمه کردنش بالای سه دقیقه طول بکشه.

[ پس زمینه ی کف گرگی وسط پیشونی و خراشیدن گربه وار روی گونه]


اصلا قلبم درد می کنه دیگه. حس می کنم قراره قتل انجام بدم با گوشی تلفن. مُرده شور بیاد ببره فقط این شخصیتو. 


واسه مرگتون استرس بکشم،

واسه ازدواجتون استرس بکشم...

چی اید شما؟

چی ام من؟