Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

صرفا جهت خوش قول بودن

از پشت کارتن ها کتاب دیگه کشیدمش بیرون و بهش گفتم، کجا بودی تا الآن پدر سوخته؟ قایم شده بودی پدر سگ؟

قرار بود یه روز ریز ریز شده ش رو آپلود کنم اینجا.

که امروز همون روز خجسته س.

دو سه روز زود تر پیداش کرده بودم با انواع و اقسام روش های مختلف، زردی هامو انداخته بودم بهش.

به هر حال، برو به جهنم کتاب مسخره. بای!





نظرات 7 + ارسال نظر
شن های ساحل یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 20:37

کار خوبی کردی نوش جونت: )))

اتّفاقا موقع آپلود کردنش یکم تردید داشتم که حالا کسی نیاد فحشم بده که وای تو چه بی فرهنگ فلانی هستی داری توهین به مقدسات می کنی و نصف دینت رو به جهنم انداختی ملعون فلان، بعد یاد تو افتادم گفتم ولش کن شن های ساحلم بدش می آد یه هم سنگر دارم کم کمش.

شایان دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت 09:26 http://florentino.blogsky.com

من راهنمایی بودم از این توهم و ترس سنگ میشی اگه پاره کنیا داشتم.... کتاب دینیم بعد امتحان خرداد آتیش زدم قشنگ ترسم ریخت!

به ما که می گفتن میمون می شی.
حالا این کتاب کلا چیزی از مقدسات توش نداشت که مثلا حالا بگم بی احترامی کردم به عقاید کسی. چرت محض بود و یه نویسنده با دید بسته نوشته بودش و یه استاد داغون ترم داشتیم و سرنوشتش همین بود خلاصه.
الآن رهاعه. هر تیکه از کاغذاش با رقص باد بهاری داره یه ور می چرخه.

t سه‌شنبه 29 اسفند 1396 ساعت 22:27

خیلی دوس دارم این کارو بعد کنکورم انجام بدم.

کدوم کتابش؟
فیزیک میزیک آتیش نزنی که من اینور مانیتور آتیش می گیرم جا کتابت.
دینی خواستی بزن. خیلی اعصابمو خورد می کرد. زیستم خواستی بزن. شیمی هم ای بگی نگی کاندیده.

t سه‌شنبه 29 اسفند 1396 ساعت 23:10

:)
همشونو.

یا خداوندگار،
من همه شونو یادگاری نگه داشتم. دلم نمی آد.
ولی دانشگاهای منم ببر بسوزون مال خودت آتیش گر بگیره.

t پنج‌شنبه 2 فروردین 1397 ساعت 16:23

باشه.
یادگاری؟ چ با احساس.

جدای از شوخی، من واقعا خیلی احساس دارم نسبت به اکثر کتاب دفتر های قبل دانشگاهم. مثل یه تیکه از جونم هستن. همه رو نگه داشتم تا الآن.

t یکشنبه 19 فروردین 1397 ساعت 23:51

شاید اونروزا واست روزای خوبی بوده.
نمیدونم من ک متنفرم ازشون.دوس دارم هر چ زودتر کنکور بدم خلاص شم و دیگه مجبور نشم تو تابستون موقع تمیز کردن کمدا ب مامانم بگم ن اونم نیگه دار. ن ن اونو نیاز دارم. اون جزوه فلانه اون برگست کوفته درده .

آره، روزای دبشم رسما همونا بودن... اون قدر خوب که تمام افکار مریضم رو مهار می کرد.
اتفاقا امروز داشتم با یکی از بچه ها حرف می زدم، گفت جیگرش خنک شده چون عید همه ی جزوه های دانشگاهشو ریخته دور.
بعد دیدم چه خوب چه بد، این حسّو نسبت به همه چی دارم. جزوه های دانشگاهو هم دلم نیومد بریزم دور.
این که حس می کنم همه چی خاطره س... نیاز نیست. نیازی هم باشه نیاز به مقابله با فراموشیه فقط. وگرنه کی برای بار دوم می ره سمت همچی چیزایی...

الآن نیگا کن نمی دونم اون پستم رو خوندی یا نه، ولی اگه نگه نداشته بودم تا الآن اون برگه های هندسه ی صفر رو، خیلی داغون می شد.

کنکورتم می گذره بالاخره، بهترین رقم بخوره برات.

t دوشنبه 20 فروردین 1397 ساعت 21:52

واسه منم اینروزا واقعا روزای افتضاحین.خوشبحالت ک واست روزای دبشی بودن.
و اگه بخام بگم هر وقت که در آینده یاد اینروزا بیفتم واقعا افکارم مریض میشه اصلن قصد ندارم برعکس جمله ی خودتو تحویلت بدم.فقط واقعیته که شدیدا با عکس جملت توصیف میشه.
منم همین میل به مقابله با فراموشی رو دارم ولی ن با نگه داشتن کتابام واقعا و شدیدا با دوستت موافقم.
آره خوندم. اینطور ک ازت بر میاد اره، داغون میشد.نمیدونم.
مرسی.امیدورام.

حالا هر طور که هس روزات، سعی کن اینقدر مستقیم تلقین نکنی به خودت.
این تلقینه به نظرم خودش خیلی غیر قابل تحمّل ترش می کنه شرایط رو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد