Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دکلمه های آتشین پدر

   یعنی می خوام بگم، بابای من به واسطه ی خوب بودن انشا و متن نویسی ش (که اتّفاقا همیشه هم معتقد بوده ژن های خالص نویسندگی خودشه که توی وجود من در این زمینه می درخشه.) یک سری متن دکلمه طور برای مناسبت های مختلف داره که در برهه ای از زمان،( حدود سی و اندی سال پیش فکر کنم!) خودش سر صف مدرسه ی دبیرستان شون خونده، در نقطه ی زمانی دیگری (حدود ده سال پیش!) به من داده و من بردم سر صف مدرسه ی ابتدایی مون خوندم، و امشب هم ایزوفاگوس داره یکی شون رو تمرین می کنه که فردا ببره سر صف  راهنمایی ها بخوندش.


همین الآن تصمیم گرفتم اگه روزی بچّه ای داشتم به زور متن ها رو بکنم تو پاچه ش ببره سر صف مدرسه بخونه و بعد هم توی وصیت نامه م بنویسم که این رسم رو در خاندان حفظ کنیم. ارثیه ی باحالی می شه. بعد مثلا نواده ی خانوادگی مون یه روزی از روزای دنیا می ره سر صف مدرسه شون می گه: از پدر پدر پدر پدر پدرپدر پدر پدر پدربزرگم نقل است که... عین همین حکایت های کتاب های کهن پارسی.

اگه هم که بچّه نداشتم می رم سراغ بچّه های ایزوفاگوس.  اگه دیگه بر فرض محال اینم بچّه نداشت می رم به خاطر بنا نهادن همین رسم، یه بچه از پرورشگاه به فرزندی قبول می کنم. 

دیگه هیچ کدوم ازینا هم که نشد، موقع مرگم این وظیفه رو بر گردن نزدیک ترین دوستی که تا اون زمان موفق شده م پیدا کنم  می گذارم.



   یکم دیگه هم ازین میراث خود نویسنده پنداری تو خانواده مون بخوام براتون لو بدم، مصداقش می شه اینکه یه شب با حسرت داشتم یکی از ویدیو کلیپ هایی که فوق العاده خلاقانه ساخته شدن توی برنامه ی خندوانه رو می دیدم. (اگه دقّت کرده باشید یه سری ویدیو هایی دارن که وسط برنامه پخشش می کنن به عنوان یه حالت زنگ تفریح طور وسط بریم بیاییم هاشون، و این ویدیو ها فوق العاده خلاقیت داره توش و مثال خارجی هم نداره و کپی نیست به هیچ وجه. یا حداقل من یکی تا حالا کپی ایده شون رو ندیدم جایی.)

   خلاصه آره اون شب من یه ویدیویی دیدم  که فوق العاده بهم چسبید و داشتم تحسین می کردم و به وجد آمده بودم همچین. داشتم تو ذهنم با خودم فکر می کردم یعنی می شه منم یه روزی اون قدر تو فنّ تدوین ویدیویی وارد بشم که بتونم همچین ویدیوهایی با ایده های جدید بسازم؟ می شه؟ منتها حواسم نبود و این ایده م رو بلند اعلام کردم و یه طوری هم اعلام کردم که قشنگ همه فهمیدن در اون لحظه داشتم به ترک رشته ی کنونی و مشغول به کار شدن توی همچین رشته ای فکر می کنم.


   بابام برگشت یهو بهم گفت: " ببین بابا جان، تو توی زندگیت، اگه به غیر از همین رشته ی پزشکی بتونی پیشرفت کنی، فقط توی نویسندگیه. تو بقیه ی کار ها فقط وقتت رو تلف می کنی ، این قدر از این شاخه به اون شاخه نپّر!"


منو می گی نمی دونستم بخندم؛

 که با یقین تمام مطمئن بود من استعداد نویسندگی خدادادی دارم، 

یا گریه کنم؛

 که استعداد دیگه م رو توی رشته ی پزشکی می دید و مطمئن بود غیر این دو تا قطعا از عرضه کار دیگه ای بر نمی آم!


آره دیگه خلاصه که بابام، تنها راه پیشرفت منو بعد پزشک شدن، نویسندگی می دونه و رسما اون شب اعلام کرد که از نظرش تو بقیه ی زمینه ها هیچ پُخی نمی شم.

آب غوره گیری

تا حالا اشک یه آدم دیگه رو در آوردید؟

نه نشد. خیلی سوال آسونیه. همه ی آدما اشک یه نفر دیگه رو در آوردن. حالا دیگه طرف خیلی آدم بی آزاری باشه موقع به دنیا اومدنش قطعا اشک مادرش رو در  آورده. دیگه طرف خیلی اهورایی باشه با کار های خوبش اشک شوق بقیه رو در آورده.

مثلا اگه یه نفر پیدا شه و ادعا کنه که : "نه! من اشک کسی رو تا حالا در نیاوردم!!!" براش مثال های متعددی می زنم که چند ده نفر روی زمین هستن که حتی روحشون خبر نداره که اشک خود من رو در آوردن!

پس سوال رو کمی ریز تر می کنیم. [ در راستای رسیدن به هدف پست]

تا حالا شده یه متنی نوشته باشید و بتونید اشک یه آدم رو باهاش در بیارید؟

مثلا جی کی رولینگ وقتی سیریوس بلک رو با قلمش می کشت قطعا اشک حداقل یه نفر که من باشم رو در آورده.

یا حتی سهراب جان با صدای پای آبش تونسته اشک حداقل یه نفر رو که باز هم من باشم در بیاره.

نویسنده ی اون داستانی که سیمپل در فروردین امسال برامون می خوند شاید حتی روحش هم خبر نداشته باشه که داستان نه چندان ناراحت کننده ش اشک یه مشت بچه ی  دبیرستانی به همراه معلمشون رو در آورده.

خیلی از معلم ها و دوستانم با یادگاری هایی که اینور و اونور برام نوشتن هم اشک من رو در آوردن.

خودم که بارها تو وبلاگم یا دفترچه خاطراتم یا لابه لای دفتر المپیادام اشک خودم رو با خزعبل نوشتن در آوردم.

ولی هدف از این مقدمه چینی ها چیه اصلا؟!

دیروز اینجانب کیلگ به یکی از جالب ترین و بدیهتا خاص ترین تجربیات زندگی م نایل گشتم.


من تونستم با تقریبا هفت هشت خط نوشته اشک جمعی از آدم ها رو در بیارم. و این خییییلی باحال بود.

نه این که از اشک ریختن آدم ها شاد بشم. ولی خیلی خیلی حس خوبی داشت که تا این حد می شه احساسات آدم ها رو تو دستم بگیرم.

یه جور حس قدرت. قدرتی که اون ها نتونستن در مقابلش اشک هاشون رو نگه دارن!

موج گریه از ایزوفاگوس کوچک شروع  شد که 11 سال به حسابش می آوریم، پسرکی 16 ساله را با آن همه غرور رد نمود، و از دنیای آدم بزرگ ها مادرم که خیلی وقت است 40 سال دارد را در بر گرفت، صدای فرد خواننده را (که بدیهتا من نبودم چون دل خواندش را نداشتم) _با سی و اندی سال_ لرزاند و فکر کنم بوی شوری اش را روی گونه ی فامیل حدودا 60 ساله مان می شد حس کرد.

جالب اینجاست که من نویسنده به قدری دچار احساسات عجیب و غریب یک لحظه ی زمانی شده بودم که تنها کاری که نکردم گریه کردن بود! شاید هم به خاطر این بود که به اندازه ی کافی موقع نوشتن متن گریه هایم را کرده بودم.

میدانی وبلاگ؟ مسلما اگه یه نفر شکست عشقی خورده باشه، و تو بیای جلوش چرت ترین متن رو در باره ی عنصری به نام عشق بخونی احتمال به گریه افتادنش زیاده. هر چند که متنه چرت باشه.

یا خود من همین الآن هر متنی درباره ی کنکور بخونم (حتی تبلیغات یه مرکز مشاوره!) به شدت و قطعا به گریه میفتم.

خب تا حدی حالت نمک روی زخم پاشیدن داشت. قبول دارم منصفانه نیست چون شرایط روحی خوبی نداشتن واقعا. ولی به اصرار خودشون هم بود. من حتی خیلی تلاش کردم که خونده نشه و این حرفا. ولی خانواده ی فرهنگ پروری داریم گویا! وقتی همه دور هم جمع می شن (به غیر از برنامه ی شماره ی  یک که شامل صحبت درباره ی همه ی مریض های پزشکان فامیل و تجربیات کسب شده در این مدت می شه)  یکی آهنگ رپ جدیدی که ضبط کرده رو می خونه، یکی تو پی ام سی کلیپش رو پخش می کنن، یکی دیگه به صورت لایو ساز ما رو می گیره کوک می کنه و می زنه، اون یکی  عکس های اینستاش رو دست به دست می ده بچرخه، بابای ما هم برای کم نیاوردن ما رو می فرسته متن بخونیم عیش بقیه رو خراب کنیم مجلس دراماتیک تموم شه!

می نویسم تا یادم بمونه که اولین بار چه زمانی تونستم با نوشته هام اشک آدم ها رو در بیارم.

نویسنده شدن هنوز هم خیال خوشیه. مخصوصا حالا که حس می کنم یه قدرت جدید رو کشف کردم!!!

باشد که دفعه ی بعدی تعداد شیون کنندگان زیاد تر و گریه شان از اعماق وجودشان باشد بدون هیچ پیش و پس زمینه ی روانی قبلی و فقط به خاطر خود نوشته ام.

از این به بعد می ره تو لیست بلند و بالای کار های جذاب طور من:

در آوردن اشک  بقیه با حرکت قلم بر کاغذ.