Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Autumn day

خب دیگه شب گریه کردن با ترک روز پاییزی اولافوره.


می دونید دیگه، علاقه ی زیادی به برگ درختان سبز (در نظر هوشیار هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار) و جمع کردن کلکسیون دارم. 


چند وقت پیش، نگهبان دم در، یک نگاه به برگ زرده ی  داخل ماشین انداخت گفت:

"پاییز چه قدر زود اومده داخل ماشینت..."

خواستم بگم هه تازه از قلبم خبر نداری.

نگفتم..


راستیتش،

از حجم احساسات خودم، خسته ام.

بیش از حد یک انسان نرم، بیش از حده.

بیش از حد، بیش از حده.


یادمه تو اپیزودی که می خواستند طلسم رینمن اولترا (Rhineman Ultra)رو اجرا کنند،

احساساتشون رو می کردند داخل شیشه ی احساس. (bottle of emotion)

و بعد بدون اون کلی قوی تر می شدند. تمرکز می کردند روی اجرای طلسم.


بطری احساس. دقیقا چیزیه که من بهش نیاز دارم تا بعدش بتونم روی چیزی که بقیه اسمش رو می گذارند زندگی تمرکز کنم.

خسته شدم. از این حالت اگزاجره ی احساسات مسخره ی پوچ بی هدف به درک واصل شده ی خودم به ستوه آمدم. انرژی وحشتناکی از من می گیره. احساس به پدر.. احساس به مادر.. احساس به ایزوفاگوس.. احساس به فامیل.. احساس به گدا.. احساس به باغبان پارک.. احساس به راننده ی خط فلان.. احساس به استاد ها.. احساس به بیمار ها.. احساس به مرده ها.. احساس به دوستا.. احساس به شماها.. احساس به گذشته.. احساس به حیوانات.. احساس به درختا.. احساس به ساختمان ها.. احساس به نور.. احساس به خودم..  احساس به فلان لحظه ی ده قرن پیش که گویا فقط من یک نفر تو دنیا سگ نگهبان وفادارشم.. اصلا احساس به هر نقطه ی مسخره ای که روی کره ی زمین وجود داره.  این چیه! من نمی خواهم این طور باشم. 


ولی باید بطری احساس را بعد مدتی دوباره سر کشید. لاجرم. وگرنه تبدیل می شوی به یک تکه سنگ بی احساس. هرچه دیرتر سر بکشی اش، هجوم آن ها قوی تر خواهد بود.


و کیو.. 

همانی بود که سر کشیدن بطری احساس همیشه مجنونش می کرد. بقیه مانیاک می شدند. سرمست می شدند. گریه می کردند.  کیو فقط دیوانه می شد و فرار می کرد. از همه.


و می دانی کیلگ، عزیزم،

تک تک لحظه های زندگی من، تکرار ناگزیر فاز کیو کلدواتری بود که همین الآن بطری احساسش را سر کشیده است، تا ته، یک نفس.


می دونی از چی حرف می زنم؟ از خود احساس. خالص صد درصدش. از همینی که مطمئنی هیشکی مثل تو در اون مسیر درکش نکرده تا حالا.

و نمی تونم. فهمیدی؟ نمی تونم دیگه.


دوست ندارم جلو بره. بریم. دوست دارم فریز بشیم از بیخ.


خیلی مسخره ست که در حال حاضر توقف در زمان تنها آرزویی هست که می تونم متصور بشم. توقف کامل. در زمان. سکون ابدی.

چون دیگه جا ندارم. دیگه جا برای احساس بیشتری تو وجود من باقی نمونده. مثل یک دفترچه س که اول هاشو اینقدر گشاد گشاد نوشتی که حالا که به برگ های آخر رسیدی داری زور می زنی همه ی خط ها رو با دست خط سوسکی پر کنی تا بیشتر جا باشه. 

حسش می کنم. اینکه دیگه جا نداره رو حس می کنم. یک خط باقی مونده از دفترچه. و چیزی که از محیط به من تزریق می شه در حد یه مقاله ی فول تکسته که نمی تونم بنویسمش. حاشیه های دفترچه هم جواب نمی دند. و برای همین دارم همه چیز فراموش می کنم اصلا. چون هر چیز کوچیکی اون قدر از نظر من یک نفر موضوع احساساتی  و ارزشمندی بود که وقتی دیدم جا نیست برای نوشتنش ترجیح دادم همه چیز یادم بره از بیخ. همه برای یکی.


دیگه دوست ندارم خاطره ی بیشتری داشته باشم. از هیچ کی. از هیچ چی. بسمه.


نظرات 6 + ارسال نظر
Shayan سه‌شنبه 19 شهریور 1398 ساعت 15:02

جالبه درست چند روز قبل به یاد اون بطریه افتادم و با خودم گفتم که بد جوری نیازش دارم.
اخر سریال خیلی غم انگیز تموم شد ، ولی به جز قسمت اخر سر نشونی از تصمیم به خود کشی کیو نبود!؟

shayan چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 21:29 http://florentino.blogsky.com

این منم کامنت دادم؟

shayan چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 21:30 http://florentino.blogsky.com

نه حاجی، من هکسره بلدم. این بالا اشتباه نوشته.
اصلا من این پستو نخوندم

از یه چیزی بدم بیاد همچین کاریه. ریا و دروغ؟! باورم نمی شه چرا چنین چیزی تو وبلاگ من که همیشه گفتم همه چی آزاد!

Shayan سه‌شنبه 26 شهریور 1398 ساعت 20:53

چی شد ؟؟؟

Shayan چهارشنبه 27 شهریور 1398 ساعت 16:58

اقا من نگرفتم الان ریا و دروغ از کجا اومد؟
، هکسره چیه؟
جواب کامنت اولم ندادین

Shayan چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 21:10

Yo?

یعنی چی؟
آقا شب می آم کامنت قدیمی هات را جواب می دم
حواسم هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد