Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غیر اخلاقی امّا کاملا انسانی

   همین چند لحظه پیش از بیرون که هواش طوری ه که انگار آدم فضایی ها با سفینه های آدم جزغاله کنشون به زمین حمله کردن، اومدم خونه. گفتیم چه کنیم چه نکنیم؟ درب فریزر را باز نموده، تک بستنی ای بین خروار ها کیسه ی آذوقه ی سبزی آشی، سبزی کوکو و سبزی قورمه سبزی به ما چشمک زد. ما هم چشمک بک زدیم که یعنی می خواهمت ای دوری ات آزمون سخت زنده به گوری.

   آقا برش داشتیم که کوفت نماییم، زنگ در به صدا در همی آمد. هول نمودیم که الان ایزوفاگوس سر می رسد و باز ما داستان خواهیم داشت تا سال های سال به علّت همین یک عدد بستنی خارج از عرفی که خاک بر سرمان بدون در نظر گرفتن حقوق برادرانه داشتیم می کوفتیدیم. فلذا قبل از باز کردن درب خانه، بستنی را به صورت چوب بر زمین سر در هوا، بر روی میز کامپیوتر جاسازی کرده و با لبخندی دل نشین به استقبال برادرمان رفتیم در حالی که در دل خود با لبخندی شیطانی زمزمه می کردیم: "این به جای اون باری که پنج تا بستنی خریدم و حتّی یکیش هم گیر خودم نیومد!"


   کمی سر بچّه را بند کردیم که به اتاقمان نیاید و برویم خبر مرگمان ادامه ی بستنی را با ترس و لرز بلیسیم. آقا رفتیم دیدیم بستنی نیست. بستنی کجاست؟ حالا بگرد دنبال بستنی ای که هر لحظه دارد بیشتر آب می شود و جایش را نمی دانی.

یک عذاب وجدان در کسری از ثانیه به سراغمان آمد که: "تا تو باشی تک خوری نکنی." و البتّه کاملا موفقیت آمیز در نطفه خفه اش کردیم.

نهایتا بستنی را در پشت میز کامپیوتر بین آن همه سیم و گرد و غبار یافت کردیم. طبیعتا هر آدم سالم العقلی که بود می رفت دستمال می آورد به نیّت جمع کردن گند مزکور.

ما حدودا سه ثانیه به بستنی خیره شدیم در حالی که یکی به دو بودیم که این قرار بود خودش به جای پنج تا بستنی باشد.

و نهایتا معقولانه ترین تصمیم را به کمک مغزمان اتّخاذ نمودیم.

خوشمزه است، جای شما خالی.

دو نکته: 

تغییر مزه ای احساس نمی شود.

این چیز ها با دانشجوی علم طب بودن منافات ندارد. اصرار نفرمایید. باکتری ها و ویروس هاو قارچ های موجود در گوشه و کنار مطلب درسی اند و برای پاس شدن خواندیمشان ولی من وقتی به بستنی خیره نگاه کردم فقط عشقی را دیدم که داشت از کفم می رفت. انتقامی را دیدم که در مرحله ی شکست بود و هیچ باکتری و قارچ و ویروسی به چشمم نیامد و حتّی با خودم گفتم: "عوضش ما هم اسید معده و ام سل و ماکروفاژ و هزاران کوفت و زهرماری دیگه داریم." 

درس امروز آنکه یاد بگیرید در مواقع حساس درست از معلوماتتان استفاده کنید. که مثلا من الآن حسرت به دل می ماندم و با خودم فکر می کردم استاد گفته بود پر از هاگ های مقاوم باکتری های مختلف است؟ معلوم است که نه. علم را به شیرین ترین حالت ممکن تفسیر کردم و آن بخشی که لازم نبود را به کفشم گرفتم و هم اکنون با خودم فکر می کنم که عجیب خوش مزه بود!

خلاصه نوش جانمان.


نظرات 6 + ارسال نظر
شایان سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 14:33

اندر مزایای علم محدود همین بس که بنده میتوانستم با یک فوت بستنی را ضد عفونی کرده و با فراغ بال میل بفرمایم بی آنکه فکر کنم وای بر من هاگ مقاوم!!

دیگه مولانا هم گفته، من نمی دونم چرا ما هم چنان سعی می کنیم علم مون رو ارتقا ببخشیم وقتی زندگی جاهلانه اینقدر شیرین و لذّت بخشه:

هر که او بیدار تر پر درد تر
هر که او آگاه تر رخ زرد تر

امیر سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 15:57 http://seire-takamole-man.blogsky.com

این پست یکی از بامزه ترین پست های وبلاگت بود
جدا دمت گرم
بستنی هم با همه ی کپک هاش و پرزهایی که از فرش (یا موکت یا هرچی)بهش چسبیده بودن و همه ی باکتری هاش نوش جونت :))

با مزه تر از این هم یافت بشود به گمانم. آرشیو را شخم زدی تمام شد؟
بله، حدودا قدر پرز های آویزان گونی برنج، پرز و مو نوش جان نمودیم. الآن که فکر می کنم دلم یک جور هایی می شه. ولی اون موقع احساس خاصّی نداشتم جدّی.

شایان چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 12:10

اووووووه.. ..چه خودشو تحویل میگیره؛ نوشابه وا کنم واست؟؟

لطف می فرمایید. :{ با بطری هورت می کشم.
ولی انصافا این الآن در جواب کدوما بود؟
یعنی ادب حکم می کرد که بیام بنویسم اختیار دارید و فلان و اینا و هرچه شما بگویید ما پایین تریم و اینجور ایرانی بازی ها؟ :)))
خوب منظورم این بود کلا تو زمین همیم دیگه. یه طرفیم. به اون تیکه ی بالا هم فکر نکرده بودم اصلا. هدف این نبود که بنویسم خودم مصداق شعر مولانام. من خیلی غلط زیادی بکنم.
درسا رو هم که همه رو شب امتحانی پاس کردم دانش چندانی پیدا نمی شه تو وجودم در حال حاضر. شما باز هنوز یه اندک دانشی دارید به زور کنکور هم که شده. ما همه را هی خواندیم ریختیم دور. خواندیم ریختیم دور. خواندیم ریختیم دور.

امیر چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 13:41 http://seire-takamole-man.blogsky.com

نگفتم بامزه ترین که
گفتم یکی از بامزه ترین ها

زیست کنکورو چجوری دادی پس :))

باور نمی کنی اگه بگم با بدبختی. دقیقا با بدبختی. خیلی چیز کوفتی ای بود لعنتی. خیلی. سندروم قید گرفته بودم اون دوران.
من همین جوریش روی یه سری مواردی که به کفش هیشکی نیست وسواس بی خود دارم دیگه برام کابوس شده بود رسما.

یه جمله می خواستم بگم اینجوری می شد:
حقیقتا به نظرم شاید تقریبا کاملا اینجوری که گفتی نباشه البته نسبتا گفتم.

امیر چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 14:37 http://seire-takamole-man.blogsky.com

:{

Jud چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 21:46

کیلگ توماههای اول خوابگاه که بودم یه چیزی بدتر از بستنی افتاد دم در دستشویی!دقیقا موقع افتادنش دیدم که جانم میرود!مسواکم!
تو چشام اصلا اشک حلقه زده بود!
برگشتم از دختری که مسواکش تو دهنش بود با چشای غمزده پرسیدم به نظرت بشورم درست میشه؟
اول تف کرد توی سینک(گفتم که مسواک تو دهنش بود!) بعد گفت که ما یه قانون سه ثانیه داریم،اگه قبل از سه ثانیه برش داشته باشی حله!

عه جود تو هم ازینا هستی که هر شب باید مسواک بزنن وگرنه شبشون شب نمی شه؟ من خیلی سعی کردم این عادت مفید رو تو خودم به وجود بیارم. نمی شه ولی. گند زدم بهش همیشه. بیشتر از سه ماه نتونستم ثابت قدم باشم توش. :)))
می دونم این جور آدما چه جوری می تونن باشن.
منم قانون سه ثانیه رو شنیدم، ولی ازین به بعد بی خیال قانون سه ثانیه. اگه دلت گفت، انجامش بده. به نظرم همیشه جواب می ده دلی کار کردن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد