Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دنیای فانتزی

   قبولش خیلی سخته که همیشه بعد خوندن و دیدن کتاب ها یا فیلم های اکشن و فانتزی، به خودت بیای و ببینی دوباره پرت شدی توی دنیای هردمبیل روتین خودت. دنیای ساده ای که از اوّلش تقریبا تهش رو خودت با خودت هم می تونی حدس بزنی که قرار نیست سیر زندگی چندان متفاوتی داشته باشی و ساده مثل همه به وجود می آی، خیلی ساده تر بعد از مدّتی دست پا زدن هم می ری.


   یه سری ها هم هستن، (امیدوارم باشن یعنی) مثل من. وقتی فرو برن تو دنیای داستان های فانتزی و اکشن دیگه نمی شه کشیدشون بیرون. باید یکی باشه بیاد آروم بزنه رو شونه شون بگه: "می دونم کیلگ، ولی اینجا واقعیته! اون خیالیه. واقعیا اینورین."


   خب به من چه واقعا، نمی تونم باورش کنم. مسخره م نکنید ولی دنیای واقعی شما ها رو نمی تونم باورش کنم. آدمش نیستم دیگه. حتّی با وجودی که می گین واقعیه. همیشه با خودم فکر می کردم از یه جایی به بعد این دنیای واقعی بی مزه م قراره پیوند بشه با یه دنیای فانتزی پر از هرج و مرج. هنوزم فکر می کنم یه روزی نقش اوّل رمّان فانتزی زندگی خودم می شم و نگرانش نیستم که سنّم خیلی راحت داره می ره بالا و بالا تر. مثل یه جور ایمان شده برام. حتّی با وجودی که هر کدومتون بیایین با یه دست بزنید رو شونه م و بگید: "می دونیم کیلگ، ولی واقعیت مسیرش اینوریه!" بخوام بکشم بیرون هم نمی تونم، شاید هم نخوام اصلا.


   دنیا های فانتزی برای من همیشه باور پذیر تر از دنیای خودم بودن. دنیایی که قهرماناش می میرن ولی با افتخار. دنیایی که برادری و مروت و جوان مردی توش  بیشتر از یه لغت بین ده هزار لغت یه فرهنگ لغته. دنیایی که اعتماد و عشق توش نمود خارجی و واقعی دارند. تخیّل حد و مرزی نداره. معجزه از در و دیوار می زنه بیرون. هیچ وقت نمی تونی به یک شخصیت بگی آهان تو این تیکه ی داستان تو شکستت حتمی شده. و از همه مهم تر. هدف. توی دنیاهای فانتزی و اکشن هدف وجود داره. کشتن آدم بده مثلا. مرگ بدی ها یعنی. تثبیت خوبی ها. انتقام. گذشت. مغزت می کشه دنبالش کنی به خاطر هدفه. هیجان هر لحظه سر تا پات رو گرفته. هیجان و لذّت مسیر می کشت جلو.


   توی دنیا های فانتزی هیچ شخصیتی خلق نشده برای هرز چرخیدن. حتّی کثافت ترین شخصیت داستان اگه نباشه، تو دلت واسه یه چیزی تنگ می شه ولی خودتم نمی دونی چی. حتّی نقش های غیر لیدر داستان، همیشه یه اثری رو روندش می ذارن که بیننده با خودش بگه: "ببین پس این یارو به درد اینجا می خورد."


   بیایید قبول کنیم که لذتّی که در فهم داستان  های فانتزی هست هیچ وقت توی خوندن داستان های کلاسیک و عاشقانه و یا حتّی مثلا کتاب های علمی نیست. 

تو یه شب دو شب سه شب داستان عاشقانه می خونی یا فیلم رمانتیک می بینی حالت می آد سر جاش. یه ترم دو ترم سه ترم علم رو موشکافی می کنی و ارضا می شی که چه قدر علم زیباست. ولی تهش. دیگه انصافا شب چهارم می زنی زیرش. نمی زنی؟ خسته نمی شی؟ نا موسا خسته می شی دیگه.

با خودت می گی گور پدر همه تون منو پرت کنین تو دنیای فانتزی خیال بافانه ی خودم بمیرم اونجا. 

تخیل دنیاهای شما کو؟ هیجانش کجا رفت؟ سوپر من ها کجان؟  اون شخصیّت نقش اوّلایی که کل بدبختی ها رو یه تنه می کشن و جیکشون در نمی آد چی شدن؟ اونایی که از بیرون عین سنگ یخن و تنها کسی که می دونه احساسات دارن ته دلشون ماییم چی؟ 


اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه در گیر هری پاتری ام که تو دوم راهنمایی یکی از دوستام به زور گذاشت تو دامنم. خیلی ها بهم گفتن می پره از سرت، ولی نپرید. از همون اوّلش هم می دونستم نمی پره.

 اعتراف می کنم که هنوز توی دنیای فانتزی ها با شخصیت هایی که دوست دارم زندگی می کنم و می دونم اگه یکم دیگه بخوام به افکار و تخیلم اجازه پیشروی بدم رسما فرقی با بیمارای اسکیزوفرن نخواهم داشت.

اعتراف می کنم به محض اینکه اراده کنم می تونم کنار مرلین و آرتور به جنگ با مورگانا برم و بعد به نشانه پیروزی توی سبزه زاری که رنگ علف هاش سبز خیلی روشن هست اسب بدوانیم.

اعتراف می کنم که پنجاه درصد علّتی که این ریخت و قیافه رو اخیرا برای خودم درست کردم اینه که بیشتر شبیه زندانیای زندان فاکس ریور بشم.

فکر کنم حالا تقریبا می دونم چرا اینقدر بی دلیل از حماسه عاشورا خوشم می اومد. فانتزی که شاخ و دم نداره، عاشورا هم یکی از فانتزی ترین داستان های ممکن بوده برام که هیچ وقت نتونستم از توش بکشم بیرون. 


نمی فهمم چرا باید همچین دنیایی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه رو بندازم دور و بی خیال شم و بیام تو دنیای واقعی شما ها زندگی کنم.

آخه دنیای واقعی چی داره؟ واقعا چی داره؟ هر روز روتین؟ هر اتفاق روتین؟ هر مقطع کاملا قابل پیش بینی شده؟ نقطه ی شروع اینجا نقطه ی پایان آنجا؟ ریسک پذیری صفر؟ هیجان زیر خط فقر؟

خنده داره برام که با خیلی ها که درباره ش بحث کردم، با کلّه شقی تمام برگشتن پرت کردن تو صورت من که آره تو معنای زندگی رو درک نکردی و طول زندگی مهم نیست، عرضش مهم است و زیبایی ست که از چشم ها فوران می زند و فلان و بلاه بلاه بلاه. حوصله بحث ندارم دیگه حتّی. دنیای واقعی همون قدری مشمئز کننده و تو ذوق زننده س که هر روز صبح بیدار می شی و با خودت می دونی ته اون روز قراره چه کارهایی رو انجام داده باشی و کجا ها رفته باشی. همون قدر مسخره س که هر لحظه با خودت بشینی به پنج سال بعدت فکر کنی، ته آمال و آرزو های همه تون یه محوریت مشخّص داشته باشن. زجر دهنده س.


    به نظرم این شمایید که باید از تو دنیای واقعی بکشید بیرون و بیایید اینور پیش ما. با هم رابین هود بشیم. جادوگری کنیم. خون بخوریم. چه می دونم عین گرگ ها زوزه بکشیم. بریم توی مرداب شرک دوش گِل بگیریم. مسلسل برداریم تیکه پاره کنیم آدم بدا رو. از روی درخت لوبیای جک بریم بالا. با خرگوش های سرزمین عجایب اختلاط کنیم. بریم از دیوار خونه ی زینوفیلیوس لاوگود شاخ اسنور کک شاخ چروکیده رو بندازیم پایین و منفجر بشیم.  از تو دستمون گلوله بزنه بیرون. سوار اسکیت بورد های فضایی بشیم. اشک بریزیم روی جسد بی جان دوستامون و بریم انتقام گیری. در زمان سفر کنیم. جبر مکانی رو شکست بدیم. با مرگ کل بندازیم. هفت بار بمیریم و برای بار هشتم زنده شیم. و هیچ صبحی که بیدار می شیم ندونیم قراره چه چیز های جدیدی سر راهمون قرار بگیره.


اتفاقا نمی دونم همین امروز صبح اصلا یادم نیست چی بود پشت ماشین دیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن که آره اینم شد زندگی و آخه تا چه حد خجسته و اینا. حتّی الآن هر چه قدر بهش فکر می کنم یادم نمی آد چی بود و در واکنش به چی داشتم نطق می کردم. فقط جواب مامانم جالب بود که برگشت بهم گفت به تو باشه هر روز می خوای بریزی دور  یه چیز جدیدی در بیاری تا بهت حال بده زندگیت و بالاخره با خودت بگی این شد زندگی. 

که خوب واقعا آره. من به شدّت تنوّع طلبی توی نورون های مغزم رخنه کرده و اصلا نمی تونم حتّی بهش فکر کنم که سر و ته مسیری که دارم می دم عین بقیه باشه. شده دوست دارم به زور تنوع رو بچپونم توی هر روزم. شده با در آوردن شکلک جدید از توی خطوط سنگ فرش های پارکی که هر روز برای بار هزارم باید از توش رد بشم. شده با دایورت کردن دنیام به یه دنیای فانتزی. و البتّه می دونم که می دونید منظورم از تنوع، تنوع رنگ لباس هر روزه م نیست. یکم بالاتره. :)) مثل اینکه خیلی اتفاقی یکی رو تو خیابون ببینم و بهش بگم هی سلام دوست من می تونیم امروز با هم بریم ماجراجویی؟


خلاصه اینکه ما بریم دایورت. شما هم بیایید. خیال حد و مرزی نداره.


# بنویسیم یادمون بمونه چی باعث شد متن بتراویم از خودمان. فرار از زندان. فصل پنجم. از نه شب تا حدود دو ی نصف شب خانواده ی رویایی ای بودیم و با هم میخکوب شده فرار از زندان نگاه می کردیم. و مدیونید فکر کنید چه قدر بد بختی کشیدیم تا در این یکی مورد دیگر تک خوری نکرده باشیم و بالاخره یک زمان پیدا کنیم که همه در کانون گرم خانواده تشریف داشته باشند.

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 19:39 http://seire-takamole-man.blogsky.com

با این تخیل و دنیای تخیلیت (!) خیلی موافقم

یکی از راه هایی که میشه این لذتو تو زندگی حفظ کرد نوشتن داستانه
خیلی خوبه

میتونی دنیای خودت رو بسازی و با بقیه به اشتراک بذاریش
قشنگ نیست؟


راستی کیلگ!
تو عادت نداری وقتی یه نظر میذاری واسه یه پست برگردی جوابشو بخونی؟ نکن اینکارو کیلگ! حداقل با من نکن این کارو کیلگ!

من واسه جواب دادن به نظراتی که میاد واسم خیلی دقت و وسواس دارم
هنوزم که هنوزه منتظرم بیای جواب اون نظری که توی اون پسته که درباره ی خدا و پیوسته بودن طیف زندگی و اینا بودو بخونی و دوباره جواب بدی

آی ام ویتینگ کیلگ!

مثلا من از شونزده سالگی قرار بود همون داستان یا بهتره بگم رمّان نوشتن رو شروع کنم. خاک بر...
البتّه منظورم ننوشتن به کل نیست، اون سن رو در نظر گرفته بودم برای شروع خلق دنیای فانتزی جدید توسّط قلم خودم.
راستش یه بار فصل هفده داستانمو نوشتم، به یکی از دوستام که قبولش داشتم نشون دادم. خوشش نیومد. وانمود کرد خوشش اومده ولی خوشش نیومده بود. برای همین ترسیدم از این ایده که دنیای تخیلی م مورد استقبال قرار نگیره و فعلا که همچنان تو مغز خودم نگهش داشتم.

در مورد کامنت ها هم من شرمنده ام انصافا، اتفاقا اونایی که برام مهم هستن رو بلافاصله ریفرش می کنم تا جوابشون رو بخونم و حتّی تب مرورگر رو نمی بندم. خودم تو جواب دادن تنبلم منتها. باید یه محیط ایده آل و زمان بی دغدغه پیدا کنم که خوب کار سختیه حتّی تو تابستون. قشنگ صدای همه در اومده. :)))) وای بر من. اصلا نمی دونم چه می کنه این بازیکن! فعّالیت مفید هم ندارم به اون صورت ولی نمی فهمم وقت هام خورده می شن انگاری!
البتّه یکم حافظه م ضعیفه یه سری ها رو یادم نمی مونه برگردم بخونم. گم می کنم پست ها رو حتّی. حتّی گاهی وبلاگ رو گم می کنم. مثلا می دونم روی یه وبلاگی که مال یکی از بلاگر ها بود توی یه پستی درباره بیسار موضوع یه نظری گذاشته بودم که دوست داشتم نظر نویسنده ش رو بدونم. منتها نه وبلاگ رو یادم می آد، نه بلاگرش رو، نه پستش رو، نه نظر خودم رو حتّی! شایدم به خاطر اینه که زیاد وبلاگ می خونم... نمی دونم چه مرگمه.
حالا یکم ویتینگ بیشتر پلیز. اون پست ازین فراموش شدنی ها نبود که. ازینایی بود که زمان و مکان و مود مشخّص می طلبن واسه پاسخ گویی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد