Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دست آورد پا آورد مماخ آورد کله آورد

آدمیزاد غمش می گیره وقتی می بینه تنها یا مهم ترین دستاورد زندگی تون تو کل این بیست و اندی سال یه مدیکال استودنته که اون بالا می نویسید.

چی کار کردی این همه مدت؟ فقط یه مدیکال استودنت داری باهاش مثل مگس کش بکوبونی تو سر اطرافیانت؟

تو توی مدیکال استودنت خلاصه می شی؟

شغل هامان ما را تعریف می کنند؟


به شخصه خیلی وقته بایوگرافی ها را خالی می گذارم

آخرین بایویی که پر کردم همین جا بود شش سال پیش

به نتیجه رسیدم واقعا نمی شه خودم رو توی چند کلمه خلاصه کنم

می گذارم برداشت آزاد داشته باشند ملت

هر کس به نحوی

هر کس هر چی فهمید از وجودم


تو کیش/میشی

# "تو دکتر خوبی می شی" چیست؟


جمله ای است که با شوق و ذوق از در و دیوار و دوست و آشنا و خانواده و اساتید بر فرق سر  بنده می باره، حالی که خودم می دونم گه خاصی نخواهم بود. اطمینان هم که نه، یقین دارم.

فقط ناراحتم چون یک روزی قرار هست این ایمانشان رو به من از دست بدند.

کاش می شد هر بار که این جمله را می گند بر می گشتم تو چشم هاشان نگاه می کردم و می گفتم که:


" هی یو! فکر می کنم باید توی ذهنیتت نسبت به من تجدید نظر کنی. چون من از هیفده به بعد تقریبا در حال عق زدن مداوم از آدم ها هستم و اورالی فکر می کنم حیوانات ارزش بسیار بیشتری از انسان ها دارند و انسان ها باید هرچه سریع تر منقرض بشند و دنبال همان دکمه قرمزی می گردم ک سران پنج کشور جهان بهش دست رسی دارند و بمب های هسته ای کل زمین را فعال می کنه و کره ی زمین را از هم می پاشونه چرا که فکر می کنم تسهیل انقراض بشریت مهم ترین و مفید ترین رسالتیه که می تونم انجام بدم در کل کائنات. مطمین هم باش اگر روزی زیر دستم بیاد دریغ نمی کنم و فشارش می دهم. و آره. نه واسه ی حس نوع دوستی اومدم تو این رشته، نه می خواستم پروفسور سمیعی بشم نه فداکار بودم نه هیچی! با تنفر اومدم. از تو تنفر هم چیزی در نمی آد. فقط اومدم دکتری چون پول توش بود و زورم کردن وگرنه که الآن صدای منو می شنیدید از کالیفرنیا آمریکا در حالی که داشتم روی پروژه های بیوتروریسمی و کامپیوتری اف بی آی کار می کردم. آدما خیلی بی لیاقت تر و خودخواه تر و احمق تر از اونند که جانشان ارزش سیو کردن داشته باشه. آدما لیاقتشون همون مرگه. و بعله منظور از آدما... کل آدما! حتی خودم."


# حالا "تو دکتر خوبی نمی شی" چیست؟


جمله ای است که باز هم گاها از طرف اساتید بر فرق سر اینجانب می بارد حال آنکه این یکی را دوست دارم یک خطی جوابش را بدهم:

"از اولش هم هیچ وقت چنین تصمیمی نداشتم استاد."


پستانکش را بدهید

یک طوری خسته ام از بچه بازی های شما آدم بزرگ های پارادوکسیکال  که اون سرش ناپیدا!

به قرعان ک همه تون مشکل روحی روانی دارید ما رو هم سابیدید تموم شد رف پی کارش.


یعنی من باید ناز نره خر سی  و اندی ساله رو هم بکشم! در این اشل از جنون.

حالمو به هم می زنه این دنیای مدرنتون. بابا بیا دو دیقه کلاسیک باش لعنتی.


بچه بچه بچه بچه بچه

از در و دیوار بچه ی لوس و ننر و تیتیش ریخته


به جرئت می گم هیچ کدومتون به بلوغ فکری نرسیدید هنوز، این قدر همه چی تون بچه بازی و اداست

زندگی تون از بیخ ادا اطوار و لوس گریه

برای نمایش زندگی می کنید نه بیشتر

من  یادم نمی آید هیچ وقت به عمرم از این قریشمال بازی ها درآورده باشم برای کسی والا


خب هر مرگی ت هست اون پنج گرم گوشت لعنتی داخل دهنت رو به حرکت دربیار بگو چه مرگته من که مفسر نیستم

انگار من بی کارم بیفتم دنبال سر این و اون ببینم چه مرگی شان کرده از آخرین بار که رفتارشان عوض شده

با اون زبان لعنتی تون دروغ می گید غیبت می کنید زخم می زنید تنها غلطی که نمی کنید استفاده ی اصلی اش هست


ناز مادر یک طور ناز پدر یک طور ناز ژ یک طور ناز ایزوفاگوس احمق یک طور ناز دوست ها یک طور ناز دختر ها یک طور ناز پسر ها حتی یک طور؟! عروس کشونه؟  چیه این دنیا همه ش باید ناز بکشی

حالم از این جامعه لوس بی منطق و فاقد قوه ی ثبات و تصمیم گیری به هم می خوره

بد ترین بی آدابی ها و بی مبالاتی ها را در می آرند به هیچ جاشون نیست

یکهو سر چیز های پوچ و مسخره که خودشان هم نمی دونند چیه ما هم نمی دونیم چیه آدم فضایی می شند

خودشون رو مثل خمیر مایه ی کیکی که داخل فر گذاشته باشی سفت می کنند

وازلین لازم ها



من قهر و این چرت پرتا حالیم نیس یا رو در رو می گی من از فلان اتفاق فلان رفتار آزرده ام یا اون قدر بچه ای که لیاقت ادامه دادن رو نداری و فعلا برو بزرگ شو چون واست وقت ندارم


یک مشت به قول فلور جنده ی توجه!!!


شیشه شیر بدم عمویی؟ موشوی اکوری پکوری. 



زمان

دلم فقط زمان می خواد

فقط زماااان

 زمان بیشتر

زمان خیلی خیلی بیشتر

دوست دارم هر ثانیه ام به اندازه ی یک سال کش بیاد

گذر زمان خیلی نامردانه ست

نامردانه ترین چیزیه که می شناسم


من اصلا وقت نمی کنم هیچ کار انجام بدم

وقت نمی کنم واسه دلم وقت بذارم

همینجوری پیش بره شرمنده ی دلم می شم

الآنشم هستم


کلا از زمانی که خاطرم می آد با زمان مشکل داشتم هر بار به نحوی

تو برنامه نویسی ک کدام از بیخ تایم لیمیت می خورد

مادرم می گفت تو قطعا هایپوئی برو تی اف تی بده  و هیچ وقت نرفتم چون یه درصد دربیاد کی حالا می خواد اون رو هندل کنه

از دوم دبستان همیشه ارزوم این بود که وقت داشته باشم دفترم رو خوش خط بنویسم

هیچ وقت نبوده بگم حوصله ام سر رفته

کم نبوده بار هایی که به ادم های علاف و بیکار به خاطر وقتشان حسادت کردم. که کاش وقت این ها مال من بود. ثانیه هاشان مال من می شد.



من قبل از فارغ التحصیلی ام باید خیلی کار ها انجام بدهم 

خیلی مقولات رو باید تجربه کنم که بسترش فقط دانشگاهه

خیلی مقولات را باید بهش برسم که بسترش دانشگاه نیست ولی دوست دارم همین قدر زود بهشان برسم وقتی که هنوز دانشجو هستم و بعد پزشو بیام  مثل تسلا 

حتی بگم حرص اینو می زنم که باید کلی آدم را بشناسم و کشفشان کنم و شانس آشنایی با آدمیزاد ها رو از دست ندم چون هر چی جلو تر می رم می فهمم چه آدم های ماهی برای کشف شدن وجود دارند و همین خودش منو حریص تر می کنه


وقت نمی شه

هر ساعت کلاس داریم 

استاد ها ساعت به ساعت عوض می شند هر ساعت به اندازه ی یک ماه مطلب پرزنت می کنند 

من زمان می خوام

فهمیدی؟

زمان.


پ.ن. امروز یک گروه اموزشی دیدم داخل پارک می رقصیدند. کلاس رقص بود. وسط پارک. 

Midnight feast

یه مم هست در رابطه با اینکه برنامه نویس ها چه جور شب کریسمس رو جشن می گیرند.

اینجا:


اگر به جای کامپیوترش ژ رو قرار بدیم، پوزیشن آدمه رو از نشسته به گربه ی مچاله شده در لا به لای کلافه ی پتو ها تغییر بدیم و چهره اش را خواب آلود کنیم و فضا رو هم به صورت کریپی ای نور تاریک بدیم، این مم میشه شرح دقیق لحظه ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ بنده.


بیدار شدم، 

گفتم بنگ بنگ بنگ ۹۸۷۶۵۴۳۲۱، 

خوابیدم.


مادرم هم بیدار بود که تعجب کرد گفت واقعا بیدار شدی؟ و اگر یک درصد به خل مشنگ بودن من شک داشت شکش به یقین حاصل شد اون قدری که از سر استیصال آمد ماچم کرد و گفت: بفرما. مبارکه! ۹۸۷۶۵۴۳۲۱! حالا که چی؟

و اون لحظه من داخل تایم دات آی آر بودم که دقیقا بفهمم زمان دقیق زیر دستامه.


دیگه عرض کنم ک،

مهر شده. مدرسه ها باز شدن،

 صبح یکی از دوستام اشتباه رفته بود سر کلاس ترمولک ها نشسته بود و با یک حالت انزجار آمده بود برای من تعریف می کرد انگار که پاهاش رفته داخل یک تاپاله ی گُه. 

می گفت فرض کن رفتم رفلکس پلنتار دیدم با ترمولک ها، اَییییی.

من هم که خودم سر صبح نیم ساعت داشتم دنبال کلاس می گشتم انگار نه انگار دانشگاهیه که چار سال توشم

و باز هم با اینکه این همه بزرگ و غول شدیم، روز اول ساعت اول دم انتشارات پر از بچه های خودمونه و انگار نه انگار ترم بالایی ای گفتن

منم بعد یک سال جو گیر شدم یک جزوه ی ترم جدید سفارش دادم خیلی وقت بود جزوه ها رو نمی خریدم کلا

و بچه هایمون وسواس های بچه گونه سر همه چیز دارند و هنوز مثل ترم اول به جون هم می افتند سر تاریخ امتحان و فلان که بنده مبرا ام و صرفا با یکی دیگر از دوستان نگاهشان می کنیم تا تمام بشه چون وقتی نمی خونی خیلی فرقی نمی کنه فردا پسفردا یک ماه دیگه

صرفا ترجیح می دم یک ماه خالی باشه استراحت کنم همین یک هفته ی پیش ترم ما تمام شد بی وژدانا می دونید تو یک روز چند تا واحد پاس کردم؟

بگم درجا همه تون اپیلاسیون می شید. رفتم امتحان دادم دوازده واحد

تازه بچه ها خیلی خل تشریف دارند هنوز سر اون قبلی نزاییده می خواهند سریع تر امتحان بعدی برگزار کنند استاد گفته تو آبان امتحان، یه جمع کاهگل در سر خورده ای آمدن می گند نه استاد ما همین هفته ی بعد می خواهیم امتحان بدهیم! چیز شدن

اینقدر امتحان زیاده به امتحان معتاد شدن وقتی امتحان نیست گریه می کنند می گند تو رو خوداااااا از ما امتحان بگیرید عررررر

 بگیرید اشل درد و خل وضعی رو خودتون.


و راستی ترمولک ها هم طبق رسم همیشگی با پلاستیک کوییرا و هارپر مشاهده شدن 

و جوونی شون رو دیدیم و حسودی کردیم

چه بچه اند همه چیه من واقعا پیر شدم؟ 

و تازه همه با سر وضع تمیز و مرتب و اتو کشیده و لپ های گلی

ما قیافه نهایتا در حد تی بگ داخل فاکس ریور

الآن به شخصه نهایت زوری که می زنم اینه که صبحا ادکلن بابام رو خالی می کنم رو خودم که بوی گند نداشته باشم

همین کفش هام از مدت ها پیش رفتند تو گل و فرصت نمی کنم تمیز کنم

لباس ها که همه چروووک از دهن هاپو درامده


کلا بچه ها خیلی کمتر به قیافه شون اهمیت می دند

جنگلی شدیم

امروز دو ساعت تمام به جلویی م خیره شده بودم که شورتش از تو شلوارش زده بود بیرون و لش کرده بود

دو ساعت تمام هم به بغلیم که یه دستشو بالشت کرده بود رفته بود فضا

منم که تو گوشیم بودم کلا و پیام بازی می کردم و حالا جاهای باحال کلاس رو فیلم و عکس می گرفتم بلکه یکم بوده باشم


و تازه وقتی زنگ ناهار با جمع خودمون نشسته بودیم به قاه قاه و مسخره بازی و تیکه پرانی یکی بگو دو تا بخور کنار جدول ها، یک لحظه نگاه های خیره خیره ترمولک ها را دیدم و فکر کردم الآن از نظر اینا لابد ما چه آدمای خلاف و خارج عرف و سبُک و غیرآکادمیکی هستیم

آره والا به خودم هم می گفتن سطح روابطم این می شه تو سال پنج سکته می کردم 

هرچند برای من واقعا خوبه ها! راضیم. 

دست خودم بود راحت تر می گرفتم از اول

خیلی سخت می گرفتم اون سال های اول مثلا فکر می کردم چی می شه اگر سوتی بدم

بقیه چی می گند

پشت سرم چه حرف ها که در نمی اد

چی می شه اگر در نظر دانشجویی بی اداب به نظر بیام

ولی الآن همه اینا حل شده ست

دوستای خودم رو دارم و خب همینا هستن دیگه حالا بقیه هرچی خواستن بگن پشتمون

اصلا برام مهم نیست دیگه


و تازه راستی استاد آمارم جفت پا رید به هیکل من و به من گفت وسواس دارم

و از من پرسید تخصص چی می خواهی و ضمن اینکه من از نگاهاش ترسیدم و نگفتم که دلم می خواهد فعلا همین عمومی باشم (در واقع خوردم حرفم رو)، گفتم به روان و ژنتیک علاقه دارم که وضع گند تر شد و بهم گفت نه آقا نرو روان تو خودت وسواس داری

خوبه دیگه نگفتم طب اورژانس و نورو هم دوست!


هان یه دیالوگ دیگه هم داشتیم استاد بهم گفت الان چی هستی کجایی؟ اول گفتم ترم پنج. بعد یه لحظه گفتم آخ نه ببخشید سال پنج! بعد گفتم یعنی استاژر دو. بعد داشتم بهش توضیح می دادم استاژر دو یعنی چی

خنده دارش اینه امروز یکی از همکلاسی های خودم رو دیدم برگشت بهم گفت چه خبرا استاژر شدی؟ یعنی زمین رو گاز می زدم تو اون لحظه فکر کنم طرف تا خود امروز فکر می کرد من سال پایینی شم!

بعد من بهش گفتم چه خبر تو کجایی. برگشت گفت من میردامادم!

یعنی می خوام بگم هنگ کرده هر کسی به یک نحوی.

از اون ور کلاوس کلاس (خرخون ترین بچه) یه هفته نیومده تشریف برده استانبول. یعنی اصلا اینگار دیگه هیچ کس درس براش مهم نیست هر کس اولویت های دیگه ای برای خودش تعریف کرده در روابط در جهان بینی در دانش و پژوهش در مسیر رشد

فقط همون هایی که دوست دارن هر هفته امتحان بدن همچنان با قوت تو صحنه اند که خب به نظرم زندگی شون یکم بی هیجانه حالا من کی باشم نظر بدم نیست خیلی زندگی خودم اونجر اندگیمه


وای بعد این ترم سه واحد اختیاری برداشتم  دوشتبه عصر ها  که برای هیچ کدوم از واحد های اجباری ام به این اندازه ذوق ندارم


یک استاد روان پریش دیگه هم پیدا شده بود این وسط جلوی استاد امار به من می گفت تو سهمیه داری و من مجبور شدم کل شجره ی دوران تحصیلم را شرح بدم تا بفهمه سهمیه ای نیستم عوضی ها تا شغل پدر و رتبه کنکورم هم ازم پرسیدند بی رحمی وحشیانه ای بود آنستلی پنج ساله من از اون مرحله عبور کردم ولی این استاد ها هنوز توشن لامصبا خب بکش بیرون دیگه تا دسته فرو کردی


بعد تازه استاد امار برگشت پرسید کیلگ تو یک درصد برتری؟ گفتم نه. گفت ده درصد برتری؟ گفتم نه! گفت آها پس استعداد درخشانی؟ خواستم بگم عح بابا استاد جمع کن دیگه چرا قبول نمی کنی من هیچ گه خاصی نیستم؟

تهش واقعا نا امید شده بود

اون یکی روان پریشه هم برگشت گفت خیلی زیاد هندونه بلند می کنی که جک بود رسما کیه که ندونه من کلا به بار زدن هندونه علاقه دارم

این استاد روان پریشه رو دوس ندارم یک بار داشت وادارم می کرد برم زیراب یه استاد دیگه رو بزنم جایی که بعد از همون استاد من شنیدم با هم دعوا برداشتن

حالا اون استاد شده رییس پزوهشکده و این روان پریشه داره به روان پریش بازی ها و فضول گری هاش ادامه می ده و رتبه کنکور از من می پرسه

یعنی تو از کسی هم متنفر باشی نباید این قدر کثافت کار باشی که دهن دانشجو رو خراب کنی 

خلاصه عوضیه یکم خوشم نمی آد دیگه ازش



کلا دوست داشتم امروزم رو

ضمن اینکه عصر یه ورودی نود و هفت اومد خودش رو معرفی می کرد داشتم با انگشت دست حساب می کردم چندمین سال پایینی م می شه و دیدم اووووه چه قدر دوره

و تازه تعریف منو برای این سال پایینی ها دادند ها ها



اینم نگفتم. من دانشش رو ندارم. یعنی بگیری اصلا مطالعه ندارم. خیلی وقت ها زحمت شروع کردن هم به خودم نمی دم. اطلاعاتم صفره. ولی نمی دونم چی می شه بالاترین نمره ها را می گیرم. دیشب یه سری نمره اومد. فکر کنم به خاطر همین مسئولیت پذیری م باشه وگرنه که شوخی موخی که نیست غلط خاصی نمی کنم  تو بیمارستان. امتحانش هم من یادمه یک وضعی شده بود همه از من دفاع می کردند نیفتم در این حد که استاد برگشت گفت چه مبحثی ازت بپرسم تا یک کلمه بتونی حرف بزنی لامصب لال بی سواد؟

دبیرستان هم همین بود ولی خب اونجا توجیح داشت من شاخ بودم تو ریاضی ولی اینجا توجیح هم نداره حتی

کلا استاژری خوبه دیگه شوخی شوخی ماکس می شم و یه سری ادم دور و برم هستن که توهم شاخ بودن منو دارن و اینقدر خسته ام که هیچ کار نمی کنم و هیچی جلو نمی ره


خب راستش این ها رو که نوشتم تصمیم گرفتم فردا برم سر کلاس ها

می خواستم نرم کمی استراحت کنم حالا که فعلا قابلیت پیچش دارم ولی هرمیون درونم بیدار شد و دلم تنگ شده واسه مدرسه! 

هیچم دلیل دیگه ای نداره و برنامه ی کلاس یه نفر دیگه دستم نیومده امروز. :d

ولی ببین بازم اینقدر خسته ام حوصله اینم ندارم حتی

تازه ها ها ها


اره کلا می دونی حس محفل ققنوس رو دارم. سال پنج خودم. سال پنج هری اینا. همین جوری. سیریوس. ارتش. آمبریج. هاگزمید. 

به گرمی کنار شومینه ی گریفندور و نصف شب بیدار مانی های آزمون سمج و مقاله هایی که کنار شومینه می نوشتند


عخی خیلی وخ بود خاطره در نکرده بودم ناز نفسسسسم


987654321

من به یک گردان آدم خبر دادم.

نکته اش این هست که هیشکی نزد تو پرم،

و  استقبال کردند و خوششان آمد.



ولی خب چون هر دو ثانیه یک بار به خانواده یادآوری کردم، مادرم پرسید اصلا چرا اینقدر برات مهمه؟ مگر نه اینکه همه ی لحظه ها یکتا اند؟

و حق هم داشت.

همه ی لحظه ها یکتا هستند ولی این مثل یک جور یادآوره.

که با دستت شترق می زنی تو گوش ارباب زمان و می گی: ها ها دیدی مچت رو گرفتم؟ im the time lord!

آدم فقط برای یک ثانیه حس می کنه زمان تو مشتش هست و به واسطه ی همین نامیراست. چون می دونه دقیقا  کجا ایستاده. تو رند ترین و خفن ترین عدد دنیا که نقده. هنوز گذشته نشده!

خوشحالم که قشر جوون هنوز حال و حوصله ی این کار ها رو دارند.


خانواده ی من خوابیدن را ترجیح می دند.

من می خواهم برای لحظه ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ خودم ساعت بگذارم، پنج و چهل دقیقه از خواب بیدار بشم. پدر و مادر و ایزوفاگوس رو تو خواب نگاه کنم و ژ را بغل بزنم و  و لحظه ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ را در آغوش بکشم و برای یک لحظه هم که شده به هیچ چیز فکر نکنم.


فکر نکنم شما برنامه ی خاصی داشته باشید. خوابید مثل بقیه؟


ژ! هوی! تو لحظه ی نه هش هف شیش پنش چار سه دو یک منی!

و تویی که هنوز نمی دانی حیوان ترینی

ولی بعضی اظهار نظر هاتون آدم را کفری می کنه حقیقتا!

طرف روشن فکرانه امده مثلا از این جوک های توییتری در کنه از خودش، نوشته:


" مشکل مملکت ما اینجاست که فلانی رتبه ش در حد دامپزشکی بوده باید می رفته حیوان ها را درمان می کرده، با سهمیه امده پزشکی انسان ها را درمان می کنه."


آه واقعا دلم می خواهد بگم ریدم به این طرز فکر 

هوی تویی که کلا کارت جوک ساختن و توییتر اداره کردن هست

ممنون می شم اظهار فضل نکنی وقتی نمی دونی دامپزشکی چی هست اصلا 

خودمان یک خاکی به سرمان می کنیم با سهمیه ها

شما دخول نفرمایید با جوک های فنی فضایی تان که جا نداره

رم

تمام شد رم کردم بیا و ببین

برای همه فرستادم

دایی عمه خاله عمو فامیل

مادر پدر

دوست دشمن

 ابتدایی راهنمایی دبیرستان دانشگاه

پسر دختر

پیر جوان

مجازی حقیقی

استاد  همکار

سال بالایی سال پایینی

رزیدنت اتند فلو انترن استاژر

آبرو نماند برای من دیگه اینجا

بعد فرض کن بنده ی خجالتی که لال هست کلا

امشب عقلم را دادم رسما لولو خورد

برای کسانی که آخرین حرفم بهشان تبریک عید بود حتی

برای کسانی که حالم را به هم می زدند حتی تر



در حالی که دارم چوگان را راضی می کنم تا شنبه بچه دار بشه


شما چی کار می کنید برای من در ۹۸۷۶۵۴۳۲۱


کف و خون

یک چیزی فهمیدم بگم کف و خون قاطی می کنید!



شنبه ی هفته ی آینده ساعت ۵ و ۴۳ دقیقه و ۲۱ ثانیه؛

تنها وقتی هست که تمام اعداد کنار هم قرار می گیرند.


 ۹۸/۷/۶.۵:۴۳:۲۱


دارم دیوانه می شم. دی وا نهههههههههه

ماه مهر

یک کار خیلی قشنگی مرتکب شدم.

با کسی که صمیمی می شم، یا حالا احساس راحتی می کنم،

این مخ لعنتی م به کل بای پس می شه مختل میشه خنگ و نفهم می شه

و چرت و پرت دیگه زیاد می گم

یعنی خب فرض کن عین آدمیزاد حرف زدن که بلد نیستم

در حالت عادی که صمیمیت وجود نداره چیزی نمی گم

ولی با دوستان نزدیک وقتی حرف می زنم راحتم و از طرفی چون بلد نیستم همش گند می خوره وسط هاش


یعنی هر کس دیگری باشه موردی نداره، ولی من چون شخصیتم را محترمانه شکل دادم داخل ذهن افراد، یکهو جا می خورند وقتی خزعبل و چرت و پرت می گم و گاها شوخی می کنم

خیلی هم برایم پیش می آد

حالا اینکه چرا از حرف های بقیه جا نمی خورند و هزار جور فحش کش می خورند و جیک نمی زنند ولی صرفا با شوخی های من دلگیر می شند رو خودم نفهمیدم هنوز ولی حتما خیلی چرت می گم دیگه 


خلاصه یکی از دوستانم از چرت و پرتی که گفته بودم دلخور شده بود

که حالا چرت هم نگفتم فقط بی خود به خودش گرفته بود

آقااااا پشماااام 

رفتم برایش کادو خریدم به خاطر گندی که به بار آوردم

و تا حالا هیچ کادو خریدنی این طور به خودم هم نچسبیده بود


بهش گفتم دلم می خواد من را ببخشی و تا آخرین ذره ی ته دلت با من صاف باشه

بهش اعتراف کردم چه قدر سر بی آداب بودنم به خودم لعنت فرستادم 


اسمش ماه مهره

و ما توش از این کار ها می کنیم

و می بالیم



اینقدر خوش حالم این غرورم رو کندم انداختم دور

فقط مشکلی که هست بدون این غرورهمچنان جدی گرفته نمی شم که به درک چون واقعا این طور روح خودم راحت تره

این به نظرم به خاطر سن پایینشون هست

یکم که دوستانم بزرگ بشند

درست می شه جدی هم می گیرند من رو

الآن یکم فاز خل بازی هاشونه کورند جنتلمن نیستند :دی

ما صبر می کنیم تا بینا بشند


مثل دوران راهنمایی ه دیگه

ما موسیقی سنتی دوست داشتیم به خدا اینقدر مسخره مان می کردند به سخره می گرفتند 

حالا الآن در این سن موسیقی سنتی گوش دادن شده ارزششون در حالی که دیگه برای من یکی ارزش نیست ازش گذشتم

 الآن هر خری رد می شه از یه گوشش لطفی گوش می ده از یه گوشش علیزاده  و شجریان و فلان و فغان و این ها را نشونه ی شخصیت هم می دونه


می خوام بگم طول می کشه ولی بزرگ می شند بالاخره

یاد می گیرند دنیا بزرگ تر از روابط مسخره ای بود که ایجاد کرده بودند بزرگ تر از اکیپ شدن ها باند شدن ها دشمنی ها

و می فهمند من تو بیست سالگی هام چه قدر با همه شان فابریک برخورد می کردم و چه اصل جنسی بودم


در این لحظه خیلی با خودم حال کردم

هیچ کس در سن من دل معذرت خواهی را نداره

دیگه خیلی بخواند درست کنند می آند مجازی زیر پوستی سر حرف را باز می کنند 

در همین اشل جرئت دارند ترسو ها

حرف هاشان هیچ کدام رو در رو نیست

ولی من رفتم دست دوستم را گرفتم تو دستم و خالصانه عذرت خواهی کردم و به چشمانش هم نگاه کردم و بیشتر از اوشون خودم شاد و خوشحال و پر انرژی شدم


اصل جنستو خریدارم کیلگ

اصل وجودتو

حالا فرض کن اصلا دوست نزدیکی هم نبود ولی الآن سر همین قضیه خیلی به هم نزدیک شدیم 


سخت

بچه ها من دارم سخت ترین تصمیم عمرم رو می گیرم.

بد ترین دو راهی ایه که تا حالا سرش ایستادم.

احساس بی پناهی و بدبختی و گیجی و جنون محض می کنم. ته دلم خالیه ته چشمام خالیه تو مغزم خالیه..  فقط دلم می خواهد برگردم زمان های بچگی، وقتی بین پدر و مادرم می خوابیدم و هیچ ترسی وجود نداشت. 

انرژی بفرستید تهش  راهی که درسته را انتخاب کنم. یا انرژی بفرستید راهی که انتخاب می کنم تهش درست باشه.


Autumn day

خب دیگه شب گریه کردن با ترک روز پاییزی اولافوره.


می دونید دیگه، علاقه ی زیادی به برگ درختان سبز (در نظر هوشیار هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار) و جمع کردن کلکسیون دارم. 


چند وقت پیش، نگهبان دم در، یک نگاه به برگ زرده ی  داخل ماشین انداخت گفت:

"پاییز چه قدر زود اومده داخل ماشینت..."

خواستم بگم هه تازه از قلبم خبر نداری.

نگفتم..


راستیتش،

از حجم احساسات خودم، خسته ام.

بیش از حد یک انسان نرم، بیش از حده.

بیش از حد، بیش از حده.


یادمه تو اپیزودی که می خواستند طلسم رینمن اولترا (Rhineman Ultra)رو اجرا کنند،

احساساتشون رو می کردند داخل شیشه ی احساس. (bottle of emotion)

و بعد بدون اون کلی قوی تر می شدند. تمرکز می کردند روی اجرای طلسم.


بطری احساس. دقیقا چیزیه که من بهش نیاز دارم تا بعدش بتونم روی چیزی که بقیه اسمش رو می گذارند زندگی تمرکز کنم.

خسته شدم. از این حالت اگزاجره ی احساسات مسخره ی پوچ بی هدف به درک واصل شده ی خودم به ستوه آمدم. انرژی وحشتناکی از من می گیره. احساس به پدر.. احساس به مادر.. احساس به ایزوفاگوس.. احساس به فامیل.. احساس به گدا.. احساس به باغبان پارک.. احساس به راننده ی خط فلان.. احساس به استاد ها.. احساس به بیمار ها.. احساس به مرده ها.. احساس به دوستا.. احساس به شماها.. احساس به گذشته.. احساس به حیوانات.. احساس به درختا.. احساس به ساختمان ها.. احساس به نور.. احساس به خودم..  احساس به فلان لحظه ی ده قرن پیش که گویا فقط من یک نفر تو دنیا سگ نگهبان وفادارشم.. اصلا احساس به هر نقطه ی مسخره ای که روی کره ی زمین وجود داره.  این چیه! من نمی خواهم این طور باشم. 


ولی باید بطری احساس را بعد مدتی دوباره سر کشید. لاجرم. وگرنه تبدیل می شوی به یک تکه سنگ بی احساس. هرچه دیرتر سر بکشی اش، هجوم آن ها قوی تر خواهد بود.


و کیو.. 

همانی بود که سر کشیدن بطری احساس همیشه مجنونش می کرد. بقیه مانیاک می شدند. سرمست می شدند. گریه می کردند.  کیو فقط دیوانه می شد و فرار می کرد. از همه.


و می دانی کیلگ، عزیزم،

تک تک لحظه های زندگی من، تکرار ناگزیر فاز کیو کلدواتری بود که همین الآن بطری احساسش را سر کشیده است، تا ته، یک نفس.


می دونی از چی حرف می زنم؟ از خود احساس. خالص صد درصدش. از همینی که مطمئنی هیشکی مثل تو در اون مسیر درکش نکرده تا حالا.

و نمی تونم. فهمیدی؟ نمی تونم دیگه.


دوست ندارم جلو بره. بریم. دوست دارم فریز بشیم از بیخ.


خیلی مسخره ست که در حال حاضر توقف در زمان تنها آرزویی هست که می تونم متصور بشم. توقف کامل. در زمان. سکون ابدی.

چون دیگه جا ندارم. دیگه جا برای احساس بیشتری تو وجود من باقی نمونده. مثل یک دفترچه س که اول هاشو اینقدر گشاد گشاد نوشتی که حالا که به برگ های آخر رسیدی داری زور می زنی همه ی خط ها رو با دست خط سوسکی پر کنی تا بیشتر جا باشه. 

حسش می کنم. اینکه دیگه جا نداره رو حس می کنم. یک خط باقی مونده از دفترچه. و چیزی که از محیط به من تزریق می شه در حد یه مقاله ی فول تکسته که نمی تونم بنویسمش. حاشیه های دفترچه هم جواب نمی دند. و برای همین دارم همه چیز فراموش می کنم اصلا. چون هر چیز کوچیکی اون قدر از نظر من یک نفر موضوع احساساتی  و ارزشمندی بود که وقتی دیدم جا نیست برای نوشتنش ترجیح دادم همه چیز یادم بره از بیخ. همه برای یکی.


دیگه دوست ندارم خاطره ی بیشتری داشته باشم. از هیچ کی. از هیچ چی. بسمه.


گل محمدی روی حلوا

سوالی که از شما دارم اینه،

غنچه ی خشک شده ی گل محمدی که روی حلوا می گذارند، خوردنیه؟ یا تزئینیه؟

اگر تزئینیه یعنی باید بندازیمش دور بعد خوردن حلوا؟

اگر خوردنیه چرا  تلخ بود داخلش هم قهوه ای شده بود؟

اونجاتون

خب بیایید رو راست باشیم، ترجیح می دم ثبتش کنم تا هر زمان که اینجا می نویسم. یه سیره که ثبت شدنش بهتر از نشدنشه.

شاید یک روز اینجانب کیس منتخب تحقیق آدم فضایی ها باشم، و دوست دارم در مورد این ابر اژدهای وب نویس اطلاعاتشون کامل باشه. هر چی شد هم مثل کیس هایی که تو مورنینگ می آند می خونند و یهو ول می شه که پرونده ناقص بود نباشه. یه کیس ریپورت کامل و تمام عیار می شوم. :))))))


والا دچار کمبود حافظه شدم. نه گذرا و مقطعی. تقریبا پایدار. پیش رونده. سرعت زیاد.

خودم از کی فهمیدم؟ از تقریبا بهمن  اسفند پارسال. 

این را می دونم که آلزایمر جوانان زیاد نداریم، ولی این موضوع رو اعصابمه. یکم ترسناکه خب؟

نه رو راست باشیم زیاد از حد ترسناکه.

من به اجسام خیره می شم و نمی تونم بیان کنم که چه کوفتی هستند.

رانندگی می کنم نمی دونم کجا داشتم می رفتم. ماشینم یه روز در میون گم می شه و هفت تا کوچه رو می گردم تا ببینم کجا پارک زدم!

من چهره ی آشنا در حد ایزوفاگوس می بینم و مغزم قلقلک داده می شه ولی نمی دونم کیه و اسمش چیه. 

من واقعا می ترسم روزی بیاد که چهره ی اعضای خانواده ام رو هم نتونم بشناسم دیگه. 

خودم رو تو آینه ببینم و ندونم کیه!

تازه خود همین ترس از فراموشی بد تر از همه چیز هول و عصبی ام می کنه و فراموش زده تر می شم. جنبه ی روانی اش هم هست.


می دونی چی شد؟

یکی از افتضاح ترین هاش امروز بود. 

به مریض گفتم پس شما تو چیزت درد داری.

اومدم شرح حال بنویسم که مریض تو چیزش درد داره.. 

آقا نمی تونستم بنویسم!

بعد گفتم آره همونجایی که توش درد داری، کجات می شد؟

نشون داد. 

سعی کردم دوباره بنویسم کجاشه، بلد نبودم! خداوکیلی داشتم پر پر می زدم اون وسط.

تهش ازش پرسیدم گفتم خب چی بهش می گی؟ کجاته اینجا؟ اسمش چیه.

گفت مگه نمی بینی. ایناها.

تهش کلییی زور زدم معادل انگلیسی کلمه آمد در ذهنم.

روی کاغذ نوشتم :"بیمار در ناحیه ی elbow دچار تندرنس بدون التهاب و قرمزی می باشد."

در حالی که هنوز نمی دونستم به اونجاش به فارسی چی می گیم!

الآن بالاخره آمدم داخل گوگل ترنسلیت زدم، انگلیسی به فارسی،

برام آورده آرنج.

تازه فهمیدم که به اونجاش آرنج می گیم.

حال به هم زن.


تازه نیستی ببینی مشت مشت مویز هایی که از ترس صبح ها می چپونم دهانم چه مزه ای می ده. طعم گس ترس که زیر آرواره ت شیرین می شه.


مشورت هم گرفتم از مادرم  اتفاقا. گفتم آقا عرضم به حضورت من چهره ی دوستای نزدیکم رو یادم نمی آد. چهره که یادم می آد، درجا اسمش می پره. کلمه های بدیهی رو نمی تونم بگم. 

برگشتن گفتند استرس دارید.گفت خودش هم یک مدت که داغون بود این شکلی بوده.


خلاصه برام شرح داده شد از اینکه گاهی در مواردی مغز آدمیزاد این قدر بهش سخت می گذره که نمی تونه یک موضوعی رو بپذیره.

کلی زور می زنه و وقتی نهایتا به این نتیجه می رسه موضوع براش قابل حل نیست، 

می زنه شیفت دلیت می کنه کل خاطرات اون دوران رو به همراه اون یک خاطره رو.

که فقط یادش بره راحت شه.

این هم از روی هوشمندی ش هست. یک جور واکنش دفاعی اسمش رو بگذاریم.

خوشم اومد خلاصه از این توجیهات. مغز موجود باهوشیه. قشنگ نیست؟!!

فقط نکته اینه که می ترسم مغزم صلاح ببینه کل اطلاعات رو شیفت دلیت کنه از بیخ!

خلاصه فهمیدید؟ به مغز مبارک بنده داره شدیدا سخت می گذره! :)))))))))


درمانش هم اینه که رها کنی. بی خیال باشی.

در حالی که والا همه از حجم بی خیالی من به ستوه آمدند. یعنی  زیاد می شنوم که درباره ی من از لفظ خونسرد و بی خیال استفاده شده.

می خوام ببینم خونسردتر از این بشم، یک وقت سکته نکنند اطرافیان؟


خلاصه آره ازین دردا.

اونجاتون.


نوشتمش که اگه دیگه نیومدم بدونید یوزر پسورد وبلاگ را هم فراموش کردم.

ولی قبل اینکه فراموشتون کنم بهتون می گم اینجا رو خیلی دوست داشتم حتی اگه دیگه یادم نیادش.


بابا تهش فوقش می شه مثل آلیس در سرزمین عجایب فکر می کنی تو خواب بودی.هوم؟ اون قدر ها هم پایان دارکی نیست. کام آن! کیپ کالم سوئیت هارت. اصلا کل دنیا را هم فراموش کنی. می خوام ببینم مهمه؟ به درک. لیاقت به یاد موندن ندارند.


پ.ن. دوازدهمه؟ تولد غفی ئه! غفی یحتمل منو دیگه یادش نمی آد چون خیلی گذشته، ولی هنوزم دیوانه وار دوسش دارم. زیاد.

اون تیکه ی شاد و شنگول و کول و پر امیدی که ازم می بینید اینجا؟ اونو دقیقا مدیون غفی ام. از اون تقلیدشو می کنم همیشه.

تولد کسانی که یک تکه از وجودمان را شکل دادند را هرگز فراموش نمی کنیم.

کُمپِرِس

کثافتی شده ام که مپرس..

من این همه نیَم!

و خواب، یکتا آرام بخش جانان

از زمانی که پست قبل رو انداختم اینجا خوابیدم تا خود الآن.

حس می کنم سه روزی گذشته،

و احساساتم خیلی کم رنگ شده.

آب بندی شدم ظاهرا.

این مخم قاطی کرده بود ها.

یعنی واقعا مدرکم رو که بگیرم برای هر مرضی علاوه بر دارو،  یه خواب اضافه هم تجویز می زنم.

خواب همه چیز رو درمان می کنه. آنستلی.

شاید خیلی از کسانی که زدن خودشون رو کشتند، از معجزه ی خواب خبر نداشتن. شاید اگر فقط یه دیازپام می خوردند و دو ساعت می خوابیدند، الآن خیلی چیز ها براشون فرق می کرد.


الآن باز تبدیل شدم به همان همیشگی. 

یه گولّه ی امید که دست و پا در آورده و کلی انرژی داره و فقط سفیدی ها را می بینه.



به طریقی هر کس

اگر ازمن بپرسند علم وبلاگم رو برای چی هنوز بالا نگه داشتم با این وضع،

می گم فقط واسه روزی مثل امروز.


یه غربته و یه پناه آوردن به وبلاگش دیگه.. اهل دلاش می دونن چی می گُم. نیست؟

همین که تو تاریک ترین نقطه، یه چیزی رو داری بهش دست بندازی، همین که مثل یه سوراخ موشه که زخم خورده بخزی توش و کسی کارت نداشته باشه تا ذره ذره خون زخمت بند بیاد، همین که مثل متکاست واسه جیغ کشیدن موقع درد، مثل نرمه ی دسته واسه گاز گرفتن موقع آمپول، مثل گرمای زیر پتوعه وسط یه بوران خانمان سوز، اینا خودش خیلیه.

والا دو ساعته دارم ریفرش می زنم اینجا باز بشه.

آره خب ما غربتی ها این شکلی ایم.


می خواستم این شعر رو بنویسم:


هرکس به طریقی دل ما می شکند

دیوانه جدا، دوست جدا می شکند

دیوانه اگر می شکند حرفی نیست

من در عجبم دوست چرا می شکند...

و همین. 

دلم شیکسّه،

بدم شیکسّه.

می دونی کیلگ خب من از اولش هم یک مشکل هایی داشتم خودم هم اینو می فهمیدم،

خب خیلی زور می زنم همه چیز درست بشه بیاد رو روال شاد باشم،

به جرئت می گم هیچ کس به اندازه ی من نمک و مسخره و هر هر خنده نبوده این اواخر.

زور می زنم به خودم القا کنم چیزی نیست از پسش بر می آم و تو زندگی برم جلو،

ولی روزهایی مثل امروز،

مخم دیگه نمی کشه چون به نتیجه می رسه از پسش بر نمی آم.

شت. من. واقعا. از. پسش. بر. نمی آم.


رقت انگیز، 

و 

قابل ترحمه وضعیتم.


حس آرتوری رو دارم که موردرد زل زد تو چشم هاش چاقو فرو کرد تو شیکمش.

یا مصطفی ای که سلطان سلیمان دستور قتلش رو داد.


اگر شما حسی که من الآن دارم رو زیر زبونتون تجربه می کردید،

واسه یه دقیقه هم که شده با اطرافیانتون مهربون تر برخورد می کردید.


من خراشیده شدم. بدجور. همیشه. توسط عزیز ترین ها. و خواستنی ترین ها. این رو هیچ وقت نتونستم تغییر بدهم. 

مشکل سطح انتظاراتم نبود. 

فقط دنیا اون اتوپیای تمام عیاری که من فکر می کنم نیست.

دنیا خالص نیست. 

تا آخرش فقط خودتی و خودت و خنجری که زیر لباسته.

تنهایی. بفهم. 

وقتش که رسید، با خنجرت گردن همه رو باید پاره کنی و دهنت رو بذاری رو شاهرگشون و مک بزنی. 

زندگی اینه و قانونش هم همینه. 


اینجا


"اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت میبرد محو طبیعت میشود، کمتر سخت میگیرد میبخشد، میخندد، میخنداند و با خودش در یک صلح درونیست او نه بی مشکل است نه شیرین عقل او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را میداند او یاد گرفته است که لحظه به لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد."


شما نبودید از نزدیک ببینید این مدت رو، ولی من واقعا پاراگراف بالا شدم

و بازم درست نشد.

حداقلش اینه که لحظه ی الآن جوون ترین حالت بقیه ی عمرمه. به کفشم؟


مک بزن لعنتی. مک بزن. چیزی نیست. خونه!