Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سری تمرین های هندسه مقدماتی

 /*  و ادامه مطلبش می کنم... چون با خودم تو کشمکشم. با دو تا تیکّه از خودم... دو تا تیکّه ن. یکی شون می گه ننویس. فکر نکن. بسه دیگه. تموم شده. نیارش جلو چشت.به هیشکی نگو. خودت حلّش کن. تنهایی می تونی. 

دومی می گه بنویس. تا کامل استفراغش نکنی این زهر ماری رو خوب نمی شی. اون قدر بنویس که خالی شی ازش و اثری ازش نمونه. به کل جهان بگو اصلا. پرت کن تو صورتشون. کمک بخواه! یه کاری کن دریچه چشمت رو ببینند. 

و واقعا نمی دونم کدوم تیکّه رو بهش میدون بدم. مدام موج سینوسی می زنه بین این دو تا. پستای منتشر شده م رو هم  که تحت هیچ شرایطی دوست ندارم پاک کنم. فلذا... فعلا اینجور. الآن یک و نیمه. و باز خوب شدم. به اعصابم مسلّط شدم در عرض یک ساعت و نیم. */


قرار شد کمد آقای ووپی رو مرتّب کنم چون خانواده حس می کنن خیلی بیکارم و باید سرم یه جا بند شه.

بچه ها... یهو سی تا برگه ی هندسه مقدماتی پیدا کردم مال شش هفت سال پیش، دست خط اون لعنتی روشه.

نشستم وسط اتاق، و واقعا ناتوانم از هر حرکت دیگه ای کردن. 


هر برگی رو که ورق می زنم... هر برگی رو که ورق می زنم... هر علامت ^ ی رو که می بینم... واسه یه لحظه احساس خفگی می کنم و در لحظه ی بعدش قلب لعنتی م می کوبه و می گه نه... چیزی نیس ک تو زنده ای هنوز... اون فقط... یکم... زنده نیست.


اون روزی که به بهانه ی امتحانای ترم ازش برگه هاشو قرض کردم که پرینت بگیرم چون مال خودم گم شده بود، هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شب تو اسفند ماه می آد که بشینم وسط اتاق و با نگاه کردن برگه های تهوع آور هندسه مقدماتی... اینجور ... بله. اشک بریزم و خیس شه برگه ها تو دستم.

بار ها وسط مرتّب کردن ها، هی این سی تا برگه دسته ای اومدن به دستم. خواستم بندازم دور چون مال خودم نبوده، ولی گفتم ولش کن بابا... سی تاس مگه چیه. نگه ش دار، یادگاری می شه.

بالاخره یادگاری شد بچّه ها! ولی یه جور یادگاری ای شد که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم.


برگه هام اون سال دسته ای گم شد. چند هفته به امتحان یهو گم شد. نبود. یه جا باید جاشون گذاشته باشم. جا میز... سرویس... حیاط... نماز خونه...  اون زمان اون قدر عصبانی شدم... اون قدر به هم ریختم... 

امتحان هندسه هامون اون سال خیلی سخت و مردافکن بود. فوبیای سال اولی ها. ما سال اول هندسه صفر می خوندیم. و به خاطرش، کتابای دوم و سوم و گاها حتّی پیش رو مجبور می شدیم مطالعه کنیم از قبل. 

چون هندسه صفر قاعده نداشت لامصّب. سیلابس نداشت. کتاب نداشت. کلا معلّمه عشقی سوال می داد. تنها منبعی که گذاشته بود پیش پامون سی تا برگه ی نمونه سوال ریز بود که من نشستم تک تک شو حل کردم و خوشحال که دیگه نونم تو روغنه و چقد خفنم و فلان و اد دقیقا دو هفته به امتحان دسته ای گم کردم که نوش جون یابنده ش بشه. 

هیشکی رو هم غیر خودم قبول نداشتم. راه حل هیشکی تو هندسه به پای راه حل های خودم نمی رسید تو ذهنم. عزا گرفته بودم که حالا واسه امتحان چه گهی بخورم بدون راه حل هام... 

ولی وقتی دیدم واقعا گم شده و کاری نمی شه کرد، به خودم گفتم آروم بابا... چیزی نشده حالا.  این خرخونه هست. راه هر کی رو نفهمی... طرف این قدر بدیهی و ساده می نویسه... که خیالت راححححت عطسه سرفه ی معلمم یادداشت کرده همه رو هم ده دور با معلّم چک کرده.


هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه روز بیاد ک برگه های چندش هندسه مقدماتی رو به یادش بو بکشم...

فکر نمی کردم یه روز بیاد که از گم شدن دسته ای برگه هایی که اون همه واسش زحمت کشیده بودم شاد باشم...  و اون همه عصبانیت پوچ شه بره هوا و حتّی ممنون این پیشامد باشم.

هیچ وقت... هیچ وقت... به وللّه هیچ وقت فکرشو نمی کردم که یه روز به خودم بگم واقعا حکمتی پشت گم شدن اون برگه ها بود... 

الآن برگه های پرینت شده رو یه جوری دستم می گیرم... انگار یه لایه ی نازک از یه فلز کم یاب شکننده اند...


شت. 

بچه ها نمی تونم. واقعا نمی تونم. نمی شه. واقعا نمی شه.

اتفاقا امروز داشتم با کلّی خنده واسه یکی از رفیقام (رفیق نزدیکه، با هیشکی غیر این حرف نزده بودم درباره ش تا حالا) که اونم بلیط داشت، تعریف می کردم که فلان دوستم اینجور شد و بهم گفت عه ناموسا؟ گفتم آره! ولی دیگه بهش فکر نمی کنم دارم کاملا باش کنار می آم. و این هوا نیشم رو باز کردم. این هوا! که به عقلم شک کرد. 

کنار اومدنم اینه والا. همینه. خودشه. که بشینم برگه هندسه صفر بغل بزنم و پشت بندش بیام اعتراف هم کنم اینجا که کامل حالم از خودم به هم بخوره. 


الآنم مادرم داره می گه: کیلگ...! از کی تا حالا چراغ مخفی اتاق رو روشن می ذاری و می خوابی؟ می ترسی؟

که بش می گم: من نه زمانی که تو راه پله های تاریک وانمود می کردم جغدم و بی نور از پله ها می رفتم بالا پایین، از چیزی می ترسیدم... نه الآن. 

صرفا اینه که. حس می کنم باید روشن باشه. یه حسّه. همین. باید! روشن! باشه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد