Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ستاره ها را هم بر شکمم قرار دهید

اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار بدهند، آنگاه خواهم توانست دست راست خود را از دست چپم تشخیص بدهم.

no man land

یادش به خیر،

یادم رفته بود...

حس تکپر بودن. 

حس حکومت کردن.

حس غرور. غرور با دوزاژ بالا. 

حس لاله ی سرخِ صحراییِ مزرعه ی طلاییِ گندم بودن.



در جهان جواب دو چیز را باید با خون داد: اشتباه، و خیانت.

جمله ی بالا جمله ای بی ربط به موضوع پست و از عمو جان هیتلر است که بنده وقتی خواستم کاملش کنم، بخش خیانتش را درست کامل کردم. 

من با عمویم اشتراکاتی دارم به هر حال.

سلامتی چش قرمزا

هوووووف

رسید مژده که آمد ریدمانی جدید

حاجی دیگه واقعا پشمام با این تبلیغات بلاگ اسکای

ذره ذره می کنه فرو جا باز کنه


مطالب پیشنهادی:

اطلاعات و مشخصات فنی هیوندا آزرای جدید

جذابترین روش خانگی برای از بین بردن چین وچروک صورت

این اپ رو نصب کن، تماس تصویری سریع و رایگان با دوستات بگیر!

روشی محبوب و خانگی برای رفع سریع چین و چروک صورت

تو این اپ ثبت نام کن،مانتو تابستانه را درتهران ارزان‌تر از همه جا بخر!

پول نداری مو بکاری؟ اینجا ثبت‌نام کن قسطی موهاتو بکار!!


قالبی که پنج ساله عوضش نکردم، با افتخار بهش پایبند موندم تا خرخره  تمام تار و پود وبلاگم بود، با تمام وجودم می خواستمش باهاش عشق می کردم رو ازم گرفتی،

تبلیغاتم می ذاری؟ با کادر اندازه بیلبورد های همت؟ وسط نوشته هام؟ بین هشتگ هام؟ 

وات دا فاک حاجی وات دا فاک آروم یواش تر درد داره 

مخصوصا واسه من هایی که تغییرات رو هیچ بر نمی تابند...

ببین منو، می دونستی  من شب آخر هر بخش می شینم بغض و گریه می کنم که لعنت تف بهش چرا داره تمام می شه من عادت کردم نمی تونم دوباره شروع کنم؟

بعد تو اینجوری سیخم می کنی؟

من اینجوری بودم که پناه آوردم به وبلاگ 

چون تو دنیای آدم های خو گیرنده با تغییرات جایی واسه منی که هنوز پونز اول دبستان عبدی رو یادگاری نگه داشتم وجود نداشت

من این جنس آدمی بودم

اون وخ تو اینجوری باهام تا می کنی بی مرام 

این رسمش نیست حاجی

رسمش نیست



Time mosquitos

ای کاش تمام وقت علافای ایران به مدت یک روز مال من بود.

فقط یک روز.

زیگما وقت کسایی که قراره فرداشان رو علافی کنند.

کسایی که قراره عین آدم استفاده نکنند.

نق بزنند.

خودکشی کنند.

اینستاگرام لایک کنند.

فقط یک روزشون. 

وقت گدا هایی که جعبه به دست گوشه ی خیابون افتادن.

وقت آدم هایی که قراره زیاد خواب باشند فردا.

وقت آدم های پیر.

وقت آدم های حراف.

وقت هم سن ایزوفاگوس های گیم نت برو.

وقت کسانی که قراره در ترافیک تهران بمانند.


وقت لامصب خیلی کمه.


اینجور له له زدن برای وقت، خودش اصل نامردیه.

به طرز تکپرانه ای معتقدم بهتر از خودشان می توانستم از  وقتشان استفاده کنم.

آه.

تف بهش.

در راه رقص پا ها

در صف پمپ بنزین بودم. نیم ساعت حدودا.

تمام مدت خیره شده بودم به دو خواهری که در صندلی عقب مزدا تری ای که جلوی من بود در حال بازی بودند.

می دانی چه کار می کردند؟

خوابیده بودند روی صندلی،

پاها را پرتاب کرده بودند هوا.

و ما هم اینور در پشت صحنه آهنگ زاز را داشتیم که عجیب با رقص پای دو دختر هم خوانی داشت.

با چنان شوری پاهایشان را تکان می دادند که گویی هر کدام یک بالرین معروف هستند و سعی در شکست دادن حریف دارند.

من تا آخرین لحظه قیافه ی دختر ها را ندیدم و تمام ویویی که داشتم یک جنگ تمام عیار بین چهار لنگ پا بود، منتها حس کردم که وحشت ناک دارد بهشان خوش می گذرد. انگار نه انگار که نیم ساعت هست سر و ته اند و لنگ در هوا. یکی طرف چپ... یکی طرف راست...

یک آن ویروس خل گری ام عود کرد که از پراید پیاده شوم بروم درب مزدا را باز کنم بهشان بگویم هی بچه ها بچه ها منم بازی؟ من هم می خواهم لنگ هایم را به نشانه ی اعتراض به وضع تخماتیک هستی و دنیای آدم بزرگ ها در هوا پرتاب کنم و بکوبم و فارغ باشم. 

اصلا شما از کجا می دانید شاید لنگ از اولش برای پرتاب کردن در هوا آفریده شده و ما ها اشتباهی استفاده می کنیم. 


تهش با خودم گفتم امروز ارزش هرچه را نداشت، این یک صحنه اش ناب بود. چهار لنگ رقصان، در هوای چهل درجه، پشت شیشه ی مزدا تری. مگر چند نفر در روز چنین  صحنه ای شکار می کنند؟

منتها بله درست است. من در این سن هیچ کسی را ندارم که باهاش لنگ بازی کنم که حقیقتی بس تلخ است. هرچی این رفیق رفقایمان بزرگ تر می شوند ما بچه تر.روز به روز بیشتر حس می کنم که دنیایم دارد فاصله می گیرد از دوست موست هایم. هیچ چیزمان به آدم نمی ماند. حتی هوس هایمان. می دانی حیوانکی ها هر کدامشان تا یک جایی از بار بچگی من را به دوش می کشند ها ولی بعد مدتی برایشان خسته کننده می شود و این کودک درون من همچنان غان و غون می کند و خاموش نمی شود.


اصلا همین فردا می روم جلوی مگوریوم (استاد سلطان قلب ها) سر و ته می شوم، وسط بخش لنگ هایم را پرت می کنم در هوا، و می گویم:"استااااد دو  دقیقه مریض ها را ولش، حالش را داری لنگ بازی کنیم؟ دیروز از دو تا بچه یاد گرفتم.." حتم دارم مگوریوم جواب رد نخواهد داد. آخر او پایه ترین استاد است..


به تخمم






پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

دوباره می سازم، آسمان آبی را

کنار می زنم از متن، پرده ی شب را

که جیک جیک کند صبحِ آفتابی را

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که ترس، منتظر هیچکس نخواهد بود

که تا ابد می خوابیم روی بالش ابر

که سرنوشت من و تو قفس نخواهد بود

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که جیک جیک کند مثل یک پرنده ی شاد

نترسد از صیّاد و شکارچی چونکه

تفنگ های قدیمی شکوفه خواهد داد!

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که اسم حذف شده در کتاب، «شلّیک» است!

که آب و دانه زیاد است مثل آزادی

که صادقانه بگویم: بهار نزدیک است

 

پرنده کرد نگاهی به خنده ی روباه

پرنده کرد نگاهی به چشمِ موذیِ مار

پرنده کرد نگاهی به میله های قفس

پرنده کرد نگاهی به حرکت کفتار

 

پرنده کرد نگاهی به لاشه ی جفتش

پرنده کرد نگاهی به خونِ روی پرش

پرنده کرد نگاهی به بال کوچک خود

غم بزرگ... و تنهاییِ بزرگترش!

 

جهان مسخره ای که عقب، جلو می رفت

پرنده آویزان بود، از طناب کلفت

نگاه کرد به تخم شکسته اش سرِ میز

پرنده گفت: به تخمم... و هیچ چیز نگفت...

 

این شعر کشته داده. بلیو می. خیلی دوسش دارم.
دوست دارم یه صبح تا شب تنهایی بشینم با یه بشر که سلیقه ش به من می خوره این رو هی بخونیم، هی بخونیم، هی بخونیم.
از نظر علمی هم که می دونید دیگه این هی خوندنه باعث می شه هورمون های شادی آور و لذت بخش اثرشون بیشتر بشه. مثلا لذتی که تو چرخه ی ۱۰۰۰ م به انسان می دهد اصلا برابر نیست با لذت چرخه ی اول.
عموما خسته که می شم اینو می خونم.
ازین فازا که عح هیچ کدومتون هیچی نمی فهمید ولم کنید در عزلت خودم بمیرم.
نمی دونم تا الآن چند بار خوندمش ولی فکر کنم بالای دویست تا باشه.
یا مثلا چند وقت پیش شدیدا نیاز داشتم به چیزی نخندم و صورتم پوکر فیس باشه.
بالا سر مریض رو به موت شروع کرده بودم اینو می خوندم که خنده ام نگیره. 

بالای سر همین کلاغ هم داشتم می خواندم. 
که همسایه مان آمد تو. من در مسیر دیدش بودم و داشتم بالا سر یه کپه ی سیاه (چیزی که از دور به نظر می آد) داخل حیات زمزمه می کردم و یک ساک غول هم دستم بود. یعنی می خوام بگم یکم به فضای فیلمی آنابل نزدیک بود شرایط.
همسایه داشت می آمد نزدیک،
ولی من به خاطر رعایت هنجار هم که شده دلم نخواست شعر خوندنم رو قطع کنم و چشم از سوژه م بگیرم حالا چون همسایه آمده داره با چشم های ناباورانه و حالت وات دا فاک نگاهم می کنه.
اون حالی که اون لحظه داشتم برام ارزشمند تر از وجهه ی اجتماعی م پیش همسایه ی طبقه ی سه (شایدم چهار - آره درست فهمیدین من همسایه ی طبقه ی سه از چهار را هم نمی شناسم و گور لقش مهم نیست هیچ وقت تو این چیزا خوب نبودم) بود.
شعرم که تموم شد، سرم را بالاخره آوردم بالا.
گفتم سلام.
گفت سلام.
رفت..

و قسم به محدودیت های جدید اسکای. بگم یک ساعت بود داشتم ور می رفتم عکسم رو عمودی آپلود کنم نه افقی. 
تهش گفتم لعنت بهش حوصله ی مسخره بازیای قالب جدید رو ندارم دیگه نمی کشم، آیم فاکینگ عه پروگرامر و زدم کدشو در آوردم چسبوندم این زیر و عکسم درست شد. عمودیه. احساسش عمودی منتقل می شه. نه افقی..

فقط اون بیت "نترسد از صیاد و شکارچی چونکه" ای کاش وزنش درست بود. از هر دویست باری که شعر رو خوندم سیصد بار این آرزو رو کردم. لامصب سخته براش وزن کردن وقتی اینقدر خفنه؟

هیچ احساسی نداشتم. خیلی سنگ شدم. کمترین احساسی نداشتم. همین رو دو سال پیش بهم نشان می دادی تا یک هفته براش عزاداری می گرفتم. الآن همه چیز عوض شده ولی.. بالا سرش بودم. احساساتم رو بیل می زدم. حسی نبود. خالی. تهی. مجموعه صفر. البته مجموعه صفر و تهی برابر نیستن ولی خب مفهومو می رسانه.

ما رو مار

این شانس ما رو مار گزیده.

به خدا ..

بعد سه چهار سال با چند تا دوستای قدیمی رفتیم دیدار داشته باشیم،

زااااارت استاد بهداشت جلوم سبز شد!

هر استادی هم نه، استادی که مادرم رو می شناسه، خودمو. ده بار ازم تعریف داده، پیش همه چپ و راست من رو بزرگ می کنه، پیگیر کار هام هست، در این حد که می آد بهم می گه دکتر من اسمت رو فلان جا دیدم فعالیت کرده بودی آفرین، براش تبریک روز استاد می فرستم و این حجم از روابط..

یعنی بگم یک استاد هست که درست حسابی من رو می شناخت و خودجوش دوستم داشت، همین بود.


و من به آکوارد ترین حالت ممکن برخورد کردم. افتضاح. گند. روابط اجتماعی زیر خط فقر.

اول که مغزم قاطی کرده بود که این کیه. 

بعد از ده سال که بالاخره مغز مبارکم شناسایی کرد، اینقدر خجالت کشیدم و سرخ و سفید و زرد و سبز و بنفش شدم که هیچی.چشمام هم که یا رو زمین بود یا تو آسمون. موندم چه طور شناختم اصلا!

تهش نهایت احترامی که گذاشتم این بود که دست بر قلب فرمودم سلام خانم دکتر خوب هستید و بدون اینکه ذره ای برم نزدیک تر یا تغییر جهت بدم، فرار نمودم. 

بعد هم طبیعتا آب شدم رفتم داخل زمین.

اینقدر پنیک اتک کرده بودم، دوستم می گفت بنده خدا هیچی نیست آروووم آرووووم هوووش حیوان حالا خوبه ماییم باهات کس دیگه ای نیست از چی هول کردی.

کلی باهام شوخی کردند سر این قضیه که حالم خوب بشه ولی اینقدر اعصابم به هم ریخت کلا رم کردم تا آخرش، کوفت اون حیوانکی ها هم شد.

حس وقتایی رو داشتم که مامانم دم امتحان ترم برام کتاب خوندن رو غدغن می کرد و کتاب داستان رو می گذاشتم لای جزوه و وقتی کسی می اومد داخل اتاق طوری هول می کردم که هرکی بود فکر می کرد مثلا دارم رمان پورنی چیزی می خونم با اون ریخت و قیافه!


حالا اینم نگم که در اصل ما مچ استاد رو گرفتیم. فکر کنم استاد مجرده و تا جایی که رویت شد، داشتند قدم قدم زنان به همراه یک نفر به خصوصی طی المسیر می کردند که واقعا به من چه. چون من فعلا حجم برقراری روابط اجتماعی م رو می خوام از پهنا ده دور تو حلقوم خودم فرو کنم تا آرام بشم.


کیلگ خر! به چشمانت بیاموز استاد ها هم پارک می روند.


حالا اون کسی که از دوی دبیرستان منتظرشم ببینمش رو هیچ وقت دیگه تو خیابون ندیدم. این یه استاد که نباید تو وضعیت نا متعارف شخمی ما رو می دید، دید. چه دنیایی شده.

یه چیکه آبرو داشتیم. اینم از این.


اُلاف

بعد ده سال به این نتیجه رسیدم که پدرم خود کنت الافه و دیگه ازین به بعد یه جور دیگه دوستش دارم.

هی تو خونه می بینمش با خودم می گم عخیییی عخییییییی این  واقعنی خود اُلافهههه و بعد تو دل خودم نهانی قربان صدقه اش می رم که هیچ خبر نداره.

از اون ور مادرم که هیچی اصلا، با روپوش سفید می بینمش احساس محبت غیر قابل درکی در وجودم رخنه می کنه. امروز سر این قضیه که یکی از مریض هاش بهش ابراز محبت کرده بود براش کادو آورده بود اعصابم خورد شد و واضحا حسادتم برد که به چه حقی، من بچه تم این یارو خیلی غلط کرده بیجا کرده واست کادو می آره باهات عکسم می گیره!


فکر کنم اکسی توسین خونم شدید زده بالا خل و چل شدم، به هر کی از جلو چشمام رد می شه قلب ساطع می کنم بی دلیل. یعنی به ریش مرلین این شکلی شدم که انگار همین امشب فهمیدم مامان بابا دارم.

نیستید برخوردم با اساتید رو ببینید. با کادر بیمارستان.با دوستام. با...  اصلا یه وعضی!

می تونید از اخلاق خوبم سوء استفاده کنید. ستاره ی هالی..

در حال حاضر دنیا یک گلوله ی سپید درخشان است... و من روز خیلی افتضاحی داشتم. افتضاح تر از افتضاح. ولی با این دید دارم تموم می کنم امشبم رو. البته تمام که نه. تمام یعنی تازه می خوام برم داخل رخت خواب مشق و تکلیف های شبانگاهی م را انجام بدم. اسیر شدیما با این بیمارستان..

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

نشسته بودیم بغل هم. خیلی یهویی خیره شد بهم و گفت یه چیز بگم ناراحت نمی شی کیلگ؟ خندیدم، گفتم بگو. دستشو برد لای موهام. چیلیک. از اولین موی سفیدم عکس گرفت..

بچه ها من زود پیر شدم. 

با وجودی که فازم هم همیشه ادا پیر ها رو در آوردن بود، بازم زود پیر شدم.

آخه لعنتی من فقط ۲۲ سالم بود. فقط ۲۲!!

یه سری چیزا رو فکر نمی کردم هیچ وقت مال من باشه. اتفاقا به همه ش هم گرفتار شدم. 

اولین موی سفیدم رو دیدم، بدون اینکه یک سری از اولین هام رو تجربه کرده باشم.

تا همین لحظه هیچ وقت واقعا جدی به سفید شدن موهام فکر نکرده بودم. هیچ وقت. هیچ وقت خودم رو پیر تصور نکرده بودم.

گفتم نه بابا لامصب این تلالو نوره. نور زده تو مو هام..

نور زده تو موهام.

نور زده تو موهام...

و غش غش خندیدم. 

هر کی ندونه، منو و تو که می دونیم چی موهاتو سفید کرد لعنتی. کیلگ.



 ز سری، موی سپیدی روئیدخنده‌ها کرد بر او موی سیاه 
 که چرا در صف ما بنشستیتو ز یک راهی و ما از یک راه 
 گفت من با تو عبث ننشستمبنشاندند مرا خواه نخواه 
 گه روئیدن من بود امروزگل تقدیر نروید بیگاه 
 رهرو راه قضا و قدرمراهم این بود، نبودم گمراه 
 قاصد پیریم، از دیدن مناین یکی گفت دریغ، آن یک آه 
 خرمن هستی خود کرد دروهر که بر خوشه‌ی من کرد نگاه 
 سپهی بود جوانی که شکستپیری امروز برانگیخت سپاه 
 رست چون موی سیه، موی سپیدچه خبر داشت که دارند اکراه 
 رنگ بالای سیه بسیار استنیستی از خم تقدیر آگاه 
 گه سیه رنگ کند، گاه سفیدرنگرز اوست، مرا چیست گناه 
 چو تو، یکروز سیه بودم وخوشسیهی گشت سپیدی ناگاه 
 تو هم ایدوست چو من خواهی شدباش یکروز بر این قصه گواه 
 هر چه دانی، بمن امروز بخندتا که چون من کندت هفته و ماه 
 از سپید و سیه و زشت و نکوهر چه هستیم، تباهیم تباه 
 قصه خویش دراز از چه کنیموقت بیگه شد و فرصت کوتاه

Lincoln

شرط می بندم تا حالا هیچ کدومتون آبراهام لینکلن رو درست و آدمیزادانه تلفظ نکردید و "ل" ش رو می خوردید.

یه درصد فرض کن من فامیلم لینکلن بود. زمین و زمان رو به هم می دوختم که با این حجم وسواس:


+ موقع مصاحبه: بنویسید لینکلن. لام داره وسطش. بنویسید لینکلللللللن. ولی وقتی تلفظ می کنند لام می افته. لینکن نیستم. 

+ پشت میکروفون: من لینکلنم! لینکلللن. یادتون نره با لام تلفظ کنید وقتی می خواهید صدا بزنید.

+ تو کارگروهی: بچه ها صفحه ی اسم اعضای گروه پاورپوینت رو کی درست می کنه؟ لینکللللن ها. لینکلن.

+ سر کلاس: -لینکن حاضره؟ -استاد لینکللللللن! لینکلللللن حاضرم.


تفاوتش با فامیل الآنم اینه که لینکلن رو حتی خودم هم آدمیزادانه نمی تونم تلفظ کنم. نمی چرخه در دهان. باز مرحبا به فامیل صعب العبور خودمون.

Su-su-su-summertime

Kiss me hard before you go

...Summertime sadness


Think I'll miss you forever

...Like the stars miss the sun in the morning sky


Kiss me hard before you go

...Summertime sadness


چون شرح حس و حال منه نسبت به این تابستان. نه اینکه صرفا بخوام متن یه آهنگ رو باز نشر بدم.
چون دوست دارم دفن بشم توش. 
چون منم. چون منه.
چون نتونستم بنویسم،
و باز نشر دادن جمله ی "ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس" کمترین کار شخماتیکیه که در مقابل احساسم می تونم انجام بدم بدون اینکه حس کنم با پشت هم چیدن واژه هام دارم دوباره از بیخ گند احساساتم را در می آرم.

چون دلتنگش می شم،،،،،،،،،
طوری که ستاره ها دلتنگ خورشید صبحگاهی می شند.

بیست و دو سالگی م رو دوست داشتم. دارم.

"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"
"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"
"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"

سنگ چین فیروزه ای

وات دا فاک

این چیه دیگه

نخواهیم هم بریم مجبورمون می کنند

آقا من نمی تونم با این کار کنم تمام روح و روانم را بهم می ریزه

چه جوری درست می شه دکمه غلط کردم نداره

اینو بفهم لعنتی من اگه قرار بود قالب عوض کنم تو پنج سال گذشته می کردم


"از در ریدمان

از دیوار ریدمان

از پنجره ریدمان

از سقف وبلاگ هم ریدمان

چکه می زند

چه ریدمان در ریدمانی ست دنیا

مثل چرخه ی آب

شاهد تبدیل تدریجی فرم های مختلفی از ریدمان به یکدیگر هستیم

عه کف دست هایم را نگاه کن

ریدمان فواره می زند"


و امروز تولد توست، اگرچه دور، اگرچه دیر

عح دیدی چی شد

دی روز نوزدهم خرداد تولد پنج سالگی وبلاگ من بود!

از خیلی قبل تر تصمیمم بود تو این تاریخ خداحافظی کنم ازینجا -وقتی که سنش دقیقا رنده و عدد قابل قبول گنده ای هم هست-، حواسم پرت شد یادم رفت منتها.

البته چون خداحافظی کار سختی بود قرار بود بیام وانمود کنم که یادم رفته، ولی واقعنی یادم رفت!


پیس. بخشی از عنوان وام گرفته از آهنگ بهنام صفوی:

"

تو دیگه رفتی ازینجا،

اگر چه دور...

اگر چه دیر...

زنده ام با عطر یاد تو،

تو این اتاقک دلگیر..............

"


.:. اگه عمری بود و بازم نوشتیم، از سال بعد دیگه نمی شه با یه دست سنشو نشون داد.


پ.ن. سخنی حرفی؟ با رعایت آداب وارده، (لامصبا) من دارم می رمااااااااااا!!!

هسته های گوجه فرنگی

من باب ابراز ارادت به هسته های گوجه فرنگی!

حس می کنم بهشان بی توجهی شده.

برای همین پستش می کنم تا در چشم باشد.

شاید که به این نازنین های کوچک خوش مزه توجه بنمایید.

کیس پرانی

هوم. 

ناراحتم باو،

سرم اینقدر شلوغ شده،

نمی تونم به پروژه های جدیدی که بهم پیشنهاد می شه بپیوندم.

یعنی من از بچگی خودم هم یک آدمی بودم که اگر توانم صد بود تا دویست خودم را زیر بار کار و پروژه و جشنواره و فراخوان و ژیگول بیگول بازی دفن می کردم. کلا از درگیر بودن خوشم می آد دیگه،

چون بسیار دوست دارم دورم همیشه شلوغ باشه،

و سرم هم خلوت باشه یکم خل می شم شواهدش کاملاااااااا موجوده

من باید سرم اینقدر شلوغ باشه که مغزم فرصت فکر کردن نداشته باشه و موقع خواب بیهوش بشم. جدی می گم

در غیر این صورت بی هیچ شکی با قطعیت گند می زنم به زندگیم

احتمالا در آینده هم (اگر عمری بود و خودمان را در مسیر به فاک ندادیم) دقیقا از همین هایی می شوم که پشت سرشون می گند طرف با کارش ازدواج کرده

البته کار اون شکلی نه ها

کار چندش آوری که دوست نداشته باشم نه

کار این شکلی :)))

که خودم انتخاب کنم

به علایقم مرتبط باشه

زور نباشه

دلی باشه


متاسفانه در حال حاضر تنها فعالیت روزانه ای که زیاد باب میلم نیست درگیر درس بودنه،

که اونم شکر خدا دارم علاقه مند می شم ژن هام موتاسیون داده و برای همین واسه اینم باید وقت بگذارم

ولی وقتمون رو تلف می کنند

من خودم خیلی بهتر می تونم استفاده کنم

خیلی بی جهت هدر می دن این وقت رو


ببین الآن چی به سر خودم آوردم که قبول نکردم فردا برم ! زنگ زده بودن که بابا ما روت حساب کردیم و تو شاخی  و تعریفی هستی و اینا ولی من رد کردم.

با غم رد کردم. و با قطعیت. چون دقیقا دلم داشت می لرزید که بهش بگم فاکینگ یس بابا لتس گو گو گو!!!

خیلی زور زدم که بتونم بگم نه. چون واقعا دیگه جا برای هندونه ی جدید نداشتم ولی هنوز حس گند و مزخرف رد کردنش همراهمه

همین جوری ش هم کل هفته استرس کار های انجام نشده را دارم

کاش طول روز ۴۸ ساعت بود

کاش بود

واقعا

کاش می شد زمان این بچه های علاف هم سن خودم که می بینم اینقدر فنی به هیچ و پوچ هدرش می دهند مال من بود

خیلی تفکر غلطیه ولی همیشه این اجازه رو به خودم می دم که از بالا نگاه کنم و بگم اگر جای بقیه بودم نسبت به خودشون خیلی بهتر از زمانی که دارند استفاده می کردم

اینکه زمان این قدر کمه که من با وجودی که در طول روز تماما دارم می دوم (تماما، تماما) باز هم یک سری تجربه هایی که دوست داشتم رو هرگز به دست نخواهم آورد، خیلی غم انگیز و افسرده کننده ست


من واقعا وقت کم می آرم تو زندگی

من همیشه حرص زمانو داشتم

یکی از هیجان انگیز ناک ها رو نرفتم و رها کردم مال بقیه باشه

در صورتی که پوزیشنش حق من بود، سهم من بود، مال من بود

چون سبدم جا نداره.دستم پر از هندونه ست

ناراحتم باو


یه حسی توم هست 

همیشه بهم می گه نه تو همه چیز رو باید شرکت کنی باید تجربه ی همه ی ایونت ها رو داشته باشی باید تا می تونی قبل مردن انواع و اقسام حس ها رو احساس کنی

خب امروز با این حس مقابله کرده باشم یحتمل

ناراحتم ولی

Down

So feeling down

افسرده شدم شدیییییید

حس چروکیدگی قلبی می نمایم


او یک خدای سی و نه ساله بود

و من استاژرش بودم.

من، استاژرِ خدا بودم!

من...

فاکینگ..

استاژر خدا بودم.


به خدا الآن از شدت حب و ارادت گریه ام می گیره.