Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

های دویست و پنجاه و چهار نفری که امروز از اینجا رد شدید!

من دلم گرفته.

عجییییب.

و غریییییییب.

 و عمیییییییییییق.

من دلم گرفته.


فهمیدید؟

من دلم گرفته.

غرور

یک فایلی را دادند به ما اصلاح کنیم،

ما از قضای روزگار چون با کسی که فایل را بهمون داد کاملا دل صاف نیستیم، عینهو اسب وحشی افتادیم روی فایل و حالا غلط نگیر کی بگیر!

یعنی این فایل پاره شد این قدر که من بی رحمانه ازش غلط گرفتم و کوبیدمش چپ و راست،

و با هر غلطی که می گرفتم به خودم می گفتم، همینه دیگه با یک نویسنده ی خنگ تنبل نفهم بی استعداد رو به رو ام!

یا هر غلط تایپی ای که می دیدم با خودم این شکلی بودم وای خدایااااا چه قدر شل دست بوده طرف!

هر غلط محتوایی که اصلا دیگه هیچی.. آدم حسابش نمی کردم اصلا.

خلاصه کلی طرف را داخل ذهنم کوبیدم و فلان.


رسیدم آخر فایل. جمله ای رو دیدم، آشنا.

ادبیاتی دیدم آشنا تر.

برگشتم یک دور سریع فایل رو از اول خواندم.

حافظه ام ناگهان لود کرد: متن را یکسال پیش خودم نوشته بودم. قلم و تایپ خودم بود..

من فایل خودم را اصلاح کردم و یک گونی غلط استخراج شد.



...

والا خوبه همیشه این شکلی بتوانیم از خودمان غلط بگیریم. Blind. دو سو کور یک سو کور یا هرچه.


کشف جدید، گه اخلاقی جواب است

می دونی عصبانی شدم خون جلو چشمامو گرفت

صدام رو در عین حال که می لرزید انداختم رو سرم

و اتفاقا خودم هم بالا رفتن نمایی ش رو سنس می کردم :دی

جالبه من عصبانی می شوم صدام می لرزه بعد در همان حال زور می زنم ولومم رو بدم بالا یک وضع افتضاحی

ولی لعنت بهش خیلی حال داد

فاکینگ حال داد

نه نشد

بهتر بگم

فاکیییییییییینگ حال داد

روی دو نفر که هر دو از خودم بزرگ ترند داد زدم و قاطی کردم و گرخیدند  و نزدیک بود خودشون رو ترس خیس بکنند حیوانکی ها

خوب خاک بر سر همه شون که منتظرند عصبانی بشی تا توجه کنند به حرف آدم

این طرز برخورد از نظر من نشان ضعف هست

که یعنی من خودم نمی توانم شخصیت داشته باشم به وسیله ی خشم اعمال زور می کنم

ولی انگار این روش روی آدم ها جواب می ده


خیلی خرید خوب؟

خیلی خرید که قدر اخلاق خوب یک آدم را نمی دانید و باید این شکلی قاطی کنه تا به خودتان بیایید

متاسفانه من یک روشی رو امسال کشف کردم

و این بار سومی هست که از روشم استفاده می کنم و وحشت ناک عالی جواب داده!

نه روی کوچک تر ها که روی بزرگ تر ها اتفاقا

و خیلی بده چون فکر کنم زود بود تو این زندگی کشف کردنش

یک آدم بیست ساله ی جوان که نباید این شکلی باشه

یک جوان باید با حوصله باشه نه که خفاش خون آشامی


می دونید من واقعا در روابط اجتماعی ام خیلی ادم ماهی هستم،

شاید باور نکنید ولی واقعا آدم ماهی هستم

آزارم که رسما به هیچ کس نمی رسه

سایلنت و مهربان که هستم

همه دوستم دارند 

هیشکی از من نمی ترسه

پشت سرم هم هیچ حرفی نیست

هیچ کس از من دلگیر نیست

آن قدر ماه و خفن و بی آزار و بامرام و با وفا هستم که باورت نشه و فکت بیفته

من اینجوری ام

نمی دونم چه تصوری اینجا ایجاد کردم از خودم

ولی در دنیای واقعی واقعا اخلاق همه چی تمام و فابریکی دارم

و اتفاقا به این ویژگی ام اطمینان هم دارم

یعنی به اطمینان می گم هیچ کس از من نرنجیده

و در قلب همه هستم

در این  حد که خودم هم به این واقفم

پر حوصله

آرام

متین

بی آزار

مودب

خنده به لب

یعنی یکی بگیره من رو بزنه هم من لبخندم از روی لبم نمی ره

شمایی که به ملت می گویم تبدیل تو نمی شه

یعنی به پست ترین شخصیت ها هم طوری احترام می گذارم که مرام کش می شند

و خلاصه همین اخلاق... زیاد باعث شده نادیده گرفته بشم

جدی گرفته نشم

چون همیشه همون آدم  "خوش برخورده" ام که از هیچی نمی رنجه پس در رفتار باهاش دقت نمی کنند

چون کیلگ که همیشه اخلاقش خوبه، نه؟

کیلگ که هیچ وخ دلگیر نمی شه..،


خیلی وقته که این طوری هستم

ماه هستم

یک مدت 

خیلییییییییییی

 طولانیییییییییییییییی

ولی خب تازه یاد گرفتم که می شه گه تر باشی ولی حرفت خریدار بیشتری داشته باشد

زشته بیام این ها رو بگم اینجا،

ولی واقعیت همینه

واقعیت چیزی خلاف بر حالت اپتیمال قضیه است


من دیگه کاملا یاد گرفتم غبغبم رو باد بندازم و خودم رو برای ملت بگیرم

من یاد گرفتم با غرور برخورد کنم

یاد گرفتم تو سری بزنم

یاد گرفتم قهر کنم

یاد گرفتم شیک ناز کنم

طوری که به دست و پاهام بیفتند

نه که منتظر عذر خواهی باشم

وقتایی که قاطی می کنم رسما همه به دست و پاهام می افتند چون تا حالا این کیلگ رو ندیدند


استیون درشکه چی چی بود توی دلتورا؟ دقیقا و با همان شدت.


آهای آدما

من این ها را بلد نبودم

شما یادم دادید

شما عوضم کردید

شما عوضیم کردید


من یک فرشته ی تمام عیار بودم


باید سعی کنم کمش کنم این وضع عصبانیت رو 

دیگه استفاده نکنم

خیلی زشت

 خجالت داره واقعا

بیا ببین کرور کرور پیام آمده از بچه ها

کلی بغلم کردند ماچم کردند امشب 

واقعا خاک عالم بر سرتون ترسو های بی صفت سر در برف


همینه هر کی عصبانیتم را دیده به من می گه بهت نمی آد عصبانی بشی

فقط یک بار تو دبیرستان اینجور شدم بعدش همه حساب دستشان آمد و اینقدر ترسیدند پشت سرم راه افتاده بودند به معذرت و پچ پچ   اینکه چی کارش کنیم حالا گندی که خورده رو؟

بعد فرض کن از اول امسال سه بار لازم شده این طور بشم

و کاملا نا خودآگاهه

یعنی به صورت لحظه ای شعورم مختل می شه

و ضمیر ناخودآگاهم شروع به فعالیت می کنه

دیگه خیلی هم مهم نیست چه کسی جلویم باشه

دیگه خجالت و این ها نمی کشم

از هیشکی

هرچه داخل دلم هست می ریزم بیر ن

و کلا یه وضعیت عجیبی ایجاد می شه

برای خودم هم جالبه چون دوست دارم آن لحظه ی خودم را ببینم

لحظه ی هیولایی

لحظه ی هیولا


حالا چرا این همه نوشتم؟

 چون آره منم ناراحتم از عصبانی شدن خودم.

من نباید الآن خوشحال باشم،

ولی هستم،

و از همین خوشحالی ناراحتم.


Allons-y!


The Doctor [first words after regenerating]:

Hello! Oka-- [gulp, nauseated expression] New teeth. That's weird. So where was I? Oh, that's right: Barcel0na! [grins]

.

.

.

Sycorax Leader: Who exactly are you?
The Doctor: Well, that's the question.
Sycorax LeaderI demand to know who you are!

The Doctor[mock-imitation of Sycorax Leader's voice] I DON'T KNOOOW !! [back to regular voice] See, that's the thing. I'm the Doctor, but beyond that, I.. I just don't know.literally do not know who I am. It's all untested. Am I funny? Am I sarcastic? Sexy? [winks at Rose, who looks away, embarrassed but smiling] Right old misery? Life and soul? Right-handed? Left-handed? A gambler? A fighter? A coward? A traitor or a liar? A nervous wreck? I mean, judging by the evidence, I've certainly got a gob.

.

.

.

Rose: What's the city called?

The Doctor: New New York.

Rose: Oh, come on.

The Doctor: It is! It's the city of New New York! Strictly speaking, it's the fifteenth New York since the original, so that makes it New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New New York. [Rose laughs.] What?

Rose: You're so different.

The Doctor[grins] New-New Doctor.

.

.

.

Lazarus: You're so sentimental, Doctor. Maybe you are older than you look.

The Doctor: I'm old enough to know that a longer life isn't always a better one. In the end, you just get tired; tired of the struggle, tired of losing everyone that matters to you, tired of watching everything you love turn to dust. If you live long enough, Lazarus, the only certainty left is that you'll end up alone.

.

.

.

The Doctor: I'm the Doctor. I'm a Time Lord. I'm from the planet Gallifrey in the constellation of Kasterborous. I'm nine hundred and three years old, and I'm the man who's gonna save your lives and all six billion people on the planet below.

[Everyone looks at him in awe]

The Doctor: You got a problem with that?

Slade[stunned] ...No.

The Doctor: In that case... allons-y!


And this how it went on

Untill  realizing 

Finally kilgh feels like beeing a doctor

With or Without David Tennat's hair!

Ja ja ja

Yaaaaaaaaaaaaaaay

ROARING!!!

Grrrrrrrrr



Locket

همه ی روز ها ایده آل نیست.

Not all days are sunflowerish ya harchi..

یک سری روز ها، فقط با این منطق می توانند به پایان برسند که نوبت تو شده تا قاب آویز سالازار رو به گردنت آویزان کنی.

تو به این فکر می کنی که نوبتته،

و با همین منطق تحملش می کنی چون بالاخره یک نفر باید باشه تا بندازتش در گردنش. نیست؟


و هر وقت مغزت ارور داد که

:" من خودم هم نمی فهمم امروز چرا این شکلی شده؟"

با مهربانی  می زنی روی شانه اش، 

می گی که :"هیش... آروم. چیز جدیدی نیست. فقط امروز نوبت ماست که قاب آویز رو گردنمان بیاندازیم. هری و هرماینی و رون خسته اند."



---_---_---_

پ.ن. تام یک عکس گذاشته که داخلش داره به امّایی که لباس خواب پوشیده گیتار یاد می ده. نه حالا چه اتفاقی هست مگر. خیلی واکنش خاصی نداشتم. گفتم صرفا اطلاع رسانی کنم.

+ دروغ گفتم بابا ریز ریز شدم! هیچ کسی رو هم نداشتم تگ کنم تا یکم حسم بخوابه برای همین با رنده ی درجه شش ریز ریز شدم. 

اگر بدانید کلا پاتر هد ها هم دارند خودشون را ریز ریز می کنند سر این جریان.

نظرسنجی برگزار می کنند که به نظرتان دوستانه یا عاشقانه؟

مثلا یکی اومده نوشته به نظر من چون اما واتسون لباس خواب تنشه پس عاشقانه. منطق ملت تو حلقم رسما. حالا خیلی تحلیل هاشون با ملت خودمون فرق چندانی نداره. والا منطق دانشگاه ما هم اینه که هر کی کنار هر کس دیگری راه رفت پس عاشقانه. و من پدرم در اومد تا حداقل به دوستان اکیپ خودم بفهمونم اشتباه نزنند ولی سخته و تا اینجا زیاد موفقیت شایان توجهی نداشتم.

یکی اون وسط آمده می گه بچه ها بچه ها حواستان باشه این ها تام و اما اند اا، با درامیون قاطی نکنید چون این ها بازیگر هاشونند و زندگی شخصی خودشون رو دارند. استایل این با فرهنگ ها که میرند زیر فحاشی ها معذرت خواهی می کنند.

خلاصه که هر کدومش باشه، واقعا کیف می کنه آدم.

این دو تا بعد این همه مدت هنوز توی یک قابند.. اعجاب آور نیست؟ حالا چه دوستانه چه عاشقانه.


اصلا کی فکر می کرد پاتر هد ترین کست از فیلم، دراکو مالفوی خبیث راسو صفت از آب دربیاد؟ 

همون طور که کی فکرش رو می کرد وفادار ترین کست پریزون بریک لینکلن باروز خنگ باشه..؟

به هر حال زندگی بالا پایین های جالبی داره. غافل گیر کننده. اعجاب آور. 

شخصیت های اصلی مثل ونتورث میلر یا دنیل رادکلیف به اندازه ی یک شخصیت مکمل وفادار باقی نماندند.

اما واتسون هم  که ظاهرا داره به کراش نوجوانی هاش می رسه.


اصلا این تام لعنتی  با همه ارتباطش را حفظ کرده. یه روز می پره می ره پیش روپرت. یک شب با دیوید تیولس دارند آبجو می خورند. یه شبم که اما با لباس خواب نشسته کنارش داره ازش گیتار یاد می گیره! فکر می کنم بعد من، بزرگ ترین ضربه رو از تمام شدن یادگاران تام فلتون خورد. کاملا هنوز داره تو اون دنیا سیر می کنه. تام هم باور نمی کنه یادگاران تموم شده. مثل من. حتی با وسواس لباس هاش رو با طرح های هری پاتر انتخاب می کنه. که من هم پولش را ندارم اگه داشتم وضع تیشرت های من هم همین بود. یا یک پست در میون پست و جوک های طرف دار ها رو می گذاره.

خلاصه آره. کوفتت نشه لعنتی. خیلی با مرامه. کم پیش می آد این حجم از دوستی توی جامعه ی اون ها. همین که چسبیده ول نمی کنه برای من به عنوان یک طرف دار خیلی هیجان انگیزه.

البته خب بسی بی کار و بی عار هم هست که اینجوری افتاده رو رفیق بازی دیگه. ولی کلا.

پراید یا ۲۰۶؟

منطق من برای اینکه پراید بهتر از دویست و شیشه:


"قفل مرکزی دویست و شیش یک حالت سیخی داره که وقتی می خواهی دستت رو از پنجره بندازی بیرون با ارگونومی دست جور نیست و مثل میخ می ره تو دستت. پس پراید بهتره چون قفل مرکزی ش با ارگونومی بدن آدمیزاد جور تره و حس نمیکنی یه چیزی از پایین داره بازوت را سوراخ می کنه می آد بالا."


حالا تو یک گونی دلیل برای من بیاری که دویست و شیش بهتره، من با همین یه دلیل می چسبم به پراید.

چون خیلی مهمه.

ماشینی که نتونی دستتو ازش بندازی بیرون، چه به درد می خوره حالا موتورش هرچی می خواد باشه. 


هیچم حرکت لات و لوتی ای نیست. هیچم با کلاس آدم تناقض نداره. هیچم مختص طبقه ی متوسط رو به پایین و راننده تاکسی ها نیست. این ها چیه کردند تو ذهن ما.

به نظرم کودک درون اون کسانی که دستشون رو از پنجره می اندازند بیرون ده هیچ جلو هست از بقیه.

کاری هم به خلاف قانون بودنش ندارم. 

اصلا پنجره اختراع شده دست رو ازش بکنی بیرون پس برای چی هست اصلا.

رانندگی هم که می کنم خیلی رو این قضیه دقت به خرج می دم. آدم هایی که دستاشون از پنجره بیرونه خیلی تو نظرم شاخ و کول ترند.

بعد دقت می کنم که هر کس به چه نحوی دستش رو انداخته بیرون. کی مشت کرده انداخته بیرون؟ کی انگشتاشو باز نگه داشته که باد بره لای دستش؟ کی از آرنج خم کرده؟ کی از آرنج خم نکرده؟کی دستش عمودی شده؟ کی افقی شده؟ کی می ماله به بدنه ی ماشین؟ کی می ماله به لبه ی پنجره؟ کی سیگار لای انگشت های دستشه؟ سیگار لای چندمین انگشت دستشه؟ کلی با دیدن این حالت دست آدم ها پشت فرمان درباره شان فکر می کنم.


من البته بچه بودم، خانواده باید می چسبیدنم خودم رو از پنجره پرت نکنم بیرون از شدت ذوق. یعنی ما همیشه سر این موضوع دعوا داشتیم. نمی شد من سوار ماشین بشم و دعوا نداشته باشیم درباره ی پنجره.

حالا اینکه در این سن به بیرون انداختن دستم از ماشین اکتفا می کنم، خودش خیلیه، قدر بدونند.

یه پنجره رو هم می خوان از ما بگیرن! چوت.

سان روف. اگه روزی یه ماشین بیاد که تویش برای راننده سان روف اتوماتیک بذارند (یعنی خودش خود به خود ببرت بالا بیارت پایین، کله ت بزنه بیرون از پنجره ی سقف) من حاضرم سعی کنم به دستش بیارم.

از این ماشین های بدون سقف رو نمی گم ها، اونا حسش نیست، یکم حس عدم امنیت داره که کل وجودت داخل باد باشه. همون تا حد کله و دست کفایت می کنه.

دستیار یک شبح

یا خود خدااااااا

اونیکس داره قسمت دوم دارن شان رو نشان می ده.

تا حالا هشت نه سال منتظر دیدن یک فیلم بودید؟

خیلی دیر..

ولی واسه امروز واقعا خوبه!

خارام خرش خانان

روز خیلی سردی بود

گربه را دفن کردیم

بعد جعبه اش را بردیم 

و در حیاط پشتی سوزاندیم

کک هایی

که از زمین و آتش فرار می کردند،

در سرما مردند.

- ویلیام کارلوس ویلیامز-



قلب تو از دنده ی من آفریده شده،

دستان تو از دنده ی من آفریده شده،

سینه ی تو از دنده ی من آفریده شده،

بی وفایی تو از دنده ی من آفریده شده،

جدایی از تو نیز

از دنده ی من آفریده شده...

-غاده السمان-



بر روی جسد روزهایمان،

عشق ما مُرد

بی آنکه جان بدهد.

-غاده السمان-



با کودکانی که در خردسالی بازی می کردم،

لوییز با موهای قهوه ای به هم تابیده اش که بر می گشت،

و آنی با طره هایی گرم و وحشی.

فقط در خواب است که زمان ناگزیر فراموش می شود.

تعبیرشان چیست؟ کسی می داند؟

دوش تا مدت ها سرگرم بازی بودیم،

و خانه ی عروسکی در پاگرد پله ایستاده بود،

سال ها چهره ی دلنوازشان را تیز نکرده بود.

و من با چشم هایشان مواجه شدم و آن ها هنوز مهربانانه بودند.

تصور می کنم آیا آن ها هم مرا در خواب می بینند؟

و من نیز برای آن ها به سان کودکی خرد هستم؟

-سارا تیسدل-

لوله ها از رو کار شده

زنگ را زدم، رفتم تو.

از این خانه های نسبتا قدیمی بود. از این هایی که زیر راه پله دارند. آسانسور ندارند. پاگرد هاشان نمور و تنگ و تاریک است. بوی نا می دهد. بوی نم. و خاک خیس..

رو راست باشیم حالش را ندارم سه ساعت کلمه ها را پشت هم بچینم تا شاید بتوانم به خوانندگان متنم القا کنم خانه هایی که زیر راه پله دارند چه احساسی به آدم (و به من) منتقل می کنند. فقط می توانم بگویم تا حدی حس زیرزمین خانه ی مادر بزرگم را داشت. خوب و آشنا. 

مثل حسی که یک مرغ به لانه اش دارد. یا یک اسب به آغلش.. یا شاید هری به اتاق زیر شیروانی؟ البته من نه مرغم، و نه اسب و نه حتی هری و طبیعتا احساسات آن ها را هیچ وقت واقعا درک نخواهم کرد، منتها فقط دارم مذبوحانه سعی می کنم مشابهت بدهم.


قبل از این که دستم را بگیرم به نرده ها و بروم بالا، زیر راه پله را نگاه کردم. لوله های فاضلاب از رو کار شده بودند.

رفتم نزدیک تر. 

لوله ها بالای سرم بود. زیر راه پله. با گچ های نیم ریخته و ظاهری مرطوب. نه که رطوبت را حس کنی، رطوبت را می دیدی.

صدای رد شدن فاضلاب از داخل لوله ها به گوش می رسید. یک طوری که مدت ها بود نشنیده بودم.

زیر لوله ها ایستادم و چشم هایم را بستم.

با خودم گفتم:

"لعنت به این احساسات من که صدای گه را هم دلنشین جلوه می دهد."

راستش فکر و پذیرفتن اینکه در آن لحظه داشتم از صدای چرخ خوردن فاضلاب و یحتمل ادرار و مدفوع در آن لوله ها به وجد می آمدم آن قدر برای خودم سخت و غیرقابل درک بود، و آن قدر هیچ کسی را نداشتم که برایش توضیح بدهم در سرم چه می گذرد که ناچار آمدم اینجا، تخلیه. 

