Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دکلمه های آتشین پدر

   یعنی می خوام بگم، بابای من به واسطه ی خوب بودن انشا و متن نویسی ش (که اتّفاقا همیشه هم معتقد بوده ژن های خالص نویسندگی خودشه که توی وجود من در این زمینه می درخشه.) یک سری متن دکلمه طور برای مناسبت های مختلف داره که در برهه ای از زمان،( حدود سی و اندی سال پیش فکر کنم!) خودش سر صف مدرسه ی دبیرستان شون خونده، در نقطه ی زمانی دیگری (حدود ده سال پیش!) به من داده و من بردم سر صف مدرسه ی ابتدایی مون خوندم، و امشب هم ایزوفاگوس داره یکی شون رو تمرین می کنه که فردا ببره سر صف  راهنمایی ها بخوندش.


همین الآن تصمیم گرفتم اگه روزی بچّه ای داشتم به زور متن ها رو بکنم تو پاچه ش ببره سر صف مدرسه بخونه و بعد هم توی وصیت نامه م بنویسم که این رسم رو در خاندان حفظ کنیم. ارثیه ی باحالی می شه. بعد مثلا نواده ی خانوادگی مون یه روزی از روزای دنیا می ره سر صف مدرسه شون می گه: از پدر پدر پدر پدر پدرپدر پدر پدر پدربزرگم نقل است که... عین همین حکایت های کتاب های کهن پارسی.

اگه هم که بچّه نداشتم می رم سراغ بچّه های ایزوفاگوس.  اگه دیگه بر فرض محال اینم بچّه نداشت می رم به خاطر بنا نهادن همین رسم، یه بچه از پرورشگاه به فرزندی قبول می کنم. 

دیگه هیچ کدوم ازینا هم که نشد، موقع مرگم این وظیفه رو بر گردن نزدیک ترین دوستی که تا اون زمان موفق شده م پیدا کنم  می گذارم.



   یکم دیگه هم ازین میراث خود نویسنده پنداری تو خانواده مون بخوام براتون لو بدم، مصداقش می شه اینکه یه شب با حسرت داشتم یکی از ویدیو کلیپ هایی که فوق العاده خلاقانه ساخته شدن توی برنامه ی خندوانه رو می دیدم. (اگه دقّت کرده باشید یه سری ویدیو هایی دارن که وسط برنامه پخشش می کنن به عنوان یه حالت زنگ تفریح طور وسط بریم بیاییم هاشون، و این ویدیو ها فوق العاده خلاقیت داره توش و مثال خارجی هم نداره و کپی نیست به هیچ وجه. یا حداقل من یکی تا حالا کپی ایده شون رو ندیدم جایی.)

   خلاصه آره اون شب من یه ویدیویی دیدم  که فوق العاده بهم چسبید و داشتم تحسین می کردم و به وجد آمده بودم همچین. داشتم تو ذهنم با خودم فکر می کردم یعنی می شه منم یه روزی اون قدر تو فنّ تدوین ویدیویی وارد بشم که بتونم همچین ویدیوهایی با ایده های جدید بسازم؟ می شه؟ منتها حواسم نبود و این ایده م رو بلند اعلام کردم و یه طوری هم اعلام کردم که قشنگ همه فهمیدن در اون لحظه داشتم به ترک رشته ی کنونی و مشغول به کار شدن توی همچین رشته ای فکر می کنم.


   بابام برگشت یهو بهم گفت: " ببین بابا جان، تو توی زندگیت، اگه به غیر از همین رشته ی پزشکی بتونی پیشرفت کنی، فقط توی نویسندگیه. تو بقیه ی کار ها فقط وقتت رو تلف می کنی ، این قدر از این شاخه به اون شاخه نپّر!"


منو می گی نمی دونستم بخندم؛

 که با یقین تمام مطمئن بود من استعداد نویسندگی خدادادی دارم، 

یا گریه کنم؛

 که استعداد دیگه م رو توی رشته ی پزشکی می دید و مطمئن بود غیر این دو تا قطعا از عرضه کار دیگه ای بر نمی آم!


آره دیگه خلاصه که بابام، تنها راه پیشرفت منو بعد پزشک شدن، نویسندگی می دونه و رسما اون شب اعلام کرد که از نظرش تو بقیه ی زمینه ها هیچ پُخی نمی شم.

دنیای فانتزی

   قبولش خیلی سخته که همیشه بعد خوندن و دیدن کتاب ها یا فیلم های اکشن و فانتزی، به خودت بیای و ببینی دوباره پرت شدی توی دنیای هردمبیل روتین خودت. دنیای ساده ای که از اوّلش تقریبا تهش رو خودت با خودت هم می تونی حدس بزنی که قرار نیست سیر زندگی چندان متفاوتی داشته باشی و ساده مثل همه به وجود می آی، خیلی ساده تر بعد از مدّتی دست پا زدن هم می ری.


   یه سری ها هم هستن، (امیدوارم باشن یعنی) مثل من. وقتی فرو برن تو دنیای داستان های فانتزی و اکشن دیگه نمی شه کشیدشون بیرون. باید یکی باشه بیاد آروم بزنه رو شونه شون بگه: "می دونم کیلگ، ولی اینجا واقعیته! اون خیالیه. واقعیا اینورین."


   خب به من چه واقعا، نمی تونم باورش کنم. مسخره م نکنید ولی دنیای واقعی شما ها رو نمی تونم باورش کنم. آدمش نیستم دیگه. حتّی با وجودی که می گین واقعیه. همیشه با خودم فکر می کردم از یه جایی به بعد این دنیای واقعی بی مزه م قراره پیوند بشه با یه دنیای فانتزی پر از هرج و مرج. هنوزم فکر می کنم یه روزی نقش اوّل رمّان فانتزی زندگی خودم می شم و نگرانش نیستم که سنّم خیلی راحت داره می ره بالا و بالا تر. مثل یه جور ایمان شده برام. حتّی با وجودی که هر کدومتون بیایین با یه دست بزنید رو شونه م و بگید: "می دونیم کیلگ، ولی واقعیت مسیرش اینوریه!" بخوام بکشم بیرون هم نمی تونم، شاید هم نخوام اصلا.


   دنیا های فانتزی برای من همیشه باور پذیر تر از دنیای خودم بودن. دنیایی که قهرماناش می میرن ولی با افتخار. دنیایی که برادری و مروت و جوان مردی توش  بیشتر از یه لغت بین ده هزار لغت یه فرهنگ لغته. دنیایی که اعتماد و عشق توش نمود خارجی و واقعی دارند. تخیّل حد و مرزی نداره. معجزه از در و دیوار می زنه بیرون. هیچ وقت نمی تونی به یک شخصیت بگی آهان تو این تیکه ی داستان تو شکستت حتمی شده. و از همه مهم تر. هدف. توی دنیاهای فانتزی و اکشن هدف وجود داره. کشتن آدم بده مثلا. مرگ بدی ها یعنی. تثبیت خوبی ها. انتقام. گذشت. مغزت می کشه دنبالش کنی به خاطر هدفه. هیجان هر لحظه سر تا پات رو گرفته. هیجان و لذّت مسیر می کشت جلو.


   توی دنیا های فانتزی هیچ شخصیتی خلق نشده برای هرز چرخیدن. حتّی کثافت ترین شخصیت داستان اگه نباشه، تو دلت واسه یه چیزی تنگ می شه ولی خودتم نمی دونی چی. حتّی نقش های غیر لیدر داستان، همیشه یه اثری رو روندش می ذارن که بیننده با خودش بگه: "ببین پس این یارو به درد اینجا می خورد."


   بیایید قبول کنیم که لذتّی که در فهم داستان  های فانتزی هست هیچ وقت توی خوندن داستان های کلاسیک و عاشقانه و یا حتّی مثلا کتاب های علمی نیست. 

تو یه شب دو شب سه شب داستان عاشقانه می خونی یا فیلم رمانتیک می بینی حالت می آد سر جاش. یه ترم دو ترم سه ترم علم رو موشکافی می کنی و ارضا می شی که چه قدر علم زیباست. ولی تهش. دیگه انصافا شب چهارم می زنی زیرش. نمی زنی؟ خسته نمی شی؟ نا موسا خسته می شی دیگه.

با خودت می گی گور پدر همه تون منو پرت کنین تو دنیای فانتزی خیال بافانه ی خودم بمیرم اونجا. 

تخیل دنیاهای شما کو؟ هیجانش کجا رفت؟ سوپر من ها کجان؟  اون شخصیّت نقش اوّلایی که کل بدبختی ها رو یه تنه می کشن و جیکشون در نمی آد چی شدن؟ اونایی که از بیرون عین سنگ یخن و تنها کسی که می دونه احساسات دارن ته دلشون ماییم چی؟ 


اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه در گیر هری پاتری ام که تو دوم راهنمایی یکی از دوستام به زور گذاشت تو دامنم. خیلی ها بهم گفتن می پره از سرت، ولی نپرید. از همون اوّلش هم می دونستم نمی پره.

 اعتراف می کنم که هنوز توی دنیای فانتزی ها با شخصیت هایی که دوست دارم زندگی می کنم و می دونم اگه یکم دیگه بخوام به افکار و تخیلم اجازه پیشروی بدم رسما فرقی با بیمارای اسکیزوفرن نخواهم داشت.

اعتراف می کنم به محض اینکه اراده کنم می تونم کنار مرلین و آرتور به جنگ با مورگانا برم و بعد به نشانه پیروزی توی سبزه زاری که رنگ علف هاش سبز خیلی روشن هست اسب بدوانیم.

اعتراف می کنم که پنجاه درصد علّتی که این ریخت و قیافه رو اخیرا برای خودم درست کردم اینه که بیشتر شبیه زندانیای زندان فاکس ریور بشم.

فکر کنم حالا تقریبا می دونم چرا اینقدر بی دلیل از حماسه عاشورا خوشم می اومد. فانتزی که شاخ و دم نداره، عاشورا هم یکی از فانتزی ترین داستان های ممکن بوده برام که هیچ وقت نتونستم از توش بکشم بیرون. 


نمی فهمم چرا باید همچین دنیایی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه رو بندازم دور و بی خیال شم و بیام تو دنیای واقعی شما ها زندگی کنم.

آخه دنیای واقعی چی داره؟ واقعا چی داره؟ هر روز روتین؟ هر اتفاق روتین؟ هر مقطع کاملا قابل پیش بینی شده؟ نقطه ی شروع اینجا نقطه ی پایان آنجا؟ ریسک پذیری صفر؟ هیجان زیر خط فقر؟

خنده داره برام که با خیلی ها که درباره ش بحث کردم، با کلّه شقی تمام برگشتن پرت کردن تو صورت من که آره تو معنای زندگی رو درک نکردی و طول زندگی مهم نیست، عرضش مهم است و زیبایی ست که از چشم ها فوران می زند و فلان و بلاه بلاه بلاه. حوصله بحث ندارم دیگه حتّی. دنیای واقعی همون قدری مشمئز کننده و تو ذوق زننده س که هر روز صبح بیدار می شی و با خودت می دونی ته اون روز قراره چه کارهایی رو انجام داده باشی و کجا ها رفته باشی. همون قدر مسخره س که هر لحظه با خودت بشینی به پنج سال بعدت فکر کنی، ته آمال و آرزو های همه تون یه محوریت مشخّص داشته باشن. زجر دهنده س.


    به نظرم این شمایید که باید از تو دنیای واقعی بکشید بیرون و بیایید اینور پیش ما. با هم رابین هود بشیم. جادوگری کنیم. خون بخوریم. چه می دونم عین گرگ ها زوزه بکشیم. بریم توی مرداب شرک دوش گِل بگیریم. مسلسل برداریم تیکه پاره کنیم آدم بدا رو. از روی درخت لوبیای جک بریم بالا. با خرگوش های سرزمین عجایب اختلاط کنیم. بریم از دیوار خونه ی زینوفیلیوس لاوگود شاخ اسنور کک شاخ چروکیده رو بندازیم پایین و منفجر بشیم.  از تو دستمون گلوله بزنه بیرون. سوار اسکیت بورد های فضایی بشیم. اشک بریزیم روی جسد بی جان دوستامون و بریم انتقام گیری. در زمان سفر کنیم. جبر مکانی رو شکست بدیم. با مرگ کل بندازیم. هفت بار بمیریم و برای بار هشتم زنده شیم. و هیچ صبحی که بیدار می شیم ندونیم قراره چه چیز های جدیدی سر راهمون قرار بگیره.


اتفاقا نمی دونم همین امروز صبح اصلا یادم نیست چی بود پشت ماشین دیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن که آره اینم شد زندگی و آخه تا چه حد خجسته و اینا. حتّی الآن هر چه قدر بهش فکر می کنم یادم نمی آد چی بود و در واکنش به چی داشتم نطق می کردم. فقط جواب مامانم جالب بود که برگشت بهم گفت به تو باشه هر روز می خوای بریزی دور  یه چیز جدیدی در بیاری تا بهت حال بده زندگیت و بالاخره با خودت بگی این شد زندگی. 

که خوب واقعا آره. من به شدّت تنوّع طلبی توی نورون های مغزم رخنه کرده و اصلا نمی تونم حتّی بهش فکر کنم که سر و ته مسیری که دارم می دم عین بقیه باشه. شده دوست دارم به زور تنوع رو بچپونم توی هر روزم. شده با در آوردن شکلک جدید از توی خطوط سنگ فرش های پارکی که هر روز برای بار هزارم باید از توش رد بشم. شده با دایورت کردن دنیام به یه دنیای فانتزی. و البتّه می دونم که می دونید منظورم از تنوع، تنوع رنگ لباس هر روزه م نیست. یکم بالاتره. :)) مثل اینکه خیلی اتفاقی یکی رو تو خیابون ببینم و بهش بگم هی سلام دوست من می تونیم امروز با هم بریم ماجراجویی؟


خلاصه اینکه ما بریم دایورت. شما هم بیایید. خیال حد و مرزی نداره.


# بنویسیم یادمون بمونه چی باعث شد متن بتراویم از خودمان. فرار از زندان. فصل پنجم. از نه شب تا حدود دو ی نصف شب خانواده ی رویایی ای بودیم و با هم میخکوب شده فرار از زندان نگاه می کردیم. و مدیونید فکر کنید چه قدر بد بختی کشیدیم تا در این یکی مورد دیگر تک خوری نکرده باشیم و بالاخره یک زمان پیدا کنیم که همه در کانون گرم خانواده تشریف داشته باشند.

چگونه از فرزند دو قلویمان عکس بگیریم؟

   دو عدد دختر بچّه ی شش ساله که دو قلو بودند در آتلیه ی عکاسی مشاهده کردم. با چشمان رنگی سبز دیوانه کننده و پوست سفید و موهای طلایی طور توی رمّان ها.  به یکی مقنعه ی گشاد پوشانده بودند تا از او عکس محجبه بگیرند و آن یکی مو های بافته تا روی کمر داشت. و احتمالا بعدا جایشان عوض می شد و آن یکی دیگری را با مقنعه می گذاشتند جلوی دوربین. دو قلو ها هم سان بودند. انگار که یک آدم را در دو مکان ببینی. مدام نگاهم را از یکی به دیگری می انداختم منتها تنها تفاوتی که می توانستم پیدا کنم همان مقنعه بود که به یکی پوشانده بودند و دیگری نداشتش.

دقیقا عین این سرگرمی های توی مجلّه ی سروش کودکان بچّگی ها بود، می گفت پیدا کنید بین دو تصویر زیر چند تفاوت وجود دارد ولی تو هرچه با وسواس بیشتری نگاه می کردی بیشتر شبیه می شدند.


   راستش هر چه قدر فکر کردم نفهمیدم چرا آن خانواده دو بار پول عکس می دهند و اصرار دارند از هر دو قل جداگانه عکس بیاندازند و نهایتا عکس هایی داشته باشند که حتّی خودشان هم نفهمند کدام به کدام است. حتّی مثلا یک عکس را که نشانشان بدهی، خود قل ها هم ندانند عکس خودشان است یا عکس خواهر دو قلویشان.

از نظر من که تو جیه اقتصادی نداشت و فقط هدر رفت انرژی عکّاس باشی و والد دو کودک و البتّه وقت بود، منتها وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم احتمالا ا از دریچه ی چشم خود دو قلو ها دنیا باید خیلی متفاوت باشد.  دختر بچّه های این سنّی روحیه شان خیلی لطیف است و باید شرایط بینشان همیشه در نهایت برابری باشد چه برسد به اینکه دو قلو هم باشند. از یکی عکس بگیری از دیگری نگیری؟ دیر یا زود به سیخ می کشندت. یکی جیغ می کند چرا از خواهرم عکس نگرفتی؟ آن یکی ویغ می کند که چرا از خواهرم عکس گرفتی؟


خدا خیلی به دو قلو های جهان رحم کرده که من هیچ کدامشان را آن چنان از نزدیک نمی شناسم. چون استدلالم این است تا وقتی دو ورژن یکسان از هر چیزی داری، یکی اش را آن قدر استفاده می کنی تا پدرش در بیاید و  آن یکی را آکبند می گذاری برای روز مبادا.


# ولی انصافا  این قدر خوشگل بودند که آدم با خودش می گفت: ای کاش به جای دو قلو، ده قلو بودید.


الآن هم دارم به این فکر می کنم اگر یک قل هم سان می داشتم، به یقین می رسیدم خداوندگار واقعا هدف خاصّی از خلقتم نداشته و فقط می خواسته مقادیری گل اضافه آمده را دور نریزد در روز خلقت. تصورش هم حال آدم را می گیرد. ولی خوب، مزایایی هم می داشت. دیگر لازم نبود تلاش کنم در اجتماع ظاهر شدن را یاد بگیرم. حرف زدن و زبان ریختن و این ها را از دم به قل خویشتن واگذار می کردم.

مثلا اگر یک قل روباتی داشتم که اختیارش در دست من بود عالی می شد آن جور. نور علی نور اصلا. دیگر مجبور نبودم هیچ کاری را بر خلاف میلم انجام بدهم.

غیر اخلاقی امّا کاملا انسانی

   همین چند لحظه پیش از بیرون که هواش طوری ه که انگار آدم فضایی ها با سفینه های آدم جزغاله کنشون به زمین حمله کردن، اومدم خونه. گفتیم چه کنیم چه نکنیم؟ درب فریزر را باز نموده، تک بستنی ای بین خروار ها کیسه ی آذوقه ی سبزی آشی، سبزی کوکو و سبزی قورمه سبزی به ما چشمک زد. ما هم چشمک بک زدیم که یعنی می خواهمت ای دوری ات آزمون سخت زنده به گوری.

   آقا برش داشتیم که کوفت نماییم، زنگ در به صدا در همی آمد. هول نمودیم که الان ایزوفاگوس سر می رسد و باز ما داستان خواهیم داشت تا سال های سال به علّت همین یک عدد بستنی خارج از عرفی که خاک بر سرمان بدون در نظر گرفتن حقوق برادرانه داشتیم می کوفتیدیم. فلذا قبل از باز کردن درب خانه، بستنی را به صورت چوب بر زمین سر در هوا، بر روی میز کامپیوتر جاسازی کرده و با لبخندی دل نشین به استقبال برادرمان رفتیم در حالی که در دل خود با لبخندی شیطانی زمزمه می کردیم: "این به جای اون باری که پنج تا بستنی خریدم و حتّی یکیش هم گیر خودم نیومد!"


   کمی سر بچّه را بند کردیم که به اتاقمان نیاید و برویم خبر مرگمان ادامه ی بستنی را با ترس و لرز بلیسیم. آقا رفتیم دیدیم بستنی نیست. بستنی کجاست؟ حالا بگرد دنبال بستنی ای که هر لحظه دارد بیشتر آب می شود و جایش را نمی دانی.

یک عذاب وجدان در کسری از ثانیه به سراغمان آمد که: "تا تو باشی تک خوری نکنی." و البتّه کاملا موفقیت آمیز در نطفه خفه اش کردیم.

نهایتا بستنی را در پشت میز کامپیوتر بین آن همه سیم و گرد و غبار یافت کردیم. طبیعتا هر آدم سالم العقلی که بود می رفت دستمال می آورد به نیّت جمع کردن گند مزکور.

ما حدودا سه ثانیه به بستنی خیره شدیم در حالی که یکی به دو بودیم که این قرار بود خودش به جای پنج تا بستنی باشد.

و نهایتا معقولانه ترین تصمیم را به کمک مغزمان اتّخاذ نمودیم.

خوشمزه است، جای شما خالی.

دو نکته: 

تغییر مزه ای احساس نمی شود.

این چیز ها با دانشجوی علم طب بودن منافات ندارد. اصرار نفرمایید. باکتری ها و ویروس هاو قارچ های موجود در گوشه و کنار مطلب درسی اند و برای پاس شدن خواندیمشان ولی من وقتی به بستنی خیره نگاه کردم فقط عشقی را دیدم که داشت از کفم می رفت. انتقامی را دیدم که در مرحله ی شکست بود و هیچ باکتری و قارچ و ویروسی به چشمم نیامد و حتّی با خودم گفتم: "عوضش ما هم اسید معده و ام سل و ماکروفاژ و هزاران کوفت و زهرماری دیگه داریم." 

درس امروز آنکه یاد بگیرید در مواقع حساس درست از معلوماتتان استفاده کنید. که مثلا من الآن حسرت به دل می ماندم و با خودم فکر می کردم استاد گفته بود پر از هاگ های مقاوم باکتری های مختلف است؟ معلوم است که نه. علم را به شیرین ترین حالت ممکن تفسیر کردم و آن بخشی که لازم نبود را به کفشم گرفتم و هم اکنون با خودم فکر می کنم که عجیب خوش مزه بود!

خلاصه نوش جانمان.


جمع و جور بنماییم کمی

چند تا موضوع رو قرار بود بیام ظرف این چند روز اعلام کنم تو وبلاگ قبل اینکه ول بشن تو مخم، حتّی شده به خاطر خودم که بعدا موقع آرشیو خوندن ببینم به کجا ختم شد این شعر و غزلیاتی که دم به دقیقه می نویسم.


   اوّل اینکه حلزونه زنده س ولی خیلی تمایل نداره ادای زنده ها رو در بیاره... حس خوبی داشتم وقتی دی روز درب جعبه ی حلوا شکری عقاب رو باز کردم و دیدم از دیواره ی قدامی جعبه جا به جا شده و رفته چسبیده به دیواره ی راستی. فقط اینکه دوست ندارم مرگش رو ببینم. باید سریع تر رها سازی شه. هنوز  نمی دونم کجا باید ولش بدم که خیالم راحت باشه به خاطر کم کاری های من نمرده و بعدم دیگه کلا ازین موضوع حلزون بکشم بیرون. چون فکر کنم خاک گلدون زیاد مناسب نیست براش، یا همین طوری روی برگ های یه گیاه هم نمی تونم ولش کنم شاید به کامش تلخ یا سمّی باشه. بله دغدغه تابستانی دقیقا در همین حد. چگونه یک حلزون را شاه شاهان کنیم.


   دو اینکه درست شد. مشکلی که با پر کردن فیلد های خالی متنی توی مرورگر موزیلا داشتم درست شد. با همان روش ساده ی پیشنهادی. با فراغ بال کامنت می گذاریم من بعد. :)))  و دم همه تان گرم. فقط باید یادم بمونه توی یک پست جدید ترفند های کامپیوتر بنویسمش که نشر پیدا کنه و چند نفر از کسایی که این مشکل رو می تونن داشته باشن، نجات داده بشن.


   سه اینکه انصافا کسی نیست بیاد ابن تبلیغ بیسکوییت های مادر رو از توی کلّه ی من بکشه بیرون؟ مطمئنّم اگه درستش رو بشنوم خیلی راحت از مغزم پاک می شه. الآن که وضعیت  خیلی دراماتیک شده. به خودم می آم می بینم دارم با آهنگش سوت می زنم. زمزمه می کنم. دی روز هم سه وعده تبلیغ های چرت بازرگانی تماشا کردیم که تبلیغ بیسکوییت های مادر پخش نشد توی هیچ کدومش. کدوم شبکه س این تبلیغ فلان فلان شده؟


   چهار هم اینکه... سندروم جدید کشف کردم. جدیدا که بی کار تر هستم طی جهانگردی های اینترنتی م زیاد پیش می آد که به یک وبلاگ جدید می رسم که مطابق خوراکمه ولی وقت ندارم سیوش کنم. به جاش  آدرسش رو با پیغام می فرستم به وبلاگ خودم که داشته باشمش و بعدا رسیدگی کنم. می گذره مثلا بعد پنج ساعت می آم وبلاگ رو باز می کنم، می بینم اون بالا نوشته پیغام جدید. یعنی سکته می کنم. سکته. با خودم می گم یعنی کدوم هیولایی ه اومده سراغ وبلاگ من؟ چی از جون من می خواد؟ نکنه می خواد پول بگیره و اخاذی کنه تا هویتم افشا نشه؟ با قلبی تپان تپان و دستی لرزان لرزان روی ماوس، می رم بازش می کنم می بینم خودم بودم. :/ 

چی کم گذاشتم واست که اینجوری تا می کنی؟

هیچی، فقط اومدم بگم این حجم از کابوس و از خواب پریدن توی شب اوّل مرداد که تاریخش اینقدر رنده اصلا قابل توجیه نیست.

حالا نیایید بنویسید طبق تقویم شب اوّل مرداد دیشب بود و امشب شب دوم مرداده و فلان و اینا. می دونم. ولی من این وری حساب می کنم همیشه. اوّل روزش می آد بعد شبش می آد.


پ.ن: نمی دونم این وقت شب (یا دیگه بنویسم صبح بهتره!) از کجام در آوردم اینو،

ولی توی مغزم هی داره پلی می شه:

"صبحانه های دیش دیش، بیسکوییت های مادر!!!"

"صبحانه های دیش دیش، بیسکوییت های مادر!!!"

که احتمالا آهنگ یک پیام بازرگانی هست که من نصفه نیمه شنیدمش و اون وسط به جای کلمه هایی که بلد نیستم دیش دیش می ذارم ناخودآگاه. البتّه این حدس خودمه چون به معنی ش که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که یه تبلیغ ساز نمی آد پولش رو حروم همچین اراجیف بی معنی ای بکنه. انصافا اگه درستش رو می دونین بنویسید برام.

افق های جدیدی از خودکامگی

   چند لحظه پیش یکی به خودش اجازه داد به من بگه حق نداری با آهنگ خندوانه دست بزنی.

دیوونه ان، چی ان اینا؟ :/

دستای شمان؟ یا کالریش رو شما می خواین بسوزونید؟

می خوام یه آگهی با مضمون" اعلام پناهندگی به دیگر خانواده ها - فوری - یک فروند بیست ساله" تو نیازمندی های همشهری چاپ بزنم.

بهانه: ایزوفاگوس نمی تونه بخوابه. فردا باید بره مدرسه.

بله، قبلش تیزهوشان داشتند کلا نمی گذاشتند ناخن به سمت کنترل تلویزیون ببریم، حالا مدرسه ی تابستانی دارند!

هیچ درک نمی کنم.


من با این طرز تفکّر مشکلی نداشتم اگر در شب هایی نه چندان دور که داشت جانم بالا می آمد در حالی که چهل و هشت ساعت بود نخوابیده بودم و سر تا پای وجودم پر بود از عجز و کم آوردن،  هم کسی پیدا می شد بگوید: کمی رعایت کنید. یک نفر دارد می سپارد جان توی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید...

اگر خرده می گرفتیم، پرت می کردند توی صورتمان که: لوس نکن خودت رو... تو که تو هر محیطی می تونی درس بخونی!


هیچ وقت حتّی اگر آدم مقاومی هستید رویش نکنید برای اطرافیانتان. ادای ضعیف ها را در بیاورید همیشه. انتظارات را از خودتان بالا نبرید. از زندگی برای خود جهنّم نسازید. در غیر این صورت آماده باشید که  به سان یابو علفی از شما سواری بگیرند. چون شما یک مقاوم هستید. باید سواری بدهید. این وظیفه ی مسلّم مقاوم هاست.


بله در خانواده ی اینجانب فقط نصف ضرب المثل معروفمان مصداق دارد. فقط جمله ی اوّلش:  یکی برای همه... یکی برای همه... یکی برای همه... یکی برای همه تا به ابد.

همه برای خودشان. یکی برود به درک. و البتّه هم چنان در درک هم یکی برای همه... یکی برای همه!



تو واسه کی اشتباه کامنت گذاشتی حلزون؟

   یه روزی هم می آد، می آم واسه وبلاگ یکی تون نظر بذارم، به جای پیش فرض کیلگارا که همیشه تو اسم نظر دهنده می نویسم، اشتباهی دستم می ره رو اسم و فامیل واقعیم که همیشه ی خدا از طرف فایرفاکس زیرش بهم پیشنهاد میشه و بعد اینکه سند رو می زنم می فهمم چه گند عظیمی خورده.

احتمالا هم تا قبل اینکه پیام رو بخونین از ترس سکته می کنم. انصافا اگه اینجوری شد به روی خودتون نیارید و فقط شیک اسمم رو  سرچ بدین به گوگل، آدرس مراسم ترحیم و اینا رو می آره براتون احتمالا، بیاین سر قبرم به یادگار گل یاس بیارین.

آره دیگه،  کلا جمع می کنم مثل همین حلزون پست قبلی تا ابد می رم تو صدفم دیگه هم نمی کشم بیرون.


واقعا نمی دونم کدوم سایتی بوده که حاضر شدم با اسم خودم واسش نظر بدم که حالا این مرورگر باهوش یادش مونده اینو.

ولی با همین یدونه ش مشکل دارم فقط. وگرنه یک گل و بلبل های دیگه ای به غیر از کیلگارا بهم پیشنهاد می کنه که نگو. هر کدوم مال یه دوران از گم نام بودن من در فضای کوفتی مجازیه.


#گم نام_ به گور

#گم نام_به ابد

چه جوری درست می شی لعنتی؟

باید در اولویت قرار بدم درست کردن این فایرفاکس رو.


* نتیجه می گیریم اگه شما آدما تو واقعیت قدر سر قاشق همین رفتار های مجازی تون رو بروز می دادین، من این قدر آدم پنهان کاری نمی شدم که الآن بخوام سناریو بسازم، بهش فکر کنم، استرس هم بگیرم واسش. یعنی اینقدر این وبلاگ برام ایده آله که حس می کنم از دست دانش واسم مثل مرگ می مونه. من کجا اینقدر شبیه خود واقعیم بودم که الآن تو این محیط؟ هیچ جا قطعا.