Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نوشابه با نی

داشتم با خودم فکر می کردم...

لابد بزرگ شدنم همین شکلیه دیگه،

اینکه از یه زمانی به بعد یهو به خودت می آی می بینی دیگه مثل قدیما قوطی های فلزی سرد نوشابه رو نمی چسبونی به دهنت و هورتش نمی کشی،

انگار که دیگه یهویی حال نده. یهویی فازش نباشه. بومب پریده باشه. مثل فیوز.

و هیچ ایده ای نداری که چی شد که اینجوری شدی،

ولی صرفا به انداختن یه نی تو قوطی نوشابه اکتفا می کنی.


فکر کنم زندگی باید خیلی آدمو خسته کنه... سریع. درجا. یادم نمی آد چی شد که از یه نقطه ی زمانی به بعد، دیگه نوشابه هامو هورت نکشیدم. همینش گنده... که یادم نمی آد از کی...!

شما نمی دونید من از چهار پنج سالگی چه ذوق عجیبی داشتم واسه هورت کشیدن بطری نوشابه... چه حسی داشتم نسبت به اینایی که نوشابه هورت می کشن و نی هاشون تو فست فود فروشی دست نخورده می مونه. چقد فکر می کردم خفنن. ذوقی که داشتم واس خاطر اینکه بچسبونمش به لب و لوچه م و گاها حتّی از رو ناشی گری زبونم رو با فلز دورش ببُرم و تا آخر غذا مزه ی خون تو دهنم باشه...

مگه من چند سالمه لامصب؟ چرا باید همچین احساسی کنم یهو؟ یه نوشابه هم نمی تونم بی دغدغه بخورم و واسه یه لحظه... شده واسه یه لحظه.. دنیا به کفشم باشه. نشد؟ 

لیوان نوشابه کنار مبل

می دونی کیلگ، گاهی کلّیات زندگی همه چی ش راست و ریسته، یعنی یه نگاه کلّی ک بندازی واقعا دردی پیدا نمی کنی و به خودت می گی اوف چه همه چی تموم، همه چی فول، تکمیل اصن.

ولی...

امان از ولی ها.

ریدم به ولی ها...

من الآن دقیقا درگیر اون ریزه کاری هاشم. ریزه کاری هایی ک با یه دید اجمالی و کلّی گرا به چشم نمی آن. الآن دقیقا ریزه کاری هاش چپ و راست هی داره می زنه تو پرم.


مثلا به عنوان یه ریزه کاری  زندگی ای رو می خوام  ک وقتی یه لیوان نوشابه (که سه ماهه نخوردم) رو می ذارم روی مبل کنار دستم، از ده نفر تذکّر نشنوم ک ورش دار می ریزه! ورش دار الآن یکی می آد شوتش می کنه! ورش دار الآن گند می خوره!

این...

خیلی بیش از حد جزئی  ... و خنده داره...

ولی به همین سوی چراغ نیم ساعته نشستم اینجا و اعصابم سرش ریخته به هم.


به خدا... به پیر به پیغمبر به ریش مرلین ک خسته ام این قدر لیوان هامو می شوتین و مقصّر من می شم. 

و درک هم نمی کنم. تو کتم نمی ره ک چرا نباید لیوان رو جایی ک عشقم می کشه بذارم. صرفا به بهانه ی اینکه "جای لیوان قبل از اینکه من به دنیا بیام روی میز نهار خوری تعبیه شده."

کی گفته؟ خب من دلم می خواد لیوان رو بذارم رو مبل. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو کیبورد لپ تاپ. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو لوستر اصلا. دلم می خواد لیوان رو بگیرم دستم باهاش بدوم. 

از همه ی قانون ها، چهارچوب ها، هنجار ها و ضمائم و محتویات متنفرم.

یه دنیای کاملا هرکی هرکی و هردمبیل می خوام ک توش هر چی ک عشقم می کشه ممکن باشه. 

(و بتونی اون لیوان کوفتی رو هر جا ک می خوای بذاری بدون اینکه بخوای از هول، تند تند هورتش بکشی ک کسی نیاد شوتش کنه.)

عح.


ببین کیلگ این جزئیاتن ک گاهی آدمو مجنون می کنن. مثل یه شیشه س که  یه تیکه ش یه ترک خیلی ریز برداشته باشه. اون قدر ریز که به چشم نیاد ولی واسه متلاشی کردنش دیر یا زود کفایت کنه.


و به جون خودم، از هر کی کامنت شبیه حرفای بابام بگیرم ک: " توی خوشی زده زیر دلت، ک الآن اینجوری شده مسیر فکری ت..." چنان چپ و راستش می کنم ک دمبش رو بذاره رو کولش و فرار کنه. شوخی ندارم. این حرف خیلی برام تکراریه. کلا از اوّل زندگیم دارم فقط همینو می شنوم. آره خب، من واقعا خوشی عالم زده زیر دلم، و در این لحظه ی زمانی عشقم می کشه اون قدر به جای لیوان نوشابه م فکر کنم ک جونم از چشم و دماغ و دهنم بزنه بیرون! 


+ زندگی اجتماعی هم واقعا بدون قانون نمی شه. واسه همین داشتم فکر می کردم کاش ما ازین موجوداتی بودیم ک به اجتماع نیازی ندارن. که فشار قانون از رومون برداشته شه. مثن چه می دونم. از این تک یاخته هایی ک از دو روز پیش دارم می زنمشون تو سرم، می بودیم. آنتاموبا هیستولیتیکا بودیم مثن. یا دی آنتاموبا فراژیلیس بودیم. آنتاموبا کلای بودیم.چه می دونم ژیاردیا لامبلیا بودیم. یه چیزی بودیم ک قانون و چهارچوب نخواد فقط. عشقی یه دو روز زندگی می کردیم تهشم هیچی به هیچی...

گرگ گرسنه ی تاج دار با مقادیر قابل توجّه ای از co2 در زمین فوتبال

آقا یه کاری قراره برام انجام بدن، از زمانی ک بهشون گفتم عینهو توپ فوتبال منو به هم دیگه پاس می دن. 

اون میگه بچّه ی توعه تو مادرشی، این یکی می گه خجالت بکش مرد گنده بچّه ی خودته تو پدرشی. خلاصه من نمی دونم آخر کدومشون موفّق می شه دروازه ی حریفو باز کنه، کلا از صبح تا حالا انواع و اقسام کارهاشونو انداختن امروز که دیرتر از اون یکی برسن خونه. ولی به هر حال که یکی می آد تو این خونه، و اونجاست ک من مثل گرگ گرسنه دخلشو می آرم. خرچ خرچ. این صدای چیه؟ آفرین صدای استخوووووووونه. ؛)


به هر حال نشستن بر لب جوی و نظاره کردن این بازی فوتبال در نوع خودش جالبه برام. 


آهان. اصلا آقا امروز خیلی روز خوبیه. کمترین حس منفی ای ندارم. همه ی چرخ دنده ها سر جاشون می چرخن. 

حتّی اصلا ناراحت نشدم وقتی بازم بهم گفتن خودت تنهایی غذا بخور. چون یه نوشابه ی خانواده داشتیم تو یخچال (و این خیلی نادره، ما کلا نوشابه قدغنیم با توجّه به سیاست های خانه داری مامانم) و الآن رفتم سر وقتش با بطری می ذارم دم لبم. وای اصلا کاملا ارضا کننده س. مثل یه جور مسابقه شده الآن دیگه، هی بهم چشمک می زنه می گه شرط می بندم نمی تونی یه تنه تموم کنی منو، منم هی بهش بیلاخ نشون می دم و کام بعدی رو بر می گیرم از بطری. اصلا یه حس خعلی محشریه بتونی بطری به این گندگی رو دهنی کنی به کفشت هم نباشه. الآنه ک منفجر بشم، شکمم پر از دی اکسید کربن شده.


شبم ک بازی بارسا و یووه س. فردا هم که پنج شنبه س. جووووون.  و من دوس دارم بوفون گل نخوره ولی مسی ببره. هوووم. مساوی هم نشه. دیگه بقیه ش با خودشون.


و دیگه.... آهان نکته ی مثبت اصلی رو یادم رفت. ایزوفاگوس پر. تا آخر این هفته من یکتا پادشاه این خونه ام. یاه یاه یاه. خنده های خبیثانه. همیشه به اردو داداشم. همیشه به اردو های کشدار.

ولی جدای از شوخی طرف وقتی نیست هم باز همه ی توجّه ها به اون می شه... چه وضعشه؟ چرا هیچ وقت اختصاصی یه کلیپ نمی سازن واسم درحالی که بهم می گن ازین به بعد همه ی توجّه ها واسه تو می شه کیلگ؟ و من لبخند های غبغب دار بزنم در پی ش؟


اون زمانی ک من دانشگا بودم سال اوّل، یکی نمی گفت بد بخت بیچاره ی افسرده خرت به چند من. :)))) زنگ می زدم می گفتم آره دیگه بچّه ها امروز می خوام بلیط بگیرم بیام خونه... می گفتن عه چیزه. نه. نههههههه. جات خوبه همونجا، بمونی کیلگ. نیای ها! چیه هزینه ی اضافه؟


حالا الآن یکی در میون مامان بابام بال بال می زنن واسه این بچّه ی لوس.  

پیام داده به مسئول اردو، " سلام آقای فلانی. امکانش هست از پسرم چند عکس از نزدیک بگذارید چشمم به جمالش روشن بشه."

و بعد بهم می گفت یالّا تا اینا عکسشو بذارن، تو یکم ادای ایزوفاگوس رو در بیار واسم. راستی تو چرا حرف نمی زنی اصلا؟ (فرض کن تازه فهمیده من اصلا حرف نمی زنم تو خونه.) یالّا بیا بشین حرف بزن یکم.

بعد اون یکی می گفت بدبختی اینه ک اون حرف بزن خونه مون بود، این ک برا خودش می رفت یه گوشه ی اتاق صدا نمی کرد. الآن خونه مون خالی شده. چی کار کنیم حالا؟

منم از قصد دیگه همون دو کلام حرفی ک می زدم هم نمی زنم تا بپوکن قشنگ. این چه وضعشه مگه من برنامه کودکم؟

مامان... بابا. من هنوز هستم ها! منم هستم! الو؟ الو؟ الو....؟ صدا می آد؟


وای من بیست و چهار ساعته خودم اینجام و تمام مدّت دارم گزارش بیست و چار ساعته می گیرم از ریز ترین رفتار های داداشم. نمی دونم بخندم، گریه کنم، چی کنم؟

در حالت عادی ب تخت شونم نیس ولی الآن عکساشو نیگا می کنن می گن نیگا بچّه مونو چه ناز غذا می خوره... چه ناز خمیازه می کشه... چه ناز خسته س... چه ناز نشسته... چه ناز خوابیده... چه ناز می شاشه... چه ناز... :)))
حالا جدّن همه چی از راه دور اینقد جذابه؟ خخخ.

وجدانا من راضی نیستم اگه مُردم بخوان پشت سر عکسام این حرفا رو بزنن. خنجر بکنید بکوبونید تو قلبشون بگید مگه وقتی زنده بود شما ناز بودن و مموش بودنش رو دریابیدید؟ 


امضا یک مموش کشف نشده.