هی با خودم می گفتم هوی لعنتی متوجهی این صدای گُه است ها! 

و بعد به این نتیجه می رسیدم در لحظه ای که من در حال تجربه اش هستم، گه زیباترین صدای دنیا را دارد، به کسی چه مربوط. کیفوووور.

چیش اذیتم می کند؟ این احساس، این هر کوفتی که هست من را اذیت می کند. اینکه انگاری نسبت به مسخره ترین چیز هم احساس دارم. اینکه نمی توانم معیاری برای تمییز دادن داشته باشم چون هر وقت از من بپرسی، آن حالت قند و نبات زیر زبانم به قوت خودش باقی است. دکمه ی احساستم دائما روشن و آمپر سنسورم به سقف چسبیده. این بعد از یک مدت خودش حال به هم زن می شود. مثلا اینکه بقیه می توانند فهرست ده موقعیت احساساتی برترشان را لیست کنند، اما من نمی توانم چون هر اتفاقی که افتاد آمپرم همچنان روی سقف ترین حالت خودش بود و آلارم می داد :"وااااو. وااااااو. چه قدر قشنگ. چه قدر خفن. چه قدر احساس. واااااو."


به هر حال راضی کردن آدمی مثل من در زندگی راحت بود.

من مثل بقیه نبودم. در قبال زندگی کردن چیزی زیادی نمی خواستم. چیزی نمی خواستم اصلا. هدف شگرفی نداشتم. همیشه اولین چیزی که دم دستم می آمد به راحتی راضی ام می کرد..

من حتی با صدای چرخش گُه شبانه در لوله های فاضلاب یک خانه ی غریبه به سادگی به وجد می آمدم و نتیجه گیری می کردم که زندگی زیباست.

هرچند هیچ کس عمق احساسات من به لوله ی پر از گه را در آن شب درک نکرد و نخواهد کرد،

ولی شاید فقط به دنیا آمده بودم تا لختی از صدای گه لذت ببرم، 

و بروم.


پفففففسور

بله بعد ماه ها یک فیلم دیدم بدون فکر به این حقیقت که فردا اتند یحتمل بالای سر یک بیمار فلج مغزی زنده زنده سلاخی ام خواهد کرد..

یک فیلم جدید دیدم از ارباب جانی دپ. 

و تمام مدت این شکلی بودم که لعنتی فقط شخصیت اینو بدینش به من. 

یار کشی کردم تو زندگی،

من و کارکتر هایی که جانی دپ بازی می کنه، شماها بقیه!

خود جانی دپ نه ها!

کارکتر هایی که بازی می کنه، همه از بیخ. 

وقتش شده جک گنجیشکه رو برداریم یا نه؟ فکر نکنم.


Careless whisperer

اینو برای شما می نویسم،

چون شما مسببش هستید.


تو اولین وبلاگی که تو دوران نوجوانی ساختم، سال هشتاد و هشت این طور ها... نوشتم که دوست دارم نویسنده بشم. 

(نویسنده ی آتش نشان اون زمان بیشتر مد نظرم بود - هر چند از همان موقع هم حتم داشتم بند نافم  بریده شده با رشته ی موروثی خانواده ام. کاملا منطقی به قضیه نگاه می کردم حتی در اون سن، این شکلی بودم تو که تهش می روی فلان رشته و همه هم همین را می خواهند که روپوش سفید شوی ولی بیا فعلا تا نوجوون هستی اسب خیالت را پرواز بده تا بعدا برای اطرافیان بگی من هم در نوجوانی هام فکر و خیال می کردم،  دوست داشتم فلان کاره بشم..

خلاصه آره. اون زمان اوج فانتزی م یک پروگرامر-آتش نشان-نویسنده بود و هیچ کدامش رو هم نمی توانستم کنار بگذارم.)


و الآن آمدم بهتان اعلام کنم، دارم راه نویسنده شدن رو پیش می گیرم. جدی تر از قبل. چون خیلی وقت هست که فکرش مثل اسید روحم را می خوره. چون به خودم قول دادم نگذارم جوونی م رو هیچ احدی و هیچ موضوعی ازم بگیره. قول دادم لحظه لحظه ش را استفاده کنم. قول دادم نگذارم آرزوی چیزی به ذهنم بمونه و بعدا بخوام از حرص اون بکشم رو ویزیت به بهانه ی اینکه از جوونی م زدم واسه ملت! خیلی وقت هست که کم و بیش از اطرافیان فید بک می گیرم که خوب می نویسم. که باید بنویسم. که چه قدر اس ام اس بازی هایم برای ملت دل نشین است و باید خودنمایی کنم.


آفا بی مقدمه.. من هفته ی پیش برای همکاری یک انتشارات ایمیل فرستادم... و امروز فاکینگ جواب گرفتم!

باورم نمی شه. روزی که ایمیل را می نوشتم حالم خراب بود (هر چی نباشه روز از دست دادن اسنیچم بود و از لای دست هام سر خورده بود مفتضحانه که هنوز هم داغش بر جگرم سنگینی می کند) و همین طوری دوست داشتم خزعبل سر هم کنم. صفحه ی ایمیل را باز کردم هر چه در ذهنم بود را در حد یک پاراگراف استفراغ کردم، اتفاقا از قضا دکمه ی سند را هم زدم. اصلا هم برایم مهم نبود چه بشود، می خواستم جلب توجهی کرده باشم و دهان کجی ای به اسنیچ لعنتی ام.

و حالا انتشارات در کمال ناباوری به من جواب داده. در مخیله م نمی گنجد. 

شاید خیلی چیز گنده ای نباشه، (قضیه ی جیمز را یادتونه که چه قدر آمدم اینجا اظهار شادمانی کردم و تهش طرف یک شیاد اینترنتی در آمد؟)

ولی مهم این هست که من به یک انتشارات مورد علاقه ام ایمیل زدم و بعد یک هفته جوابش رو گرفتم! جواب تقریبا مثبتی هم گرفتم. ازم فاکینگ شماره تلفن خواستند که با هم برای کار، تلفنی حرف بزنیم. دوست عزیز خطابم کردند!

دیگه چی می خواهی لعنتی.

پیش به سوی نویسنده شدن.

این را اینجا نوشتم، بر خلاف بقیه ی پروژه هایی که سعی می کنم زیاد در آن ها خودنمایی نکنم در وبلاگ هر چه قدر هم که شاخ باشند، چون حس می کنم تهش هر چه هم که بشود، بخش زیادی ش را مدیون اینجا هستم. مدیون اوریتینگ و شما خواننده هایش.

خواستم تشکر کنم که به مثابه تخم کفتر یا شاید هم سی لاکس برای قلم بنده بودید. :)))) قلم من بدون اوری تینگ تا ابد یبس و بی احساس  و عبوث می ماند..

شما بئاتریسِ کنت الاف ذهن کیلگارا هستید.


پ.ن. فقط پروژه ی آتش نشانی هم استارت بزنم تمومه. من الآن در مسیر رسیدن به دو سوم خواسته های نوجوونی ام قرار دارم و می غلطم ذره ذره. فقط مانده یک سومش که متاسفانه تا بیست پنج سالگی برایش وقت دارم فقط.

مادرم همیشه می گه. می گه تو حریصی. رها نمی کنی. باید یاد بگیری همه ی کار ها را نمی شه با هم انجام بدی. باید فدا کنی. ولی من این قانون به طرز کله شق وارانه ای به مغزم فرو نمی ره. هندونه ها روی دستم جفت گیری، زاد و ولد و نسل زایی می کنند.

من یک هندوانه پرور سر جالیزم!!


یک هندوانه پرور نویسنده!


به هیشکی هم هیچی نمی گم. این استثناعا یکی از راز هایی می شه که تا مدت ها فقط شما ها ازش خبر خواهید داشت. مثل اون سری سه سال پیش که مهدی موسوی شخصا جوابم را داده بود و داشتم سکته می زدم. 



Raise a toast,

Cheers to kilgh,

The novelist!

چرا وبلاگ می خوانم؟

چون لذت می برم از تماشای این که این قدر قشنگ قهرمانانه بار تناقضات زندگی را به دوش می کشید.

چون کیف می دهد تماشای جیک نزدن هایتان. انداختن سپر هایتان. باز شدن مشت هایتان. 

چون صحنه های مورد علاقه ام در فیلم ها همیشه وقتی بود که قهرمان با خودش تنها می شد و شروع می کرد تیلیک تیلیک از جای ترک ها شکستن.

چون گریه کردن قهرمان ها در تنهایی هاشان را بی نهایت دوست داشتم. کرور کرور.

چون شکستن قهرمان ها قشنگ است. مثل تماشای فیلم اسلوموشن شلیک به یک دیوار شیشه ای با گلوله ی تفنگ شکاری.

من را ببخشید ولی چون تماشای شکستن قهرمان ها حالم را خوش که نه، ولی دگرگون می کند. 

چون لذت می برم پست های دلتنگی هایتان را که می خوانم. 

چون حجم تنهایی سرحالم می آورد.

چون معادله اش عجیب غریب است. دلتاش منفی ست، ولی ریشه دارد.

چون به من ثابت می کند قهرمانان کم نیستند. 


من خیلی وقت است رویه ی "شاد بنویس همیشه بنویس" را برای خودم انتخاب کردم،

ولی هیچ وقت نتوانستم از کنار وبلاگ هایی که بوی غم می دهند راحت بگذرم.

چیزی که من را به وبلاگ متصل نگه می دارد، ابدا شادی نیست. رشته ای از غم است.

یک غم بزرگ... با وقار.. کشدار. اسمش را بگذارم یک غم سبا نایل مانند. راستش به لطف قلم ارباب شان، فکر کنم برای هیچ شخصیتی به اندازه ی سبا احترام قائل نبوده و  نیستم. 

من هیچ وقت نتوانستم وبلاگ ها را یواشکی بغل شان نکنم و چشم هایم چروک برندارد..

جنس غمی که از وبلاگ ها برداشت می کنم، مثل احساسم به یک شب کبود پر جیرجیرک شمالی است، وقتی هوا یک نموره سوز دارد، نگاه به دست هایت که از آستین تی شرت بیرون زده اند می کنی و می بینی دستت نقطه نقطه نقطه، موهایت سیخ سیخ شده اند. و تو در آن شب پر جیرجیرک تنهایی، و التهاب هوا، مو هایت را فر فری کرده است.


مثل حس فشردن آشنایی قدیمی ست، بدون کلام، سینه به روی سینه، سر ها به روی شانه، بدون تمایل به باز کردن قلاب دست هایی که دور هم پیچیده اید. حس لحظه ای که دوست دارید تا ابد در بغل هم بمانید هر چند می دانید بغل کردن خیلی حرکت لوس و چندش آوری است.


من احساساتی می شوم وقتی وبلاگ می خوانم. 


Hey chipmank what have you stolen for a living

She wore barbed wire as a neckless,
Because pain was kind of her beauty.
اون به جای گردنبند، سیم خاردار می پوشید،
به خاطر اینکه درد، خود زیبایی ش بود. 

و مرحمت می کنید یه درصد آشناست بهم می گید کدام کتاب. چون حس می کنم قبلا خواندم و یادم نمی آد. کتاب های جان گرین مثلا؟

گاف پلاک

شت شت شت

تا حالا پلاک ماشین با گاف دیده بودید؟

من امروز برای اولین بار دیدم.  

پلاکی که وسطش گاف داره.


بله همون طور که گفتم، بینندگان عزیز،

این بازیکن اسنیچ رو از دست می ده،

با چه مهارتی هم از دست می ده!

اسنیچ رو از دست می ده،

اسنیچ رو از دست می ده.

داد. 

تمام.


به قول عادل: "و توپی که گل نمی شه..."

Snitch sicker

تابه حال هیچ وقت یک موفقیت رو این قدر نزدیک به خودم و در عین حال تا به این حد دست نیافتنی حس نکرده بودم.

مثل اسنیچه، توی بازی سنگ جادو، اولین باری که هری می رفت کوئیدیچ به مصاف دراکو.

اون زمان ماوس ها توپکی بود. ماوس لیزری نیامده بود هنوز.

تو بازی اسنیچ می اومد بغل گوشام. صدای ضربان زدنش از اسپیکر پخش می شد. صحنه اسلوموشن می شد.. دستامو دراز می کردم، ولی وقتی مشتم رو باز می کردم خالی بود..

اسنیچ کنار گوشم.. اسنیچی که بیخ گوشم بود رو نمی تونستم بگیرم تو دستم. هزار بار اون مرحله را بازی کردم و تهش تا مدت ها بازی را ول کردم.


اینم قضیه اش همونه. 

به اندازه ی همون اسنیچ نزدیک، بیخ گوشم، ولی تا این حد دست نیافتنی.


می فرمایید برایم انرژی مثبت می فرستید فردا نه صبح.


# آرام! هُش حیوان. چیزی نیست. هُش.


امید آخرین چیزی ست که می میرد.